تب‌های اولیه

آدم نان لازم دارد

آذر حسامی

محمود و دوستانش از مردم افغانستان‌ و اهل هرات‌اند. محمود می‌خواهد اول کوچک‌ترها حرف بزنند. داوودِ دوازده ساله و احمدِ یازده ساله با هم خویشاوندی نزدیکی دارند. داوود سه ماه قبل و احمد دو ماه پیش به ایران آمده‌اند و همراه هم از پنج صبح تا شش بعد از ظهر زباله‌گردی می‌کنند.

از شریعتی تا میرزاده عشقی

آذر حسامی

بیش از یک دههی قبل در خیابان انقلاب، به‌ویژه حد فاصل چهارراه ولیعصر تا میدان انقلاب، آن‌قدر کتاب‌های خواندنیِ ‌دست دوم و نو در بساط دستفروش‌ها به چشم می‌خورد که نمی‌شد به راحتی از آنها گذشت.

همدردی با خوزستانی‌ها؟

آرتا دادخواه

همدردی با خوزستانی‌ها؟ در این روزهای اعتراضات خوزستان سؤالی که ذهن مرا بسیار درگیر کرده این است که من که در خوزستان نیستم و امکان پیوستن به معترضان را ندارم، چه کاری از دستم بر‌می‌آید؟ شاید مهم‌ترین کار، یادآوری دائمی به خودم باشد که «بی‌تفاوت نباشم» و طوری رفتار نکنم که گویا این وضعیت عادی است.

ارمنستان، ناجی ایرانیانی که از کرونا می‌گریزند

سدا روشن

در اواسط خیابان یک آمبولانس ایستاده بود، میز کوچکی در برابر آن قرار داشت که دو پرستار پشت آن نشسته بودند و پس از دریافت گذرنامه و اطلاعات هر فرد، اسمش را ثبت می‌کردند و از او می‌پرسیدند که بین واکسن‌های سینوواک و آسترازنکا کدام را انتخاب می‌کند. سپس فشار خونش را می‌سنجیدند و او را به سمت آمبولانس راهنمایی می‌کردند تا واکسن بزند.

دیوارهای تهران: زنان و زنده‌ها غایب، مردان و مرده‌ها حاضر

غزل صدر

دیوارهای شهر تهران به عنوان پایتخت حکومت اسلامی، از وجود زنانی با هویت مستقل خالی است. زنان اگر حضور دارند یا در نقش مادر ترسیم شده‌اند یا در نقش همسر و مادر و دختر شهید یا سرآسیمه در پی مردان. زنان حامل هیچ هویت فردی، جدای از «دیگری»، و دارای هیچ نقش قائم به ذات و مستقلی نیستند.

پیاده و سوار با دوچرخه‌ی بی‌دود در تهران

شقایق صادقی

در اواخر تابستان ۱۳۹۹ دیگر ویروس کرونا به بخشی از زندگی‌مان بدل شده بود و ترس از آن کمی فروکش کرده بود. پس‌اندازم هم به‌شکل ترسناکی کم شده بود. مجبور شدم که برای برگشت به سرِ کار سابقم پیش‌قدم شوم. برای بازگشت به کار، اجباری از طرف کارفرما نبود اما اگر بیش از این تعلّل می‌کردم ممکن بود به‌ علت غیبت‌ کارم را به‌ طور کامل از دست بدهم. هنوز رفتن به خیابان ترسناک بود و از آن ترسناک‌تر سوار شدن به مترو یا اتوبوس با آن حجم از آدم‌ها بود که هرکدامشان حکم بمب ویروس را برایم داشتند.

تصویر‌هایی از زندگی زهرا و پری‌گل در محله‌ی دروازه غار

شقایق صادقی

دروازه غار زندگی‌هایی تودرتو دارد، کوچه‌های باریکِ شلوغ، حیاط‌هایی پر از بچه‌های قَد و نیم‌قَد، اتاق‌های به‌هم‌چسبیده و به‌گفته‌ی برخی از ساکنان‌اش حریم خصوصی در کار نیست، همه از زندگیِ همسایه خبر دارند، گویی غم و شادی مال همه است، همه در زندگیِ هم شریک‌اند.