خیابان؛ جایی که ترس و شجاعت به هم میرسند
نقاشی آبرنگ از فائزه صدیق در پشتیبانی از اعتراض زن، زندگی، آزادی
حالا برای من و بسیاری از دیگر شهروندان ایران مسجل شده که تغییر و دگرگونی جز از راه خیابان ممکن نیست. ما پیش از این تمام راههای دیگر را امتحان کرده بودیم و همه بنبست بود. به همین علت، من هم مثل بعضی دیگر در این ماهها سعی کردهام که هر بار تمام توانم را جمع کنم، ترسم را بردارم و با خود ببرم به خیابان. دیگر مطمئن شدهام که شجاعت، جنسی جدا از ترس ندارد، از جای دیگری نمیآید و با ترس نه تنها بیگانه نیست بلکه دست در گردنش میاندازد و با هم این طرف و آن طرف میروند. در خیابان، پیش چشم مأمورانِ اسلحهبهدست فهمیدهام که شجاعت، ترسی است که با آن روبهرو میشوی، با خودت حمل میکنی و میگذاری بالا بیاید و تمام وجودت را بگیرد و نشانت دهد که چه باید بکنی. اگر ترس نبود شجاعت معنی نداشت.
اولین بار همان شبی که خبر مرگ ژینا آمد، رفتیم بیرون؛ گفتیم باید برویم. بیآنکه فراخوانی منتشر شده باشد یا با دیگران هماهنگ کرده باشیم، رفتیم به سمت بیمارستان کسرا در خیابان الوند که پیکر ژینا در آن آرمیده بود. مسیرها را بسته بودند و مدام به عابران حمله میکردند و پلاک ماشینهایی را که بوق میزدند، میکندند. از آخرین باری که در خیابان بودیم چند وقت گذشته بود؟ برای من آخرین بار دیماه ۱۳۹۸ ــ بعد از شلیک موشک توسط سپاه به هواپیمای ۷۵۲ اوکراین و کشته شدن ۱۷۶ مسافر ــ بود که همراه با دیگران رفتم جلوی دانشگاه پلیتکنیک، زیر پل کالج. ۲۵ شهریور ۱۴۰۱ با مرگ ژینا دوباره به خیابان رسیدیم.
از آن شب به بعد، معمولاً سه یا چهارنفری با هم قرار میگذاریم و به تجمعات میرویم. به توصیههایی که میگوید تنها به تجمع نروید، دیگران را از موقعیت خود مطلع کنید و لباسهای نامتعارف نپوشید، گوش میدهم. گوشیام را از اطلاعات دردسرساز پاک میکنم و در زمان تجمع میگذارم در جیبم بماند. به مادرم میگویم که همین اطراف کار دارم و یکی دوساعته برمیگردم. دوست ندارم که در دلشوره نگه دارمش. روز و ساعت تجمعات معمولاً مشخص است اما مکان تجمعات نه. این مایهی سردرگمی است. سعی میکنیم جایی برویم که پیشبینی میکنیم میتواند جمعیت درست کند و احتمال گیر افتادن کم است. چند بار آخر رفتیم خیابان انقلاب. از چهارراه ولیعصر به طرف میدان انقلاب و تقاطع خیابان توحید. وقتی به انقلاب میرسیم دقایق اول به ارزیابی میگذرد، اینکه جمعیت چقدر است و نیروهای سرکوبگر چقدر گستردهاند و چقدر احتمال دستگیری و حتی زخمی و کشته شدن وجود دارد.
همراه با ما آدمهای زیادی پیادهروی میکنند؛ معلوم است که همه منتظر یک لحظهایم، لحظهای که بتوانیم به هم بپیوندیم و شعار دهیم. لحظهای که خیابان را از آنِ خود کنیم. در این چند باری که در تجمعات شرکت کردهام کمتر از پنج بار به چنین موقعیتی رسیدهایم که چند دقیقه دوام آورده و بعد با هجوم نیروهای گارد، گاز اشکآور و شلیک گلولههای ساچمهای از بین رفته است. لحظهای که در ویدیوها و عکسها انگار کش میآید و تمام نمیشود. لحظهای که ابدی میشود. نیروهای امنیتی چهارچشمی مواظباند که ما به هم نپیوندیم. زیرا میدانند اگر بیشمار شویم کارشان ساخته است. به همین علت، حتی اگر شعار ندهیم و در حال کنش انقلابی نباشیم، باز گاز اشکآور شلیک میکنند و حمله میکنند تا آدمها را پراکنده کنند.
وقتهایی که پراکندهایم و در بین انبوه نیروهای سرکوب فقط راه میرویم، به موهای بدون روسریام دلخوشام. به سرِ بدون حجاب دوستانم و زنانی که جلوتر و عقبتر حرکت میکنند و مردهایی که با ما همراهاند. موهای بدون روسریِمان سلاح ماست و به آنها میفهماند که عابر نیستیم، انقلابی هستیم و آمدهایم تا خیابان را پس بگیریم؛ تا زن، زندگی و آزادی را پس بگیریم. در خیابانی که هیچچیزش عادی نیست، تعداد عابران پیاده از همیشه بیشتر است، نیروهای سرکوب و ماشینهایشان همچون مبلمان شهری به دیوارهای چهارراهها تکیه دادهاند یا میدانها را قرق کردهاند، سعی میکنیم که عادی رفتار کنیم. وانمود میکنیم که در حال رفتن به جایی هستیم که از این مسیر میگذرد. با هم مرور میکنیم که اگر گرفتار شدیم چه بگوییم و چه بکنیم که فکر کنند واقعاً نه به قصد اعتراض، بلکه به قصد جایی رفتن داشتیم عبور میکردیم. اگر یک نفر از ما دستگیر شد تکلیف بقیه چیست؟ بمانند یا متفرق شوند؟ جواب به این سؤالها آسان نیست ولی سعی میکنیم که منطقیترین واکنش را پیدا کنیم. این منطقیترین واکنش، هر دفعه متفاوت است، نمیتوانیم دربارهاش به جواب قطعی برسیم. اما در تمام این جوابها ترس و شجاعت نقش تعیینکنندهای دارند.
شجاعت مسری است، چنان که ترس مسری است. وقتی جمعیت زیاد میشود، دیگران هم میآیند. وقتی یک نفر فرار میکند، بقیه بدون اینکه عامل خطر را ببینند، میدوند. در ترسیدن و شجاع بودن، بیآنکه کلامی رد و بدل شود، به هم اعتماد میکنیم و پیش میرویم. موتورهایشان در پیادهرو از بینمان با سر و صدای زیاد عبور میکنند، باتوم به در و دیوار میکوبند و فریاد میزنند «نایستید، برید خونههاتون». نباید خود را تابلو کنیم. تابلو کردن یعنی اینقدر برویم و بیاییم تا شناساییمان کنند. یک بار پیاده از این طرف خیابان، یک بار پیاده از آن طرف خیابان، یک بار با اتوبوس، یک بار با تاکسی، میرویم و میآییم و چشم میگردانیم. در بین عابران پیاده همهجور سن و سالی هست، گرچه جوانترها بیشترند اما زنان و مردان میانسال و سالخوردهای را هم میبینی که انگار برای ایستادن، بحث کردن و زیر سؤال بردن نیروهای سرکوب، و برای شتافتن به کمک دیگران جرئت بیشتری دارند. وقتهایی هم بوده که جلوی چشممان آدمها را دستگیر کردهاند و بردهاند و نگذاشتهاند که کمک کنیم. با شوکر و تهدید اسلحه از صحنه دورمان کردهاند و بعد آن معترض را بدون مقاومت یا کشانکشان با خود بردهاند. دیگر فهمیدهاند که مشاهدهی صحنههای کمک مردم به یکدیگر، و دستبهدست شدن این ویدیوها در شبکههای اجتماعی، چقدر باعث عبور آدمها از ترسهایشان شده، چقدر به خیابان امیدوارترشان کرده و به همین علت، کسانی را که کمک و مقاومت میکنند، با شدت بیشتری میزنند، بازداشت میکنند و بدون دادرسیِ عادلانه، حکمهای عجیب و غریب و سنگین برایشان صادر میکنند.
بعضی روزها بیآنکه شعار بدهیم یا بتوانیم به یکدیگر بپیوندیم به خانه برگشتهایم. در چنین مواقعی، برای تسلی دادن به یکدیگر میگوییم همین که سالمایم جای شکر دارد. اما اگر این بار نشد، معنیاش این نیست که دیگر نمیتوانیم به هم بپیوندیم و شعار دهیم. چیزی که ما را دوباره به خیابان برمیگرداند، امید به رسیدن «آن لحظه» است. یقینی که مدام به آن میرسیم، تلاش برای خالی نکردن خیابان است. خیابان که خالی شود، ترسهای بیشتر و سرکوب وسیعتر از راه میرسد. یعنی از این هم بیشتر؟ آری، از این هم بیشتر. حضور در خیابان، بیقراریمان را، وجدانمان را تسکین میدهد و ما را به جزئی از ارادهی باشکوه تغییر تبدیل میکند، حتی اگر نتوانیم همیشه با صدای بلند بگوییم «مرگ بر دیکتاتور».