زندگی ادامه دارد
Indian Defence Review
* این یادداشت از مجموعه یادداشتهایی است که دختران نوجوان افغان در تلاش برای تحصیل در ولایات افغانستان نوشتهاند.
امروز سهشنبه است؛ تاریخ ۲۶ جدی [دیماه]. صبح از خواب بیدار شدم. بعد از نماز برای رفتن به صنف فزیک آمادگی گرفتم. قرآن را زیارت کرده از خانه بیرون شدم. از پشتم شنیدم که مادرم گفت «مکتب که رسیدی، برایم زنگ بزن».
به یکبارگی احساس ترس تمام وجودم را فرا گرفت؛ با خوشحالی گفتم: «چشم»، اما از درون توسط یک ترس بزرگ احاطه شده بودم. دروازه را باز کرده، اولین قدم را در کوچه گذاشتم. حس بدی به سراغم آمد. انگار یکی مرا به زور بیرون میکشاند.
این روزها تمام کوچهها بوی ترس، وحشت و تنهایی میدهند. احساس میکنم همهی مردم خواباند. کسی از خانهی خود بیرون نمیرود. سرکها خالی، کوچهها خالی؛ و من در این کوچههای خالی و ترسهایی که تمام وجودم را محکم گرفته است با یک تصویر از مردی با لباس سفید، تفنگبهدست و موتری سبزرنگ که نام آن را رنجر میگویند، به راهم ادامه میدهم. در گوشهایم بهجز آخرین کلماتی که از مادرم شنیدم، چیز دیگری اهتزاز نمیکرد: «وقتی که رسیدی، زنگ بزن»!
در ذهنم سؤالهای عجیبی میآید: اگر نرسیدم چی؟ اگر مأموران امر به معروف مرا ببرند، چه کار خواهم کرد؟
حس میکنم با وجودی که تندتر و با گامهایی بلندتر میروم، راه برایم طولانیتر میشود. دوستان دیگرم کنارم نیستند که روزی آرزو داشتیم راه طولانیتر باشد تا با هم بیشتر قصه کنیم؛ حالا میخواهم هرچه زودتر برسم.
بالاخره رسیدم. آنقدر خوشحال شدم که حس پیروزی میکردم. به مادرم زنگ زدم که من رسیدم. رفتم صنف و بعد از تمام شدن درس دوباره باید از مکتب بیرون میرفتم. بازهم همان حس بد، همان ترس، همان وحشت و همان حرفهای تکراری به سراغم آمد. اما این بار وقتی بیرون آمدم، همه چیز را در واقعیت میدیدم. دیگر بیمی نمانده بود. همه ترس شده بود. استادم میگفت: «بیم بیانگرِ خطر دور و ترس بیانگرِ خطر نزدیک است.»
بیرون مکتب آشوب بود. مأمورانِ امر به معروف به سمت مراکز آموزشی و مکاتب آمده بودند. مردها را با لباس سفید و شلاق دیدم. میگویند امر به معروف آمده دختران را با خود ببرد. تمام وجودم سرد شد. پدری را دیدم که برای دختر خود چادری آورده و آن را بر سر دخترش انداخت و تیز به طرف خانه برد. با آنکه دیگر انرژی و رمقی نداشتم، اما باید فرار میکردم. باید از کوچهها و پسکوچهها میدویدم.
در حالی که میدویدم، حرفهای اطرافیانم به گوشم میپیچیدند. تصویرهایی گوناگون، به گونهی درهم و برهم از هر کجا به ذهنم میآمدند. مادرم میگفت: «دخترم، دیگر نرو. میگویند طالبان دختران را با خود میبرند». مادرکلانم میگفت: «عزیز مادر، اگر ترا ببرند، دیگر نمیتوانی پیش مردم سر خود را بالا بگیری». کاکایم میگفت: «دخترم، دختر بودن اینجا مثل شیشه است؛ اگر تو را طالبان ببرند، دیگر اصلاً زندگی کردن برایت آسان نخواهد بود. حرفهای مردم آزاردهنده است».
دیگر راه را نمیدیدم؛ همه جا تاریک و سیاه شده بود. فقط حرفهای درهم و برهم در گوشم و یک تصویر نحس از مردی با شلاق پیش چشمم میرفت و میآمد. موبایلم در حال زنگ خوردن بود، اما توان برداشتن آن را نداشتم. حتی دیگر صدایی نداشتم. صدایم گم شده بود و حرف زده نمیتوانستم.
دوباره به خانه رسیدم. مادرم دید که رنگم سفید پریده است. شاید بدترین وضعیت برای یک پدر و مادر همین باشد. نمیدانم در این دو ساعت که رفته بودم، مادرم چند بار مُرد و چند بار زنده شد؛ ولی نگرانی را میتوانستم از چشمانش بخوانم.
بعد از چند ساعتی که گذشت، فکر کردم حالم بهتر شده است. همه پرسیدند: چی شده؟ برای هر کدام به اندازهی یک کتاب حرف داشتم؛ ولی ترجیح دادم بگویم: «چون تنها بودم، ترسیدم.»
ساعتها تیک، تیک میگذشت؛ اما اینجا من بودم که در میان دغدغهها در فکر فرو رفته بودم. این طرف، حرفهای خانوادهام و آن طرف، رؤیاهایی که عاشقانه در پی تحقق آنها بودم. در یک دو راهی بودم. استادم به تکرار و تأکید برایمان میگفت: «اولویت خانوادهیتان است.» پس تصمیم گرفتم خانه بمانم.
شب شد؛ نیمه شب، ساعت ۱:۳۰ بود. سراغ کتابچهی خاطراتم رفتم. آخرین متنی را که نوشته بودم، شروع به خواندن کردم. متنی از کتاب «تخت خوابت را مرتب کن»:
زندگی یک جدال است و همواره زمینههای شکست وجود دارد؛ اما کسانی که با ترس از شکست، سختی یا درد سر زندگی میکنند؛ هرگز به ظرفیتهای واقعی خود دست نمییابند. بدون غلبه بر محدودیتها، بدون افتادن با سر به سمت موانع، بدون نشان دادن جسارت زیاد هرگز نمیفهمید که واقعاً چه چیزی در زندگیتان امکانپذیر است.
باز هم ورق زدم. از معلمان خود نوشته بودم. استاد فزیکم همیشه میگفت: «کار درست را در زندگی انجام دهید و آن کار را صادقانه انجام بدهید.» یا میگفت: «تو بااستعدادترین آدم در زندگی خود هستی. هیچکس از تو لایقتر نیست.» استاد کیمیایم میگفت: «در سفر زندگی تو تنها کسی هستی که برایت میتوانی دنیای زیبا بسازی. برای موفقیت گاهی باید پیالهی احساست خالی باشه و یا کمبودیهایی در زندگی داشته باشی که برای به دست آوردنش تلاش کنی.» استاد انگلیسیام گفته بود: «کاری را انجام دهید که در آینده حسرت انجام دادن آن را نداشته باشید.»
باز هم امید در من جوانه زد. شجاعتر شدم. اینها به من انگیزهی بلند شدن را میداد. تصمیم خود را گرفتم. میخواستم صبح زود به جلسهی امپاورمنت (توانمندسازی) برسم. صبح وقتی از خانه بیرون میشدم، با خواندن یک دعا شروع به حرکت کردم. کوچهی اول را طی کردم. به کوچهی دوم رسیدم. اینجا هم به تنهایی از یک کوچهی دراز و ذهن پر از ترس عبور کردم. کوچهی سوم، آخرین کوچهای بود که بعد از آن به مکتب میرسیدم. داخل کوچه شدم؛ بعد از گذشت چند دقیقه تقریباً به نصف کوچه رسیدم که یک مرد نسبتاً پیر سر راهم آمد و گفت: «کجا میری دخترم؟»
گفتم: «مکتب میرم، کاکا جان»
گفت: «نرو که در همین سرک پیش رو طالبان آمده.»
گفتم: «من حجاب دارم، لباسم سیاه و دراز است، ماسک سیاه پوشیدهام، چادرم هم سیاه است، حتی بوتهایم هم سیاه است. آنها گفتهاند کسانی که حجاب دارند، میتوانند بروند.»
بدترین پاسخ را داد: «من خودم دیدم که دختران باحجاب و بیحجاب را میبردند؛ دیگر با این لباس سیاه و دراز هم بیرون برایت امن نیست. برو خانهات و تا چند وقت اصلاً بیرون نیا.»
حس میکردم خانهها دور سرم میچرخند. همهجا برایم تاریک شد. یک روز استادم در امپاورمنت از قدرت کلمات میگفت: «هر کلمه قدرت خاص خودش را دارد.»
امروزها این کلمات چقدر سنگین بودند. چقدر قدرت داشتند که میتوانند آدمها را به هم بریزند. حالا من خود را مثل یک پرندهی زخمی میدیدم. کلمات ذهنم را به خود قفل کرده بود. هر کدام به ذهنم میآمد. بالای سنگی نشستم و تا توانستم گریه کردم.
حالا معنای کلمات اطرافیان خود را میدانستم. امروز من قدرت همهی این کلمات را با تمام وجود حس و درک کردم. دیگر میدانستم چرا میگویند تو را اگر طالبان ببرد، مثل قبل زندگی کرده نمیتوانی. حالا میدانستم چرا میگویند زندگی تو مثل شیشه است. میدانم که چرا مادرم بعد از هر بار بیرون رفتم میگفت رسیدی زنگ بزن.
استادم این شرایط را برایمان به عنوان یک سفر فرض کرده بود. حالا میدانم چرا این سفر اینقدر سخت و دشوار است. دیگر از این سفر خسته شدهام. دیگر هوا برای نفس کشیدنم کافی نبود، نفسم کم کم بند میآمد. امروز من حتی با پوشیدن رنگ سیاه با لباسهای دراز نمیتوانم به درسهایم ادامه دهم. به رؤیاهایم برسم.
روزی این کوچههای ساکت و خالی شاهد خندههایم بود که حالا به گریه تبدیل شده است. اگر روزی این کوچه حرف بزند، خواهد گفت دختری با شوق و علاقه و دلخوش به رؤیاهای خود همهی این مسیر را با خوشحالی میدوید تا بتواند به یک صلح، آرامش و آزادی برسد که بتواند در آن نفس بکشد.
با یک آه و صدای غمگین از عمق وجودم گفتم: «کاکا جان، بر میگردم. بر میگردم تا زندگی را ادامه دهم. بر میگردم؛ چون میخواهم ثابت کنم که زندگی ادامه دارد.»
* یادداشتهای دیگر دختران نوجوان افغان را در اینجا بخوانید.