یادداشتهای روزانه از کابل ــ بخش سوم
۹ دلو ۱۴۰۰
میخواهم داستان یکی از دوستانم را برایتان بنویسم: دقیقاً دو روز بعد از تسلط طالبان، دنبال او چندین خواستگار آمد؛ به این بهانه که با آمدن طالبان جنگ شدت خواهد گرفت و فقر به اوج میرسد و پدران قادر به امرار معیشت خانوادهشان نخواهند بود و به دیدگاه آنان، دختران ارزان شدهاند ــ لعنت به این جمله که میتواند مانند مور در عصبم ره بگشاید. باید متذکر شوم که دخترِ رعنا و اصیلی است. بعد، آن مردی که خودش را کارمند امنیت ملیِ دولت پیشین میدانست، بهبهانهی بردن به آمریکا او را میخواست مجبور به ازدواج با خودش کند اما شگفتیِ امر ــ که دوست من بعداً مطلع شد ــ اینجاست که او حتی شامل برنامههای P2 تخلیهی آمریکا نیز نبوده است.
و بعد از این ماجرا، پسر دیگری به او ابراز علاقه میکند و میخواهد تا با او ازدواج کند؛ مردی که کارمند دولت پیشین بوده است و هشت سال با دوست من تفاوت سنی دارد، حالا در پاکستان است، خود او همسر دارد و سه فرزند، خانوادهاش در افغانستان است اما به دوست من وعدهی بردنش به پاکستان و از آنجا به کانادا را داده است و به او گفته: «اینجا بیا، بعد خانوادهات را دعوت میکنیم. نهتنها خودت را خوشبخت میکنی بلکه موجب خوشبختی برادران و پدر و مادرت میشوی. در آنجا به هیچ مبدل خواهی شد، همهی رؤیاهایت را با خود به زیر زمین خواهی برد.» دوستم نزد من آمد و گفت: «باید چه کنم؟ خودت از وضعیت من باخبری؛ برادرانم دارند در ایران کارهای شاق میکنند و بدون هیچ آیندهای، با پول کمِ ایران از صبحِ تاریک تا شبِ تاریک کار میکنند. اگر از موجودیت خانم و همسرش بگذرم، این بهترین انتخاب برای من است، اگر اندکی عاقل باشم.»
داشتم میگفتم که میخواهی همسر دوم شوی؟ به همجنست خیانت کنی؟ به فرزندان او، دانسته، جفا کنی؟ و خودت را خواسته به دام بدبختی بیندازی؟ (که متوجه اشکهای روی گونهی او شدم.) تنها همینقدر گفت: «شرایط من سخت است، رفیق! خیلی سخت.» و دیگر لالمانی گرفتم، یعنی نتوانستم به او چیزی بگویم و تنها کاری که برای نجات او و جلوگیری از قربانیشدنش میتوانستم بکنم این بود که گفتم: «اگر با او ازدواج کردی، دیگر به من رفیق نگو! با من در ارتباط نباش و من را مانند مُردهای بپندار برای خودت! حرف آخر من همین است.» و اما حرف زیبا در این داستان را پدر او زد که بعد از اینکه دوستم مصمم به انجام این کار میشود و این مسئله را با پدرش در میان میگذارد، در جواب میگوید: «دخترم، بیشوهر نخواهی ماند. در ضمن، بمیری بهتر از این است که خانم دوم مردی شوی.» اما آن لحظهای که او گریست، از اعماق قلب درماندگی او را حس کردم و فهمیدم که او نیز این تصمیم را از روی شوق و با کمال میل نگرفته است.
۱۰ دلو ۱۴۰۰
امروز اطلاعیهی آغازشدن دانشگاههای دولتی سرخط خبرها بود. آنان در دهم دلو، خبر بازشدن دانشگاهها در سیزدهم دلو را دادند. همهی دانشگاهیان دربارهی این موضوع حرف میزدند؛ بعضی آن را خبر خوش میدانستند و بعضی به آن مشکوک بودند و بعضی دیگر مانند من تهی بودند از داشتن هرگونه حسی. یکی از دوستانم گفت: «یعنی واقعاً قرار است که دانشگاه در ۱۳ دلو آغاز شود؟»
دیگری گفت: «چه سود؟! یقین دارم نه آن استادهای قبلی هستند، نه آن کیفیت، نه آن شوروحال و نه آن قیلوقال. تنها فکر کن که نقاببرصورت نشستهای و داری به حرفهای معلمی گوش میدهی که خود او را بهدرستی نمیتوانی ببینی. این چقدر دشوار است برای آنهایی که از طریق چشم یاد میگیرند.»
یا اینکه تو رفتی در مقابل صنف (کلاس)، نقاب بر صورتت است و داری درس را شرح میدهی؛ در حالی که نه دیگران بهدرستی میدانند که تو که هستی و نه تو بهدرستی خواهی فهمید که داری به که، چه میگویی. از یکی دیگر از دوستانم حسش را پرسیدم. او گفت: «خالیام از داشتن هرگونه حسی اما واقعاً دلتنگ همکلاسیها، فضای دانشگاه و درسهایمان شدهام. حالا مطمئن نیستم که آیا از آن همکلاسیها خبری هست یا نه. فضایی باقی مانده تا برایش دلتنگ باشم یا خیر؟»
۱۱ دلو ۱۴۰۰
باید بگویم امروز آبوهوای کابلجان بهحد افراط زیبا بود: زمینش نمناک بود، هرچند نه مانند زمینِ بعد از باران اما خوشایند؛ آسمانش شفاف بود؛ و خورشید با تمام توان میتابید و موج میزد و بر فراز آسمانش خودنمایی میکرد. امروز میتوانستیم همهی کوههایش را از هر قسمتِ آن بهوضوح ببینیم. امروز باد و نسیم کابل، طراوت و رایحهی بهار را با خود داشت یا حداقل مژدهی آمدن آن را. باد، هرچند اندکی تند و سرد بود اما بهنحوی گونهها و صورتت را نوازش داده و به روحت رسوخ میکرد. باید گفت باد کابل، امروز جانبخش بود و قدمزدن در جادههای نمناکِ آن، ازبینبرندهی همهی تلخیها، مشکلات و دردهای چند ماه اخیر بود اما در این قسمت، باید شجاعت به خرج میدادیم تا آن ترسهای همیشگی گریبانگیر آن لحظهی شگفتانگیز و نایاب نشود. نمیدانم چرا امسال است که اینهمه ظریفبین شدهام. یقین دارم که روزهایی به زیبایی امروز را بهکرات در کابل زندگی کردهام اما تنها امروز است که اینهمه برایم جالبتوجه و شگفتانگیز بوده است؛ مانند شنیدن موسیقی در مسیر رفتوآمد به کورس (کلاس) که سالهای قبل هیچ علاقهای به آن نداشتم اما حالا تبدیل شده به نوعی عادت اما از جنس عادتهای آرامشبخش و دورکنندهی نگرانیها و سهلسازندهی مسیرم.
۱۲ دلو ۱۴۰۰
امروز در کورس انگلیسی دو عنوان برای بحث داشتیم:
۱- آیا به آیندهی افغانستان امیدوار هستید؟
۲- آیا زنان حق کارکردن در بیرون از خانه را دارند؟
حرفهای جالبی شنیدم. جالب اینجا بود که بیشترِ پسرها گزینهی دوم را برای بحثکردن انتخاب کرده بودند و دختران گزینهی اول را ترجیح داده بودند. پسران گفتند: زن، مادر، همسر، خواهر و قبل از همهی اینها انسان است و با حقوق مساوی با ما، یعنی پسران و مردان. اصلاً دلیل موجودیت ما در اینجا زنان هستند. اگر زن نباشد، مردی در کار نیست و یقیناً زنان نیز بدون مردان نمیتوانند مکمل جامعه و زندگی باشند. پسرانِ صنف اینگونه به حرفهای خود خاتمه دادند: با آمدن طالبان، شرایط برای زنان دشوارتر شده است اما ما از شما میخواهیم تا مبارزه کنید، برای خودتان، برای بودن و موجودیتتان، برای حقوقتان، برای آزادیهایی که حق مسلّمتان است و یقیناً خداوند آنها را به شما هدیه کرده است. از شما میخواهیم تا تسلیم نشوید و مبارزه کنید. روزهای تاریک همیشگی نیست. و یقیناً زنان حق کارکردن در هرجایی را که بخواهند دارند، دقیقاً مانند مردان.
دیدگاههای دختران دربارهی امیدواربودن به آیندهی افغانستان متفاوت بود. یکی از همکلاسیهایم بحث را اینگونه آغاز کرد: «من شخصاً دیگر هیچ امیدی به افغانستان و آیندهی آن ندارم و تنها در جستوجوی بیرونرفتن از این سرزمین هستم.» دیگری ادامه داد: «من مدت دو سال است که تنها در مکتب ارتقا میگیرم، بدون حتی درسدادهشدنِ کتاب حداقل تا میانههای آن. اگر درس نخوانم و فهمیده نباشم، آینده و امیدی در کار نیست.» و دیگری افزود: «وقتی حالا کسانی مثلاً مانند طالبانِ نفهم حکومت میکنند، باید به کجای افغانستان امیدوار باشیم؟!» اما در میان این جمع، شکیبا، کوچکترین نفر گروهمان، گفت: «برعکس، من به آیندهی افغانستان با وجود تمام همین موارد امیدوارم. نمیدانم چطور یا چرا یا در کجایش باید دل بست اما این تنها یک حس قلبی است و همین.»
۱۶ دلو ۱۴۰۰
من نگرانم، بسیار نگرانم؛ مانند همهی مردمان این سرزمین، میهراسم، هر ثانیه و هر ثانیه بیشتر.
نمیدانم چطور باید این درماندگی، بینوایی و هراس را برایتان شرح دهم. اینجا مردمان میترسند از آینده. اینجا نگرانیم؛ نگران آمدن بهار، نگران آغاز جنگ در سال آینده. از زمانی که به خاطر میآورم، بهار همواره زندهکنندهی امیدهای مرده بوده است. اما گویی بهار امسال کشندهی پسران و دخترانِ جوانِ والدین باشد. من آنان را نگران مییابم. همه میخواهند بهنحوی از این سرزمین بروند. چند تن از دوستان من میگویند: «اگر بمانیم مرگ است، اگر برویم هم مرگ است. آینده دیگر مال ما نیست.» میگویند: «خانواده در اولین فرصت به ایران یا پاکستان میروند. آنجا دیگر قادر به درسخواندن نخواهیم بود. و مجبوریم تا ازدواج کرده و خانمِ خانه شویم. رؤیاهایمان مُرد!» اینجا نگرانی هست؛ نگرانی از اجباریسازی سربازی توسط طالبان، از دم تیغ سپریشدن سر جوانانمان برای هیچ. برای دوباره آغازشدن دانشگاهمان نگرانیم. از سه دانشگاه دولتی، نزدیک به ۲۳۰ استاد به خارج از کشور رفتهاند و دیگر امیدی به دانشگاهها باقی نمانده است. این روزها بیشتر از همه نگران تمنا، پروانه، عالیه، مرسل و زهرا هستم. زمانی که میبینم مادرم با بیست دقیقه سپریشدن از زمان موعد آمدن برادرانم حداقل دو بار با آنان تماس میگیرد و میپرسد «کجا هستی؟» یا «کجا رسیدی؟»، به یاد مادر تمنا میافتم؛ او چگونه اینهمه شب را سحر کرده است؟ او چگونه اینهمه روز را سپری کرده است؟ در حالی که سه دخترش نزدیک به یک ماه است که ناپیدا هستند... .
نمیدانم اگر طالبان زنی را بهخاطر دوستداشتن پسری، در میان تودههای عظیمِ سنگها قرار میدهد، اگر آنان مردی را بهخاطر نگذاشتن ریش میتوانند لتوکوب کنند، پس حالا دخترانی که در مقابل آنان به خیابان آمده و علیه آنان صدا بلند کردهاند، در چه حالتی باشند؟ در صورتی که سخنگوی حکومت آنان میگوید که ما حق داریم که مخالفین خودمان را سرکوب کنیم... .
امروز عمهام از غزنی با مادرم تماس گرفته بود و از فقر و بدبختیِ آنجا میگفت: هفتهی قبل مردی دخترش را در خیابان به فروش گذاشت اما مردم منطقه برای او پول جمعآوری کرده و از فروش دخترش جلوگیری کردند. قبل از این دختر، سه دختر دیگر نیز به فروش رسیده است. مادر پرسید در غزنی کمک نمیدهند و عمه گفت میدهند اما همه را به پشتونها میدهند.
۲۲ دلو ۱۴۰۰
امشب دوباره میخواهم از حالوهوای روزهای نخستین تسلط طالبان بنویسم، هرچند بیان آن روزها بهمعنای واقعی کلمه برای من دشوار است. وقتی به آن روزها میرسم، در حیرت میمانم که چطور میتوانم حس و حال آن روزها را آنچنان که بود، برایتان بازگو کنم.
دقیقاً نمیدانم قیامت چگونه است اما همینقدر میدانم که دو بار آن را به چشم دیدم؛ اولین بار در حادثهی مکتبم بود و دومین بار در روزهای اول سقوط بود.
در واقع، هیچگاه خودم را به میزان آن روزها تندخو نیافته بودم. من هیچگاه عادت به پرخاشگری نداشتم اما در آن روزها در مورد همهی موضوعات دعوا میکردم. حتی حرفزدن راجع به موضوعات گذشته، فرصتهایی که میتوانستیم از افغانستان برویم اما بهخاطر پدر و تصمیماتش از دست دادیم، منجر به دعوا میشد.
در اتاقی تنها نشسته بودم و به ترانههای غمگین گوش میدادم. شبها با ترانههای غمگین و چشمان گریان میخوابیدم. و صبح نمیدانستم چرا باید برخیزم؛ بالاخره در یکی از همین روزهای طالبانی خواهم مرد، پس حالا چرا باید برخیزم، غذا بخورم و چرا باید خودم را قوی جلوه دهم؟
واقعیت این بود که من واقعاً قوی نبودم، خوب نبودم، شجاع نبودم، امیدوار نبودم؛ من شکسته بودم و دقیقاً به یاد دارم که بارها در اولین ماه سقوط، بدون دلیل شبها از خواب برخاسته و گریستهام.
در همان روزها یکی از اقاربمان که پسرش معاون یکی از حوزات کابل بود، مجبور به کوچیدن از خانهی خودشان از ترس طالبان و فضولی همسایههایشان شد. آنها دنبال خانه بودند و پدر به آنها گفت که بهصورت موقت بیایید خانهی ما و وسایلتان را بیاورید اینجا. معاون حوزه در سومین روز سقوط، بعد از اینکه موفق به خروج از طریق پروازهای تخلیهی آمریکا نشد، بهصورت قاچاق به ایران رفت و خانم و دو دختر خردسالش اینجا، در افغانستان، باقی ماندند. او از افغانستان رفت و خانواده، همسر، فرزندان و همهی داشتههایش را اینجا گذاشت. من از دوران طفولیت با او آشنا بودم. همیشه تلاشهای شبانهروزیاش را میدیدم. حتی در بسیاری از رخصتیها، در وظیفهاش بود. از طریق رقابت آزاد، موفق به تعیین در معاونیت یکی از حوزات کابل شد و در کمتر از یک سال، ارتقای رتبه یافت. وقتی خانوادهاش اینجا آمدند، مادرش بسیار گریه میکرد و به پدر و مادرم گفت: «زحمت بکش، زحمت بکش تا آخرش قاچاقی همه را رها کرده، بروی ایران!» او ادامه داد که: «از زندگی ناامیدم. از وسایل خانه، از خریدنشان، از داشتنشان بدم آمده. بسیاری چیزهایمان را به همسایهها دادیم. تمام وسایل را سه قسمت کرده و یک قسمت را اینجا آوردیم و دو قسمتِ دیگر را خانهی کاکایم و دخترعمهام فرستادیم.»
دخترش اجازه نمیداد حتی به وسایل مربوط به پدرش دست بزنیم؛ میگفت: «نکن! از پدر است.» خانمش میگفت: «بعد از رفتن پدرش خیلی گریان و ناآرام است و از همهچیز بهانه میگیرد.» خانمش بارِ مهاجرت او را به دوش میکشید و مجبور بود که هم پدر باشد و هم مادر.
۲۳ دلو ۱۴۰۰
رفتنها و حالت رستاخیزگونهی آن روزها به من و آن آشنای مهاجر و همهچیزِ ازدستداده پایان نمییابد. اینجا در بازار نزدیک خانهمان، بازاری ساخته بودند که مملو بود از وسایل خانه که حالا نیز وجود دارد. همه وسایل خانهشان را به فروش گذاشته بودند. در اوایل، آنهایی بودند که رفته بودند یا عزم رفتن داشتند اما در این اواخر آوازههایی به گوش میرسد که مردم با فروختن وسایل خانه، مایحتاج اولیهی زندگیشان را تأمین میکنند.
روزی مادر به آن بازار رفت. وقتی برگشت، از او پرسیدم: «چه دیدی؟» گفت: «همهجای سرک را وسایل خانه پوشانده. خیلی ناراحت شدم. گریه کردم. انسان به چه علاقهای وسایل خانه را میخرد. وقتی اینگونه به فروش میگذاری، قلبت درد میگیرد. مهاجرت خودمان به یادم آمد؛ وقتی که مجبور شدیم خانهمان را با تمام داشتههایش ترک کنیم.» اینجا مردمان خانه، ماشین، وسایل خانه و همهی داشتههایشان را به نیمِ قیمت یا حتی کمتر از آن به فروش رساندهاند. کسی را میشناسم که در همان هفتهی اولِ سقوط، خانه و همهی داشتههایش را فروخت و به پاکستان رفت، یعنی میخواستند بروند پاکستان اما موفق به عبور از مرز نشدند و بعد از یک ماه و تمامشدن پولشان، مجبور به بازگشت به کابل شدند. و دوباره رفتند به سراغ همانی که وسایل آنان را خریده بود اما او گفت که به دو برابر قیمتِ خریدهشده، حاضر به فروش است! یکی از همسایههایمان خانهشان را به نیمِ قیمت فروخت و به ایران رفتند. یکی دیگر از آشناها خانهشان را به گرو گذاشته، وسایلشان را فروختند و رفتند پاکستان. از مرز عبور کردند اما بعد از آن، دیپورت شدند. زمانی که برگشتند، بهسختی موفق به کرایهکردن یکی از اتاقهای حویلی خودشان شدند و وسایل خانه را نیز از اقاربشان بهصورت موقتی آوردند.
۸ حوت ۱۴۰۰
اینجا برایتان از کابل مینویسم؛ کابلی که دو روز از آغاز به کار دانشگاههای دولتیاش میگذرد. در اطلاعیهی آغاز دانشگاهها حتی نحوهی لباسپوشیدنمان را تعیین کردهاند، یعنی بهنحوی رفتنمان را مشروط به حجاب کردهاند. دوستانم امروز رفته بودند اما حالا همهشان دلتنگ و گریاناند و میگویند: «همهچیز در آنجا مثل گذشته است اما نمیدانیم چرا. نوعی خلأ را احساس میکنیم. گویی همهجا و همهکس تنها در ظاهر مانند گذشته است اما در واقع همهچیز تغییر کرده است.» دوستم دانشجوی دانشگاه پلیتخنیک است. میگفت: «امروز با لباسهای همیشگی رفتم اما خانمی که مسئول بررسی دختران است، گفت: "دیگر اینگونه لباس نپوشید. اطلاعیه را نخواندهاید؟ لباس سیاه، دراز و گشاد بپوشید. در غیر این صورت، نیایید." او میگوید نمیتوانم اینهمه راه را با آن لباسها بروم. در ضمن، فکر نمیکنم که اینها دانشگاه را بتوانند ادامه دهند. امروز بسیار بینظمی بود.» دوستم پیام داده: «لاله یک چیزی بگو. من خیلی ناامید هستم. خیلی دلتنگ هستم. هیچ امیدی به دانشگاه و درسش ندارم. حتی میخواهم دانشگاه را رها کنم. امروز بسیار زیاد درس خواندیم اما حالا حتی دلم به بازکردن صفحهی کتاب نمیرود. نمیدانم چه باید بکنم. سردرگم هستم.
اگر بعد از این به لباسمان زیاد سختگیری کند دیگر دانشگاه نمیروم.»
۹ حوت (اسفند) ۱۴۰۰
چند روز میشود که اینجا همه از تلاشی خانهها توسط طالبان حرف میزنند. همه خیلی ترسیدیم. برادرم چند سال قبل افسر ارتش بود. پدرم دیشب همهی کارتهای برادرم، عکسهای نظامیاش، لباسهایش و حتی کفشهای نظامی او را آتش زد. و امروز حداقل دو ساعت دنبال یک گلوله در خانه بود که او با خود آورده بود. به او میگویم پدر بهبهانهی یک گلوله که نمیتوانند ما را دستگیر کنند، پس اینهمه دنبالش نباش. میگوید نه باید پیدا شود، مردم میگویند اگر نشانهای از نظامیبودن پیدا کنند، بعد از آن بسیار محکم میگیرند و همهی خانه را زیرورو میکنند. او اسناد تحصیلی برادرانم و من را به برادرم داد که در شفاخانه کار میکند. مردم میگویند که اگر اسناد تحصیلی، پاسپورت و کارت برقی را پیدا کنند، یا با خودشان میبرند یا از بین میبرند. حتی مردمان در اینجا میگویند که اگر پول و طلا پیدا کنند، با خودشان میبرند. شاید شب گذشته از وحشتناکترین شبهای طالبانی بود. مادر حسین، پسری که طالبان او را کشتند، با پدرم تماس گرفته بود و گفت: «همهی عکسهایش را آتش زدم و گریه کردم. لباسهایش را، کفشهایش را و هر چیزی را که متعلق به حسینم بود، آتش زدم و گریه کردم. دیگر چیزی از او باقی نمانده.»
و گفت شکیلا دارد بهخاطر اسنادش گریان میکند و میگوید مادر اگر اسنادم را با خودشان ببرند، بعد چه کنم. او بسیار ترسیده بود و همینطور هرکس دیگری که روزی کسی در نظام قبلی داشته است.
پدرم به خانوادهی معاون، یعنی پسر مامایش زنگ زد. آنها گفتند دو شب است که نان نخوردیم، حالت همهمان خراب است، نمیدانم با اینهمه تقدیرنامه، مدرک و... معاون چه کنیم؟
از طرفی اگر پیدا کنند، همه به جنجال میرویم.
مادر و پدر، من را حتی در خانه تنها نمیگذارند تا مبادا وقتی آنها نیستند، طالبان بیایند. مادرم یک چادر کلان و دراز را آماده کرده تا وقتی طالبان آمدند، من آن را بپوشم. امروز مادر برای من حجاب خرید و گفت: «بعد از این، این حجاب را بپوش. میگویند دیروز قصد زدن دو دختر را کرده بودند اما پیرمردی مانع شده است. این را بپوش قبل از اینکه شلاق بخوری.» امروز آن را پوشیدم، اگر از سختبودن آن از لحاظ روحی بگذرم ــ که به من حس خیانت به باورهایم و مطیعبودن در برابر پستترین انسانهای این سرزمین را میدهد ــ از لحاظ فیزیکی کنارآمدن با آن بسیار دشوار بود و هست. امروز وقتی از مقابل دوچرخهای رد میشدم، آن را نقش بر زمین کردم. مقصر من نبودم بلکه آستینهای فراخ حجاب بود که به آنها عادت نداشتم و در دستهی دوچرخه گیر کرد و دوچرخه روی زمین افتاد. حس خیلی بدی بود اما آزاردهندهتر از آن، نگاه مردم، خصوصاً مردان، در این روزهاست. آنها هر روز چشم در انتظارند که چه زمانی همهی زنانشان را در برقع ببینند. و آزاردهندهترین حرف در مورد حجاب و اجباریشدن آن برای من این است که مردان و حتی بعضی زنان، میگویند: «طالبان دختران را آدم خواهند کرد.»