شهروندان خوب فرمانبر پارسای اوکراینی نمیترسند؛ مروری بر کتاب «شهروندان خوب نباید بترسند»
RBC
شمارهی ۱۹۳۳ خیابان ایوانسک در شهر کیرووکا، اوکراین، اتحاد جماهیرشوروی سوسیالیستی، ساختمانی است که از پسماندهای مصالح دو ساختمان دیگر در سایهی آنها ساخته شده است. دانیل پترویچ بلینوف، کارمند بخش بستهبندی یک فروشگاه دولتی، همراه با سیزده تن از افراد خانوادهاش که در نوبت تحویل آپارتمانهای دولتی قرار دارند، در یکی از آپارتمانهای این ساختمان که مساحت آن طبق «استاندارد بهداشتی» حداقل ۹ متر مربع برای هر نفر است، زندگی میکنند. در اینجا کنستانتین ایلیچ، شاعر منتقد اوکراینی، و همسرش میلنا مارکیونا هم زندگی میکنند. میلنا خانوادهای ندارد که آپارتمانش را با آنها شریک شود چون تمام اعضای خانوادهاش به دلیل مخالفت و نقد دولت «ناپدید» شدهاند. در اینجا اسمینا با همکاری دو زن دیگرِ ساکن این ساختمان با عکسهای رادیولوژی جمجمه و روده و معده و زانوهای شکستهی مردم شهر، صفحههای موسیقی غیرمجاز پاپ درست میکنند و در بازار سیاه میفروشند تا زندگی کنند. شهرداری وجود این بنا را انکار میکند تا پاسخگوی شکایت ساکنانش برای قطع مکرر گاز و برق نباشد. بنایی برآمده از هیچ!
شهروندان خوب نباید بترسند اولین اثر ماریا روا، نویسندهی جوان اوکراینی است که با ترجمهی مژده دقیقی به تازگی توسط انتشارات نیلوفر وارد بازار نشر ایران شده است. کتاب شامل نه داستان کوتاه اما به هم پیوسته است که بریدههایی از زندگی ساکنان ساختمان انکارشدهی شمارهی ۱۹۳۳ خیابان ایوانسک را در دو زمانِ پیش از فروپاشی جماهیر شوروی و پس از فروپاشی توصیف میکند.
هرچند ماریا روا این داستان را پیش از تجاوز نظامی اخیر روسیه به اوکراین نوشته، اما تصویری روشن از شرایط ملل تحت سلطهی نظام مخوف ایدئولوژیک در زمان «جمهوری شوراها» و دستوپا زدن آنها برای نجات از چالههای باقیمانده از آن مغاک خوفناک در فاصلهی کوتاهی پس از فروپاشی ارائه میدهد. توصیف نویسنده از زندگی مردم اوکراین پیش و پس از فروپاشی، برهانی است مستدل بر مقاومت کنونیِ این ملت در حفظ استقلال سرزمینشان و خط بطلان کشیدن بر فرامینی که مسکو سودای صدور دوبارهی آنها را در سر میپروراند.
بخش اول : قبل از فروپاشی
کتاب با داستان «نووسترویکا» آغاز میشود و از همان ابتدا واقعیت متضاد با معنای این واژهی باسمهای را که به نوسازیهای دولتی اشاره میکند عیان میسازد. وضعیت فلاکتبارِ مسکن مردم کیرووکا ــ شهرکوچکی که «مجسمهی پدربزرگ لنین، درست مثل مجسمهی او ۹۰۰ کیلومتر دورتر در مسکو، از لای پلکهای نیمبسته به دوردست نگاه میکرد» ــ توصیفی روشن از نظارت بلشوویکی است که از مسکو تا دورترین جمهوریهای شورویِ سوسیالیستیِ تحت سلطهی آن است. ساکنان ساختمان انکارشدهی شمارهی ۱۹۳۳ ایوانسک شخصیتهای آونگانی هستند که در انتظار تکه یا تکههایی از پازل زندگیِ پیشاپیش طراحیشدهی خود از سوی حزب، در شرایطی نامناسب روزگار میگذرانند.
دانیل با سیزده نفر از اقوامش در یکی از این آپارتمانها زندگی میکند. روزی تابوت حامل جنازهی همسایهی طبقهی دوازدهم را به دلیل کوچکیِ آسانسور از پلهها پایین میآورند و مردهکشها در هر پاگرد برای چرخاندن تابوت ناگزیر وارد آپارتمان همسایهها میشوند؛ وقتی نوبت به آپارتمان دانیل میرسد در حالی که سرش به دوران افتاده با خود میگوید: «...با احتساب مرد توی تابوت، هفده آدم در یک اتاق، با دستها و پاها و انگشتان درهمتنیده. هفده زیتون به اضافهی یک عدد برگ بو. دانیل هم درست همینطوری میمرد، چیده در آب نمک با دیگران همگی در یک تابوت که در اتاق خواب یک نفر دیگر گیر کرده بود» (ص. ۲۸)
«فکر نکن/ اگر فکر میکنی، حرف نزن/ اگر فکر میکنی و حرف میزنی، ننویس/ اگر فکر میکنی، حرف میزنی، و مینویسی، امضاء نکن/ اگر فکر میکنی، حرف میزنی، مینویسی و امضاء میکنی، تعجب نکن.» (ص. ۴۸)
داستان «نامهی عذرخواهی» با این نصایح آغازین، مقطعی از زندگی یکی از ساکنان ساختمان شمارهی ۱۹۳۳، کنستانتین ایلیچ، شاعری محبوب، را توصیف میکند. او به علت بیان لطیفهای سیاسی در یکی از شبهای شعرخوانی، تحت تعقیب مدام و آشکار یکی از مأموران حزب است که میخواهد او را وادار به امضای یک نامهی عذرخواهی کند که توسط بالادستیها نوشته شده است. سرانجام، ملینا، همسر شاعر که همهی اعضای خانوادهاش به دلیل مخالفت با حزب ناپدید شدهاند، این مأمور را با ترفندی به خانهای روستایی میکشاند. ملینا که شمشیرباز ماهری است ملبس به لباس شمشیربازی بعد از مدتی بازی دادن و به نوعی شکنجهی مأمور، او را به زانو زدن در مقابلش وامیدارد و حقارت مأموریت او را با آسان بودن کشتن او نشان میدهد: «ملینا شمشیر را چنان محکم در زمین فرو کرد، که باعث شد فریاد بکشم... گفتم ولی کارت که تمام نشده. گفت که در واقع هیچ عجلهای در کار نیست». هرچند این تهدید جاسوس را از ادامهی مأموریت میترساند اما به از دست دادن شغلش میانجامد.
نویسندهی جوان کتاب، به مهارت فضای تشکیک، انتقامجویی، بیاعتمادی و خشونت نهفته در میان شهروندان کیرووایی را با مهارت توصیف میکند. شهروندانی که تحت سیطرهی نظام دیکتاتوری، گاه ناگزیر برای فرار از تعقیب دائمی و مجازاتهای مخوف روشهایی هولناک به ذهنشان میرسد. حتی شهروندان خوب هم که ظاهراً باید بدون ترس از سقوط در این مغاک دهشتناک به انجام مأموریت خود مشغول باشند، همواره در هراس از تقلیل به حد جاسوسی بیعرضه و نالایق و بینصیب از هرگونه ترفیع شغلی زندگی میکنند.
داستان «ملکهی زیبایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» خوف و وحشت یک حکومت تمامیتخواه از استقلال عمل جمهوریهای متبوع خود را نشان میدهد: حتی انتخاب یک ملکهی زیبایی از اوکراین چنانچه از مسکو برنامهریزی و هدایت نشده باشد، عواقبی همچون تبعید ملکهی زیباییِ هیجده ساله به سیبری را در پی خواهد داشت.
وقتی کنستانتین ایلیچ، کارمند ادارهی فرهنگ کیرووکا، برای برگزاری این مسابقه و انتخاب ملکهی زیبایی اوکراین بدون هماهنگی با «مافوقترین مافوقها» و بدون توجه به این فرمان نانوشته که برگزاری چنین مراسمی فقط از سوی مرکزیت حزب در مسکو مجاز است، از طرف وزیر فرهنگ بازخواست میشود: «...به این ترتیب تا به خودمون بجنبیم نوبت ملکهی زیباییِ جمهوری استونی میشه. بعدش هم ملکهی زیبایی جمهوری لتونی. ملکهی زیبایی گرجستان. ملکهی زیبایی جمهوری خودمختار چچن-اینگوش. (....) فوراً یه بیانیه میدی و دختره رو از این مقام عزل میکنی...میگم یکی از این روزنامهنگارها بهت زنگ بزنه. یه اصلاح جزئی میکنی و خلاص.» (ص. ۱۰۰)
در بخش اول این کتاب در یکی از شهرهای کوچک اوکراین، با مردمانی هراسان و گاه ترسناک، مردمان تحقیرشده و گاه سرفراز، مردمانی فرمانبر و گاه سرکش، آشنا میشویم که شاهدان زندهی فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و هرج و مرج پسافروپاشی بودهاند.
بخش دوم: پس از فروپاشی
«بعد از سه نسل دیگر چه کسی قربانی بود و چه کسی تبهکار؟ آلیاژ سهمناکی شده بودیم که شرمساری ما را به هم پیوند میداد. رؤیای باشکوه برابری به تحقق پیوسته بود» (ص. ۱۶۵)
هنگامی که ترجمهی این کتاب را شروع کردم این سرزمین دستکم برای بسیاری وادی امن و آسایش بود. از شگفتیهای روزگار است که امروز که این ترجمه از هفت خوان انتشار گذشته از آن آسودگی نشانی باقی نیست
این جملاتی است از زبان جاسوسی که در دوران اتحاد جماهیر شوروی تعقیب شاعر منتقد را بر عهده داشت و حالا نگهبان مقبرهی قدیسی بود که به دست همان شاعر مغضوب جمهوری شوراها ساخته شده بود. «برای این شغل به کنستانتین ایلیچ مراجعه کرده بودم (...) آتشبس داده بودیم، من او را مسبب تباه شدن کارم در سازمان میدانستم، و او شکست ازدواجش را ناشی از فشاری میدانست که من مسبب آن بودم، و در نتیجه بیحساب بودیم. بیحساب، ولی نه برابر، و کنستانتین با لذت این واقعیت را به رخم میکشید.» (ص. ۱۴۴)
توصیف نویسنده از وضعیت شهر، جامعه و فرهنگ به معنای واقعی کلمه حاکی از «فروپاشی» است. همچون بنایی که از هیچ برآمده بود و حالا باسمهای بودنش برملا شده و جلال و جبروتش بر اثر این فروپاشی از بین رفته بود.
«سطح سیمانی جلوی اغلب مغازهها، مثل پیش از فروپاشی اتحاد شوروی، خالی بود، ولی چادرهای بازار حالا تا ده خیابان پخش شده بودند و از سم گاو گرفته تا دیسک فلاپی میفروختند...از این بازار، با آن رنگها و بوهای هوسانگیز با قیمتهای همواره صعودی متنفر بودم. هر وقت از آنجا بیرون میآمدم احساس میکردم که فقیرتر شدهام، حتی اگر یک کوپن هم خرج نکرده بودم. معضل ایام گذشته که پول داشته باشی ولی جنسی نباشد که بخری به شکل بیرحمانهای معکوس شده بود...باز هم حسرت سالهایی را خوردم که امکان انتخابمان کمتر بود و کمتر دلسرد میشدیم» (ص ۱۴۶-۴۷)
اوضاع زندگی تک تک شخصیتها پیش و پس از فروپاشیِ «جمهوری شوراها» بیانی است از آونگان بودن شخصیتها پیش و پس از فروپاشی در مواجهه با شرایطی تحمیلی که تنها تفاوتش، برخورداری از انتخاب بود، آن هم از نوعی که به قول میلنا ــ از ساکنان ساختمان ویرانهی ۱۹۳۳ ــ «ما در زمانهی انتخاب میان پانزده نوع سوسیس زندگی میکنیم که با آزادی فرق دارد.»
در همان دوران است که شاعر منتقد و شهروند نافرمان اوکراینی، برای گذران زندگی مالک مقبرهای میشود که زائران هر سال برای زیارت قدیسی ناشناخته به آنجا میآیند. جاسوسی که بهرغم مدرک بالای تحصیلی، جز اطاعت از قدرت و شهروند خوب جماهیر شوروی بودن استعداد دیگری نداشت، نگهبان مقبرهی قدیس میشود، و زنان نافرمانی که در دوران شوروی از ورقههای عکس رادیولوژی صفحههای موسیقی پاپ غیرمجاز اروپایی میساختند، با دوختن پالتوی پوست قاقْم، برای مشتریهای ثروتمند اروپایی و دیگر کشورها امرار معاش میکنند. این مشتریها به لطف دانش چندزبانهی ولکوف، تنها دوبلور فیلمهای غیرروسی در دوران اتحاد جماهیر شوروی، به سراغ آنها میآیند. و در همان دوران است که زایا، کودک یتیم و عصیانگری که در یتیمخانهی صومعهای دورافتاده بزرگ شده، اسناد مالکیت یتیمخانه را طی وقایعی به نام خود ثبت میکند و از طریق اجارهی آن به کلیسا گذران زندگی میکند.
«بعد از فروریختن ساختمان ۱۹۳۳ خیابان ایوانسک، زایا به صومعه برگشته بود و کنستانتین همراهش آمده بود. صومعه خالی بود، یتیمها و مشتریها همه رفته بودند... حالا زایا در علفزارها پرسه میزند و راهبان پرتکاپو را تماشا میکند که ردایشان را بالا میزنند تا علف بکشند. تلاش میکنند همهی گودالها را پر کنند ولی این ملک خیلی بزرگ است و بعید نیست که اتفاقی در گودال پرنشدهی دیگری بیفتد. نردههای قدیم را کندهاند و به زودی حصاری از آن هم بلندتر و محکمتر خواهند ساخت. برای امنیت. راهبها میگویند جنگل پر از حیوانات درنده است، باید راه ورودشان را ببندیم» (ص. ۲۲۱)
«ناگهان هذا»؛ انقلاب نارنجی پس از انتخابات نوامبر ۲۰۰۴ بود که روایتهایی از تقلب و فساد گسترده در انتخابات منتهی به پیروزی ویکتور یانوکوویچ، نامزد مورد حمایت روسیه، منتشر شد. شهروندان اوکراینی نافرمانی مدنی پیشه کردند و در سراسر کشور دست به اعتصاب و تحصن زدند. مسموم شدن ویکتور یوشچنکو، که منتخب واقعیِ مردم بود و احتمال دست داشتن ویکتور یانوکوویچ در این ترور نافرجام، سبب شد که پارلمان کشور نتیجهی انتخابات را مخدوش و ملغی اعلام کند. در پی برگزاری مجدد انتخابات با نظارت دقیق ناظران داخلی و بینالمللی ویکتور یوشچنکو قدرت را در دست گرفت.
پس از پیروزی انقلابهای رنگی، جوامع فروپاشیده به تدریج رنگ و لعاب دیگری گرفتهاند و بیتردید حاضر نیستند که آن تجربهی تلخ را دوباره تکرار کنند. پرسشی که از لابهلای روایتهای کتاب از سوی نویسنده طرح میشود، خواننده را به فکر وامیدارد که آیا مقاومت این روزهای ملت اوکراین از سر امیدواری است یا فقدان ویرانگر امید؟
و هذا نویسنده و مترجم
ماریا روا، نویسندهی ۳۳ سالهی اوکراینی، با این کتاب، خبر از ظهور نویسندهای سرشار از نبوغ میدهد. هرچند کلام او، بهویژه با ترجمهی روان مژده دقیقی، قادر به توصیف شرایطی است که باید به خواننده منتقل شود اما استفادهی گاه و بیگاه نویسنده از خطوط، تصاویر و طرحهایی برای توصیف ملال، سختی، یکسانی و پوشالی بودن جامعه، نوعی جذابیت تصویری به کتاب میدهد.
این طرحها با معصومیتی طنزآلود برای توصیف ظالمانهترین واقعیتها، از قضا خواننده را به یاد تصاویر و خط خطیهای کتاب لطیف و زیبای شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری میاندازد که توصیف فضای تلطیفشده از معصومیت کودکی، دوستی و عشق را تکمیل میکند.
هرچند نویسنده، این کتاب را پیش از تجاوز نظامی روسیه به اوکراین نوشته اما صحنههای توصیفشده پس از گذشت سالها از فروپاشی شوروی، وحشت زندگی در آن سالها را به خواننده، بهویژه خوانندهی ایرانی پس از انقلاب، منتقل میکند. مترجم کتاب، مژده دقیقی، دربارهی اینهمانیهای کتاب میگوید: «در داستانهای این مجموعهی بههمپیوسته، اوکراین تازه از ویرانههای دیکتاتوری بلشوویکی برخاسته است. هنگامی که ترجمهی این کتاب را شروع کردم این سرزمین دستکم برای بسیاری وادی امن و آسایش بود. از شگفتیهای روزگار است که امروز که این ترجمه از هفت خوان انتشار گذشته از آن آسودگی نشانی باقی نیست و آنان که در روزهای نزدیک مأمن و پناه بودند اکنون خود در سرزمینهای دیگر پناه میجویند. درد این آوارگی را مردمان برخاسته از ویرانههای جنگ با همهی وجود احساس میکنند.»