ویلیام جیمز، پدر روانشناسی غربی، در سال ۱۹۰۲، تجارب معنوی را حالاتی از آگاهی برتر تعریف کرد، فرایندی که نتیجهی تلاش انسان برای درک اصول کلی یا ساختاری جهان از طریق تجربهی درونی است. عصارهی نظریهی او دربارهی معنویت را میتوان با واژهی «احساس تعلق» بیان کرد؛ حالتی دال بر این واقعیت که اهداف فردی فقط در چارچوب منافع جمعی، یا به عبارت دیگر در ارتباط با دیگران و کل جهان تحقق مییابد.
پیشرفتهای علم قوهی تخیل دینی را دوباره فعال کرده است. تاریخ انسان زمانی پایان خواهد یافت که انسانها به خدا تبدیل شوند ــ یا نابود شوند. راه دیگر، برقراری توازن بومشناختی در جهان است.
بیل گیتس زندگی ما را به واسطهی نرمافزار مایکروسافت متحول کرده است؛ او زندگی عدهی بیشماری را از طریق فعالیتهای بنیادش برای ریشهکنیِ بیماریهای فلج اطفال، سل و مالاریا بهبود بخشیده است؛ و اکنون میخواهد با مقابله با تغییرات اقلیمی زندگی ما را نجات دهد.
دین به رویکرد دانشمندان نسبت به علم شکل مىبخشد. اما با افزایش و رشد دانش، علم چارهاى جز تجاوز به حریم دین ندارد فقط به این خاطر که هر دو سؤالات مشترکى دارند. از کجا آمدهایم و به کجا مىرویم؟ ماهیت این عالم هستى چیست و آیا ما وجود خاصى هستیم؟
علم چیزی شبیه میکل آنژ است. میکل آنژ جوان، با تراشیدن تندیس اغواگر پیتا (Pieta) در واتیکان، مهارت خود را در مجسمهسازی اثبات کرد اما میکل آنژ بالغ، بعد از کسب مهارت و اثبات آن، خود را از قید مقررات رها کرد و به خلق کارهای شبهانتزاعی خارقالعادهای پرداخت.
دنیای مدرن مبتنی بر این باور است که انسانها میتوانند مرگ را بفریبند و بر آن غلبه کنند. این نگرش انقلابیِ جدیدی است. در بخش عمدهای از تاریخ، آدمیان با رامخویی تسلیم مرگ میشدند. تا اواخر دوران مدرن، اکثر ادیان و ایدئولوژیها مرگ را نه تنها سرنوشت محتومِ ما بلکه منبع اصلیِ معنای زندگی میشمردند.