تهران بعد از هشت سال
در گرگومیش یکی از روزهای شهریور هواپیما در فرودگاه در تهران به زمین نشست. من که بعد از هشت سال دوری به ایران برمیگشتم بعد از عبور از مرز ایران تمام مدت از پنجره بیرون را تماشا میکردم. هوا هنوز تاریک بود و جز نورِ برخی شهرها چیزی پیدا نبود. چراغها کمکم نزدیکتر شدند و هواپیما تکانی خورد و به زمین نشست. پس از توقف هواپیما مسافران با سروصدا از جایشان بلند شدند و کیف و کولهی خود را از بالای سرشان برداشتند و منتظر شدند تا درِ هواپیما باز شود. در ده دقیقهی اول تقریباً همه ساکت بودند اما وقتی درِ هواپیما باز نشد، اعتراض و همهمهی مسافران بلند شد. از مهمانداران هم خبری نبود. من پس از سفری بیست ساعته، دیگر نای حرفزدن نداشتم و سر جایم نشستم. بعد از بیست دقیقه درِ هواپیما باز شد و مسافران با فشار و تنهزدن به یکدیگر سعی کردند تا زودتر از هواپیما خارج شوند. وقتی همه رفتند من و چند نفرِ دیگر هم از درِ هواپیما خارج شدیم. هُرم گرمای تابستانی به صورتمان خورد، از پلهها پایین رفتیم و سوار اتوبوسی شدیم که کنار پلهها منتظر بود. اتوبوس بعد از چند دقیقه حرکت ما را کنار پلهای دیگر چسبیده به ساختمان فرودگاه پیاده کرد. دوباره با ساک دستی و کولهپشتی از پلههای آهنی بالا رفتیم. چند زن و مرد سالخورده پایین پلهها منتظر کمک ماندند و من همراه با دیگر مسافران وارد فرودگاه شدم. همه میدویدند؛ از مسافر کناردستیام پرسیدم چرا همه دارند میدوند؟ گفت نگراناند که در صف کنترل گذرنامه بمانند. وقتی به آنجا رسیدیم چند صف ده پانزده نفری جلوی باجههای کنترل گذرنامه تشکیل شده بود.
توی صف چند دختر جوان کلاه لبهدار به سر گذاشته بودند و چند نفری هم شالهای رنگی پوشیده بودند. چند زن و دختر جوان نیز حجاب نداشتند. من زل زده بودم و به صفها نگاه میکردم. میخواستم واکنش مأموران نظامی در اتاقک کنترل گذرنامه را ببینم. در صف کناری نوبت به خانمی رسید که حجاب نداشت و من تمام حواسم به او بود. افسر پلیس گذرنامهاش را گرفت و مُهری بر آن زد و داد دستش. هیچ تذکری به کسی داده نشد. هنگام دریافت چمدانها دیدم خانمی که موقع کنترلِ گذرنامه شالی بر سر داشت، حالا بیحجاب است. بعضی از زنانی هم که به استقبال مسافران آمده بودند، حجاب نداشتند. چمدانم را گرفتم و به سمت بخش خروجی حرکت کردم. دیدم آنجا هم صف است. پرسیدم چه خبر است؟ یک نفر گفت باید همهی چمدانها دوباره از دستگاه پرتو ایکس رد شود. همهی مسافران عصبانی بودند اما چارهای نبود. دوباره با چمدان و چرخ دستی به صف شدیم. سرانجام از این خوان هم گذشتیم. از درِ فرودگاه بیرون آمدم و ناگهان رانندههای تاکسیِ فرودگاه مثل شاهینی که طعمهای دیده باشند، به طرفم هجوم آوردند. مدام میپرسیدند ماشین میخواهی؟ چند بار گفتم نه اما دیدم که کفایت نمیکند. بنابراین، گفتم خودم ماشین دارم، و رانندهها دست از سرم برداشتند. چند دقیقه در هوای آزاد بیرون فرودگاه ایستادم، نفسی تازه کردم و دوباره برگشتم به سالن فرودگاه.
در گوشهای سیم کارت قدیمیِ «همراه اول» را از داخل کولهام برداشتم و به جای سیم کارت خارجی در گوشیِ تلفنام گذاشتم. به محض اینکه تلفن روشن شد، پیامی دریافت کردم که میگفت «گوشی شما در ایران ثبت نشده و باید آن را ثبت کنید». شنیده بودم که دولت برای کنترل قاچاق تلفن همراه سیستمی طراحی کرده و از همه بابت وارد کردن گوشی تلفن همراه، عوارض گمرکی دریافت میکند. ظاهراً عوارض گمرکیِ آیفون ۱۳ حدود هشت میلیون تومان است اما مسافران تا یک ماه میتوانند از گوشی خود در ایران استفاده کنند و بعد از آن تلفن همراهشان از کار میافتد. قرار بود که یکی از بستگان بیاید دنبالم. منتظر شدم تا رسید. گفت باید با آسانسور برویم به پارکینگ. نزدیک آسانسور، صف بزرگی تشکیل شده بود و مسافران با چرخدستیهای پر از چمدان منتظر بودند. پرسیدم آیا فرودگاه فقط همین یک آسانسور را دارد؟ یک نفر گفت گویا یکی هم ته سالن هست. هر بار که درِ آسانسور باز میشد چند نفر داخلش بودند که یا میرفتند پایین به پارکینگ یا میرفتند بالا به بخش مسافران خروجی. بیست دقیقه طول کشید تا بالاخره رسیدیم به پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
در مسیر فرودگاه به تهران، آفتاب بالا آمده بود و اتوبان پر بود از ماشینهایی که از هم سبقت میگرفتند. هرچند شیشههای ماشین بالا بود اما بوی دود و گازوئیل در فضای ماشین پیچیده بود. برخلاف قبل، این بو برایم آزاردهنده نبود و مرا به سالهای دوری برد که از شهرستان به تهران میآمدم و ترمینال اتوبوسرانی آکنده از همین بوی گازوئیل و دود بود.
حساب بانکی، همه کار با تلفن همراه
به خانه رسیدیم و کمی استراحت کردم. بعدازظهر خواستم بروم بانک تا کارت بانکیِ جدید بگیرم اما گفتند بانکها شش صبح باز و دوازده ظهر تعطیل میشوند. شنیده بودم که ساعتها را در نیمهی اول سال عقب نکشیدهاند و کار ادارات از شش صبح شروع میشود. نمیدانم که در عمل کسی شش صبح به بانک یا ادارهی دولتی میرود یا نه.
یک سال بعد از جنبش «زن، زندگی، آزادی»، فضای خیابانهای تهران کاملاً تغییر کرده است. به قول دوستی، هر کسی، حتی آنهایی که در تهران زندگی میکنند، باید برای مشاهدهی تغییرات اجتماعی حداقل ماهی یک بار به خیابان انقلاب برود.
با خودم گفتم حالا که نمیتوانم بروم بانک، اَپهای بانک و تاکسیِ اینترنتی را روی گوشیام نصب کنم اما هرچه در اپل استور گشتم هیچ اپ ایرانیای را پیدا نکردم. نمیدانستم که به علت تحریمها اپل اجازه نمیدهد که شرکتهای فعال ایرانی اپهای خود را در فروشگاه اپل ارائه کنند. در نتیجه، دارندگان آیفون در ایران با مشکلات جدی مواجهاند. البته چند اپل استورِ ایرانی وجود دارد که در ازای دریافت مبلغی ماهانه اجازه میدهند که از اَپهای ویژهی آیفون استفاده کنید. همهی مؤسسات و شرکتهای فعالی که اَپ آیفون دارند روی وبسایتهای خود لینک همین اپل استورهای ایرانی را گذاشتهاند. در کنار اَپ اندروید و آیفون، یک وباَپ نیز در وبسایتهای ایرانی وجود دارد که میتوان روی آیفون نصب کرد. اپ تاکسیِ تلفنی و بانک را به ضرب و زور نصب کردم. تاکسیِ اینترنتی اسم و شمارهی تلفن خواست و خیلی زود فعال شد. بانک جزئیاتی میخواست که از آن سر در نمیآوردم و نتوانستم که آن را فعال کنم. صبح روز بعد رفتم بانک و مسئول باجه کمک کرد و کارتم را صادر کرد. گفتم میخواهم از اَپ بانک هم استفاده کنم، باز هم همهی کار را انجام داد و گوشیِ تلفن را داد دستم و گفت الان میتوانی هر جای ایران که باشی از بانکداریِ الکترونیک استفاده کنی و نیازی نیست که به شعبهی بانک مراجعه کنی. یادم افتاد که همین چند وقت پیش دوستی که وبسایتی برای فروش کالا دارد از من خواست که ماهی دو دلار به شرکتی آمریکایی بدهم تا او بتواند از خدماتش در وبسایت استفاده کند. یعنی این خدمات الکترونیک که کارمند بانک میگفت فقط به درد ایران میخورد و خارج از مرز هیچ کارت بانکیِ ایرانیای قابل استفاده نیست و هر ایرانی برای سفر باید دلار و یوروی نقد در جیب بگذارد.
گشتوگذار در خیابان
پس از خروج از بانک تصمیم گرفتم که بروم میدان انقلاب و سری به راستهی کتابفروشیها بزنم. بیشتر میخواستم ببینم که در طول هشت سال گذشته چه تغییراتی رخ داده است. کنار بانک ایستادم و سعی کردم که تاکسیِ اینترنتی بگیرم و بروم میدان انقلاب. بعد از چند دقیقه پرایدی از راه رسید که رانندهاش جوانی بیستوچند ساله بود. در صندلی عقب نشستم. گرم بود و کولر پراید بر گرمای اوایل شهریور تأثیر نداشت. خواستم با اَپ تاکسیِ اینترنتی کرایهی ۹۰ هزار تومانیِ راننده را پرداخت کنم، اما هرچه کردم اَپ باز نمیشد. پول نقد هم نگرفته بودم. کلافه بودم و نمیدانستم در این گرما چطور باید کرایهی راننده را بدهم. رانندهی جوان که از آینه متوجه شده بود، گفت آقا اتفاقی افتاده؟ گفتم نه، میخواستم کرایهی شما را آنلاین بدهم اما اَپ بانک کار نمیکند. راننده گفت احتمالاً فیلترشکنِ شما روشن است. تازه یادم افتاد که شب گذشته یکی از جوانهای فامیل برایم یک فیلترشکن نصب کرد و گفت که برای یک ماه ۲۰۰ هزار تومان پرداخت کرده و حالا میتوانم بدون فیلتر هر سایت و اَپی را که خواستم باز کنم. فیلترشکن را خاموش کردم و دیدم که رانندهی جوان درست میگفت. از طریق اَپ تاکسیِ تلفنی کرایهی راننده را دادم. هنوز در ترافیک بودیم و من مثل بچهها خودم را به شیشه چسبانده بودم و بیرون را تماشا میکردم. چند دقیقهی بعد عرقریزان در میدان انقلاب پیاده شدم. شلوغ بود و کنارِ خیابان پر بود از دستفروش. هشت سال قبل وقتی تصمیم به مهاجرت گرفتم، اکثر دستفروشها در خیابان انقلاب کتاب میفروختند اما حالا افراد دیگری هم بساط پهن کردهاند و زیورآلات، عینکهای آفتابی، صنایع دستی، خوردنیها، نوشیدنیها و پوشیدنیهای گوناگون میفروشند. همه چیز تقریباً مثل گذشته بود و حتی ساختمانهای اطراف خیابان انقلاب تغییری نکرده بود اما پیادهرو تفاوت چشمگیری با گذشته داشت. دختران و زنانِ زیادی بدون حجاب بودند. اکثرشان پیراهن یا شلوار پوشیده بودند و کمتر مانتو به تن داشتند. به سمت چهارراه ولیعصر حرکت کردم و هرچه جلوتر رفتم شگفتزدهتر شدم. حکومت ادعا میکند که تعداد زنان بیحجاب اندک است اما فضای خیابان انقلاب چیز دیگری میگفت. یک سال بعد از جنبش «زن، زندگی، آزادی»، فضای خیابانهای تهران کاملاً تغییر کرده است. به قول دوستی، هر کسی، حتی آنهایی که در تهران زندگی میکنند، باید برای مشاهدهی تغییرات اجتماعی حداقل ماهی یک بار به خیابان انقلاب برود.
جلوی درِ اصلی دانشگاه تهران دختر جوانِ حدوداً بیستسالهای بدون حجاب با پیراهنی سفید روی صندلی نشسته بود. تعدادی عکس کوچک به اندازهی قوطی کبریت کنارش روی صندلی چیده بود. پرسیدم اینها فروشی است. گفت بله. شما عکسها را ببین و انتخاب کن، من برایت در اندازهای که دوست داری چاپ میکنم. از همهجا عکس داشت، از کویر و جنگل و دریا و کوچه پسکوچههای قدیمیِ شهرهای کویری. گفتم هزینهاش چقدر است؟ گفت بستگی به اندازهی عکس دارد. از ۴۰۰ هزار تومان تا یک میلیون تومان. گفتم زیاد نیست؟ گفت نه، اصلاً زیاد نیست. نصف این رقم فقط هزینهی چاپ است. راست میگفت؛ من اصلاً اعداد را نمیفهمیدم. هشت سال قبل، هزار تومان و ده هزار تومان رقمی بود اما حالا پول خُرد هم نیست. هشت سال قبل، یک میلیون تومان خیلی ارزش داشت اما حالا قیمت یک وعده ناهار در رستورانی وسط تهران است. واقعیت این است که قیمت خوراک و پوشاک در این هشت ساله بیش از ده برابر شده است. قیمت خانه و ماشین اصلاً برایم قابل محاسبه نیست، گویا قیمتِ آنها بیست تا سی برابر شده است.
به «قنادی فرانسه» سرِ خیابان وصال میرسم، همانجایی که ویدا موحد، معروف به «دختر خیابان انقلاب»، شش سال قبل روی سکوی کنار قنادی، نبش خیابان انقلاب، ایستاد و روسریاش را در اعتراض به حجاب اجباری در آورد و به چوب بست. تاوانش را هم داد و به زندان افتاد اما حالا خیابان انقلاب پر از دختران و زنانِ بیحجاب است. حالا خیابان انقلاب در تصرف دخترانِ انقلاب است.
حدود یک ساعت راه میروم و نزدیک میدان فردوسی وارد کافهای میشوم که خانهای قدیمی است با حیاطی زیبا. تقریباً هیچیک از زنانی که در حیاط کافه نشستهاند، حجاب ندارند و بلند بلند حرف میزنند و میخندند. سه دختر جوان با موهای آبیرنگ و قرمزرنگ دور میزی نشستهاند و سیگار دود میکنند. فضای کافه اصلاً شبیه به گذشته نیست و هرکس این تصاویر را ببیند خیال میکند که خارج از ایران است. دختر جوانِ بیحجابی با موهای کوتاه، تیشرت مشکی، شلوار جین مشکیِ گشاد و کتانیِ سفید، منوی کافه را میآورد و میپرسد جاسیگاری لازم دارید؟ میگویم بله، و یک معجون آب میوه که ترکیبی از چیزهای عجیب است، سفارش میدهم. وقتی دختر جوان با این مجعون سفارشی برمیگردد، یک لیوان نقاشیشده جلویم میگذارد. ته لیوان آبیرنگ است، کمی بالاتر قرمز است و روی آن قالبهای یخ شناورند. قاچ لیمویی هم روی لیوان گذاشته شده. طعم تعریفنشدهای دارد اما خوشمزه است.
محدودیتهای اینترنتی
بعد از چند ساعت گشتوگذار در مرکز تهران به خانه برمیگردم و میخواهم عکسهایی را که گرفتهام برای خانوادهام بفرستم. بهرغم تلاش فراوان، نمیتوانم واتساپ و سیگنال را باز کنم؛ تلگرام هم کار نمیکند. از یکی از پسرهای فامیل میپرسم که چه باید کرد؟ میگوید اول باید فیلترشکن را فعال کنی تا بتوانی از پیامرسانها و شبکههای اجتماعی استفاده کنی. فیلترشکن را روشن میکنم و با زور و زحمت چند عکس و فیلم کوتاه را میفرستم. بدون فیلترشکن تقریباً هیچیک از پیامرسانها و شبکههای اجتماعی در ایران کار نمیکند، بسیاری از سایتها نیز در دسترس نیستند، حتی سایتهایی که مسافران گمشده را با نقشه راهنمایی میکنند. با این حجم از فیلترینگ، طبیعی است که هیچ کسبوکارِ آنلاینِ عظیمی پا نمیگیرد. قبل از مهاجرت در سال ۹۴، فکر میکردم که چند سال بعد، ایران به یکی از کشورهای پیشرو خاورمیانه در حوزهی اقتصاد دیجیتال تبدیل خواهد شد، چون تب عجیبی کشور را فرا گرفته بود و بسیاری از جوانان در این زمینه مشغول فعالیت بودند. در آن زمان، کشورهای همسایه مثل ترکیه و امارات خیلی عقبتر بودند اما حالا به علت تحریمهای گسترده و محدودیتهای تحمیلشده از طرف حکومت، تقریباً هیچ نشانی از شور و شوق هشت سال پیش دیده نمیشود. درست است که چند نوع تاکسیِ اینترنتی و تعداد زیادی فروشگاه اینترنتی در ایران فعال شدهاند اما همهی اینها محلی هستند و پس از نزدیک به ده سال فعالیت به بازارهای منطقه و دنیا راه نیافتهاند. حالا کشورهای همسایه از ایران سبقت گرفتهاند. اکثر نیروهای جوان هم مهاجرت کرده یا بهدنبال مهاجرتاند. پیش از این، مقصد اکثر ایرانیان کانادا و آمریکا و استرالیا بود اما حالا بعضی از کشورهای همسایه و برخی از کشورهای اروپایی امکانات و شرایط ویژهای برای جوانان کارآزمودهی ایرانی فراهم کردهاند. اکنون آلمان در صدر فهرست کشورهایی است که جوانان باتجربهی ایرانی را جذب میکند. این کشور جوانان دانشآموختهی علوم رایانهای و دیگر رشتههای مهندسی را، حتی بدون نیاز به آشنایی با زبان آلمانی، جذب میکند. به آنها حقوق خوبی میپردازد و امکان اقامتِ دائم برایشان فراهم میکند. سه نفر از این جوانان را در فرودگاه فرانکفورت دیدم که بعد از یک سال کار در آلمان برای مدتی کوتاه به تهران میرفتند. از کار و زندگی در فرانکفورت بسیار راضی بودند و میگفتند که چند سال در ایران کار کرده بودند اما هیچ چشمانداز مثبتی برای زندگی نداشتند. یکی میگفت وقتی در ایران بوده در خانهی پدرش زندگی میکرده و دو سال کل درآمدش را جمع کرده تا ماشین بخرد اما قیمتها آنقدر افزایش یافته که نتوانسته ماشین بخرد، اما در آلمان ماشین خریده و خانهی نسبتاً خوبی اجاره کرده است و به کمک کسی محتاج نیست.
زنان، فاتحان مبارزه با حکومت
ترافیک آزاردهندهی تهران پایانناپذیر است، وقتی بعد از ساعتها از دستش خلاص میشوید تازه میافتید در ترافیک و فیلترینگ اینترنت. دائم در حال خاموش و روشن کردن فیلترشکن هستید. برای اَپهای خارجی، بهویژه پیامرسانها و شبکههای اجتماعی، باید فیلترشکن را روشن کنید. اگر در آنها لینک وبسایتهای ایرانی باشد، دوباره باید فیلترشکن را خاموش کنید تا آن وبسایت باز شود. و مدام نگرانید که بعد از خاموش کردن فیلترشکن دوباره نتوانید وصل شوید. خلاصه چنان بلایی سر اینترنت آوردهاند که از جانتان سیر میشوید. گویا همهچیز را روی اینترنت ملی (اینترانت داخلی) گذاشتهاند و خودشان همین درهای نصفونیمه را به روی شهروندان بستهاند. اگر تحریم باعث شده که ایرانیان نتوانند از برخی خدمات مؤسسات و شرکتهای خارجی استفاده کنند، حکومت کاری کرده که دستِ ایرانیان از دیگر خدمات شرکتهای خارجی هم کوتاه شود.
از ترافیک تهران گاهی میشد خلاص شد و از مترو استفاده کرد. البته در ساعتهای خلوت، نه صبح زود یا عصر که مردم سرِ کار میروند یا از کار بر میگردند. اما از ترافیک اینترنت واقعاً نمیشد خلاص شد. همیشه باید برای دیدن یک صفحه یا یک متن کوتاه بارها خود را به در و دیوار بزنید. گاه متن را میبینید اما عکس و فیلم را نمیبینید و گاهی ناچار باید منصرف شوید چون فقط صفحهی سفیدی را میبینید که چیزی در آن نیست.
بهنظرم، تعداد دستفروشان در اطراف میدانهای اصلیِ شهر بهشدت افزایش یافته بود. میدان انقلاب، چهارراه ولیعصر، میدان هفت تیر و میدان ولیعصر از جمله مناطق مرکزیِ پایتخت است که پیادهروهایشان پر است از دستفروش. این دستفروشها همه چیز میفروشند. شاید بتوان آنها را طبقهی تازهکارگری دانست که به علت وضعیت بد اقتصادی، ناچار برای گذران زندگی تمام سال در کنار خیابان مشغول فروش اجناس دمِ دستی هستند. اما مهمترین چیزی که مایهی دلگرمیام شد، مشاهدهی دختران و زنانی بود که بیحجاب در خیابان قدم میزدند. آنچه میدیدم هیچ شباهتی به تصاویر ویدیویی و تلویزیونی نداشت. بهراستی تا این تحولِ چشمگیر را از نزدیک نبینیم، نمیتوانیم به ارزش چهل سال تلاش زنان بهرغم انواع فشارها و محدودیتهای حکومت پی بریم.