رؤیای سرکشان: از هما تا سپیده
هما (۱۳۷۲):
هما تو را به میدان تجریش میبُرد. میگریختی و دور نمیشدی. میگفتی برگردیم هما، برگردیم برویم سر پل، برویم به وقتی که بچه بودیم. وقتی که لرز ژلهی رنگی بستنیِ لادن دل را آب میکرد.
برویم به تابستان شبهای شمیران، به تفریح فال گردو و شور بلال، به سرخوشی خنکای دست نسیم بر گیسوی افشان. برگردیم هما، برگردیم به وقتی که اطلس کره را سرِ دست بلند کرده بود تا سنگینی خوف آسمان از وسوسهی چشمک نئون سرخ ترَک بردارد. برگردیم به روزهای زندگی، به خوشیهای کوچک ساده و به دردهای تحملپذیر.
میگفتی برگردیم اما هوا نبود و هما هوشوگوش به بیهوایی داده بود. میگفتی برگردیم اما گالن بنزین و قوطی کبریت دمِ دست بود. چشم تری بسته میماند، غیظی به بغض گلولهی گلوگیر میشد. زنی روسری سیاه از سر میکند و کبریت میکشید که ببینیدم. میگریختی از نگاهش، از پرهیب تن نازکش، از یادش میگریختی و دور نمیشد موی پریشان رها میشد که بسوزد و بسوزاند. باد دیوانه به آتش میدمید تا تن آزاد بشود. جماعتِ ایستاده به تماشا ساکت بود، قشقرق غارغار کلاغها گوش فلک را کر میکرد.
ویدا (۱۳۹۶):
ویدا تو را به جای آشنا میخواند. میخواهی بروی به کافهفرانسه. به یاد پرسههای بیپایان در راستهی دانشگاه با بوی خوش کافهگلاسه و ناپلئونی خستگی درکنی. پشت پنجره اما غوغاست. جماعتِ ایستاده به تماشا حیران است. ویدا دختران انقلاب را به خیابان میخواند. میخواهی بگویی ۵۷ سالِ خیابان بود و اسفندش خیابان از آن ما بود. میخواهی بگویی از دانشگاه تا بهارستان و از انقلاب تا آزادی موجدرموج دریا بود. میخواهی بگویی که پوشیدهموورو و دهانبسته نبودیم و... .
بر سکوی برق اما سکوت سالیان تندیس میشود. سر برهنه، مو رها، روسری سفید بر سر چوب. ویدای خاموشِ خیابان انقلاب روشنای راه میشود.
سحر (۱۳۹۸):
دو چشم روشن، شال شرابی، خندهی مبهم، دختر آبی.
بههم بریز سحر، که روز روز تزویر است. بههم بریز و بسوزان که توپ در زمین تو نیست. سکو نه سکوی آزادی
که منبر زور است. سحر اگر که تکوتنها رفت، سحر برای چه تکوتنها رفت؟
سپیده (۱۴۰۱):
سپیده شما را به بی آر تی برساند. میتوانید نشسته یا ایستاده، سرتان در گوشی خودتان باشد. نبینید یکی کلافه از زخم زور و گرمای تیر شال از سر میکَند. نشنوید دهنبهمزدی امرونهی میکند. نبینید و نشنوید و لب از لب باز نکنید. اما نمیشود که نخواهید، که ببینید و بشنوید که بیصدا نمانید و پا پیش بگذارید که بلند نه بگویید. نه، نمیشود که نخواهید که یا روسری یا توسری را از اتوبوس بیرون بیندازید.
سپیده کجاست؟
دور چشم کبود و صدای شکسته و آبی رسوای پشت سر، انشای مغزهای پوسیده و اعتراف به صافی زمین، تاریکی غار و مرداب ریشههای تباه، چرک نفرت و زخم زور و بیتمامی شب.
سپیده کجاست تا ما را به صبح روشن فردا برساند؟