با ساعدی و بی او
imdb
* این یادداشت که به مناسبت سالمرگ غلامحسین ساعدی منتشر میشود پیش از این در نشریهی چشمانداز (پاییز ۱۳۷۴) منتشر شده است.
آخرین بار که دیدماش، زمانی بود که او دیگر مرا نمیدید. یعنی هیچکس را. زیر سرپوش شیشهای در تابوتی خوابانده بودندش. مراسم خاکسپاریاش بود. چشمهایش بسته بود. موهای پرپشتاش را ــ که دیگر سیاهوسفید شده بود ــ مرتب شانه زده بودند و به سنت فرنگیها که مرده را بزک میکنند تا چهرهاش ترسناک نباشد، صورتاش را سرخوسفید کرده بودند. خیلی خوشچهره شده بود، مانند جوانیهایش که مرد خوشچهرهای بود. توی بینیاش پنبه چپانده بودند. لابد بهخاطر اینکه پیش از مرگ از دهان و بینی خون بالا آورده بود. آخر او از بیماری کبد مرده بود. گوشهی لبهایش لبخند شیطنتآمیزی بود؛ همان لبخند بازیگوشانهای که وقتی سرحال بود توی صورتاش بود. مثل اینکه میخواست چیزی خندهدار بگوید و یکی از آن خندههای ریسهدارش را سر دهد. مثل اینکه خشنود مرده بود و در آخرین دمها با مرگ شوخی و بازی کرده بود. آخر خیلی عذاب کشیده بود و این سالهای آخر در غربت به او خیلی سخت گذشته بود. او که آنهمه خسته و آزرده و بیمار بود، آیا میبایست با شادی به پیشباز مرگ رفته بوده باشد؟
این آخرین دیدار در بیمارستانی در پاریس بود؛ همانجا که دو هفته پیش از آن، پس از آنکه در مجلسی خون بالا آورده بود، برده بودند و بستریاش کرده بودند. شنیدهام که از بیمارستان میترسید و بهزور برده بودندش. خودش پزشک بود و دردش را میشناخت و میدانست که آخرِ کار است. از مرگ میترسید، اما از زندگی هم وحشت داشت. این سالهای آخر با میخوارگیِ بیاندازه، خودش را بهطرف مرگ هُل میداد. از زندگی در غربت وحشت داشت. کموبیش ازپاافتاده شده بود؛ شکنندهتر از همیشه.
آن روز گروه بزرگی برای مراسم خاکسپاریاش آمده بودند؛ بیشترشان از گروههای چپ انقلابی. اگر همه را نمیشناختی باز از چهرهها و لباسها میشد فهمید که از کدام گرایشاند. ساعدی بسیار محبوبِ این گروهها بود و آنها او را بیشتر از خودشان میدانستند و خیلیها هم آن روز در عزای او هایهای میگریستند. همیشه آدمِ خونگرم و بِجوشی بود و خیلیها دوستاش داشتند و خودش هم خواهان اینگونه روابط دوستانه بود. مجلساش هم گرم بود و شوخی و طنز هم به سبک خودش فراوان داشت و طاقت آن را داشت که ساعتهای دراز با کسی یا کسانی بنشیند و از هر دری سخن بگوید و خیالپردازیهای هنرمندانهاش را بیرون بریزد و از بسیاری چیزها و آدمها کاریکاتوری بسازد و کاهی را کوهی کند و دوروبَریها را بخنداند. غیبتکردن را هم دوست داشت.
جنازهی او را تشییع باشکوهی کردند. چندصد نفر دنبال جنازهاش بودند. ماشین نعشکشی که جنازهی او را به گورستان پِرلاشِز (Père Lachaise) میبرد، سقف بلندی داشت تا بالا آراسته به تاجهای گل. نقاشی هم یک تابلوی بزرگ رنگ روغن از او کشیده بود، بسیار باصلابت و هیبت. به تناش ردای رسمی استادان دانشگاه را پوشانده بود و یک کتاب بزرگ هم داده بود دست راست یا چپاش. گویی یکی از اعضای فرهنگستان فرانسه را میبرند به خاک بسپارند. اگر خودش این تابلو را میدید از این هیبت و هیئت استادانه از خنده رودهبر میشد زیرا همیشه از این شکل و شمایلهای رسمی بیزار بود. شاید هرگز به فکرش هم نرسیده بود که یک استاد دانشگاه باشد، آنهم با چنین هیبتی. این رند آشفتهی بیسامان و قلمزنِ صد من یک غاز را چه به آن مقامات و هیبتهای رسمی! همیشه وقتی کتابهای گنده در دست من میدید، میزد زیر خنده و مسخره میکرد. حالا پس از مرگاش نقاشی ــ البته از سر ارادت ــ یکی از آن کتابهای گنده را زده بود زیر بغل خودش و ردای استادی با آستین گشاد و آویزهی دور یقه به او پوشانده بود، یعنی که حضرت استاد دکتر پروفسور غلامحسین ساعدی! و نقاش بیخبر، انتقام خندههایی را که او به ریش من کرده بود از بابت بهدستگرفتن کتابهای گنده، از او گرفته بود!
این رودِ انسانی که پشتسر جنازهی او در زیر باران و در سایهی چترها روان بود میرفت تا یکی از ما را به خاک بسپارد؛ یکی از ما اهل قلمِ آنسوی دنیا را که نقطهی پایان بر دفتر داستان تراژیک زندگیاش خورده بود.
آخرین دیدار ما یک سال پیش از آن بود؛ سال ۱۹۸۵. من از ایران به فرانسه آمده بودم برای دیدار پسرم که از مرز گریخته بود و به فرانسه آمده بود. در خانهی رضا علوی بودم که ساعدی به او تلفن زد و او گفت که آشوری هم اینجاست. چند سال بود که یکدیگر را ندیده بودیم. گفتم: «بیا پاریس همدیگر را ببینیم»، زیرا او در حومهی پاریس زندگی میکرد. گفت: «من بلد نیستم و شهر را گم میکنم. تو بیا.» آدرساش را گرفتم و با مترو و اتوبوس رفتم و خانهاش را پیدا کردم. در طبقهی بالای یک برج در حومهی کارگری پاریس زندگی میکرد. در را که باز کرد، از صورت پفکردهی او یکّه خوردم. همانجا مرا در آغوش گرفت و گریه را سر داد. آخر سالهایی از جوانیمان را با هم گذرانده بودیم. چند ساعتی تا غروب پیش او بودم. همان حالت آسیمگی را که در او میشناختم داشت اما شدیدتر از پیش. این آسیمگی و بیقراری درونی را در خندهها و شوخیهای بیپایاناش بیرون میریخت. من هم مثل او آسیمه و بیقرار بودم اما چنانکه خوی من است، آن را پنهان میکردم. ما نسل آسیمگی بودیم ــ همانکه به فرانسه angcisse میگویند. یعنی دلهرهی دائمی بینامونشانی که بهگفتهی آن مرد، «روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد».
صورت پفکردهی او و شکم برآمدهاش حکایت از شدت بیماری او داشت و خودش خوب میدانست که پایان کار نزدیک است. در میان شوخیها و خندههای عصبی با انگشت به شکم برآمدهاش میزد و با لهجهی آذربایجانی طنزآمیزش میگفت: «بنده میخواهم اندکی وفات.» و گاهی هم یاد ناصرخسرو میافتاد و از این سر اتاق به آن سر میرفت و با همان لهجه میگفت: «آزرده کرد کَژدُم غربت جگر مرا.» تاب غربت را نداشت. انقلاب او را از خاکاش به بیرون پرتاب کرده بود و او هرگز نتوانسته بود با محیط تازه خو بگیرد. چند کلمه فرانسه هم بهزور آموخته بود یا هیچ نیاموخته بود.
طرفِ غروب خداحافظی کردم و رفتم. اصرار داشت که شب را آنجا بمانم. اما تابآوردن آن فضای عصبی و پرتنش که در زیر کار شوخیها و خندههامان بود، آسان نبود. من هم مثل او عصبی و بیقرار بودم. بهخاطر همهی گرفتاریهایم، بهخاطر بیماری پسرم، بهخاطر همهی تجربههای هولناکی که در آن سالها و با انقلاب کرده بودیم. او در صف اول بهعنوان نویسنده درگیر کار انقلاب شده بود و آن سالها سالهای اوج نامآوری و محبوبیت او نیز بود. او با اوجگیری انقلاب به اوج رفته بود و با فروکشیدن آن به فرود کشیده شده بود. و اکنون به ته خط زندگیاش نزدیک میشد، درهمشکسته و بیمار و رو به مرگ در غربت حومهی پاریس.
آشنایی ما در کافهی فیروز آغاز شد، در نیمهی اول دههی چهل. کافهی فیروز در خیابان نادری نزدیک چهارراه قوامالسلطنه بود. روبهرویش، سر چهارراه، «خانهی وُکسِ» معروف بود. مال روسها که قرائتخانهی روزنامههای روسی بود و عکسهایی از بهشت سوسیالیستی همیشه پشت شیشههایش بود. میگفتند محل کافهی فیروز روزگاری، پیش از کشیدن خیابان نادری، جزو باغ قوام بوده است. و حالا کافهای بود فرنگیمآب. پاتوق روشنفکران و نویسندگان و هنرمندان نوخاسته. پیشکسوتها و قدیمیها هم گاهگاه به آنجا میآمدند، مانند صادق چوبک و حسن قائمیان. ولی در آن سالهای میانهی دههی چهل پاتوق ما جمعی جوان بود، همه بیستوچندساله، که برخی از آنها اکنون از نامآوران ادبیات و هنر ایراناند. آلاحمد هم هفتهای یک روز، بهگمانام روزهای دوشنبه، به آنجا میآمد و ما دورش حلقه میزدیم. حالت پیشکسوت ما را داشت و خود نیز این مقام را میخواست. در سال ۱۳۴۳ کوشیده بود با بهراهانداختن کتاب ماه کیهان جنبشی راه بیندازد و نسل جوان اهل قلم را دور خود جمع کند. اما با چاپ مقالهی نامدار غربزدگی در آن مجله، پس از شمارهی دوم آن را بستند. سالهای فروکش آخرین موجهای مبارزهی سیاسی علنی و برخاستن نخستین موجهای مبارزهی انقلابی زیرزمینی بود و سانسور رژیم شاه میرفت که بدتر و بدتر شود.
ما جوانان نوقلم در زیر فشار سانسور فزاینده که سرانجام کارش به فضای خفقان کشید، تمرین نویسندگی میکردیم و میآموختیم که چگونه بنویسیم که هم نیش خود را به دستگاه دیکتاتوری زده باشیم و هم از زیر سانسور در رفته باشیم. اینگونه بود که رفتهرفته ادبیات رمزی دههی چهل پدید آمد و ساعدی یکی از پیشکسوتان این ادبیات شد. اما من مقالهنویس بودم و نمیتوانستم مطلب خود را زیاد در قالب رمز و کنایه بپوشانم و دستگاه سانسور وزارت اطلاعات مقالههای مرا که در مجلهی فردوسی و به سردبیری محمود عنایت منتشر میشد، سخت شلوپل میکرد و یکی از انگشتنماهای دستگاه سانسور شده بودم.
ساعدی را در کافهی فیروز در سال ۱۳۴۳ یا ۱۳۴۴ نخستین بار دیدم. دکتریاش را از دانشگاه تبریز گرفته بود و بهگمانام هنوز دورهی سربازیاش را میگذراند. پیش از آن چیزهایی با نام مستعار «گوهر مراد» در مجلههای ادبی منتشر کرده بود. جوان چالاکِ سرحالی بود و خیلی زود با آلاحمد اُخت شد و مرشد ما هم هرروز فشار گازِ نیش قلم را تیزتر میکرد و با دستگاه حکومت شاخبهشاختر میشد.
در همان سالها «انتشارات نیل» جزوهای به نام انتقاد کتاب منتشر میکرد که اگر درست به یادم مانده باشد، اول آلرسول آن را میگرداند و سپس ساعدی آن را به دست گرفت و در همان سالهای ۴۶-۱۳۴۴ چندین شماره از آن را بیرون داد. از من هم میخواست برایش نقد کتاب بنویسم. من هم چند نقد کتاب با قلم تندوتیز و با غرور جوانی برایش نوشتم و مشت چند نفر مدعی «تألیف» و «ترجمه» را باز کردم. در همان سالها سیروس طاهباز هم مجلهی آرش را به راه انداخت که جولانگاه این نسل جوان نویسنده و پیشکسوتانی مانند آلاحمد و گلستان بود.
با همهی سختیها و تنگناها و نیز فشار سانسور، سالهای خوبی برای ما بود. سالهای شور جوانی و بالندگی ادبیات. و کار قلم هم بُرد اجتماعی چشمگیری داشت که دستگاه حکومت را سخت میهراساند. هرچه فشار سانسور بیشتر میشد، ادبیات و بهویژه شعر، بهعنوان جانشین مقالهنویسی نقش سیاسی حساستری پیدا میکرد زیرا شعر با زبان رمز و استعاره کاری میکرد که در مقاله و داستان و نمایشنامه تا آن اندازه نمیشد کرد. روزنامهها و مجلهها سخت زیر سانسور بودند اما مجلههای ادبی و جُنگها که گهگاه منتشر میشدند، داستاننویسی و نمایشنامهنویسی و شعر را آشکار و پنهان به سلاح مبارزهی سیاسی بدل کرده بودند. سالهای شکوفایی شعر شاملو و اخوان و فروغ و آزاد و بسیاری دیگر بود. و ساعدی هم یکی از یلان این میدان شد. هنگامی که در تهران ماندگار شد، در خیابان دلگشا، در جنوب شرقی تهران، در محلهی دولاب قدیم، در بالاخانهای مطب برپا کرد. خیابان باریکی بود با ساختمانهای یکیدو طبقه که با رشد شتابان تهران در حاشیهی شهر از زمین روییده بود. مردمِ به نسبت فقیری داشت و ساعدی سالها همراه با برادرش، اکبر، که او هم پزشک بود، به این مردم در آن محله خدمت کرد و چه بسا بیمزد و گاهی از جیباش هم چیزی مایه میگذاشت و خرج داروی بیمار را هم میداد.
کار نوشتناش شگفت بود. سخت شتابناک و بیقرار مینوشت و دفترها را پشت هم سیاه میکرد. در کافهی فیروز گاهی با یک بغل کتابچهی کاغذ کاهیِ دویستبرگ و یک چنگه خودکار پیدایش میشد و میرفت تا با آن خودکارها آن دفترها را سیاه کند، از داستان و نمایشنامه و تکنگاری. پشتسرهم مینوشت. داستاننویس بسیار با استعدادی بود و هربار که به آدم برمیخورد، طرح چند داستان را حکایت میکرد. ذهناش از هر مایهای درجا یک داستان میساخت.
آمیزش با آلاحمد در زندگی و روحیهی او اثر ژرفی گذاشت. ساعدی مثل آلاحمد بیقرار و شتابزده بود و در همان خطی قلم میزد که آلاحمد با عنوان «تعهد ادبی» ــ که از سارتر و ادبیات چیستِ او آموخته بود ــ عَلَماش را برداشته بود. البته از نقطهنظر شخصیت، بسیار از هم متفاوت بودند. ساعدی مرد محجوبی بود، حال آنکه آلاحمد پرخاشگر و تندخو بود. آلاحمد میتوانست دیگران را در میدان جاذبهی خود درآوَرَد و نگاه دارد و بهاصطلاح «کاریزما» داشت. آلاحمد برای نمایش چوب به دستهای ورزیل، نوشتهی ساعدی که در «تئاتر بیستوپنج شهریور» به صحنه آمده بود، مقالهای نوشت که در همان انتقاد کتاب به چاپ رسید و در آن نوشت که «اگر در عالم قلم خرقهبخشی رسم بود و من لیاقتاش را میداشتم، خرقهام را به دوش ساعدی میانداختم». این خرقهای که ساعدی در عالم قلم از مرشد گرفت، در خط سیر بعدی زندگانی ساعدی اثر اساسی داشت و ساعدی تا پایان به همان معنا یک نویسندهی «متعهد» زیست. آلاحمد سخت میپایید که «جوانان» راه کژ نروند و به دام وسوسههای رژیم نیفتند. برخی مانند فُرسی و نادر ابراهیمی در همان روزگار زندگانی آلاحمد در برابر پرخاشهای او ایستادند و در مطبوعات به او پریدند. من هم شخصیت او را دوست میداشتم اما پایههای فکریاش را سخت سست میدیدم و با شکِ نظری به حرفهایش مینگریستم. جواب من به پرخاشگری و «یقهگیری» او چاپ آن مقالهی نگرش در غربزدگی و مبانی نظری آن بود که حساب ما را از هم جدا کرد و با آنکه در جریان کار کانون نویسندگان با هم بودیم، ولی من دیگر در حلقهی «مریدان» آلاحمد نبودم و راه جداگانهی خود را میرفتم. آلاحمد نوشتههای همه را میخواند و یقهی هرکسی را در میهمانی یا کافه و یا در خیابان میگرفت و با تندیوتیزیِ یک معلم دلسوز شاگردان تنبل یا کژرو را کفِ دستی و کفِ پایی میزد. یک بار هم به ساعدی گفته بود که «رئیس! تو دکان دونبش باز کردهای» که ساعدی خیلی کلافه شده بود و پیش من از او گله میکرد. ولی گرهخوردگی عاطفی آن دو عمیق بود. ساعدی هم به یک تکیهگاه معنوی نیاز داشت و این تکیهگاه، آلاحمد بود. به همین دلیل مرگ آلاحمد برای او ضربهی سنگینی بود. او هیچگاه از یاد «جلال» خالی نشد و شنیدم که در هذیانهای پیش از مرگ در بیمارستان هم نام او را بر زبان میآورده است.
ساعدی هم در نوجوانی، در همان سالهای حکومت مصدق، به حزب توده پیوسته بود اما در آن نیمهی نخست دههی چهل که دهدوازده سالی از ۲۸ مرداد گذشته بود، او دیگر گرایشی به حزب توده نداشت اما در خط کلی، چپ بود و از نظر فکری در خلئی افتاده بود، همان خلئی که رفیقاش دکتر میربهاء را به خودکشی کشاند. او هم مانند ساعدی روانپزشکی میخواند و من او را دو بار در مطب ساعدی دیده بودم؛ بار دوم یک هفته پیش از خودکشیاش. یک پارچه آسیمگی بود و دچار عقدهی گناه نوشتن توبهنامه برای درآمدن از زندان.
ساعدی این را هم بهگمانام از آلاحمد آموخت که هرگاه از شهر خسته و کلافه میشد، بزند بیرون و برود به گشتوگذار در روستاها. و دستاورد آن هم همان تکنگاریهایی بود که پایهاش را آلاحمد گذاشته بود. این تکنگاریها کارهایی در قلمرو مردمشناسی بود، ولی مانند کارهای آلاحمد در این زمینه، آنقدرها روحیهی پژوهشی و کنجکاوی علمی در آن نبود، که بیشتر بخشی از همان «تعهد» قلمی بود که میخواست به «مردم» نزدیک شود و با درد و دریغ به سراغ دنیای روبهزوال سنتی در روستا میرفت و آن «اصالت» روبهنابودی را در شیوهی زندگانی و فولکلورشان بازمیجست و خود را از فساد و تباهی زندگانی شهریِ روبهرشد دور میگرفت. ساعدی هم در نگاه به زندگی مردم روستایی گرفتار همان کشاکشی بود که ویژگی ذهنیت آلاحمد بود. آلاحمد از یکسو سخت نگران آن بود که پاگشودن «ماشین» و عوامل زندگی مدرن دارد رشتههای زندگانی سنتی را از هم میگسلد و مردمانی را از جای دیرینهشان میکَنَد، و هم تاب آن را نداشت که مردم را در فقر و نکبت و بیسوادی و بیبهداشتی و «عقبماندگی» ببیند. همین دوسودایی در تکنگاریهای ساعدی هم دیده میشود. او گاهی در دهی به تراکتور بر میخورد و نگران آن بود که این تراکتور آمده تا بنیاد زندگی مردم را زیروزبر کند؛ و هرجا تراکتور نبود و گاو و خیش در کار بود، فقر و تنگدستی و زندگانی ابتدایی آن مردم را تاب نمیآورد.
باری، ساعدی آن دفترها را با شتاب از نمایشنامه و داستان و تکنگاری پر میکرد و چه بسا بیآنکه نگاهی دوباره به آنها بیندازد به چاپ میسپرد. بیقراری او وی را پیوسته از یک کار، از یک نوشته، به کار و نوشتهی دیگر میکشید و در نتیجه هیچیک از کارهایش را چنانکه باید نمیپرداخت. حاصل کار او در دوران زندگانی پنجاهسالهاش گویا بیش از پنجاه کتاب است. داستانهایش از قدرت خیالپردازیِ عالی برخوردارند اما از نظر نثر و زبان و دقت در ریزهکاریها چنانکه باید، پرداخته نیستند. البته اینها چیزهایی است که در ذهن من از حدود پانزدهبیست سال پیش مانده چون سالهاست که کتابهای او دیگر دم دستام نیست.
در سال ۱۳۴۵ با هم سفری به جنوب رفتیم. به بندرعباس و جزایر پیراموناش، قشم و هنگام و هرمز. ساعدی کمکی از «مؤسسهی تحقیقات اجتماعی» گرفته بود، به نام خودش و من، و برای پژوهش دربارهی «زار» به آن منطقه رفتیم. سفر خوبی بود در آغاز بهار که هوا هنوز خیلی داغ نبود و برای من که جنوب را هیچگاه ندیده بودم سیر و سیاحت دلچسبی بود. من چیزی دربارهی «زار» نمیدانستم اما ساعدی به مناسبت رشتهاش که روانپزشکی بود، دربارهی آن چیزهایی شنیده بود. «زار» نوعی مراسم بومی است برای بیرونکردن جن از تن آدمِ جنزده یا بیمار روانی و گویا اصل آن از آفریقاست و بردگانی که از سواحل زنگبار آورده بودند، آن را در جنوب ایران رواج دادهاند. در این مراسم با طبل و دُهُل و آداب خاص، جن را از تنِ جنزده بیرون میکنند. هرجا گشتیم آنگاه از چنین مراسمی خبری نبود. اما در قشم نشانیِ مردی را دادند که «بابای زار» یا مرشد مراسم آن است. او را در بیرون شهرک قشم در زیر کپری پیدا کردیم. مردی چاق و تنومند و سیاهپوست بود، پنجاهشصتساله. پولی به او دادیم و خواهش کردیم ساز و آواز مراسم زار را برایمان اجرا کند. و او ساز و آوازی سر داد. بهگمانام سازش چیزی شبیه دوتار بود. او زیر کپر نشسته بود و ما در آفتاب او را تماشا میکردیم که ناگهان فلاسکی که همراه داشتیم و روی زمین گذاشته بودیم، با صدای انفجار ترکید و ما از جا پریدیم. درش را که باز کردیم، شیشهی توی فلاسک خرد شده بود. «بابای زار» این را از اثر بیاعتقادی ما دانست.
باری در همان سفر به من ثابت شد که به درد پژوهشهای محلی و تکنگاری نمیخورم. اما ساعدی آن کار را در سفر بعدی که با ناصر تقوایی به جنوب کرد و با راهنمایی او که بچهی جنوب بود، به انجام رساند و حاصل آن همان کتاب او دربارهی زار است.
گاهی اینگونه پژوهشها را دربارهی فولکلور دنبال میکرد و یک بار هم مقالهای دربارهی «آل» نوشته بود، همان جنی که بهاعتقادِ عامه به زائو و بچهی نوزاد آسیب میزند. و من بهشوخی به او گفتم که پس چرا در این مقاله دربارهی «آلرسول» و «آلاحمد» چیزی نگفتهای!
از ۱۳۴۶ به بعد، روابط ما کمتر شد زیرا در دو جهت جداگانه میرفتیم. من از فضای فکری مارکسیستی، بهویژه نوع انقلابیاش ــ که کار آن در آن سالها پیوسته بالاتر میگرفت ــ بریده بودم و با نیچه و ماکس وبر سروکله میزدم و بیشتر دوست داشتم به کار علمی و درسی بپردازم. افزون بر آن، جسارتهایی که کرده بودم و دو مقالهای که در نقد غربزدگی و همچنین در باب جنگ ششروزهی اعراب و اسرائیل نوشته بودم، در فضای «آلاحمدیان» و برخی رادیکالهای سیاسی، جوّی را بر ضد من پدید آورده بود. خفقان عمومی ابلهانهی رژیم شاه و تسلط جوّ فکری افراطی چپ در آن سالها هم امکان هرگونه اندیشهی تحلیلی و بحث و گفتوگوی عقلی را گرفته بود و در نتیجه من از فضاهایی که ساعدی به آنها نزدیک بود فاصله میگرفتم. هنگامی که در انتشارات امیرکبیر نشریهی الفبا را راه انداخت، به من پیشنهاد کرد با هم آن را بگردانیم اما بعد یا خودش پشیمان شد یا صاحبان کار نخواستند. در نتیجه آن پیشنهاد دیگر تکرار نشد. او چند شماره از آن نشریه را بههمت خود درآورد که نشریهی ادبی و پژوهشی خوبی هم بود، ولی ساواک جلوی آن را گرفت. بعد از انقلاب، پس از آنکه سر از اروپا درآورد، باز چند شمارهای به همان نام منتشر کرد که این بار نشریهای محصول فضای انقلاب بود و ساعدی در آن در مقام نویسندهی یکپارچه مبارز چیز مینوشت.
هنگامی که «کانون نویسندگان» را در سال ۱۳۴۶ برپا کردیم، ساعدی از امضاکنندگان نخستین اعلامیهی آن بود. اما در آن دوران از کوشندگان کانون نبود و در نشستهای آن هم، تا آنجا که به خاطر دارم، چندان حاضر نبود. در جایی دیدهام که او را در شمار نخستین اعضای هیئت دبیران کانون آوردهاند که درست نیست. در دورهی پس از پیروزی انقلاب بود که او در کار «کانون» نقش مهمی داشت و از اعضای هیئت دبیران آن بود.
دوران اوج دوستی و همنشینی ما دو تن سالهای ۱۳۴۲ تا حدود ۱۳۴۶ بود. دربارهی سالهای بعدی زندگانی وی و کار او که دوران اوج نامآوری او بود، دوستان فراوانی که در این دوران داشت بهتر از من خبر دارند. ولی اکنون که به فهرستی از کارهای منتشرشدهی او با تاریخ انتشار آنها نگاه میکنم، از نظر کار نویسندگی بهنظرم میتوانیم دورهی اصلی آفرینندگیِ ساعدی را سالهای ۱۳۶۵-۱۳۴۰ بدانیم و اگر تاریخ انتشار نخستین داستاناش را در مجلهی سخن، در سال ۱۳۳۵، پایه قرار دهیم، یک دورهی سیساله را در یک زندگی پنجاهساله تشکیل میدهد، آن هم با پرکاری. من اکنون که هیچیک از آثار او را در دسترس ندارم، نمیتوانم داوری دقیقی دربارهی کل زندگانی ادبی او بکنم. اما در همین نگاه به فهرست آثارش با تاریخ نشر آنها، به نظرم میرسد که چه بسا بهترین دوران آفرینندگی ادبی او را میباید فاصلهی ۱۳۴۷-۱۳۴۰ دانست که در آن مجموعه داستانهایی مانند عزاداران بیل، واهمههای بینامونشان و ترسولرز را نوشته است و همچنین نمایشنامههایی مانند چوب به دستهای ورزیل را. در همین دوران است که کارهای پژوهشی مردمشناسانه نیز کرده است: ایلخچی، خیار، اهل هوا. اما با بالاگرفتن خفقان سیاسی از ۱۳۴۳ بهبعد و حساسیت شدیدی که رژیم شاه به ادبیات و نویسندگی نشان میداد، و بهویژه با پیدایش «چریکها» و مبارزهی مسلحانه از ۱۳۴۹ بهبعد، چاشنی سیاسی در آثار ساعدی قویتر شد؛ آثاری که به هر حال همیشه وجهی سیاسی و مبارزهجویانه داشت و به همین دلیل سخت خوشایند آلاحمد هم بود. و این جهت چه بسا در کاستن از وزن و ارزش ادبی کارهای بعدی او مؤثر بود. رژیم شاه هم که لابد دیگر نمیخواست آلاحمدِ دیگری در برابرش سبز شود، در برابر او که پنهان و آشکار نویسندهی خط اول مبارزه با رژیم شاه شده بود، با خشونت رفتار کرد و در سال ۱۳۵۳ او را چند ماهی به زندان انداخت و او پس از بیرونآمدن از زندان حکایتهای فراوان از آزارها و شکنجههایی که دیده بود، داشت. حتی او را واداشتند که «توبهنامه»ای در یکی از روزنامهها منتشر کند. رژیم شاه از سویی سرکوب شدید سیاسی و سانسور را دنبال میکرد و از سوی دیگر با دستکاری در ساختار اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی جامعهی ایرانی، بافت دیرینهی آن را بهشتاب دگرگون میکرد و در نتیجه، کشور اگرچه بهظاهر «جزیرهی ثبات» مینمود اما در زیر کارِ آن نیروهای سرکوفتهای در حال جوشش و عمل بودند. و بر همهی اینها میباید جوّ انقلابی دههی ۱۹۷۰-۱۹۶۰ جهانسومی را نیز افزود که از هر سو هیزمهای ایدئولوژیک انقلابی زیر این دیگ میگذاشت.
در آغاز دههی چهل تا سحرگاه انقلاب در دههی پنجاه چهرهی تازهای از نویسندگی در ایران پیدا شد که پیش از آن نبود و آلاحمد نمونهی پیشتاز آن بود و مدلی برای نسل بعدی شد. البته زمینهی این وضع با شعر پس از کودتای بیستوهشتم مرداد فراهم شده بود. پس از شهریور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، زیر نفوذ حزب توده، ادبیات بهعنوان ابزاری در مبارزه و تبلیغ سیاسی به میدان آمد. اما در آن دوران ادبیات سیاسی، بهویژه شعر سیاسی و ایدئولوژیک، در حوزهی وابسته به حزب توده و سپس اندکی نیز در حاشیهی جریان جداشده از آن و سپس پیوسته به نهضت ملی در سالهای ۱۳۳۲-۱۳۲۹ باقی بود، ولی حضور نویسنده و شاعر در صحنهی مبارزهی سیاسی، در غیاب جریانهای سیاسیِ سرکوبشده، و به نام شخص خود، پدیدهی دههی چهل بود. در نیمهی نخست آن دهه آلاحمد چهرهی برجستهی اینگونه نویسندگی بود و پس از مرگ او ساعدی را میتوانیم چهرهی برجستهی آن بدانیم. البته با این فرق که آلاحمد در درجهی نخست مقالهنویس بود و مبارزهی سیاسی را بیشتر در قالب مقاله دنبال میکرد، البته با سبک ادبی خاص و درخشان و پرنفوذ خود، و داستاننویسیاش بیشتر مربوط به دوران پیش از آن بود و جز در نون و القلم و مدیر مدرسه چندان طعم سیاسی نداشت. اما ساعدی داستاننویس و نمایشنامهنویس بود و در این کار، بسیار با استعداد. حال آنکه مقالهنویس درخشانی نبود و گرایش چندانی هم در آن دوران ــ جز برای کارهای پژوهشی و تکنگاری ــ به این کار نداشت. در دورانی که مقالهنویسی بهشدت زیر ضرب سانسور بود (و از جمله خود مرا و گروهی دیگر را از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۶ در لیست «ممنوعالقلم»ها گذاشته بودند)، شعر و داستاننویسی و نمایشنامهنویسی با زبان کنایه و استعاره و تمثیل در کار مبارزهی سیاسی شرکت داشت و در نتیجه از نیمهی دوم دههی چهل ادبیاتی روبهرشد گذاشت که کنایه و تمثیل سیاسی بیشتر به آن جاذبه میبخشید تا ارزشهای ادبی ناب. ساعدی از دوران انقلاب به بعد بود که دست به مقالهنویسی زد و من در میان مقالههایی که از او خواندهام تنها یک مقاله را پسندیدهام که در اروپا دربارهی پاکنژاد نوشته و از او چهرهای دقیق و ستودنی بازنموده است. مقالهای است که ساعدی در آن استعداد ادبیاش را برای بازشناساندن یک شخصیت به کار گرفته است.
ساعدی نویسندهای بسیار پرکار بود که کمتر مطالعه میکرد و بهویژه در مسائل نظری، چه در حوزهی سیاست و چه حوزههای دیگر، علاقهای به پژوهش و مطالعه نداشت. ذهن آزاد و بازی داشت و پس از بریدن از حزب توده در جوانی نشانی از تعلق ایدئولوژیک به چپ انقلابی هم نشان نمیداد و کشش او بهسوی این جریانها بیشتر عاطفی بود تا سیاسی و در مبارزهی سیاسی، چه با رژیم شاهنشاهی چه اسلامی، ستیزهی او با سرکوب و استبداد سیاسی و نارواییهای اجتماعی بود. با خشکمغزی میانهای نداشت و چنانکه در آن چند شمارهی الفبا در دورهی نخستین نشان داده بود، درهای ذهناش باز بود به روی هر حرف و سخنی که بحث و طنزورزی جدی و باارزشی باشد. اهل عَلَمبرداشتن و رهبریکردن هم نبود. با اینکه حرفهی رسمیاش پزشکی بود، با تمام وجود یک نویسنده بود و میخواست نویسنده بماند؛ نویسندهای که یک تعهد اخلاقی و تعلق عاطفی به میدان مبارزهی سیاسی میکشیدش تا هرگونه سرسپردگی ایدئولوژیک. اگر این سخن دربارهی او درست باشد، میتوانم بگویم که او نویسندگی و توانایی هنرمندانهی خود را قربانیِ این تعهد اخلاقی و تعلق عاطفی کرد و اگر روزگار جز این میبود و او بیشتر به کار خود میپرداخت چه بسا آثاری بهتر و پرداختهتر از این از او میداشتیم؛ و نیز آسیمگی بزرگی که همیشه در وجودش موج میزد او را اینچنین با سر بهسوی مرگ هُل نمیداد. او به هر حال با تمام وجود به آنچه دلبسته و سرسپرده بود وفادار ماند و غرامت آن را نیز پرداخت.
اکنون که دیگر همهی نوشتههای پرحجم او را دوباره چاپ نمیتوان کرد، وقت آن رسیده است که صاحب همتی از اهل نظر و هنر به مجموعهی کارهای او نظری اندازد و گزیدهی آثارِ هنوز خواندنی و ماندگار او را بیرون بکشد تا حق او بهعنوان یکی از چهرههای برجستهی ادبیات دوران ما گزارده شود.