تقدیم به آلمان با...عشق؟
tabletmag
در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به فکرمان هم خطور نمیکرد که به آلمان سفر کنیم. پدر و مادرم جزو آدمهایی بودند که نمیخواستند اتومبیل ساخت آلمان بخرند و اعلام کرده بودند هرگز پا در آلمان نمیگذارند. نظر مادرم این بود که: «نباید یک شاهی بهشان داد».
نمیشد آنها را سرزنش کرد. پدربزرگ و مادربزرگِ مادریام لهستانیتبار بودند. آنها پس از حملهی نازیها به سیبری و ازبکستان گریخته و به این ترتیب از هولوکاست جان سالم به در برده بودند. بسیاری از دوستان و خویشاوندشان به اندازهی آنها خوششانس نبودند. پدربزرگ و مادربزرگم به ندرت دربارهی تجربهی ایام جنگ صحبت میکردند. بیتردید، آنچه بر سرشان آمده بود اول بر زندگی مادرم و بعد بر من تأثیر گذاشته بود.
این تنها خانوادهی من نبود که از آلمان بیزار بود. من در حومهی عمدتاً یهودینشین لانگ آیلند زندگی میکردم که در آنجا این احساسی رایج بود. البته این طور نبود که مردم علناً راهپیمایی راه بیندازند و شعارهای ضد آلمانی بدهند! در عوض، آنقدر با ظرافت احساسشان را بروز میدادند که به هر ترتیب بر روحیهی کودکانهام اثر میگذاشت.
به یاد دارم که در دبیرستان با دوستان آلمانی در مورد سختی و خشن بودن زبان آلمانی حرف میزدم. دوستی شوخطبع با در آوردن ادای تلفظ آلمانی، خشونت ظاهری این زبان را مسخره میکرد و ما میخندیدیم. هیچ وقت از ذهن من یا هیچ یک از دوستانم نگذشت که این رفتار میتواند توهینآمیز باشد. درست است، ما نوجوانان احمقی بودیم اما در عین حال متوجه بودیم که دیگر فرهنگها را نباید تا این حد مسخره کرد یا دست کم گرفت.
تابستان در اردوی مخصوص یهودیان شرکت میکردم، برنامهی اردو با برگزاری المپیکی کوچک به پایان میرسید. در این اردو تیمهایی از «کشورهایی» حضور داشتند که معمولاً در مسابقات ورزشی با یکدیگر رقابت میکردند ــ اساساً رقابت رنگارنگی بود با وجهی بینالمللی. هر تابستان تعداد تیمها و کشورها تغییر میکرد و همیشه دوست داشتیم حدس بزنیم کدام یک از آنها انتخاب میشوند. پس از پایان المپیک، پلاکهایی مزین به پرچم کشورهای منتخب در سالن اجتماعات اصلی آویزان میشد. چون این اردو بعد از دههی ۱۹۳۰ برگزار میشد، سالن مملو از پرچمهایی از سراسر جهان بود. در نخستین سالهای پس از جنگ، آلمان در این مراسم حضور نداشت، همانطور که در دیگر مجامع بینالمللی هم غایب بود. یک بار از یکی از مدیران اردو در این باره سؤال کردم. او با نوعی بدگمانی گفت: «آلمان به عنوان یک کشور هرگز برای شرکت در المپیک انتخاب نمیشود». و به این ترتیب حدسام را تأیید کرد. نیازی نبود که بپرسم چرا.
در این مورد هیچ چیز برایم عجیب نبود. من در این فرهنگ بزرگ شده بودم. هر گاه اسم آلمان بر زبان میآمد، بحث بر سر هولوکاست یا تاریخ جنگهای جهانی بود. این تقریباً تنها ارتباطم با این کشور بود. قبل از این دوره یا بعد از آن وقتم را صرف مطالعهی تاریخ آلمان نکرده بودم و از فرهنگ این کشور شناخت نداشتم. اساساً تا آن وقت هرگز با یک آلمانی ملاقات نکرده بودم.
وقتی دانشگاه را شروع کردم و با همکلاسیهایی که در دبیرستان آلمانی خوانده بودند آشنا شدم، تا حدودی از کارم ناامید شدم! مسئله تنها این نبود که آلمانی زبانی کاملاً ناشناخته به نظر میرسید بلکه تعجب میکردم که کسی واقعاً بخواهد آلمانی یاد بگیرد. به همین ترتیب، وقتی یکی از دوستان خوابگاهمان در ستایش از جنبش باوهاوس سخن گفت سردرگم شدم. نه تنها هرگز چیزی دربارهی این جنبش نشنیده بودم بلکه یک جنبش آوانگارد طراحی نمیتوانست جایگزین تصورات تنگنظرانهام دربارهی آلمان شود.
بازدید از اردوگاههای کار اجباری بخشی ضروری از برنامهی آموزشی شاگردان مدارس است و بناهای یادبود یهودیان، کولیها و همجنسگرایان و گروههای دیگری که به دست رژیم نازی به قتل رسیدهاند در هر گوشهی آلمان دیده میشود.
به یاد میآورم که وقتی در واکنش به شور و شوق یک سالبالایی که برای تحصیل در خارج از کشور، تنها به خاطر این که «دوست داشت آلمانی صحبت کند» به مونیخ میرفت و بیش از حد هیجانزده و بیصبرانه منتظر بود تا خود را در آن زبان غرق کند، لبخند میزدم، در ذهنم این سؤال مطرح بود که چرا از بین همهی کشورهای روی کرهی زمین میخواهد در آلمان تحصیل کند؟ چرا نمیخواهد مثل سایر دانشجویان علاقهمند به تحصیل در خارج از کشور به فلورانس یا لندن برود؟
بیتردید، در آن زمان ایدهی سفر به خارج از کشور برای من جاذبهی چندانی نداشت. حتی در پیگیری درسهای رشتهی اصلی خودم تاریخ، درسهایم را، به استثنای دو کلاس تاریخ اروپا و جهان که مطالعهاش جزو دروس اجباری بود، صرفاً به تاریخ آمریکا محدود کردم. در گذشته نگرش من بسیار مبهم و محدود بود و تمایل نداشتم که در کار دانشگاهی و اجتماعی از منطقهی امن خودم بیرون بروم.
تا اواخر دههی سوم زندگی تجربهای از فرهنگهای جدید نداشتم و لذت سفر را نچشیدم. از آن به بعد بود که طی چند سال، اروپا و آسیا را دیدم که بخش اعظم آن چشمنواز بود و کاملاً متفاوت از آنچه انتظار داشتم. وسیعالنظرتر شدم و دیدگاههای دیرینه را زیر سؤال بردم. حس میکردم که با تأخیر بالغ شدهام.
هرچه به لطف سفر جهاندیدهتر میشدم، فرهنگ آلمانی به طور فزایندهای برایم ملموستر و جذابتر میشد. در آن حال، میفهمیدم که آلمان تنها به هولوکاست محدود نمیشود. کنجکاو شدم تا قلعههای باواریایی افسانهای را از نزدیک ببینم و جنگل سیاه اسرارآمیز را کشف کنم. میخواستم تمام شب در یکی از باشگاههای معروف برلین یعنی «هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد» برقصم. هوس غذاهای آلمانی کردم. هر چند تا اوایل دههی سوم زندگی هرگز غذاهای آلمانی را مزه نکرده بودم اما به تدریج عاشق غذاهای خاصی شدم.
به همین ترتیب، چند ماه قبل از تولد ۳۵ سالگیام، با دوستپسر سابقام در یک سفر دو هفتهای به آلمان رفتیم. از نظر تجربههایمان سفری متنوع بود: در استخرهای بادن-بادن استراحت کردیم، قساوتهای رخ داده در اردوگاه کار اجباری داخائو را دیدیم، در مراسم شیرینیخوران شرکت کردیم و با وحشت از بقایای محل تظاهرات حزب نازی در نورنبرگ دیدار کردیم.
روش مواجههی آلمان با بخشهایی از تاریخش که در آن وقایع هولناکی رخ داده مرا متأثر کرد. به نظرم آلمانیها تاریخ را مخدوش نمیکنند و هولوکاست یا جنایتهایی که در جنگ دوم جهانی و بعدها در دوران جنگ سرد در نقض حقوق بشر اتفاق افتاده را کماهمیت جلوه نمیدهند. آنها پذیرفتهاند که باعث و بانی این فجایع بودهاند و شهروندان خود را مجبور میکنند که با این گذشتهی فاجعهآمیز روبهرو شوند. بازدید از اردوگاههای کار اجباری بخشی ضروری از برنامهی آموزشی شاگردان مدارس است و بناهای یادبود یهودیان، کولیها و همجنسگرایان و گروههای دیگری که به دست رژیم نازی به قتل رسیدهاند در هر گوشهی آلمان دیده میشود.
گذشته از اماکن مربوط به هولوکاست، چند جنبهی دیگر آلمان هم مرا مجذوب خود کرد؛ این کشور زیبا بود. انتظار نداشتم که مونیخ و نورنبرگ یا حومههایشان را تا آن حد سرسبز و خرم و زیبا ببینم. این کشور بسیار متنوعتر از چیزی بود که میپنداشتم. در سراسر کشور مردمی از پیشینههای گوناگون دیدم که به زبان آلمانی صحبت میکردند. متروی برلین برای من شباهت زیادی به متروی نیویورک داشت. من نشانههایی از جامعهی کوچک اما در حال رشد یهودی ندیدم اما با دیدن چند رستوران اسرائیلی خوشحال شدم.
در آمریکا احساسات ضدیهودی و ملیگرایی سفیدپوستان افزایش یافته است.
مجذوب آلمان شرقی کمونیستی شدم. چیزی که هیچ وقت در مدرسه از آن حرف نمیزدند، شاید به این علت که زمان زیادی از فرو پاشیاش نمیگذشت. برایم محرز بود که در دوران حکومت دیکتاتوری، تبلیغاتی که از رادیو و تلویزیون پخش میشد، حتی قبل از آن که موضوع بر سر میز شام مطرح شود، قلابی بودنش بر همه آشکار بود. قبلاً ویدیوهای فرو ریختن دیوار برلین را دیده بودم، شجاعت به پا خاستن مردم آلمان شرقی در به دست آوردن آزادیشان مرا به گریه انداخته بود.
خلاصه این که، آلمان یکی از چالش برانگیزترین، الهامبخشترین و در نهایت رضایتبخشترین جاهایی بود که دیدم. من و دوستپسرم را شیفته کرده بود. آرزو میکردیم که دوباره به آنجا برگردیم. وقتی اشتیاق خود را با پدر و مادرم در میان گذاشتیم، هر چند هرگز با سفر ما به آلمان مخالفت نکردند اما همچنان بر سر حرف خودشان دربارهی خودداری از سفر به آن کشور باقی ماندند. پدر و مادر دوستپسرم که آنها هم یهودی بودند در این امر با پدر و مادرم همنظر بودند. مادرِ مادر دوستپسرم از بازماندگان هولوکاست بود. پس از بازگشت به خانه خاطرهی آن سفر هفتهها و ماهها با من ماند. به تجربههای پرمعنای این سفر فکر میکردم و این که تا چه حد در زندگی میان بیتفاوتی، در بهترین حالت، و پذیرش کلیشههای پیشپاافتاده، در بدترین حالت، به سر برده بودم و این امر مرا شگفتزده کرد. وقتی هولوکاست در حافظهی جمعی هنوز آنقدر تازه به نظر میرسید، احساس سردی پدربزرگ و مادربزرگم و جامعهی یهودی نسبت به آلمان را درک میکردم. برای آنها به سبب آنچه از دست داده بودند ناممکن بود که نظر خود را تغییر دهند. اما حالا ۷۵ سال از جنگ جهانی دوم گذشته بود. آلمان اقدامات گذشتهی خود را محکوم کرده و برای بازماندگان هولوکاست و دیگران جبران مافات کرده است. حالا که خودم آلمان را از نزدیک دیده بودم، نمیتوانستم چنان نگاه تنگنظر و تنفرآمیزی نسبت به این کشور داشته باشم. حالا با سعهی صدر بیشتری به مسئله نگاه میکردم زیرا بالغ شده بودم. اما در آمریکا احساسات ضدیهودی و ملیگرایی سفیدپوستان افزایش یافته است. در استادیومهای ورزشی از دیدن صلیب شکستهی نازیها، رژهی نژادپرستان سفیدپوست در خیابان اصلی شهر شارلوتسویل، تیراندازی و کشتار در کنیسهی پیتسبورگ وحشت کردهام. دیگر کشورم آن سرزمین رواداری نیست که پدربزرگ و مادر بزرگم به خاکش قدم گذارده بودند. ادامهی کینهتوزی علیه آلمان به سبب گناهان گذشتهاش در مقایسه با واقعیتی که اکنون در آمریکا رخ میدهد بیش از حد غیرواقعی به نظر میرسد. اوایل امسال من و همسرم به آلمان برگشتیم. پیش از آن که به ۹ کشور اروپایی دیگر سفر کنیم ده روز در برلین گذراندیم. هر چند این سفر دوممان به شمار میرفت، برلین محبوبترین مقصدمان بود. این شهر با آن احساس بینالمللی بودنش مرا به یاد خانهام در بروکلین میانداخت. آنجا چیزهای بسیار دیگری هم هست که میتوان به دیدنشان رفت. مطمئنام که به برلین برمیگردم.
من از آن اردوی تابستانی شهری که در آن بزرگ شدهام فقط با گروه کوچکی از آدمهای آن دوره در تماس هستم اما دوست دارم فکر کنم که با گذر نسلها احساسات منفی نسبت به آلمان فروکش میکند.
در سالهای اخیر، پدر و مادرم حتی پس از دیدن عکسهای من و شنیدن داستانهای سفرم کمی نرم شدهاند. فکر میکنم که آنها نیز تحت تأثیر تعهد آلمان مبنی بر جبران خسارت بازماندگان هولوکاست قرار گرفتهاند. مادرم دیگر با جدیت سابقاش مخالف سفر به آلمان نیست. حالا فقط ادعا میکند که «آلمان در صدر فهرست مکانهایی که سفر به آنها را تحریم کرده قرار ندارد.»
ترجمه: مریم جاوید
ریچل لِوِنتال نویسندهی مقیم بروکلین است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلی زیر است:
Rachel Leventhal, ‘To Germany With…Love’, Tablet, 1 November 2019.