برای خداوندگار ترانههای صلح، به مناسبت هشتاد سالگی جون بائز
جف کافمن و مارشا رز یک زوج هنرمند و صاحبنام در سینمای مستند آمریکا هستند. ارتباط دوستانهی ما از سال ۲۰۱۸ در اثنای ساختن مستند مشهور آنها دربارهی زندگی «نسرین ستوده» آغاز شد.
در صحبتهای پشت صحنهای که بسا جذابتر از صحبتهای«صحنهای» است، گاه بر سر میز شام و یا هنگام نوشیدن چای و قهوه در وقت استراحت، از سلیقههای هنری و ادبی هم حرف میزدیم. در توالی این گفتگوهای صمیمانه بود که ملتفت نقاط مشترک زیادی در گرایشهای هنری، ادبی و اجتماعی یکدیگر شدیم.
یکی از آن نقاط مشترک، عشق هرسه نفرما به جون بائز[i] خواننده و نوازندهی هشتاد سالهی آوازهای شصت سال صلحطلبی،آزادیخواهی وعدالتجویی بود. جون، همان دختر نوزدهسالهی سال ۱۹۶۰ میلادی که تا همین روزها که هشتاد ساله شده است آوازها و سرودههایش به عنوان خواننده و کنشگر اجتماعی از کران تا کران جهان پخش میشود. حضور پررنگش در فستیوال بزرگ وودستاک که به یک نمایشگاه: سه روز صلح و موسیقی معروف شد، ترانههایش در مخالفت با جنگ ویتنام، ترانهی حمایتش از دانشجویان بنگالی، آواز خواندنش در چکسلواکی کمونیست در حمایت از «واتسلاو هاول»، ارسال «پیام امید» برای جنبش سبز ایران و اجرای کنسرت در جنبش «اشغال وال استریت» در سال ۲۰۱۱!
در گفتن از جون بائز بود که جف کافمن و مارشا رز، که پابهپای سینمای مستند حقوق بشری خود کم سفرنکرده و بسا مستند که از سرزمینهای دور ساختهاند از دوستی به نام بیل شیپسی مؤسس بخش هنری سازمان عفو بینالملل و یکی از دوستان بسیار صمیمی جون بائز برایم گفتند و از تلاشهایش برای دفاع از حقوق بشر و بهویژه مسئلهی حقوق بشر در ایران. جف و مارشا اضافه کردند که بیل به زودی در پاریس میزبان جون خواهد بود. یادم نیست که جف، مارشا و بیل چگونه برای حضور من در آن کنسرت و دیدار دوستانهای با او پس از کنسرت برنامهریزی کردند، اما یادم هست که از یادآوری ضربالمثل «کوه به کوه نمیرسه، آدم به آدم میرسه» قند در دلم آب شد! با شور و هیجان برایشان گفتم که در سال ۲۰۱۴، خواهرم برای هدیهی روز تولدم، مرا به کنسرت او در آلمان دعوت کرد. اما کنسرت در فضای باز و بسیار وسیعی بود و من نتوانستم جون بائز را به راحتی و از نزدیک ببینم.
چندی بعد بیل شیپسی خبر داد که جون بائز برای برگزاری کنسرتهای «خداحافظی با صحنه» در اواخر ژانویه در سالن امپریال پاریس اجرا دارد و در اوایل فوریه هم به آمستردام میآید و اضافه کرد که من برای هر دو اجرا و دیدارهای دوستانهی بعد از کنسرت دعوت شدم!
به محض دریافت خبر، بدون لحظهای تأمل سراغ لپ تاپم رفتم. ولی نه برای رزرو بلیت قطار پاریس که هرچه زودتر میگرفتم ارزانتر تمام میشد بلکه به سراغ رفقایم در ایران رفتم و هیجان این خبر را به آنها هم منتقل کردم. بعد بدون نیمنگاهی به جدول تاریخ حرکت قطارهای پاریس به سراغ پوشهی عکسهایم رفتم و در سفری دور خیلی دور به تماشای خاطرات سالهای دور ایران نشستم. ترانههای جون بائز موزیک متن این سفر بود و رد نگاه نگرانش هنگام خواندن از جهان جنوبی در عکسهای ایرانِ من نیز دیده میشد.
سالی پیش از انقلاب است، همراه با گروهی از دانشجویان چپ هرهفته به کوه میرویم. سرود هم میخوانیم و بعد از اجراهای درست و غلط، مجموعهای از سرودهای کردی و لری و ترکی و گیلگی و مازندرانی و فارسی، گاه طبق سلیقههای فردی تکخوانی هم میکنیم. حالا من میخوانم:
“Bangladesh, Bangladesh, Bangladesh, Bangladesh/ When the sun sinks in the west/ Die a million people of the Bangladesh"[ii]
فقط همین دو خط را از برادربزرگم یاد گرفته بودم و چند بار پشت سر هم تکرارش میکردم! وقتی به کلمه بنگلادش میرسیدم، چند نفری هم این کلمه را با من تکرار میکردند تا یادآور کشتار دانشجویان بنگلادش در حملهی نیمهشبان ارتش پاکستان به خوابگاه دانشگاه داکا باشد ــ این واقعه به سال ۱۹۷۱ بوده ولی شباهتی غریب به حملهی شبانهی نیروهای امنیتی به خوابگاه دانشجویان دانشگاه تهران در سال ۱۳۷۸، یعنی سی سال پس از قصهی پشتِ آن آواز دارد. پس چرا هیچکس برای دانشجویان ما آواز نخواند؟ آیا ذات دولت برآمده از انقلاب خطاپوش است؟ باید این را از جون بائز بپرسم ــ
سالی پس ازانقلاب است، بیست ساله میشوم. رفیقی عارف نام، کاسِت تصنیفهای جون بائز را در روز تولدم به من هدیه میدهد! شاد و شگفتزده از داشتن چنین گنجینهای با هم گوش میکنیم:
“We shall overcome, we shall overcome, we shall overcome some day” [iii]
دو سالی از انقلاب میگذرد. پایان تابستان ۱۳۵۹ آغاز جنگ ایران و عراق است. سه سال میگذرد. چهار سال. پنج، شش، هفت، ... و هشتصد هزار کشته فقط در میدان نبرد!
صدای نوحهی «انجَزَ انجَزَ انجَرَ وَعده/ نَصر نَصر نَصرعَبده» در هنگامهی سوزناک گسیل نوجوانان و جوانان به جبهه، و بعدتر صدای ضجهی مادران داغدار در هنگامهی استقبال از جنازه فرزندانشان مانع شنیدن هر صدای دیگری است. گاه درخفا و در عزلتی ناشاد، آوازهای اندوهگین و ضدجنگ جون بائز را میشنوم وقتی در کریسمس سال ۱۹۷۲ در میانهی جنگ ویتنام به هانوی میرود و با شنیدن شیون مادری بر جنازهی فرزندش چنین میسراید و میخواند:
“They say that the war is done/ Where are you now my son?"[iv]
ده سال از انقلاب میگذرد. جنگ تمام میشود. جنازهی سربازها به وطن برمیگردد. اسرای جنگی رد و بدل میشوند. پس مفقودالاثرها؟ ...
یازده سال از انقلاب میگذرد. زندانیان سیاسی اعدام میشوند و تعداد اندکی هم آزاد. مهاجران سیاسی افزون میشوند و ما زنانی که هنوز ماندهایم از نو شروع میکنیم.
هفت سالی از شکلگیری محفلهای خانگیِ زنان تا تأسیس تشکلهای علنی طول میکشد تا سرانجام در خردادماه سال ۱۳۸۴، زنانی از تهران، تبریز، سنندج، مریوان، و ... با فراخوان ائتلاف «هماندیشی زنان» در صحن مقابل دانشگاه تهران تظاهرات عظیمی برپا میکنند. این تظاهرات در اعتراض به مواد تبعیضآمیز قانون اساسی و از جمله اعتراض به کلمه «رجل» به عنوان شرطی برای کاندیداهای ریاست جمهوری است که یک هفتهی دیگر برگزار میشود. در تهیهی مقدمات این تظاهرات است که متوجه میشویم، جنبش زنان با صد سال قدمت اما هنوز سرودی «از آن خود» ندارد. در تمام این سالها هرچه خوانده شده یا سرودِ سازمانهای سیاسی بوده یا سرودهای وطنی و یا ترانههایی با اشعاری مبتنی بر مفاهیم آزادی، مبارزه، همبستگی، و اگر هم «قمرالملوک وزیری» تصنیفی به نام «زن» را برای یکی از اپراهای کلنل وزیری اجرا کرده، آهنگ و ملودی آن تصنیف زیبا قابلیت اجرا به عنوان یک سرود ریتمیک، آن هم در تظاهرات خیابانی ندارد. نوشین احمدی خراسانی به سرعت برق و باد اشعاری ساده بر مبنای آهنگ ساکو و وانزتی [v] از معروفترین ترانههای جون بائز میسازد و بیست و چند نسخهای کپی میکند و به دست تعدادی از اعضای برگزارکننده میدهد که بخوانید!.. انگار مشق مدرسه برابری را بر کاغذهای کوچک بنویسند تا تو در آخرین شب قبل از امتحان تند تند بخوانی و بیاموزی که «جهان دیگری ممکن است / تلاش ما سازنده آن است».
بعد از یکیدو بار تمرین به این نتیجه میرسیم که نه! نمیشود. اصلاً صدای ما ده بیست نفر در صحن بزرگ مقابل دانشگاه تهران با یک بلندگوی کوچک دستی به کسی نمیرسد. ایدهی ضبط استودیوییِ سرود و پخش همزمان آن از طریق آمپلی فایر در روز تظاهرات به فکر کسی میرسد ــ البته روز تظاهرات آمپلی فایری در کار نبود چون محل برگزاری تظاهرات از فاصلههای دور در محاصره پلیس قرار گرفته بود. ما هم آمپلی فایر را در اتوبوس گذاشتیم و با همان ورقههای مشق شب دوان دوان به میدان رفتیم! به هر حال به پیشنهاد محبوبه عباسقلیزاده به استودیوی کوچک همسایهی او در میدان هفت تیر میرویم. اتاق ضبط آنقدر کوچک است که همهی ما در آن جا نمیگیریم با مکافات زیاد خودمان را در آن مساحت کوچک میچپانیم تا مبادا به فلسفهی کار جمعی خدشهای وارد شود! ورقهها را در دست میگیریم و با اتکا به نفس اکتیویستی شروع به «همخوانی» میکنیم. مرد جوان صاحب استودیو، بعد از شنیدن دور اول، مؤدبانه و بااحتیاط میگوید: خب شاید بهتر باشد یکی از شما که صدای رساتری دارد و با آهنگ هم آشناست تکی بخواند بعد تدوین به شکل چند صدایی انجام میشود ... همهی ما بدون استثنا از این پیشنهاد حرفهای دلخور میشویم و همهی ما بدون توجه به فالش خواندنها و ناهماهنگیهای کاملاً محسوس در همخوانی و بدون توجه به منزلت گوش شنونده، تأکید میکنیم که قصد ما خلق یک اثر هنری نیست بلکه میخواهیم یک سرود جمعی اکتیویستی را بهعنوان اولین سرود جنبش زنان ضبط کنیم. مرد جوان تسلیم میشود و ما با اتکا به نفس کامل، ورقهها دردست، با آهنگ معروف ساکو و وانزتی شروع میکنیم.
آنجا که جون بائز خوانده بود:
[vi]Here’s to you Nicola and Bart/ Give to me your tired and your poor/ But when there is a promised land/The brave will go and others follow /
ما چنین میخوانیم:
«ای زن ای سرود زندگی، به سررسید زمان بردگی/جهان دیگری ممکن است/ تلاش ما سازندهی آن است»
شاید همین اجرای ساده و ابتدایی و شتابزده موجب شد که به فکر ساختن سرودهای حرفهای باشیم[vii]. و تلاشهای فردی بعد از آن تجربههایی موفقتر بود. ازجمله سرود کمپین یک میلیون امضا و سرود برابری. هرچند تا به امروز، دیگر موفق به برگزاری تظاهراتی به عظمت آن روز برای مشکلات زنان نشدیم.
سی و یک سال از انقلاب میگذرد. گفتمان انتخابات آزاد و جنبشهای مطالبهمحور صحنهگردان تحرکهای اجتماعی شده است و در نهایت منجر به اعتراضات گستردهی سال ۱۳۸۸ به نام «جنبش سبز» میشود. این جنبش که در اعتراض به نتیجهی انتخابات ریاست جمهوری شکل گرفته بود و مسالمتآمیزترین جنبش دموکراسیخواهی در منطقه بود به خشونتآمیزترین روشها سرکوب شد. در میانهی آن بلوا و آن سرکوب، طلایهداران میدان مبارزه بجز سکوتی مدنی و یا گریزی مظلومانه از حبس و کشتار، لب به سرودی بازنکردند. اما، این بار جون بائز برای ما خواند درست مثل ما که تصنیف او را به فارسی برگردانده بودیم او نیز چنین کرد و در حمایت از جنبش سبز خواند: «ما پیروز میشیم، ما پیروز میشیم، ما پیروز میشیم یک روز.»[viii]
یک سالونیم پس از سرکوب جنبش سبز، در میانهی تابستان سال ۲۰۱۰، وقتی پس از آزادی مشروط به وثیقه، ایران را ترک میکردم، وقتی هواپیما در دمدمای طلوع خورشید آسمان ایران را پشت سرمیگذاشت، وقتی اشکهایم بی اختیار از چشمانم فرو میریخت، باز هم تصنیفی از جون بائز را زمزمه میکردم:
“Farewell Angelina/ The sky is on fire/ And I must go”[ix]
چهل سال از انقلاب میگذرد و ده سال از سرکوب جنبشی که او با صدای همیشه سبز و جوانش برای کنشگران آن آواز خوانده بود و «پیام امید» ارسال کرده بود. و حالا من ماندهام، که در اولین دیدارِ چهره به چهرهام با صاحب شصت سال آوازهای صلح و آزادی و عدالت چه هدیهای به او بدهم؟
شاید به دلیل همین پرسش بود که پیش از رزرو بلیت پاریس، ابتدا سری به ایران، به خیابانهای تهران، به میدان هفت تیر و به آن استودیوی کوچک زدم، حالا نوشین کمکم میکند. پوستری زیبا با یکی دو تا عکس از آن تظاهرات بزرگ و ذکر نام آن نفراتی که به زحمت درآن استودیوی کوچک جا گرفته بودند طراحی میکند. «علی فتوتی» دوست جوان و تلاشگرمان، سیدی سرود را تکثیر میکند. پوستر نوشین را در ابعاد جلد سی دی چاپ میکنم. حالا سیدیها جلد هم دارند. و من با دست پر به «امپریال سالن» پاریس میروم تا در ملاقاتی دوستانه با جون بائز شرح کوتاهی از داستان بلند مبارزات زنان ایران را برایش بگویم.
پاریس را هیچگاه بدین عطش طلب نکرده بودم. پاریس را هیچگاه بدین شوریدگی تماشا نکرده بودم. شوق و هیجان من، بیل شیپسی را هم سرذوق آورده بود. همچون آبی که خود تشنهی نوشیده شدن است در خیابانهای پاریس روان شده بودیم. سر راه با یکی دو تا از دوستان او همراه شدیم. پیش از شروع کنسرت درکافه روبروی سالن نشستیم و چیزی نوشیدیم. من چشم از پنجرهی مشرف به در سالن کنسرت بر نمیداشتم تا مبادا که دیرشود! حالا درهای سالن باز میشود و من همراه با سی دی اهدایی جنبش زنان که در شال بنفش «مادران صلح ایران» پیچیده بودم وارد سالن شدم ... در دیدار گرم و صمیمی بعد از اجرا بود که آن سی دی را، آن صدای پرشور جنبش زنان را به صاحب صدایی تقدیم کردم که چهل سال موسیقی متن زندگی من بود. برایش قصهها گفتم و او به صبر و حوصله گوش داد. انگار جابهجا شده بودیم چهل سال من به او گوش سپرده بودم و حالا آن شب او بود که به قصههای من گوش میداد.
چهلودو سال از انقلاب میگذرد و در دورانی به سر میبریم که تلفات مرگبار ویروس کرونا با تلفات جنگها و شورشهایی که الهامبخش ترانههای او بوده، همپایی میکند. نهم ژانویه ۲۰۲۱ بیل شیپسی برایم مینویسد که او قصد دارد برای تولد هشتاد سالگی جون، پادکستی از پیامهای تبریک دوستانش تهیه کنند. از من هم میخواهد چیزی بگویم. دلم میخواهد بگویم دوباره بخوان! دلم میخواهد بگویم در کشور من ایران، نه تنها جنبش سبز که جنبشهای بعد از آن نیز یکی پس از دیگری سرکوب شده است. دلم میخواهد بگویم دوباره بخوان! خصوصاً حالا و برای مردم ایران که حتی تزریق واکسنهای استاندارد را برایشان حرام کردهاند! برای مردمی بخوان که حتی در برابر شیوع جهانی یک بیماری، قربانی تبعیض و خشونت و انتقامجویی حاکمان میشوند.
بیل تأکید میکند که او دیگر نمیخواند و من باید چه آرزو و چه سخنی را برای تولد خوانندهی آمریکایی هشتاد سالهای بگویم که ترانههای شصت سالهاش هنوز و همچنان پژواک دادخواهی صدای مردم جنوبِ جهانی است! چه آرزو و چه سخنی خوشتر از آواز خودش که:
“May you stay forever young”[x]
[i] جون بائز (Joan Baez): خواننده، نوازنده و ترانهنویس نامدار موسیقی فولکلور آمریکایی و کنشگر اجتماعی
[ii] بنگلادش، بنگلادش، بنگلادش، بنگلادش وقتی در غرب خورشید غروب میکند، در بنگلادش میلیونها نفر میمیرند.
[iii] ما پیروز میشویم. ما پیروز میشویم . یک روز
[iv] آنها میگویند جنگ تمام شده، پس تو کجایی پسرم
[v] نام فیلمی بر اساس زندگی دو کارگر مهاجر ایتالیایی است که به دلیل شورشهای کارگری در سال ۱۹۲۱ با رأی دادگاه ماساچوست اعدام میشوند
[vi] برای شما نیکولا ساکو و بارتولو وانزتی /خستگیها و رنج هایت را به من بده/ اما بدان که سرزمین موعودی وجود دارد/ که شجاعان به آنجا میروند و دیگران راهشان را ادامه میدهند
[vii] و به مناسبت روزجهانی زن: سه روایت از تولد سرود برابری
[viii] We shall overcome/We shall overcome/ We shall overcome some day
[ix] خداحافظ آنجلینا/ آسمان آتش به جان است / و من باید بروم
[x] باشد که جاودان جوان بمانی
* معادلهای فارسی اشعار جون بائز ترجمهای آزاد از نگارنده است.