آیا شهریور امسال به «شهریور آن سال» تبدیل خواهد شد؟
شهریور یا برج سنبله یا دوشیزه، تنها چهرهی زنانه در برجهای دوازدهگانهی عصر قدیم است. بسیاری از تمدنها این صورت فلکی را به شکل زنی با بالهای فرشتهمانند، با خوشهای از گندم در دست به تصویر کشیدهاند.
«اغلب اوقات پیش نمیآید و وقتی پیش میآید که کمتر انتظارش میرود: چیزی از جایش در میرود و ناگهان یک رویداد جزئی، به دلیل تأثیر متقابل و پیشبینینشده بین مقدمات درونیاش با شرایط کموبیش اتفاقیِ بیرون، از حد و مرزهای جایگاه معمولش در دنیای روزمره عبور میکند؛ پوستهی ازپیشمقرر و ظاهریاش را درهممیشکند و درونیترین معنای نمادینش را بر ملا میکند. چیزی که در ابتدا ظاهری کاملاً عادی داشته ناگهان بر زمانه و دنیایی که در آن زندگی میکنیم نور غافلگیرکنندهای میتاباند و مسائل اساسیاش را بهوضوح روشن میکند.»
محاکمه، واتسلاو هاول
پنجاه و چهار روز از آن شب گذشته است. حالا کمکم میتوانم بنویسم به قول آنکه گفت «که ای صوفی شراب آنگه شود صاف /که در شیشه بماند اربعینی».
آن شب با دوستان در اقامتگاه بومگردی در کویر سمنان بودیم. جمعه بود، بیست و پنجم شهریور. شنبهاش تعطیل بود. تاریک شده بود و مشتری در آسمان بود. ماه و مریخ در صورت فلکی گاو در مقارنه بودند. اینکه مینویسم نه برای ثبت است که همه چیز در صفحههای مجازی ثبت شده، بلکه فقط میخواهم روایت کنم از کسی که در بهمن ۵۸ به دنیا آمده و در ۴۳ سالگی که موهایش دارد سفید میشود چگونه دید آن شب و روز را آنطور که یانیس ریتسوس نوشته:
سنگی را بر سنگی دگر نهاد
نه اینکه بخواهد خانهای بسازد
نه اینکه بخواهد شعری بسراید
نه!
داشت تنهاییاش را اندازه میگرفت.
و آتشی روشن بود میان آن کاروانسرا و بچهها جایی دور بازی میکردند و ما که دورِ آتش بودیم صدای رفیقی را میشنیدیم که در درآمد آواز دشتی با صدای غریبِ افتادهای میخواند که «ای مشتاق عشق، ناله از سر جان بکن تا در دلِ جانان مؤثر آید و گریه از چشم روح بنما که...».
و من که مثل همیشه چشمانم به تلفنِ همراه بود، دیدم که آن دختر جوان که در اغما بود از دنیا رفته است. کسی که نمیشناختم از دنیا رفته بود. یادم افتاد که وقتی پدرم هم داشت میرفت، هنگامی که هنوز جان داشت اما جانی در بدن نشان نمیداد یک بار بر دستانش در بیمارستان فیروزگر تهران گریه کرده بودم اما وقتی رفت، دیگر نگریستم. دیگر یک بار هم برایش و به خاطرش گریه نکردم. حالا هم آن دختر رفته بود و کسی که از رفتن پدرِ خودش گریه نکرده از رفتن دختر غریبهای در بیمارستان کسری هم تکان نمیخورد. اما در این حالتِ هیچ در هیچ، در آن شبی که بیستوپنجم شهریور بود و مریخ با ماه در صورت فلکیِ گاو مقارنه کرده بود، چیزی که راه چیزی را میبندد در دلم بود. مثل سیزده سال قبل که صبح بیستوسوم خرداد سال ۸۸ بیدار شدم و زنم دخترم را حامله بود و تلویزیون را روشن کردم و آمار آرای شمارششدهی ریاستجمهوری را دیدم، نهارم را برداشتم و به محل کار آمدم و همکارانم به هم نگاه میکردند و من به آنها نگاه میکردم و چیزی در هوا بود که سنگین بود. مثل بارِ دیگری که در ماشین بودم؛ صبحی بود که من در راه کار نیمهخواب بودم و رادیوی تاکسی روشن بود و نهادی در حکومت اطلاع داد که شلیک کرده به هواپیمای مسافربری که چند روز قبل در اطراف تهران سقوط کرده بود و آن روز اواخر دیماه ۹۸ بود. همهی این ماهها و سالها در اینترنت هست اما من مینویسم، چون دوباره چیزی در هوا بود که سنگین بود. همان سبکیِ تحملناپذیرِ هستی، انگار همین که وجودِ خودم را احساس میکنم اذیتم میکند. این که هستم و این خیابان و درخت هست اما همین بودنش؛ بودنِ تو و بودن این همه کهکشانِ بیصاحب؛ سنگینیاش روی توست و نمیفهمی روی دلت، مغزت، کجای این شصت هفتاد کیلو آدمِ ناچیز، سنگینی میکند آن همه سنگینی.
کنار آن آتش کویر بودیم و هنوز درآمد دشتی بود که پیامها از آمریکا و کانادا، از دوستانم که ایران نبودند، میرسید که در ایران چه خبر است. مردم کجا هستند و من نمیدانستم اما برایم روشن بود که آن چیزی که هست در ایران نیست. در سربالاییِ بالای میدان آرژانتین در بیمارستان کسری نیست. دوباره رگی از جایی کشیده شده بود و هوای این سیارهی بیمقدار سنگین به نظر میرسید. قدیمها که دانش فیزیکی نبود مردم خیال میکردند که هنگام زلزله خدا رگ و بندی را میکشد که :
پس بجنبانم من آن رگ را به قهر
که بدان رگ متصل گشتست شهر
یکی دو شب قبل از آن شب، شعری به اسم فریدون مشیری در صفحهها به اشتراک گذاشته میشد: «من ز مردان ناامیدم بیگمان / کاوهی آیندهی ایران زن است».
و حالا رگی جنبانده شده بود. نه در تهران و نه در هیچشهری. در ناکجا. رگی در ناکجای جهان تکان خورده بود و حتی کسانی که سالها خبری و ارتباطی با آنها نداشتم کمکم پیامهایشان میرسید و من هرچند چیزی نمیدانستم و گرمای آتش به پاها میرسید، به کتریِ سیاهی کنار آتش نگاه میکردم که سیاه بود. سیاه بود و درش تکان میخورد و بالا میپرید با بخار و آن آواز هنوز در دشتی بود و مرضیه میخواند که «شمع خودسوزی چو من در میان انجمن/ گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد».
معینی کرمانشاهی هم مثل ریتسوس موبهمو سخنها و نکتهها از انجمنها را جمع کرده بود تا تنهاییاش را اندازه بگیرد و این آواز را میخواندیم و گویی به سنگ بیابان میگفتیم که ما تنها هستیم، چه در سمنان چه در ونکوور چه در اورنج کانتی. و آن جمعه شبی که بیست و پنجم شهریور بود تنهاییِ ما دچار شبیخون حجم یک خبر بود و رگ جهان جنبانده شده بود.
کتری سیاه کنار آتش قلقل میکرد و درش بالا و پایین میپرید. من کل آن روز و دیروزش را به خنده و شوخی و بازی گذرانده بودم. با دوستانم، با دخترم که در سال ۸۸ به دنیا آمد و حالا بزرگ شده بود. هیچ به فکرم نمیرسید که در جهل گذشتگان اندک حقیقتی نهفته باشد که رگ جهان در جایی کشیده شود و هرکس که به آن رگ وصل باشد تکان بخورد. هرکس که مسجد شیخ لطفالله را دیده، هرکس که پاییز آهار و میگون و لواسان را تجربه کرده، هرکه با خالیِ بیکران دشتهای آذربایجان شریک شده، در کوچههای یزد دویده و در پامنار زمین خورده چیزی درون تن و روانش تکان بخورد، حالا هر کجای جهان باشد. هر شهر و خیابانِ دور و غریبی که حالا در آن نفس میکشد. این زلزله در بم و منجیل و بویین زهرا نبود، در نهاد کسانی بود که سعدی را با صدای شجریان شنیده بودند. کسانی که در راه شیراز سمت چپ جاده، جذب ستونهای کاخ آپادانا شده بودند. تمام آنها که رفته بودند و شمارههایشان از تلفنهایمان حذف شده بود. رگی بین ما بود که فراموش کرده بودیم. آنها، جمعه صبحهای گلابدره، شبهای دربند و درکه، بوی ادویهیِ بازار زاهدان، و تصویر پرندهها روی دریاچهی مریوان را توی دهلیزی از قلبشان با خود برده بودند. آن رنگ و بوها در شهرهای دنیا پخش شده بود. سالها پیش. هر زمان. با هر چمدانی و قلبی که رفت. با هر آبی که در تهران خورده شد و بعد از بلند شدن از مهرآباد به شکل اشکی ریخت.
همهی ما تکان خوردیم و کسانی که زلزله بر سرشان آوار میشود اول به آدمهای دیگر نگاه میکنند، به خانواده و بعد به کوچه میدوند پی همسایه و دوست میگردند. و آن جمعه شب بود که رگی جنبانده شد و هرکسی که «ای ایرانِ» خالقی و «چریکه تارای» بیضایی را دوست داشت یا هرکس که صدای حسن گلنراقی و داریوش رفیعی به گوشش آشنا بود، هرکس که هوای رامسر و چمخاله و کلاردشت را یک بار در ریه ریخته بود، همه به یک خیابان در ناکجای جهان ریختیم. همان شب همه به خیابانی در ناکجای جهان ریختیم. کسانی که دنبال جایی بودند، هرچند سخت، که به دیدار هم بیایند؛ کسانی که پیِ دیدار پدر و مادر و خواهر و دوست بودند، در همان شبِ سیاه شهریور در جایی در «هیچکجا» به هم رسیدیم و آن چیزی که ما را در هیچکجا به هم رسانید تصویری بود که خودش نشانهی دورانی بود. صورت آن دختر سفید بود و به یادمان میآورد که بیهقی چطور بر دار کردن حسنک وزیر را توصیف کرده بود: «تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار و همهی خلق به درد میگریستند... هیچکس دست به سنگ نمیکرد و همه زار زار میگریستند، خاصه نشابوریان....این است حسنک و روزگارش و گفتارش... او رفت و این قوم که مکر ساخته بودند نیز برفتند و این افسانهای است با بسیار عبرت.»
حالا مرزهای نیشابور بسیار بزرگ شده بود. مرزهای نیشابور تا دورترین قارهها رفته بود و همه و همه آن روی سپید را دیده بودند. چهرهای بیجان خوابیده بر تختی در بیمارستان کسری. کسی که هیچ گفتاری نداشت، فقط تصویری بود مثل یک نشانه، برای هرکه رنگ فیروزه را دوست داشت، خیلی بیشتر از رنگهای هر کجای دنیا.
تمام تصویرها و فیلمهایی که در روزهای بعد منتشر شد در دسترس همه هست. بیش از حادثههای سالهای قبل؛ و در آینده هر که جستوجو کند توالی اتفاقات روز به روز را بهراحتی در ذهنش خواهد چید. یکی از ترانههایی که در روزها و هفتههای بعد بارها در دانشگاه و خیابان همخوانی شد و در ذهنها پذیرفته شد سرودی بود که با فریاد «زن، زندگی، آزادی» شروع میشد و در ادامه میرسید به اینجا که «به نام تو که اسم رمز ماست». و این یادآور دستنویسی بود که بر مزار آن دختر نوشتند: «تو نمیمیری؛ نام تو رمز میشود.»
دیدم در خیابان که مردم پا میکوبیدند و میخواندند آن قسمت سرود را که
بسته بالای سر؛ گیسوان چه هیبتی است
بسته بالای سر؛ گیسوان چه هیبتی است
گرچه در گذشته روزهای پرهیجانی را تجربه کردیم اما آنچه بسیار عجیب است چگونگی همهگیر شدن شعار «زن، زندگی، آزادی» در این گوشهی دنیا است و به رخ کشیدن هیبت گیسوان بستهشده بالای سر.
یکی دو شب قبل از آن شب، شعری به اسم فریدون مشیری در صفحهها به اشتراک گذاشته میشد: «من ز مردان ناامیدم بیگمان / کاوهی آیندهی ایران زن است».
در هفتههای بعد درصدی از زنان در تهران و شهرهای دیگر حجاب نداشتند. بی هیچ دستور و هماهنگیای، معمولیترین تصمیمشان را بیآنکه تصمیمی گرفته باشند، بدون هیچ صدایی با بلندترین صدا در خیابانها فریاد میزدند.
شاهرخ مسکوب جایی نوشته بود: «شاهنامه چهارصد سال پس از فروریختن ساسانیان و شکست ایرانیان از عربها سروده شد، زمانی که وجدان تاریخیِ ایرانیان دوباره برانگیخته شده بود.»
آیا چه چیزی و در کجا تکان خورده بود؟ و آیا تغییرات دائمی و بنیادین هستند یا ما فقط هیجانی زودگذر را تجربه میکنیم؟ آیا در سالهای آینده خواهیم گفت شهریور آن سال؟ آن سال که نشانهاش زنی تنها بود که در بیست و پنجم تنها برج زنانهی دوران باستان با خوشهای گندم در دست، چشمانش را فرو بست؟
در کوچه و خیابان شاید دیگر کسی شهریور ۱۳۲۰ را به خاطر نیاورد. کتابهای تاریخ تمام وجوه بیرونی و تغییرات مشهود را روایت کردهاند. مردم دیدهاند که نیروهای شوروی از شمال و انگلستان از جنوب به ایران ریختهاند و فروغیهایی هم بودهاند که وساطت کنند تاجداری با تاجداری دیگر جایگزین شود. اما شهریوری که در آغاز قرن جدید خورشیدی گذشت انگار چیزی درون چیز دیگری و اتفاقی پنهان در پنهانی دیگر بود، اتفاقی در وجدان. و هیچ سیاستمداری در مسئلهی وجدان قادر به وساطت و علاج نیست. شری از بیرون به ما یورش نیاورده. این سیاهیِ درون یک کالبد است که قی میشود.
شگفت آنکه که در محیط کارم، افراد معمولی دنبال تجربههای امر وجدانی در دیگر کشورها و در تاریخ میگردند. همکارم این پاراگراف از جستاری از هاول با عنوان «سیاست و وجدان» را برایم میفرستد:
«بهترین راه مقاومت در برابر تمامیتخواهی این است که آن را از روح و روان خودمان، از موقعیت اطرافمان، از سرزمینمان و از دایرهی انسانیت معاصر بیرون کنیم. بهترین یاری به کسانی که تحت حکومت رژیمهای تمامیتخواه روزگارشان تیره و تار شده، مقابله کردن با شری است که یک رژیم تمامیتخواه میسازد؛ شری که استحکام و قوای رژیم از آن میآید و خط مقدمِ رژیم از آن جان و مایه میگیرد.»
آیا در آیندهی نزدیک تغییر بزرگی را به چشم خواهیم دید؟
آیا جهان معاصر طبق کهنالگوهای اساطیری پیش خواهد رفت؟
نتایج سیاسی و تاریخیِ ملموس کمتر قابل پیشبینیاند اما هر چیزِ نهانی که در نهاد بود به هزار صورت چهره مینماید. همانگونه که حرفهای سیاستمداران، تحلیلگران و آنان که فرصت سخن دارند را میشنویم، گاهی باید عکسها را نگاه کرد.
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشانِ سخنگو را ببین
چهرههای خاموشی که در سکوتی ابدی نگاه میکنند و تو میدانی که نگاهشان پایان نخواهد یافت. در اصل این ما هستیم که از نگاه آنها خلاصی نداریم. تصویرهایی که روایتگر دورانی میان دو دوران هستند. زمانی که سپری شده و عصر دیگری که از راه خواهد رسید و این روزگارِ وجدان است.
شاهرخ مسکوب جایی نوشته بود: «شاهنامه چهارصد سال پس از فروریختن ساسانیان و شکست ایرانیان از عربها سروده شد، زمانی که وجدان تاریخیِ ایرانیان دوباره برانگیخته شده بود.»
شاید بیراه نباشد که اسطورههای آن دورانِ دور دوباره در میان مردم عادی، ورزشکاران، بازیگران، و در کوچه و خیابان و در صفحههای مجازی به گوش و چشم میرسد.
به همین خاطر است که کارگردان بزرگ و تیزبینی که بیش از شصت سال از عمرش را صرف اسطورهها کرده قلم را برمیدارد و با خط خوش مینویسد:
«مادر ایران ز جا برخاسته».