خوانندهای درون من
مجید نفیسی، هوشنگ گلشیری لس آنجلس آوریل ۱۹۹۲
مجید نفیسی سیزده ساله بود که نخستین بار شعرهایش در «جُنگ اصفهان»، «جزوهی شعر» و «آرش» در کنار اشعار محمد حقوقی، احمدرضا احمدی و فروغ فرخزاد به چاپ رسید. نخستین مجموعهی شعرش با عنوان «در پوست ببر» در سال 1348 از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر شد و نخستین رسالهی نقد ادبیاش با نام «شعر به عنوان یک ساخت» در سال 1349 به کوشش هوشنگ کلشیری در اصفهان به چاپ رسید.
کتاب «راز کلمهها»یش که در سال 1350 از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان انتشار یافت جایزهی سلطنتیِ بهترین کتابِ سال برای کودکان را دریافت کرد.
او در دههی پنجاه شمسی با نام مستعار قلم میزد. دو کتاب «نقدی بر فلسفهی اگزیستانسیالیستیِ سارتر» و «حزب جمهوری اسلامی با دو شمشیرِ زنگزده: آخوندسالاری و سرمایهداری دولتی» از جمله کارهای او در این دوره است. او پس از تیربارانِ همسرش عزت طبائیان و برادرش سعید، در سال 1362 به ترکیه گریخت و سپس به فرانسه و آمریکا پناهنده شد، جایی که امروز با پسرش آزادانه در آن زندگی میکند. مجید در سال 1996 دکترای خود را در رشتهی «زبانها و فرهنگهای خاورِ نزدیک» از دانشگاه یوسیاِلای دریافت کرد. رسالهی دکترایش با عنوان «مدرنیسم و ایدئولوژی در ادبیات فارسی: بازگشت به طبیعت در شعرِ نیما یوشیج» به انگلیسی منتشر شده است. در سالهای تبعید کتابهای گوناگونی از او به شعر و نثر به دو زبان فارسی و انگلیسی چاپ شده است که از میان آنها میتوان به «در جستوجوی شادی: نقدی بر فرهنگِ مرگپرستی و مردسالاری در ایران» (نشر باران در سوئد) و سه مجموعهی شعر «گنجِ عزت»، «سرگذشت یک عشق» و «پدر و پسر» (نشر شهروند آنلاین در کانادا) اشاره کرد.
در مثلث نویسنده، متن و خواننده، خواننده نیرویی خدایی دارد زیرا اگر او متن را نخوانَد، هیچچیز به وجود نخواهد آمد و نویسنده درون حروف بیجانِ متن خود گرفتار میماند. علاوه بر این، آغاز کار خواننده به پایان نگارش متن موکول نمیشود بلکه نویسنده به محض اینکه قلم برمیگیرد خوانندهی خود را در ذهن دارد و تصویر خواننده هرگز در جریان کار نگارش ناپدید نمیشود. به عبارت دیگر، هر نویسنده، درون خود خوانندهای دارد که نه تنها به او گوش میدهد بلکه همچنین با او سخن میگوید، و حتی گاهی چون همبازیِ خیالی کودکان، دارای نام است.
وقتی که در سال 1983 از کشور خود ایران گریختم، خوانندهی خود را با خود به خارج آوردم. من به عنوان یک پناهندهی سیاسی چیزهای تازهای را در ترکیه، فرانسه و آمریکا تجربه کردم و با وجود این، برای نیم دهه هر زمان که قلم به دست گرفتم تا به عنوان شاعر و نویسنده چیزی بنویسم، خوانندهای را در ذهن داشتم که گرچه با من به خارج آمده بود، هنوز در تهران زندگی میکرد، فقط به فارسی حرف میزد، غذای ایرانی میخورد و تنها در چهارچوب فرهنگ ایرانی فکر میکرد. گواه این مدعا را میتوان در دومین مجموعهی شعرم «پس از خاموشی» یافت که حاوی 103 شعر است که در خلال یک انفجار هنریِ چهار ماهه از 23 دسامبر 1985 تا 23 آوریل سال بعد در لس آنجلس نوشتهام. به استثنای کمتر از ده شعر که بعداً دربارهی آنها سخن خواهم گفت، بقیهی اشعار این مجموعه به «موقعیت» من نسبت به ایران در گذشته و حال پرداختهاند. شاعر هنوز گرفتار شبح انقلابی است که به دست حکومتی تازه از ریا و زور درهم کوبیده شد. او میکوشد تا به یارانش جان دهد، آنهایی که در خیابان کشته شدند یا در زندان یکی پس از دیگری به جوخههای تیرباران سپرده شدند. او به عنوان یک متفکر بر آن است تا از چهارچوب اندیشهی مارکسیسمِ سنتی فراتر رود و آن را با افزودن انسانگرایی رقیقتر سازد و بر هر مفهوم فلسفی و اجتماعی همچون دولت، کار، سازمان، پیشرفت و جنسیت درنگ ورزد. تنِ من در لس آنجلس میزیست اما روحام هنوز در ویرانههای انقلابی شکستخورده در ایران سیر میکرد. در میان شعرهای اندکی که در این مجموعه دربارهی موقعیت جدیدم به عنوان یک مهاجر نوشتهام، نمیتوان حتی یک شعر یافت که برای آن خوانندهی تهرانی درونام سروده نشده باشد. در واقع، من ناخودآگاه می کوشیدم تا او مرا به عنوان یک مهاجر تصور نکند. چه بدین طریق که ویژگیهای زندگی در لسآنجلس را از شعرهایم حذف کنم، چه بدین صورت که میان آنها و خصوصیات زندگی در تهران مقایسهای به عمل آورم. برای مثال، در شعر اول کتاب که «خطاب به دریا» نامیده شده کوچکترین اشارهای به ساحل اقیانوس آرام، که در آن ایام در کنار آن زندگی میکردم، دیده نمیشود، تو گویی این شعر میتوانست به همان آسانی در ساحل شنیِ دریای خزر نیز نوشته شود. در شعر دیگری با عنوان «در سالن تشریح» که آن را به دکتر مارکس تقدیم کردهام ــ زیرا در آن کوشیدهام تا اندیشهی او دربارهی فتیشیسم کالایی را تشریح کنم ــ خواننده با جنبههای آشنای یک سوپرمارکت آمریکایی همچون «لاکی» یا «رالف» روبرو میشود اما گفتوگوی خیالی میان تولیدکنندگان فرآوردهها با لهجهی غلیظ فارسی صورت میگیرد. کشاورزانی که کلم، طالبی و انگور تولید کردهاند در حومهی تهران زندگی میکنند و حتی نامهای آن منطقه را یدک میکشند. در دو شعر «حرف مردم» و «رفع نیاز» که به ترتیب یک زندگی ناشاد زناشویی و رابطهای بهرهجویانه میان دو هماتاقی را نشان میدهند، خواننده کوچکترین اشارهای به زندگی در لسآنجلس، که این شعرها بر پایهی تجربهی زندگی در آن نگارش یافته، نمییابد. در دو شعر «نامهای از ایران به آمریکا» و «خانه و خیابان» نویسنده برای نخستین بار کلمهی «لسآنجلس» را به کار میبرد. با وجود این، او قادر نیست که آزادانه از موقعیت تازهی زندگیِ خود سخن بگوید و بلافاصله آن را با زندگی سابقاش در ایران مقایسه میکند. در شعر «کس و بیکسی» شاعر از مردم بیخانمان سخن میگوید اما این بار نیز به خیابانگردهای لسآنجلس اشاره نمیشود و تنها به مسئلهی بیخانمانها از زاویهی نظریهی مارکسیستی ارتش ذخیرهی نیروی کار نگاه میشود. در یک شعر روایی بلند به نام «تب تبعید» خود را همچون یک پناهنده میبینم و برای خوانندهام در تهران به شرح ماجرای فرارم به ترکیه، فرانسه و آمریکا میپردازم. در آخرین بند این شعر ناخودآگاه خود را از خطر انکار موقعیت جدیدم به عنوان یک مهاجر بر حذر میدارم و علیه گرفتار شدن در تار و پود خاطرهها و حسرت نسبت به گذشته به خود نهیب میزنم:
در این سه سال
ششهایم از هوای تازه، پر شد
ولی تب تبعیدم نمیریزد
ای وای اگر چون کولیان مهاجر
اسیر گاری خاطرههایم گردم.
چنین به نظر میرسد که پس از این دفتر شعر که در خارج چاپ کردم خوانندهی درونام به تدریج با موقعیت تازهاش کنار میآید و خود را همچون فردی میبیند که در آمریکا زندگی میکند، و هم میراث فرهنگی و هم هویت تازهی خود را ارج میگذارد. در مجموعهی «اندوه مرز» (1989) سهم شعرهایی که موقعیت تازه را تصویر میکنند به نحو چشمگیری افزایش یافته است. در شعر بسیار بلندی که به پسر نوزادم «آزاد» تقدیم کردهام نه تنها جهان دو زبانهام را با افزودن نقل قولهای خود به انگلیسی در بدنهی متن فارسی ترسیم میکنم بلکه پسرم را همچون ریشهی تازهای میبینم که در وطن دوم من نمو میکند. در مجموعهی بعدی به نام «شعرهای ونیسی» (1991) خواننده با جوانب گوناگون زندگی در شهرک ساحلی ونیس آشنا میشود، جایی که هفت سال در آن زندگی کردم.
نقطهی عطف در این سفر طولانی از قلمرو انکار خود به خطهی پذیرش و انطباق، شعر بلندی است که در 12 ژانویهی 1994 به نام «آه لسآنجلس» نوشتم، و در مجلهی ادبی «دفترهای شنبه» که خود یکی از ویراستاران آن هستم چاپ کردم. این شعر بلند با این بند آغاز میشود:
آه لسآنجلس
تو را چون شهر خود میپذیرم
و پس از ده سال با تو آشتی میکنم
خوانندهای که در زمان گریز با اسب از منطقهی کردنشین میان ایران و ترکیه با خود حمل میکردم، دگرگون شده است. او دیگر نمیخواهد با حسرت نسبت به گذشته زندگی کند و در جستوجوی هویتی تازه در اینجاست. با این همه، امروزه، وقتی که به عقب مینگرم از اینکه دربارهی انقلاب از دست رفته یا غم غربت شعر نوشتم افسوس نمیخورم. من در این شعرها خود و هزاران تن از نسل خود را میبینم که در زندان تیرباران شدند یا هنوز در ایران با وحشت زندگی میکنند یا همچون من در جستوجوی آزادی از وطن گریختهاند.