فدریکو گارسیا لورکای در حال مرگ، به یکباره همچون یک عروسک خیمهشببازیِ بیتاروپود، به گودالی در یکی از بلوارهای اصلی مادرید فرو میافتد؛ یک ویولونیست پناهنده به دوربین رابرت کاپا خیره میشود؛ و چشمان زن جوانی که پابلو پیکاسو ۷۱ سال قبل آنها را ترسیم میکند، برای اولینبار در معرض نگاه خیرهی عموم گذاشته شدهاند.
به گذشته و آیندهی ایران که فکر میکنم، میبینم برگهای دفتر تاریخ و فرهنگ این سرزمین همانقدر سرشار از رنج است که سرشار از امید؛ امید به پیروزیِ روشنی بر تاریکی، امید به سرآمدنِ زمستان، امید به فردای بهتر. گویی رنج و امید دو روی سکهی زندگی انسان ایرانی است. این که این امید و آرزوی همیشگی چه کارکردی دارد یک داستان است، این که فردای بهتری که به آن امیدوار شویم چه ویژگیهایی دارد داستانی دیگر.
در اواخر نوامبرِ گذشته گروهی از نوجوانان اسپانیایی به سینمایی در مادرید رفتند که در آن جای سوزن انداختن نبود. وقتی فیلم شروع شد با توجه محض به داستانهایی دربارهی کشورشان گوش دادند که قبلاً هرگز نشنیده بودند. داستان نوزادانی که در بدو تولد به زور از مادرانشان جدا شدند، داستان آدمهای بیگناهی که پس از اعدام در قبرهای دستهجمعی به خاک سپرده شدند، داستان شکنجه و مبارزهی نسلهای متوالیای که میخواستند پیش از به فراموشی سپرده شدنِ فجایعِ رخداده، عدالت اجرا و از آنها اعادهی حیثیت شود.
زمانهی غریبی است. خاطراتمان را برای روز مبادا ضبط میکنیم. مدام عکس و فیلم میگیریم. مدام مینویسیم. انباشتهشان میکنیم در گوشیهای کوچک همراهمان، در کارتها و بستههای حافظه، در شبکههای اجتماعی. انبوهی از خاطره بیرون انبار میکنیم. و اندکی خاطره درونمان و با ما میماند. آیا بلایی سر حافظهی ما آمده است؟ چرا ما گذشته را بیشتر و راحتتر از گذشته فراموش میکنیم؟