در برابر دشمن: مقاومت، همکاری، یا بیتفاوتی؟
در دوران اشغال فرانسه از سوی آلمان، دو درصد از مردم در «جنبش مقاومت» مشارکت داشتند، یک درصد با نازیها همکاری میکردند، و دیگران سرشان به کار خودشان گرم بود و منتظر بودند تا آزادی از راه برسد. شما در آن شرایط چه انتخابی میکردید؟ مقاومت، همکاری، یا بیتفاوتی؟
یک پنچری میتواند زندگی شما را دگرگون کند. در فیلم لویی مال، لاکومب، لوسین (1974)، یک معلم مدرسه که سازمان مقاومت محلی را مدیریت میکند، با پیوستن کشاورز جوانی به نام لوسین (که شاگرد پیشین او بوده) به این گروه موافقت نمیکند. در راه بازگشت به خانه، لاستیک دوچرخهی این جوان پنچر میشود و او به خانهای روستایی در آن نزدیکی میرود تا کمک بگیرد. در آنجا او با گروهی از شبهنظامیانِ همدست نازیها مواجه میشود که برای نابودی گروه مقاومت در فرانسه همقسم شدهاند. لوسین به معلم خود پشت میکند و به یکی از رهبران شبهنظامیان تبدیل میشود، و در نهایت با گلولهی اعضای مقاومت کشته میشود. این پیشامد نقطهی آغازینِ کتاب پیر بایار، روانکاو و استاد ادبیات، با عنوان آیا من مقاومت میکردم یا همکاری؟ (2013) است.
با توجه به چیزهایی که اینک دربارهی جنبههای وحشتناک دوران جنگ جهانی دوم میدانیم، تصور میکنیم که ما، به عنوان مورخ یا شهروند، در آن دوران میتوانستیم تصمیم درستی بگیریم. افسانهای که شارل دو گل در سال 1944 باعث به وجود آمدن آن شد (این که مردم فرانسه همگی رفتاری وطندوستانه از خود نشان دادند، تحت رهبری او متحد شدند، و خودشان کشورشان را آزاد کردند) متقاعدمان میکند که ما هم به احتمال زیاد در برابر نازیها مقاومت میکردیم. با این حال، این افسانه برای متحد کردن مردم و مشروعیتبخشی به حاکمان آنها مطرح شده بود و نه برای بیان حقیقت.
پس از بلواهای سیاسی سال گذشته در اروپا و آمریکا، اکنون میتوانیم درک کنیم که فرانسویها در سال 1940 چه احساسی داشتند. آنها دو آسیب روحی جمعی را پشت سر گذاشته بودند. نخست، کشور آنها طی شش هفته در برابر حملات برقآسای آلمان به زانو در آمد. دولت مستقر سقوط کرد و دولت دیگری به رهبری مارشال فیلیپ پِتن سر کار آمد، و بلافاصله تقاضای آتشبس کرد. نیروهای آلمانی نیمهی شمالی کشور را در اشغال خود داشتند، یک و نیم میلیون فرانسوی به اردوگاههای اسرای جنگی در آلمان منتقل شده بودند، ارتش به نیروی صدهزار نفری حافظ آتشبس تقلیل یافته بود، و پرداخت غرامتهای سنگینی به فرانسه تحمیل شده بود.
آسیب روحی دوم این بود که سیاستمداران سردرگم و مأیوس در شهر ویشی، در منطقهی به اصطلاح آزاد، تشکیل جلسه دادند و به پِتن اختیارات تام دادند تا قانون اساسی جدید و قدرتمندی تدوین کند. مجلس منحل شد، جمهوری فرانسه که از سال 1870 برقرار بود ملغا شد، و اختیارات قوای مقننه، مجریه، و قضاییه به پتن، به عنوان رئیس دولت، واگذار شد. فراماسونها، کمونیستها، و یهودیان، که ادعا میشد بر جمهوری سوم تسلط داشته و از پشت به فرانسه خنجر زدهاند، به عنوان «دشمنان فرانسه» مورد انتقاد قرار گرفته، پاکسازی شده، و سرکوب شدند. برای مقابله با «انحطاطی» که گفته میشد باعث تضعیف قدرت فرانسه شده است، جوانان را به اردوی پسران پیشاهنگ فرستادند، زنان را از کارهای دولتی کنار گذاشتند و آنها را به آشپزخانه و اتاق خواب بازگرداندند.
در آن وضعیت بهتزدگی و سرگشتگی، فرانسویها نمیدانستند دقیقاً چه کار باید بکنند. آنها همگی وطندوست بودند، اما معلوم نبود چه کارهایی وطندوستانه محسوب میشد. اغلب مردم باور داشتند نیروهایی که فرانسویِ واقعی نبودند به فرانسه خیانت کرده و باعث تضعیف آن شدهاند. برای این که فرانسه سلامت و توان خود را بازیابد، باید این افراد را طرد کرد و سرنوشت کشور را باید به یک قهرمان نظامی، مارشال پتن، سپرد. مارشال پتن در اکتبر سال 1940 با هیتلر ملاقات کرد و با او به توافق رسید؛ پتن اعلام کرد که استراتژی همکاری را در پیش خواهد گرفت.
این وضعیت لزوماً بد نبود. هدف از این کار، بازگرداندن سریعتر اسیران جنگی، برداشتن مرز بین نواحی اشغالشده و اشغالنشده، و کاستن برخی از فشارهای مالی و اقتصادیِ تحمیلشده از جانب آلمان بود؛ هرچند آلمان در عمل صرفاً با موارد بسیار کمی از این مطالبهها موافقت کرد. بسیاری از مردم تصور میکردند که پتن در ظاهر با آلمانیها همکاری میکند اما در واقع مشغول کار دیگری است – در خفا با بریتانیا در ارتباط است تا در نهایت دوباره با آلمان وارد جنگ شود.
در آن وضعیت بهتزدگی و سرگشتگی، فرانسویها نمیدانستند دقیقاً چه کار باید بکنند. آنها همگی وطندوست بودند، اما معلوم نبود چه کارهایی وطندوستانه محسوب میشد.
در ابتدای کار، تنها اندکی از مردم دیدگاهی متفاوت دربارهی اقدامات وطندوستانه داشتند. آنها مخالف آتشبس بودند، و استدلال میکردند که هرچند جنگ را در داخل خاک فرانسه باختهاند، باید در سرزمینهای مستعمراتی خود در شمال آفریقا به مبارزه ادامه دهند. در ژوئن سال 1940، دو گل (که از نظر نظامی در رتبهای پایینتر از پتن قرار داشت) در پیامی در رادیو بیبیسی از سربازان، افسران نیروی دریایی و هوایی، و متخصصان خواست تا هر کجا که هستند به لندن بیایند و به جنبش «فرانسهی آزاد» بپیوندند تا با هم مبارزه را ادامه دهند. تنها چند هزار نفر، که پس از شکست فرانسه از کشور گریخته بودند، به دعوت او پاسخ مثبت دادند. رژیم ویشی آنها را خائنانی خواند که به دشمنی پناه بردهاند که حتی منفورتر از آلمان است. دادگاهی نظامی، دو گل را به مرگ محکوم کرد. اقلیتی از مردم در داخل فرانسه نیز مخالف اقدامات رژیم ویشی بودند – دیکتاتوریای که برقرار کرده بود، سانسور شدیدی که اعمال میکرد، و سیاست اخراج و محرومیتی که در پیش گرفته بود و شامل پاکسازی مشاغل از یهودیان فرانسوی و بازداشت یهودیان خارجی میشد. بسیاری از مردم میتوانستند با اشغالگریِ آلمان و سیاستِ همکاری مخالفت کنند، و در همان حال رژیم ویشی را بهترین حافظ منافع فرانسه دانسته و از آن حمایت کنند. بنا بر محاسبات و مستندات، تنها دو درصد از مردم فرانسه در جنبش مقاومت مشارکت داشتند و یک درصد فعالانه با آلمانها همکاری میکردند، و دیگران سرشان به کار خودشان گرم بود و منتظر بودند تا آزادی از راه برسد.
بسیاری از کسانی که در جنبش مقاومت مشارکت داشتند، مخالف کمونیسم نیز بودند. در این جنبش، بین کسانی که باور داشتند کمونیسم تنها نیرویی است که میتواند نازیسم را نابود کند، و کسانی که میترسیدند کمونیسم اروپا را فرا بگیرد گسلی وجود داشت. برخی از نیروهای مقاومت یهودستیز نیز بودند و تنها تفاوتشان با رژیم ویشی این بود که آنها با آتشبس موافق نبودند. بین نیروهای مقاومت و کسانی که با آلمانها همکاری میکردند، وجه مشترک دیگری نیز وجود داشت: آنها زنان و مردان عملگرایی بودند که آزادی و زندگی خود را به خاطر آنچه به آن ایمان داشتند به خطر میانداختند.
ژوزف دارنان، فرد بیرحمی که یونیفورم اساسهای مسلح را میپوشید و رهبر شبهنظامیانی بود که در کنار آلمانیها با جنبش مقاومت مبارزه میکردند، در سال 1945 دادگاهی شد. او در آنجا اعلام کرد: «من از این که در برابر کسانی که در مقاومت مشارکت داشتند، کسانی که واقعاً مبارزه میکردند، پاسخگو باشم ترسی ندارم. ترس من از کسانی است که در آن زمان کاری نکردند اما اکنون تظاهر میکنند در مقاومت شرکت داشتهاند.»
بسیاری از فرانسویها «کاری نکردند» چون بیخطرترین کار همین بود. من، در سال 1997، با تاکستانداری در نزدیکی شهر سومور مصاحبهای انجام دادم. او حرف خود را با این جمله شروع کرد که «پتن جان مرا نجات داد»، و با اشتیاق میگفت که آتشبسِ سال 1940 برای او به این معنا بود که در میدان نبرد کشته نخواهد شد. او به روستای خود بازگشت و در دوران اشغال فرانسه پول خوبی به دست آورد، زیرا مردم شهر که با کمبود مواد خوراکی مواجه بودند با قطار و دوچرخه به روستاها میآمدند تا به طور مستقیم از کشاورزان خرید کنند، و کشاورزان هم قیمتها را هر طور که دلشان میخواست تعیین میکردند. کار او غیرمعمول نبود. آتشبس به این معنا بود که مردم (به غیر از یک و نیم میلیون اسیر جنگی) میتوانستند به خانههای خود، نزد خانواده و دوستان، بازگردند و تحصیل و کسب و کار خود را از سر بگیرند. آنها میتوانستند به طرز فکرهای عادی و مرسوم خود بازگردند و منتظر پایان جنگ بمانند. آنها تصور میکردند تا زمانی که مجدداً اسلحه به دست نگرفتهاند، آلمانیها با آنها کاری نخواهند داشت.
در مقابل، مقاومت یعنی «دست به کاری زدن» و فهمیدن این که آن کار چیست، به تفکر زیادی نیاز داشت. برای مدتی طولانی، خشونت در مقاومت جایی نداشت: اولین کسانی که دست به خشونت زدند کمونیستها بودند که پس از حملهی آلمان به شوروی در ژوئن 1941 تلاش داشتند با این کار «جبههی دومی» در برابر دشمن باز کنند. مقاومت میتوانست به اَشکال مختلفی صورت بگیرد: اقداماتی پراکنده، خودجوش، و نمادین مانند کشیدن علامت پیروزی (V) بر دیوارهای ساختمانهای دولتی یا برگزاری تظاهرات در روز باستیل یا روز آتشبش برای نشان دادن این که فرانسه هنوز زنده است. ممکن است این اقدامات را اعتراضاتی صلحآمیز تلقی کنیم، اما اگر این فعالیتها مقرراتی را که آلمانیها وضع کرده بودند زیر پا میگذاشت، با مجازات روبهرو میشد. حتی گوش کردن به بیبیسی نیز مجازات داشت. اَشکال دیگرِ مقاومت سازماندهیِ بیشتری نیاز داشت: ایجاد مسیرهایی برای فراری دادن اسیران جنگی یا خلبانان نیروهای متفقین که هواپیمایشان سقوط کرده بود، ارسال اطلاعات دربارهی نیروهای آلمانی به متفقین با استفاده از فرستندهی رادیویی، و چاپ و انتشار اعلامیهها و روزنامهها برای مقابله با تبلیغات رژیم ویشی و آلمانیها.
از دیگر فعالیتهای جنبشِ مقاومت نجاتِ افراد و گروههایی بود که در معرض آزار و اذیت قرار داشتند، که مهمترین آنها یهودیان بودند. سازمانهای نیکوکاری که در سال 1940 برای مراقبت از یهودیان خارجی ساکن اردوگاهها تشکیل شده بود به مسیری برای فراری دادن یهودیان، به خصوص کودکان آنها، تبدیل شده بود؛ کودکان را در خانهها یا صومعهها پنهان میکردند، و هر زمان که میتوانستند، به طور پنهانی آنها را از مرز عبور داده و به اسپانیا یا سوئیس فراری میدادند.
خصوصیت کسانی که مقاومت میکردند چه بود؟ به گفتهی یکی از معروفترین نیروهای مقاومت در مصاحبهای در فیلم مصیبت و همدردی (1971)، آنها «تَکرو» و «وصلهی ناجور» بودند. این قضاوت کاملاً درست نیست اما به هر حال آنها باید آن اندازه ناسازگار میبودند که در حکومت ویشی احساس ناراحتی کنند و آن اندازه شجاع که حاضر باشند خود را به خطر بیاندازند. برخی از افراد بنا بر دلایل ایدئولوژیک در جنبش مقاومت مشارکت داشتند. ژان - پیر ورنان، مورخ، که در آن دوران دانشجو و کمونیستی جوان بود میگوید: «شکست سال 1940 باعث شد تا احساسات ملیگرایانهی قدیمی احیا شود و احساس حقارت عمیقی به وجود بیاید؛ و تصور این که دشمنان ما در این کشور احساس راحتی میکنند، خشم مردم را بر میانگیخت. در همان حال، ضدیت با فاشیسم و هر آنچه به آن مربوط بود نیز رواج یافت.»
بسیاری از مردم میتوانستند با اشغالگریِ آلمان و سیاستِ همکاری مخالفت کنند، و در همان حال رژیم ویشی را بهترین حافظ منافع فرانسه دانسته و از آن حمایت کنند.
علت مشارکت برخی دیگر، تاریخچهی خانوادگی آنها بود. ژاک لوکنت - بوآنه در سال 1939 دیپلماتی 36 ساله و پدر چهار فرزند بود. در پاییز 1941، زنی زیبا و اسرارآمیز در پاریس به او نزدیک شد و پرسید که آیا مایل است به جنبش مقاومت بپیوندد. او برای زنده نگاه داشتن یاد و خاطرهی پدر خود (که در سال 1914 به میدان جنگ رفته و دیگر بازنگشته بود) دعوت آن زن را پذیرفت. مادلن ریفو، نویسندهی فرانسوی، در سال 1940، زمانی که سربازیْ آلمانی او را با لگد زده بود، تنها 15 سال داشت. حس حقارت و خشم او به قدری بود که به جنبش مقاومت پیوست.
بسیاری از کسانی که در دوران حکومت ویشی احساس ناراحتی میکردند همان کسانی بودند که زیر آزار و اذیت رژیم قرار داشتند: کمونیستها، یهودیان، و خارجیها. لهستانیها، مجارستانیها، یوگوسلاوها، رومانیاییها، ایتالیاییها، و حتی آلمانیهای ضدفاشیست (که اغلب اصالت یهودی داشتند) از آزار و اذیتی که در کشورشان وجود داشت فرار کرده و به تیپهای بینالمللی در جنگ داخلی اسپانیا پیوسته بودند. پس از پیروزی فرانکو، آنها به فرانسه گریختند و در آنجا به همراه جمهوریخواهان اسپانیا که با آنها جنگیده بودند بازداشت شدند. آرتور کوستلر، روزنامهنگار مجارستانی - یهودی که با آنان در بازداشت به سر میبرد، مینویسد: «نیمی از جهان آنها را قهرمان و فرشته میدانستند و نیمی دیگر آنها را دیوانه و ماجراجو میدانستند و از آنها نفرت داشتند.» پس از سال 1942، این افراد با توجه به تجربهی نظامیشان، بهترین گزینه برای هدایت جنبش مقاومت فرانسه بودند. یهودیان جوان (اغلب مهاجران لهستانی یا روستبار)، که خانوادههای بسیاری از آنها بازداشت و اخراج شده بودند، به سازمانهای مقاومت پیوستند تا با جریان نابودسازی یهودیان مبارزه کنند.
با ادامهی جنگ، این ادعای حکومت ویشی که مشغول دفاع از منافع فرانسه است، روز به روز بیشتر رنگ میباخت. در همین حال، در بعضی موقعیتها، به علت پدید آمدن تغییرات عمده در شرایط، مشارکت در جنبش مقاومت افزایش مییافت. یکی از این موقعیتها، تهاجم آلمان به اتحاد جماهیر شوروی در ژوئن 1941 بود؛ این مسئله باعث شد تا پس از سردرگمی ناشی از پیمان شوروی-آلمان (1939)، اینک کمونیستها بتوانند اهداف میهندوستانه و انقلابی خود را با هم هماهنگ ساخته و فعالانه در جنبش مقاومت مشارکت کنند. موقعیت دیگر، جمعآوری یهودیان در تابستان 1942 بود که باعث شد بسیاری از جوانان یهودی پیوستن به شبکههای زیرزمینی مقاومت را راهی برای نجات خود بدانند. موقعیت سوم، فرود نیروهای آمریکایی و بریتانیایی در شمال آفریقا در 8 نوامبر 1942 بود.
تهاجم آلمان در 11 نوامبر 1942 به منطقهی آزاد باعث شد این توهم که از همکاری با آلمان چیزی نصیب حکومت ویشی خواهد شد از بین برود. بسیاری از جوانان تصمیم گرفتند از راه اسپانیا به نیروهای فرانسه در شمال آفریقا بپیوندند. موقعیت چهارم، آغاز نامنویسی و اعزام اجباری نیروها در بهار سال 1943 بود: آلمانیها برای این که بتوانند اقتصاد جنگی خود را اداره کنند، از سراسر اروپا نیروی کار جذب میکردند و در همان حال آلمانیهای بیشتری را به جبههی شرقی میفرستادند. همهی مردان جوانی که به سن سربازی رسیده بودند در معرض نامنویسی اجباری قرار داشتند. بسیاری از جوانان از نامنویسی امتناع کرده و مخفی شدند. با در نظر گرفتن جمعیت هر ناحیه، بین 5 تا 25 درصد این جوانان به گروههای چریکی روستاییای که در کوهها و جنگلها در حال شکلگیری و آماده ساختن خود برای عملیات نورماندی بودند پیوستند.
اینک به پرسشی بازگردیم که بایار مطرح کرده است: آیا ما به جنبش مقاومت میپیوستیم یا با آلمانیها همکاری میکردیم؟ او برای یافتن پاسخ این پرسش، از مفهوم «شخصیت بالقوه» استفاده میکند، یعنی «آن خصلت انسانی که تنها در شرایط استثنایی مجال بروز پیدا میکند، هرچند ممکن است در برخی موقعیتهای زندگی روزمره نیز بتوانیم آن را احساس کنیم.» او با بررسی زندگی پدر خود (متولد سال 1922) به بحرانهای متوالیای اشاره میکند که او در دوران جنگ با آنها مواجه بوده و باید بین مقاومت یا عدممقاومت دست به انتخاب میزده است. در سال 1940، پدر او مشغول آماده کردن خود برای امتحان ورودی «اکول نورمال سوپریور» بود. آیا او باید درس را کنار میگذاشت و همچون یک قهرمان سوار قایق شده و برای ادامهی جنگ به شمال آفریقا میرفت یا به نیروهای دو گل در لندن میپیوست؟ او همان کاری را کرد که اکثر مردم فرانسه کردند. به رغم اختلافات ایدئولوژیکی که با رژیم داشت، در فرانسه ماند و به خیال این که جنگ تمام شده، برای امتحان آماده شد. در سال 1942 وارد دانشگاه شد، و هرچند رئیس دانشگاه طرفدار رژیم ویشی بود، او کاری که باعث اخراجش (یا دستگیریاش) شود انجام نداد. با نزدیک شدن زمان عملیات نورماندی، او تصمیم گرفت تا مقاومت نشان داده و به گروههای چریکی روستایی بپیوندد، اما آلمانیها او را در راه دستگیر کرده و برای کار به آلمان فرستادند. او تا اوت 1944 همانجا ماند.
بسیاری از فرانسویها «کاری نکردند» چون بیخطرترین کار همین بود.
این داستانِ پدر بایار بود. اما اگر من در سال 1940 در فرانسه بودم چه میکردم؟ تصور میکنم مانند پدر بایار رفتار میکردم. من در فعالیتهای مختلفی شرکت داشتهام اما نه تا آن اندازه که تحصیلاتم را به خطر بیاندازم یا دستگیر شوم. در سال 1968، در حالی که 15 سال داشتم، در راهپیمایی علیه جنگ ویتنام شرکت کردم، اما خیالم راحت بود که با توجه به بزرگی جمعیت امکان ندارد به صفوف مقدم، جایی که فعالان سرشناس و پلیس با هم درگیر بودند، راه پیدا کنم. در سال 1947، دانشجویانی که از تشکیل اتحادیهی مرکزی دانشجویان حمایت میکردند، ساختمانهای دانشگاه را اشغال کردند که در نتیجهی آن 18 دانشجو اخراج شدند. من به آنها نپیوستم، امتحانات نهایی نزدیک بود و نمیخواستم آیندهی تحصیلیام را به خطر بیاندازم. اگر در سال 1940 در فرانسه بودم، قطعاً از رژیم ویشی و اشغال فرانسه به خشم میآمدم اما احتمالاً به تحصیلاتم ادامه میدادم.
شاید الان به این فکر میکنید که: آیا خود شما در آن دوران مقاومت میکردید؟ یا در آینده، اگر شرایط ایجاب کند، مقاومت خواهید کرد؟ پرسشهای زیر میتواند به شما کمک کند تا خود را بسنجید. شما رئیس جدیدی دارید که در نحوهی ادارهی سازمان اشکالاتی به وجود آورده است. آیا شما (1) به امید گرفتن ترفیع، با او همکاری میکنید؟ (2) در جلسهی هیئت مدیره حرف خود را میزنید و او را به چالش میکشید؟ یا (3) استعفا میدهید؟ جنبشی که شما خود را به آرمانهای آن متعهد میدانید و در بیرون از کشور شما فعال است، ناگهان دچار بحران شده و به کمک شما نیاز دارد. آیا شما (1) میگویید که سرتان شلوغتر از آن است که بخواهید کاری بکنید؟ (2) برایشان چک میفرستید؟ یا (3) به آنجا پرواز میکنید تا ببینید در محل چه کاری از دست شما بر میآید؟ متوجه میشوید که دولتْ پناهجویان را تحت تدابیر شدید امنیتی و برای مدتی نامعلوم در یک مرکز پناهجویان در 30 کیلومتری محل اقامت شما نگهداری میکند. آیا شما (1) فکر میکنید که آنها مهاجران غیرقانونی هستند و باید از کشور اخراج شوند؟ (2) نگران میشوید و به بررسی جوانب این موضوع میپردازید؟ یا (3) به آنجا میروید و به برخی از آنها برای تنظیم درخواست آزادی کمک میکنید؟ اگر در اکثر موارد گزینهی (3) را انتخاب کردید، زمانی که شرایط ایجاب کند، مقاومت خواهید کرد؛ در غیر این صورت، شما به گروه اکثریت تعلق دارید، کسانی که با وضع موجود کنار میآیند.
امروزه ما در جهانی زندگی میکنیم که امکان مقاومت مجدداً به مسئلهی روز تبدیل شده است. کسی به ما حمله نکرده و کشورمان اشغال نشده، اما با افزایش ناگهانی سیاست پوپولیستی (که سیاستمداران، نخبگان، و متخصصان را به باد انتقاد میگیرد) و شدت گرفتن ملیگرایی و بیگانههراسی (دشمنی با مهاجران و خارجیها) مواجهایم. اَشکالی از مخالفت وجود دارند که به جای مقاومت، اعتراض خوانده میشوند. مقاومت زمانی آغاز میشود که اعتراض مسالمتآمیز دیگر ممکن نیست – دموکراسیِ پارلمانی تضعیف شده یا ملغا شده است، احزاب سیاسی به وظیفهی خود عمل نمیکنند، منتقدان «دشمن مردم» خوانده میشوند، معترضانْ «وحشی» تلقی میشوند، همهی مخالفان به طور کلی «تروریست» خوانده میشوند، مهاجران به عنوان ساکنان غیرقانونی مورد انتقاد قرار گرفته، دستگیر شده و حتی اخراج میشوند، از اقلیتها اهریمنسازی میشود و آنها را از جامعه طرد کرده و سرکوب میکنند. در اغلب موارد، گروههایی دست به مقاومت میزنند که با تبعیض، سرکوب، دستگیری، یا اخراج مواجهاند.
در دوران انقلاب فرانسه، استدلال میشد که قیام علیه حکومتِ مستبدان اقدامی مشروع است. برای این که دربارهی مشروعیتِ مقاومت بتوانیم بیاندیشیم، میتوانیم بندی از قانون اساسی فرانسه در سال 1793 را به گونهای دیگر بیان کنیم: «زمانی که حکومت حقوق مردم را نقض کند، [مقاومت] برای آن مردم و هر گروهی از آنها مقدسترین حق و ضروریترین وظیفه است.»
برگردان: هامون نیشابوری
رابرت گیلدیا استاد تاریخ در دانشگاه آکسفورد است. آنچه خواندید برگردانِ بخشهایی از این مقالهی اوست:
Robert Gildea, ‘Resist or Collaborate?,’ Aeon, 22 May 2017