ما با جایی که در آن زاده شدیم تعریف نمیشویم، بلکه با راهی که در زندگی برمیگزینیم و میرویم تعریف میشویم. آیا انسان افغانستانی پیش از هرچیز یک انسان بیجا نیست که برای دور شدن از خشونت یا جستن موقعیتهای بهتر اقتصادی خانه را ترک میگوید، انسانی که ائتلافهای سیاسیاش برای آن است که پناهی بیابد؟
هرچند حضور بیست سالهی جامعهی جهانی در افغانستان به تأسیس نظام سیاسی-اقتصادیِ باثبات و قابلاتکایی نینجامید اما این تمام قصهی ۲۰ سال گذشتهی افغانستان نیست.
هنر فرشتهای است که چشم از آن نمیتوان برگرفت، فرشتهای که وجودش برای زندگی ما حیاتی است. تمدنی که نخواهد دوباره اما این بار به دور از خشونتِ عالم واقع، با ظرافت و با فاصلهای شورانگیز (پِی تاسِ فاصله، نیچه) دیده شود زنده میماند اما بیروح و افسرده زنده میماند، مثل اشیاء و فسیلها! ما فقط یک بار روی زمین زندگی نمیکنیم و از دست نمیدهیم و به دست نمیآوریم بلکه پیش از آن بارها شکستها و پیروزیهای خود را تخیل میکنیم، بارها پیش از لحظهی سرنوشتساز به بازیِ ذهنی دربارهی آنها مشغول میشویم.
اعضای دو خانواده، که این نوشته روایت سفر آنهاست، با گروه بزرگی، دستهجمعی از مرز افغانستان گذشته و وارد پاکستان شدهاند؛ در پاکستان بهناچار به دو گروه تقسیم شدهاند؛ و طی سفری دشوار خود را به یکی از خویشاوندان افغانستانی در اطراف تهران رساندهاند. این گزارش داستانِ سفرِ این دو خانوادهی افغانستانی از کابل به تهران، و برگرفته از گفتگو با افراد هردو خانواده و میزبانشان است.
بر پایهی خصائص مشترک و کلّی میان تجربههای مختلف توتالیتاریسم، تاریخنگاران و اندیشمندان سیاسی بسیاری ایدهی «حکومت/امارت اسلامی» را از زاد و رود معنوی توتالیتاریسم میشمارند. بر این پایه، هم حکومت طالبانی در افغانستان، هم جمهوری اسلامی در ایران از خون و خانوادهی توتالیتاریسم قلمداد میشوند که در کنار ویژگیهایی خاص و تاریخیاش، صورتی نورسیده و روزآمد از نمونههای پیشین آن است.
بین همهی کشورهایی که میشناسم و برایشان قصههایی قابل فهم میسازم و عطرهای مخصوص به خودشان را حس میکنم و موسیقی انحصاریشان را در جان میشنوم، ماجرای افغانستان برایم بسیار متفاوت است. اگر هندوستان سرزمین هفتاد و دو ملت است، اگر مصر، سرزمین اهرام و جادو و تاریخ است. اگر ایران، کتاب قطور پادشاهی و شعر است؛ افغانستان، موزائیک رنجها و دردها و گلولههاست.