در باب اهمیت رمان در عصر خشم
Goodreads
من تنها فرزند مادرم بودم. او که زنی مطلقه و شاغل و تحصیلکرده و سکولار و غربگرا بود، به همراه مادر بزرگم که عارفمسلک و شرقی و بیسواد بود، مرا بزرگ کردند. در فرانسه به دنیا آمدم و زمانی که والدینم از هم جدا شدند، به ترکیه نقل مکان کردم. گرچه وقتی استراسبورگ را ترک کردم کودکی بیش نبودم اما اغلب، به آپارتمان کوچکمان فکر میکنم و آن را در حالی به خاطر میآوردم که تعداد زیادی دانشجوی چپگرای فرانسوی، ایتالیایی، ترک، الجزایری و لبنانی مشتاقانه دربارهی عقاید فیلسوف مارکسیست، لویی آلتوسر بحث میکردند و اشعار ولادیمیر مایاکوفسکی را میخواندند و همگی رؤیای انقلاب در سر میپروراندند. بعد، از آنجا به محلهی مادربزرگم در آنکارا پرتاب شدم؛ شهری که سخت دچار پدرسالاری و محافظهکاری اسلامی بود.
در آن زمان، یعنی اواخر دههی 1970، ترکیه دستخوش خشونت و آشوب فزایندهی سیاسی بود: هر روز بمبی در در جایی منفجر میشد؛ مردم در خیابانها کشته میشدند و در محوطهی دانشگاهها تیراندازی میشد. اما در خانهی مادر بزرگ فقط موهومات و مهرههای رفع چشمزخم و فال قهوه و فرهنگ شفاهی خاورمیانهای غالب بود. من در تمام رمانهایم همواره به این دو زمینه علاقه داشتهام: اول دنیای داستانها و افسون و عرفانِ درونِ خانه، و دوم دنیای سیاست و درگیری و نابرابری و تبعیضِ بیرونِ آن.
از کودکی اهل مطالعه بودم و با ولعی سیریناپذیر کتاب میخواندم. اما مدتها گذشت تا نوشتن را بیاموزم. از آنجا که چپدست بودم، مثل سایر بچههای چپدست مدرسه، مجبور میشدم با دست راستم بنویسم. یک بار معلمم گفت: «اگه نمیتونی دست چپت رو کنترل کنی ببرش زیر میز و همون جا نگهش دار، آره به اون جا تبعیدش کن»، و این، اولین باری بود که واژهی «تبعید» را میشنیدم؛ کلمهای که هیچ وقت از ذهنم پاک نشد.
با همان دستخط درهموبرهم شروع به داستاننویسی کردم؛ البته نه به این منظور که روزی رماننویس بشوم، چون فکرش را هم نمیکردم که چنین کاری ممکن باشد. در اطراف محل زندگیام نه نویسندهای بود و نه اهل ادبی که از آنها الگو بگیرم. اغلب حس میکردم حتی در سرزمین مادریام، «بیگانهای آشنا» هستم. میان فرهنگها و شهرها سرگردان مانده بودم، و نیاز شدیدی به «جای دیگر» داشتم. کتابها، دوستانم شدند و دیار داستانها، وطنم.
وقتی به گذشته مینگرم، لحظات فراوانی را میبینم که بر زندگیام، چه به عنوان کتابخوان و چه به عنوان نویسنده، تأثیر داشتهاند. یک نمونهی آن این است: یک روز شنبه، در دبیرستان، شروع به خواندن داستان پلی بر رودخانهی درینا، اثر نویسندهی یوگوسلاو، ایوو آندریچ کردم و هنگامی که آن را به پایان رساندم، چیزی در درونم برای همیشه دگرگون شده بود. تا آن زمان، در مدرسه، فقط شکلی رسمی از تاریخ عثمانی را فراگرفته بودم؛ تاریخی انتزاعی که در آن هیچ انسانی دیده نمیشد و اندک اسمهایی هم که در آن موجود بود، فقط به سلطان و شیخالاسلام و وزیراعظم تعلق داشت، بدون این که ذکری از زنان باشد. به من گفته بودند که جاننثارها (ینیچریها) که ارتش عثمانی را تشکیل میدادند، سربازان خوب و مؤمن و شجاعی بودند؛ امّا در پلی بر رودخانهی درینا داستانهایی از خانوادههای مسیحی خواندم که حکومت عثمانی پسرانشان را میگرفته، مسلمان میکرده و در جرگهی جاننثارها در میآورده است. البته برای این پسران تحصیلات خوبی هم فراهم میکرده، حقوق مناسبی هم در نظر میگرفته و آنها میتوانستهاند تا عالیترین درجات ترقی کنند، و اگر استعدادش را داشتند حتی تا مقام وزارت هم پیش میرفتند. اما همهی اینها به این قیمت بوده است که دیگر هرگز خانوادههایشان را نبینند، دین و ایمانشان را فراموش کنند و هویتشان را کاملاً از دست بدهند. حقایق مربوط به جاننثارها بسیار پیچیدهتر از مطالبی بود که در کتاب تاریخ مدرسه نوشته شده بود.
ناگهان متوجه شدم که باید دربارهی آنچه که فکر میکردم میدانم تجدیدنظر کنم. مجبور بودم که دانستههایم را دور بریزم. آنچه که رمان آندریچ در آن سالهای نوجوانی به من یاد داد پایه و اساس سالها آموختههای ملیگرایانهام را به لرزه درآورد و در گوشم زمزمه کرد که «آیا تو هرگز داستان را از چشم دیگران هم دیدهای؟» و این سؤالی است که باید بارها و بارها از خود بپرسیم؛ مهم نیست در چه کشوری زندگی میکنیم و با چه داستانهایی بزرگ شدهایم.
***
وظیفهی نویسنده این نیست که پاسخها را ارائه دهد. وظیفهی او حتی وعظ و تعلیم هم نیست. درست برعکس، یک نویسنده باید دانشآموز مدرسهی زندگی باشد؛ آن هم نه بهترین دانشآموز زیرا ما هرگز از این مدرسه فارغالتحصیل نمیشویم و پیوسته به طرح سادهترین و اساسیترین و مشکلترین پرسشها ادامه میدهیم و در نهایت پرسشهای خود را در مقابل خوانندگان میگذاریم.
رمان مهم است زیرا ما را با کسانی که هرگز دیدار نکردهایم، با زمانهایی که هرگز ندیدهایم، و با مکانهایی که هرگز مشاهده نکردهایم، آشنا میسازد. رمان مهم است نه فقط به خاطر ماجراهایی که به آنها جان میبخشد بلکه به خاطر کاویدن و بررسی آنچه در بارهاش سکوت میشود. ما رماننویسها، همواره گوش به زنگ آوای زبان، و کاربرد کلمات و افسانههایی هستیم که در هوا موج میزنند؛ اما باید به سکوت هم با دقت گوش بسپاریم. در سکوت چیزهایی مییابیم که در جامعه به آسانی دربارهی آنها حرف نمیزنند؛ چیزهایی مثل تابوهای سیاسی، فرهنگی و جنسی.
وظیفهی نویسنده این نیست که پاسخها را ارائه دهد. وظیفهی او حتی وعظ و تعلیم هم نیست. درست برعکس، یک نویسنده باید دانشآموز مدرسهی زندگی باشد؛ آن هم نه بهترین دانشآموز زیرا ما هرگز از این مدرسه فارغالتحصیل نمیشویم و پیوسته به طرح سادهترین و اساسیترین و مشکلترین پرسشها ادامه میدهیم و در نهایت پرسشهای خود را در مقابل خوانندگان میگذاریم. تجربهی هر خوانندهای یکتا و منحصر به فرد است و هر یک برای این پرسشها پاسخ خود را دارد و این است آن چیزی که نویسنده باید محترم بشمارد. رمان باید فضایی عاری از سلطهگری فراهم سازد تا در آن صداهای گوناگون به گوش رسد، تفاوتها ارج نهاده شود، و ناگفتهها بر زبان آید.
در چین، روسیه، آمریکای جنوبی، خاورمیانه و آفریقا، روشهای متفاوتی برای داستانسرایی و رسوم متنوعی برای رماننویسی موجود است. در این زمینه، در داخل یک قاره و حتی یک کشور تفاوتهای فاحشی وجود دارد، چه برسد به کل سیاره. به همین دلیل هرگاه میشنوم کسی در مورد کتابی میگوید: «رمان درست باید همین طور باشد»، به خود میلرزم. چرا باید بکوشیم این تکثر حیرتانگیز اشکال و اصوات جهانی را به قاعدهی واحدی تقلیل دهیم؟
در تاریخ فرهنگی ترکیه، رمان به عنوان ژانری مخصوص، دارای جایگاهی بسیار ویژه است زیرا جوانترین ژانر ادبی به حساب میآید و از آغاز عاملی مهم در تجدد و غربیسازی به شمار رفته است. رمان در اواخر قرن نوزدهم، از اروپا به امپراتوری عثمانی راه یافت و نخستین رماننویسان که تقریباً تمام آنها مرد بودند، با نوعی احساس رسالت مینوشتند. آنها که «پدران رماننویس» خوانده میشوند، خود را برتر از شخصیتهای داستانهای خویش، بالاتر از متن و فوق خوانندگان میپنداشتند. آنها خوانندگان خود را همچون فرزندانشان میدانستند، فرزندانی که محتاج هدایت والدین بودند. هر شخصیتی به این قصد در داستان وارد میشد که چیزی بزرگتر از خودش را نشان دهد. به همین دلیل است که در بسیاری از رمانهای ترکی، به زبان چندان التفاتی نشده است. به عبارت دیگر، برای تضمین این که بچهها بتوانند پیام رمان را درست بفهمند، زبانی ساده به کار رفته است.
من هرگز حس نکردم که به سنت «پدران رماننویس» نزدیک هستم، سنتی که در آن نویسنده را صاحباختیار میپندارند. گرچه این جریان هنوز هم در بسیاری از نقاط خاورمیانه غالب است اما جریانهای فرعی فراوان دیگری هم وجود داشته است، از جمله جریان فرعی دختران سرکش، یعنی زنان نویسندهی خاورمیانهای که به جریان غالب تن در ندادهاند.
رمان مهم است زیرا رماننویس مانند یک کیمیاگر، همدلی را به مقاومت تبدیل میکند، حاشیه را به مرکز منتقل، بیصدا را به سخن وامیدارد و ناپیدا را آشکار میکند. رمان، همانطور که فیلسوف آلمانی- یهودی و نظریهپرداز فرهنگ، والتر بنیامین گفته است، سیلابِ اطلاعات را به قطرات حکمت تبدیل میکند. بنیامین که در زمان رشد نازیسم و ایدئولوژی نفرت و واژگونی امور عالم قلم میزد، بارها میان «اطلاعات» و «حکمت» تمایز قائل شد. او بر این باور بود که نویسنده در عمق انزوایش، تجربهی خود و دیگران را به اشتراک میگذارد و به این ترتیب، نوری بر «سردرگمی زیستن» میافشاند. اوضاع امروز عالم بیشترین تشابه و تقارن را با نظریهی بنیامین دارد. او میگفت اطلاعات هرچه بیشتر در دسترس باشد و هر چه سریعتر گسترش یابد، به همان نسبت سردرگمی زیستن تشدید میشود. دلمشغولی بنیامین عبارت بود از اشاعهی اطلاعات به قیمت تضعیف حکمت، و شکاف فزاینده میان این دو. نگرانی او این بود که این جریان به سقوط و سرانجام مرگ هنر داستانسرایی بینجامد. تی اس الیوت در سال 1934 نظر بنیامین را اینگونه انعکاس داد: «حکمتی که در دانش گم کردهایم کجا است؟ دانشی که در اطلاعات از دست دادهایم کجا است؟» سوزان سانتاگ که شیفتهی کار بنیامین بود، میگفت «به نظر من، ادبیات دانش است؛ البته در بهترین حالت دانشی ناقص، مثل دیگر دانشها».
هشدار بنیامین بیش از هر زمان دیگری در دنیای دیجیتالی ما مصداق مییابد. ما «اطلاعات» فراوانی داریم و اگر هم نداشته باشیم، گوگل به کمکمان میآید. بعد از آن، «دانش» قرار دارد که هرچند ناقص، اما محتاج تعمق و تمرکز و آهسته کردن جریان زمان است. «حکمت» سختتر به دست میآید و به نظر من، نه تنها دانش بلکه همدلی و هوش هیجانی را هم در بر دارد. شما در فرایند زندگی ممکن است با افراد زیرکی مواجه شوید که از هوش هیجانی اندکی برخوردارند. حکمتاندوزی مشکل است چون مستلزم انعطافپذیری شناختی و محتاج این است که انسان از سیاست هویتمحور دست بردارد و اجتماعات همفکران را ترک کند.
با توجه به رویدادهای کنونی، بهویژه بعد از شوک جهانی 2016، شاید بهتر باشد لایهی دیگری بر نظریهی بنیامین بیفزاییم و آن «اطلاعات نادرست» است. ما همه در دنیایی سیال زندگی میکنیم و نه تنها پیوسته در معرض فوران اطلاعات هستیم بلکه جریانی از اطلاعات نادرست هم ما را احاطه کرده است. در شرق و غرب، ایدئولوژیهای افراطی از اطلاعات نادرست بهره میبرند. همهی آنها میکوشند از دیگری انسانیتزدایی کنند. بنیادگرایان مسلمان و سفیدپوستان برتریطلب ذهنیت واحد و جزماندیشی یکسانی دارند. همانطور که فیلسوف آمریکایی، اریکهافر سالها قبل در مؤمنان حقیقی: تأملاتی دربارهی جنبشهای تودهای (1951) گفت، نقطهی مقابل یک فرد متعصب، فرد متعصب دیگری نیست بلکه فردی میانهرو است. عوامفریبهای پوپولیست از دیگران انسانیتزدایی میکنند زیرا این کار به آنها اجازه میدهد تا بذر نژادپرستی، زنستیزی و انواع دیگر تبعیضها را بیفشانند. اگر بتوانید تودهها را متقاعد کنید که مهاجران مثل حیواناتاند، سیاهان زیردست و حقیرند، زنان هوش کمتری دارند، دگرباشان منحرفاند، یا مسلمانان و یهودیان غیرقابل اعتمادند، میتوانید هر نوع خشونتی را موجه جلوه دهید.
رمان مهم است چون در دیوار بیتفاوتیای که ما را احاطه کرده، روزنههایی کوچک ایجاد میکند. رماننویسان باید بر خلاف جریان آب شنا کنند و این ضرورت هیچ وقت مثل امروز آشکار نبوده است.
اینجا همان جایی است که رماننویس باید حرف بزند. برای نویسندگان، «ما» و «آنها»یی وجود ندارد بلکه فقط انسانهایی وجود دارند با گفتهها و ناگفتههایشان. وظیفهی نویسنده اعادهی انسانیت به آنهایی است که انسانیتزدایی شدهاند. همانطور که بسیاری از کسانی که اوضاع هولناک را تجربه کردهاند- از جمله الی ویزِل، بازماندهی آشوویتس، - گفتهاند، نقطهی مقابل عشق و مهربانی و صلح، لزوماً نفرت و جنگ نیست. نقطهی مقابل محبت، بیحسی و بیتفاوتی است.
اطلاعاتِ خیلی زیاد، بیحسی ایجاد میکند، این گونه است که از احساس باز میمانیم و بیاعتنا میشویم؛ پناهندگان به اعداد بیروح تبدیل میشوند و آدمهای متفاوت هم در طبقهبندیهای انتزاعی قرار میگیرند. تصادفی نیست که تمام جنبشهای پوپولیستی اساساً مخالف تکثر و تنوع هستند. آنها میدانند که با ایجاد جامعهی دوقطبی، میتوانند بیحسی را سریعتر اشاعه دهند. رمان مهم است چون در دیوار بیتفاوتیای که ما را احاطه کرده، روزنههایی کوچک ایجاد میکند. رماننویسان باید بر خلاف جریان آب شنا کنند و این ضرورت هیچ وقت مثل امروز آشکار نبوده است.
***
با سقوط دیوار برلین و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و رشد فناوریهای جدید، موجی از امید و خوشبینی همه جا را فرا گرفت. در آغاز هزارهی جدید افراد بسیاری- از جمله تحلیلگران سرشناس، دانشگاهیان و روزنامهنگاران- به این باور رسیدند که پیروزی لیبرالیسم قطعی است. این درک مشترک حاصل شد که دیر یا زود، تمام جوامع، مدرنتر و دموکراتیکتر و جهاننگرتر خواهند شد و همگان در یک دهکدهی جهانی گردهم خواهند آمد. این انتظار ایجاد شد که دین از صحنه کنار خواهد رفت و دولتهای ملی قدرت و اختیار را به یک موجودیت فراملی واگذار خواهند کرد.
تناقض اینجا است که نه تنها بسیاری از این اتفاقات رخ داد بلکه رویدادهای متضاد آنها نیز به وقوع پیوست. فقط دو دهه از آن ایام امید و خوشبینی گذشته است و ما وارد عصر یأس و بدبینی شدهایم؛ عصری آکنده از نگرانی، نفرت و ترس که در آن، احساسات زمام سیاست را به دست گرفته و آن را به بیراهه میبرند؛ عصری که پانکاج میشرا آن را «عصر خشم» نامیده و در آن، به قول بنیامین، سرگشتگی زیستن تشدید شده است.
اگر دنیا تغییر کند، دنیای ادبی هم باید تغییر کند. نویسندگانِ دموکراسیهای لرزان و زخمخورده- مثل ترکیه، پاکستان، مصر و ونزوئلا- هرگز آن قدر در ناز و نعمت نبودهاند که سیاستگریز شوند. امّا امروز اتفاق جالبی در حال وقوع است و آن این که روز به روز، تعداد بیشتری از نویسندگان غربی همان ضرورتی را حس میکنند که نویسندگان غیرغربی مدتها درگیرش بودهاند. دوریس لسینگ ادبیات را «تحلیل بعد از واقعه» خوانده است. نویسندگان برای بررسی، هضم، تخیل و نگارش به زمان احتیاج دارند. اما امروز احتمالاً با ضرورت و فوریت بیشتری مواجه هستیم و تعداد فزایندهای از نویسندگان در سراسر جهان احساس میکنند که باید «در حین واقعه» چیزی بنویسند.
منظورم این نیست که هر نویسندهای باید درگیر سیاست شود، نمیگویم که باید حامی یا عضو احزاب سیاسی شویم. من سیاست را به کلیترین مفهوم ممکناش در نظر دارم. به عنوان یک فمینیست، میدانم که امر شخصی، امری سیاسی است و هر جا که قدرت و نابرابری وجود داشته باشد، سیاست هم حضور دارد. رماننویسان باید دربارهی خطر از دست رفتن ارزشهای اساسی سخن بگویند، ارزشهایی مثل تکثرگرایی، آزادی بیان، حقوق اقلیتها، تفکیک قوا، و دموکراسی. بنیامین معتقد بود که داستانسرایی باید اطلاعات را به حکمت تبدیل کند اما امروز نویسندگان با مشکل حادتری مواجهاند و آن این که چگونه اطلاعات نادرست را به حکمت تبدیل کنند.
***
من اهل سرزمینی هستم که در آن احساس میکنید کلمات بارِ سنگینی دارند. هر نویسنده، شاعر، روزنامهنگار یا محققی میداند که ممکن است به خاطر یک شعر، یک رمان، یک مصاحبه یا حتی یک توئیت، در رسانههای دولتی از او به زشتی یاد شود، اوباش در فضای مجازی به او حمله کنند و احتمالاً بازداشت و محاکمه و تبعید شود. از زمان کودتای نافرجام علیه رجب طیب اردوغان در سال 2016 تا کنون، ترکیه با بیش از 120 روزنامهنگار زندانی، رتبهی اول را در جهان به خود اختصاص داده است. وقتی برای نوشتن داستانهایمان پشت میز خود مینشینیم، در نهانخانهی ذهنمان از این امر آگاه هستیم. به همین دلیل، خودسانسوری گستردهای در بین نویسندگان رایج شده است. در مورد نوعی از سانسور که نه لزوماً از بیرون بلکه از درون ناشی میشود، چه باید گفت؟ پیامد قطعی فقدان دموکراسی و آزادی بیان محیط ارعاب است. به قول آرتور کوستلر، خودکامگی نه تنها سیاستمداران و نخبگان سیاسی را فاسد میکند بلکه به جامعهی مدنی و نهادهای لازم برای بقای دموکراسی به شدت آسیب میرساند و حافظهی جمعی را از بین میبرد. ترکیه کشوری است که گرفتار فراموشی جمعی شده است؛ بنابراین، یادآوری و تقویت حافظهی جامعه یکی از مسئولیتهای ما نویسندگان است. در دنیایی گرفتار پوپولیستها و اطلاعات نادرست، حفظ حافظه مسئولیت همهی نویسندگان است. ما نمیتوانیم بلایی را که پیش از این قبیلهگرایی، ملیگرایی، انزواگرایی، افراطگرایی و وطنپرستی افراطی به سرِ بشر آورده است فراموش کنیم.
رمان مهم است چون داستانها مرزها را در مینوردند و به ما کمک میکنند از منظری فراتر از دستهبندیهای تصنعی نژادی، جنسیتی و طبقاتی به دنیا بنگریم. امروز دنیا به نحو وحشتناکی آشفته و نابسامان است اما دنیایی عاری از همدلی، انعطافپذیریِ شناختی، و خیالپردازی، بیتردید تاریکتر خواهد بود.
برگردان: خسرو دهقانی
الیف شفق، نویسندهی ترکتبار، به دو زبان ترکی و انگلیسی مینویسد. آثار او بیش از هر نویسندهی زن دیگری در ترکیه خواننده دارد. تا کنون بیش از 750000 نسخه از رمان دولت عشقِ او فروخته شده است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او است:
Elif Shafak, ‘Why the novel matters in the age of anger?’, New Statesman, 3 October 2018.