خطرات بیتفاوتی
seattletimes
الی ویزل در خانوادهای یهودی در سایِت (Sighet)، شهر کوچکی در کوهستان کارپات در ترانسیلوانیا، به دنیا آمد. زبان مادریاش ییدیش بود و عبری را هم فرا گرفت، اما پس از الحاق این ناحیه به مجارستان در سال ۱۹۴۰، نازیها در سال ۱۹۴۴ به منظور «پاکسازیِ» این شهر از حدود ۲۰ هزار یهودیِ ساکنِ آن، همهی آنها را به اردوگاههای کار اجباری فرستادند. بهمحض ورود به اردوگاه آشویتس-بیرکنائو، در لهستان، ویزل را از مادر و خواهرِ کوچکترش جدا کردند و مدتی بعد آن دو را به قتل رساندند. ویزل و پدرش را در یک کارخانهی لاستیکسازی در مجاورت اردوگاه به بیگاری واداشتند؛ آنها در این اردوگاه گرسنگی میکشیدند و کتک میخوردند. با نزدیک شدن «ارتش سرخ»، آن دو را به اردوگاه بوخنوالد در آلمان منتقل کردند. پدر ویزل اندکی قبل از آزادسازیِ این اردوگاه توسط ارتش سومِ آمریکا در سال ۱۹۴۵ به علت سوءتغذیه درگذشت. ویزل به پاریس رفت و به روزنامهنگاری مشغول شد. فرانسوا موریاک، روشنفکر فرانسوی، او را به نگارش سرگذشتِ خود تشویق کرد. ثمرهی این کار کتاب شب (۱۹۵۸) بود که به اثری کلاسیک دربارهی هولوکاست تبدیل شد. در سال ۱۹۸۶ جایزهی صلح نوبل به ویزل اهدا شد.
سخنرانیِ زیبایی که در ادامه میخوانید ]در سال ۱۹۹۹[ در کاخ سفید در حضور بیل کلینتون، رئیسجمهورِ وقتِ آمریکا، ادا شده است. این سخنرانی نباید به اوضاع و احوالِ امروزِ ما ربط میداشت اما در هزارهی جدیدی که در آن رقابتی تازه بر سر دستیابی به سلاحهای هستهای به راه افتاده است، ستمگرانِ تازهبهدورانرسیده آزادیها را سرکوب میکنند، روزنامهنگاران را برای خاموش کردن صدایشان به قتل میرسانند، یهودستیزی در میان راستگرایان و چپگرایان رواج یافته است، و ناسیونالیسمِ بیرحم به دشمنانِ خیالی حمله میکند، این سخنرانی را باید دوباره خواند. این سخنرانی هرگز به اندازهی امروز بهموقع و بجا نبوده است.
سایمون سیبَگ-مونتِفیوری
چهلوچهار سالِ قبل در چنین روزی، پسربچهای یهودی اهل شهر کوچکی در کوهستان کارپات، در جایی نه چندان دور از وایمارِ محبوبِ گوته، در محلی محکوم به بدنامیِ ابدی و موسوم به بوخنوالد از خواب برخاست. این پسربچه سرانجام آزاد شده بود اما شادمان نبود. فکر میکرد که دیگر هرگز مسرور نخواهد شد. او که یک روز قبل به دست سربازان آمریکایی آزاد شده بود، به یاد میآورَد که آنان از آنچه به چشمِ خود دیده بودند خشمگین بودند. و حتی اگر این پسربچه بسیار کهنسال شود، همواره از آن سربازان بهخاطرِ آن خشم، و همچنین بهخاطر شفقت و دلسوزیشان، سپاسگزار خواهد بود.
هرچند زبانِ آنها را نمیفهمید، اما چشمانشان گویای چیزی بود که باید میدانست ــ اینکه آنها هم ]این فاجعه را[ به یاد خواهند سپرد و شهادت خواهند داد.
... ما در آستانهی قرنی جدید و هزارهای جدید هستیم. میراث قرن بیستم چه خواهد بود؟ در هزارهی جدید چطور آن را به یاد خواهند آورد؟ بیتردید دربارهاش قضاوت خواهند کرد و حکم شدیدی، هم از نظر اخلاقی و هم از نظر متافیزیکی، دربارهاش صادر خواهند کرد. این رویدادهای ناگوار بشر را دستخوش یأس و اندوه کرده است: دو جنگ جهانی، جنگهای داخلیِ بیشمار، زنجیرهای از ترورهای بیمعنی (گاندی، کندیها، مارتین لوتر کینگ، سادات، رابین)، خونریزی در کامبوج و نیجریه، هند و پاکستان، ایرلند و رواندا، اریتره و اتیوپی، سارایوو و کوزوو؛ قساوت و سنگدلی در گولاگ و فاجعهی هیروشیما. و، البته در سطحی دیگر، آشویتس و تِرِبلینکا. این همه خشونت؛ این همه بیتفاوتی.
بیتفاوتی چیست؟ از نظر ریشهشناسی، این واژه به معنای «بدون تفاوت» است.
وضعیتی عجیب و غیرطبیعی که در آن مرز میان روشنایی و تاریکی، سپیدهدم و شامگاه، جرم و مجازات، بیرحمی و مهربانی، و خیر و شر تیرهوتار میشود. مسیرهای منتهی به این وضعیت و پیامدهای حتمیِ آن کداماند؟ آیا بیتفاوتی نوعی فلسفه است؟ آیا میتوان فلسفهای دربارهی بیتفاوتی ارائه کرد؟ آیا میتوان بیتفاوتی را فضیلت دانست؟ در دنیای اطراف ما اتفاقات هولناکی رخ میدهد اما آیا گاهی لازم نیست که بیتفاوتی پیشه کنیم تا بتوانیم سلامتِ روانیِ خود را حفظ کنیم و به زندگیِ عادی و لذت بردن از مواهبِ آن ادامه دهیم؟
بیتردید، بیتفاوتی وسوسهانگیز ــ و حتی بیش از آن، اغواگر ــ است. بسیار آسانتر است که از قربانیان روی بگردانیم. بسیار آسانتر است که از چنین وقفههای غیرمنتظرهای در کار و رؤیاها و امیدهای خود بپرهیزیم. شریک شدن در یأس و درد و رنجِ دیگران دشوار و آزارنده است. اما آدمِ بیتفاوت برای همسایههایش هیچ اهمیتی قائل نیست. و، بنابراین، زندگیِ آنها برایش بیمعناست. او به درد و رنجِ پنهان و حتی آشکارِ دیگران بها نمیدهد. بیتفاوتی، «دیگری» را به پدیدهای انتزاعی تقلیل میدهد.
زندانیانی را که پشت دروازههای سیاه آشویتس در غمانگیزترین وضعیت به سر میبردند «مُحتَضَر» (Muselmanner) میخواندند. آنها پوشیده در پتوهای مندرس روی زمین مینشستند یا دراز میکشیدند و مات و مبهوت به فضا خیره میشدند، بیآنکه بدانند کیستند یا کجا هستند ــ آنها با محیط بیگانه شده بودند. دیگر درد، گرسنگی یا تشنگی را احساس نمیکردند. از هیچ چیز نمیترسیدند. هیچ احساسی نداشتند. مرده بودند، بیآنکه خود بدانند.
بشریت ما را به حالِ خود رها کرده بود اما بعضی از ما، متکی به سنت یهودی، این وضعیت را بدترین وضعیت نمیدانستیم. ما احساس میکردیم که اگر خدا ما را به حالِ خود رها کند بدتر از آن است که به دستِ او مجازات شویم. ما خدای غیرعادل را به خدای بیتفاوت ترجیح میدادیم. به نظر ما بیاعتناییِ خدا مجازاتی شدیدتر از قهر و غضبِ او بود. انسان میتواند دور از خدا ــ اما نه بیرون از خدا ــ زندگی کند. خدا همهجا هست. حتی در درد و رنج؟ حتی در درد و رنج.
اگر به وضع اسفناکِ زندانیان سیاسی، کودکانِ گرسنه و پناهجویانِ بیخانمان واکنش نشان ندهیم و با روشن کردن بارقهی امید در دلشان آنها را از احساس انزوا نرهانیم، انسانیتشان را انکار کردهایم. و با انکارِ انسانیتِ آنها، به انسانیتِ خودمان خیانت کردهایم.
به عبارتی میتوان گفت که بیتفاوتی به آن درد و رنج همان چیزی است که انسان را از انسانیت تهی میکند. بیتفاوتی از خشم و نفرت خطرناکتر است. خشم گاهی میتواند خلّاق باشد. هنرمندِ خشمگین میتواند شعر فوقالعادهای بسراید یا سمفونیِ بسیار خوبی بیافریند. کسی که از مشاهدهی ظلم و بیعدالتی خشمگین است، میتواند به خاطر بشریت کارِ خارقالعادهای انجام دهد. اما بیتفاوتی هرگز خلّاق نیست. حتی نفرت هم گاهی میتواند به واکنشی بینجامد. شما با نفرت مبارزه میکنید. آن را محکوم میکنید. آن را برطرف میکنید.
اما بیتفاوتی به هیچ واکنشی نمیانجامد. بیتفاوتی واکنش نیست. بیتفاوتی نه آغاز بلکه پایان است. و بنابراین، بیتفاوتی همیشه یار و یاورِ دشمن است، زیرا به متجاوز کمک میکند ــ نه به قربانیِ او، که وقتی احساس میکند که ازیادرفته دردش مضاعف میشود. اگر به وضع اسفناکِ زندانیان سیاسی، کودکانِ گرسنه و پناهجویانِ بیخانمان واکنش نشان ندهیم و با روشن کردن بارقهی امید در دلشان آنها را از احساس انزوا نرهانیم، انسانیتشان را انکار کردهایم. و با انکارِ انسانیتِ آنها، به انسانیتِ خودمان خیانت کردهایم.
بنابراین، بیتفاوتی نه تنها نوعی گناه بلکه نوعی مجازات است. و این یکی از مهمترین درسهای تجربیات گستردهی این قرن دربارهی خیر و شر است.
در جامعهای که من در آن میزیستم، مردم سه دسته بودند: قاتلان، قربانیان و ناظران... ما ]یهودیان[ احساس میکردیم که به حالِ خود رها شده و ازیادرفتهایم. همهی ما چنین احساسی داشتیم. و غمانگیز آنکه تنها مایهی تسلیِ خاطرمان این بود که فکر میکردیم که کسی از وجود آشویتس و تربلینکا آگاه نیست؛ فکر میکردیم که رهبران دنیای آزاد نمیدانند که پشتِ آن دروازههای سیاه و سیمخاردارها چه میگذرد؛ فکر میکردیم که آنها خبر ندارند که نیروهای هیتلر و همدستانشان بهعنوان بخشی از جنگ علیه متفقین، جنگی علیه یهودیان به راه انداختهاند. فکر میکردیم که اگر رهبران دنیای آزاد از این امر خبر داشتند، حتماً خود را به آب و آتش میزدند و مداخله میکردند، خشمگین و قاطع ابراز مخالفت میکردند، خطوط راهآهن منتهی به بیرکنائو را بمباران میکردند، فقط خطوط راهآهن را، فقط یک بار. اما بعدها فهمیدیم، دریافتیم و پی بردیم که وزارت دفاع آمریکا خبر داشت، وزارت امور خارجهی آمریکا خبر داشت.
... یک مثالِ بارز عبارت است از قصهی پرغصهی کشتیِ مسافربریِ سنت لوئیس.[1] شصت سال قبل، محمولهی انسانیِ این کشتی ــ حدود ۱۰۰۰ یهودی ــ را به آلمان نازی برگرداندند. و این اتفاق پس از «شبِ شیشههای شکسته» رخ داد، بعد از اولین آزار و اذیتِ دولتی که به تخریب صدها مغازهی یهودیان، آتش زدن کنیسهها و انتقال هزاران نفر به اردوگاههای کارِ اجباری انجامید. اما آن کشتی را، که در سواحل آمریکا بود، برگرداندند. این کار برای من غیرقابلفهم است. روزولت آدم خوب و مهربانی بود. او حال و روزِ درماندگان را میفهمید.
چرا او به این پناهندگان اجازه نداد که از کشتی پیاده شوند؟ هزار نفر ــ در آمریکا، کشوری بزرگ، بزرگترین دموکراسی، دستودلبازترین کشورِ جدید در تاریخ مدرن. چه اتفاقی رخ داد؟ من سر در نمیآورم.
چرا بلندپایهترین مقامِ کشور نسبت به درد و رنجِ این قربانیان بیتفاوت بود؟
اما آدمهایی هم وجود داشتند که به مصیبتِ ما حساس بودند. آنها غیریهودی و مسیحی بودند، همانهایی که ایشان را «غیریهودیانِ درستکار» میخوانیم، آنانی که دلاوریِ فداکارانهشان آبروی مسیحیت را حفظ کرد. چرا آنها اینقدر کمشمار بودند؟ چرا پس از جنگ تلاش برای نجاتِ جانِ اعضای آدمکشِ اساس بیش از تلاش برای نجاتِ جانِ قربانیانشان در زمان جنگ بود؟ چرا بعضی از بزرگترین شرکتهای تجاریِ آمریکا تا سال ۱۹۴۲ به دادوستد با آلمان نازی ادامه دادند؟ اسناد و مدارک نشان میدهد که ارتش آلمان نازی بدون نفتِ بهدستآمده از منابع آمریکایی نمیتوانست به فرانسه حمله کند. چطور میتوان بیتفاوتیِ آنها را توضیح داد؟
اما، ای دوستان، در این قرنِ تلخ اتفاقات خوبی هم رخ داده است: شکست نازیسم، سقوط کمونیسم، نوزاییِ اسرائیل در سرزمین آباواجدادیاش، اضمحلال آپارتاید، معاهدهی صلح میان اسرائیل و مصر، پیمان صلح در ایرلند...
و البته تصمیمِ مشترکِ آمریکا و ناتو مبنی بر مداخله در کوزوو و نجات جانِ قربانیان و پناهجویانی که یک نفر آنها را آواره کرده بود، همان کسی که به عقیدهی من باید به خاطر جرائمش به جنایت علیه بشریت متهم شود.
اما این بار دنیا ساکت نبود. این بار، ما واکنش نشان میدهیم. این بار، مداخله میکنیم. آیا این بدان معناست که از گذشته عبرت گرفتهایم؟ آیا این بدان معناست که جامعه تغییر کرده است؟ آیا بیتفاوتیِ انسان کاهش یافته و انسانتر شده است؟ آیا ما واقعاً از تجربیاتِ خود درس گرفتهایم؟ آیا از بیاعتناییِ ما نسبت به اوضاع اسفناکِ قربانیان پاکسازیِ قومی و دیگر انواع بیعدالتی در نقاط دور و نزدیک کاسته شده است؟ آیا مداخلهی مشروعِ امروز در کوزوو، به رهبریِ شما، آقای رئیسجمهور، هشداریست ماندگار مبنی بر اینکه دیگر هرگز اجازه نخواهیم داد که در هیچ نقطهای از دنیا کودکان و والدینشان ارعاب و از کشور اخراج شوند؟ آیا این امر دیگر دیکتاتورها در دیگر کشورها را از انجام کارهای مشابه بازخواهد داشت؟
برای کودکان چه میکنیم؟ آنها را در تلویزیون میبینیم، در روزنامهها دربارهشان میخوانیم، و قلبمان به درد میآید. سرنوشتِ آنها همیشه غمانگیزتر از دیگران است. وقتی بزرگسالان جنگ به راه میاندازند، کودکان از بین میروند. ما چهرههای آنها و چشمهایشان را میبینیم. آیا تقاضای آنها را میشنویم؟ آیا درد و رنجشان را احساس میکنیم؟ هر دقیقه یک کودک بر اثر بیماری، خشونت یا قحطی از دنیا میرود. بعضی از آنها ــ تعداد بسیار زیادی از آنها ــ را میتوان نجات داد.
و من یک بارِ دیگر به یاد آن پسربچهی یهودیِ اهل کوهستان کارپات میافتم. او در سراسر این سالهای جستوجو و مبارزه با منی که به کهنسالی رسیدهام همراه بوده است. و ما با هم، آکنده از ترسی ژرف و امیدی خارقالعاده، به سوی هزارهی جدید گام برمیداریم.
برگردان: عرفان ثابتی
الی ویزل از بازماندگان هولوکاست و برندهی جایزهی نوبل صلح در سال ۱۹۸۶ است. آنچه خواندید برگردان گزیدههایی از سخنرانیِ او در ۱۲ آوریل ۱۹۹۹ با عنوان اصلیِ زیر است:
Elie Wiesel, ‘The Perils of Indifference’, in Simon Sebag Montefiore (ed.) (2019) Voices of History: Speeches that Changed the World, Weidenfeld & Nicolson.
[1] در سال ۱۹۳۹ به کشتیِ مسافربریِ آلمانیِ سنت لوئیس، که حامل پناهجویان یهودیِ آلمانی بود، اجازه ندادند که در بنادر کوبا، آمریکا و کانادا پهلو بگیرد. در نتیجه، مسافران این کشتی به بریتانیا، فرانسه، بلژیک و هلند رفتند، و بسیاری از آنها سرانجام در دام نازیها افتادند.