هویتهای نابهجا: نژاد
مفهوم «نژاد»، برخلاف تصور بسیاری از ما، مفهومی است که در دوران مدرن پدید آمد و، با وجود پیشرفتهای فکری و علمی گسترده در این دوران، هنوز از بین نرفته است. آپیا، فیلسوف آمریکایی آفریقاییتبار، به بررسی ریشههای مفهوم نژاد و پدیدهی نژادپرستی میپردازد.
در سال 1707، پسربچهی تقریباً پنج سالهای در بندر آکسیم در ساحل طلا، واقع در غرب آکرا که امروز در آن گرد هم آمدهایم، سوار کشتی شد. این کشتی به شرکت هلندی هند غربی تعلق داشت و، بعد از هفتههایی فرساینده، سرانجام به آمستردام رسید. اما سفر طولانی آن پسربچه در این بندر پایان نیافت. او حدود 500 کیلومتر دیگر هم پیمود تا به ولفِنبوتِل، شهر آلمانی کوچکی در میانهی راه آمستردام و برلین، رسید. آنتون اولریک، دوکِ برانسویک-ولفنبوتل، و یکی از حامیان اصلی جنبش «روشنگری اروپایی»، در این شهر زندگی میکرد. او یکی از باشکوهترین کتابخانههای دنیا را داشت و کتابدارش فیلسوف و ریاضیدان بزرگ، گوتفرید لایبنیتس، مبدع حسابان و یکی از مهمترین اندیشمندان قرن، بود.
این شهر یکی از مراکز اصلی عقلباوری عصر روشنگری بود: این پسربچهی غنایی آنجا چه میکرد؟ ظاهراً او را به دوک «هدیه» داده بودند. نمیدانیم که این پسربچه دقیقاً چه جایگاهی داشت: آیا برده بود؟ آیا مبلغان دینی او را فرستاده بودند تا اصول مسیحیت را بیاموزد؟ فقط میدانیم که دوک آنتون اولریک به این پسربچه به شدت علاقهمند شد، راه تحصیل او را هموار کرد، و در مراسم غسلتعمیدش نامهای مسیحی خود و پسراناش را بر او نهاد: از آن پس، آنتون ویلهِلم رودلف نامیده شد. این پسربچهی آفریقایی به دوک فرصت داد تا اندیشههای روشنگری را در عمل بیازماید و ببیند فراگیری علوم مدرن اروپایی چه تأثیری بر یک آفریقایی دارد.
حمایت مالی خانوادهی دوک از این پسربچهی اهل آکسیم سه دهه ادامه یافت. از قرار معلوم، آنها میدانستند که چند سال قبل، پتر کبیر، تزار روسیه، بردهای آفریقایی را به فرزندخواندگی پذیرفته و او را هانیبال نامیده بود. هانیبال ژنرال موفقی شد و بعدها نتیجهاش، پوشکین، ادبیات مدرن روسی را بنا نهاد. البته، خانوادهی دوک خبر نداشتند که سالها بعد چنین اتفاقی رخ خواهد داد.
اما آنتون ویلهلم راضی نبود که دیگران برای او تعیین تکلیف کنند؛ دوست داشت که خواستههای خودش را هم برآورده سازد. نمیدانیم که دقیقاً چه زمانی استفاده از نام اِنزِماییاش[1]، آمو، را شروع کرد: نام او در اسناد مربوط به مراسم تأیید در کلیسا به صورت آنتون ویلهلم رودلف مهره ثبت شده؛ مهره یا مور یکی از عناوینی بود که در آن زمان آلمانیها در اشاره به آفریقاییها به کار میبردند. اما او بعدها خود را آنتون ویلهلم آمو آفِر نامید. در لاتین، که زبان دانشپژوهی اروپاییها بود، آفریقاییها را آفِر میخواندند. بنابراین، آنتون ویلهلم دوست داشت که به آموی آفریقایی شهرت یابد.
چرا با وجود ارائهی دلایل و شواهد فراوان، تقسیمبندیهای مبتنی بر رنگ پوست از بین نرفتهاند؟ چرا روحیهی وارسی عقلانی رایج در عصر روشنگری نتوانست این سلسلهمراتب را هم مثل بسیاری از دیگر مفاهیم منسوخ به زبالهدان تاریخ بیندازد؟
امروز ممکن است آمو را رنگینپوست بخوانیم، و میدانیم که اروپاییهای هوادار روشنگری در مورد رنگ پوست چندان روشنفکر نبودند. امانوئل کانت، متنفذترین فیلسوف اروپایی قرن هجدهم، یک بار گفت همین که کسی «از فرق سر تا نوک پا کاملاً سیاه باشد دلیلی آشکار است مبنی بر این که حرفهایش احمقانه است.» هرچند خوشایند است که بگوییم این سلسلهمراتب رنگمحور به عهد بوق تعلق دارد، اما واقعیت این است که چنین سلسلهمراتبی به طرز عجیبی تا امروز دوام آورده است.
برای مثال، پرفروشترین کتاب سیاسی آلمانی در دههی گذشته را در نظر بگیرید: نویسندهی این کتاب، که در آن زمان عضو هیئت مدیرهی بانک مرکزی جمهوری فدرال آلمان بود، میگوید مهاجران مسلمان که از نظر ژنتیکی فروتر اند هوشمندی آلمان را کاهش میدهند. در آمریکا، محل زندگی من، تبعیض بر اساس رنگ پوست، زخمی التیام نیافته است. در سال گذشته، در حالی که جنبش «جان سیاهپوستان اهمیت دارد» در پی جلب توجه به قربانیان سیاهپوست خشونت دولتی بوده، بومیگرایان سفیدپوست نامزدی یافتهاند تا در انتخابات ریاستجمهوری از او حمایت کنند.
بنابراین، میتوان پرسید: چرا با وجود ارائهی دلایل و شواهد فراوان، تقسیمبندیهای مبتنی بر رنگ پوست از بین نرفتهاند؟ چرا روحیهی وارسی عقلانی رایج در عصر روشنگری نتوانست این سلسلهمراتب را هم مثل بسیاری از دیگر مفاهیم منسوخ به زبالهدان تاریخ بیندازد؟ در مکالمهی دیرینهی جهانی دربارهی رنگ پوست چه اشکالی وجود دارد؟
بگذارید تاریخ را مرور کنیم. به نظر میرسد که آزمایش سه قرن قبل آفریقایی جوان مورد نظر ما موفقیتآمیز بود. معلوم است که آمو، پسرخواندهی دوک، که با فرزندان اشراف محلی درس خواند، در دانشگاه محلی به پیشرفت خود ادامه داد و در دانشگاه هال، که آن روز هم مثل امروز یکی از مراکز پیشرو آلمان در عرصهی آموزش و پژوهش بود، به فراگیری حقوق پرداخت. او در پایاننامهاش دربارهی منزلت حقوقی «مورها» استدلال کرد که بردهداری اروپاییها با اصول حقوق رُمی مغایرت دارد. اندکی بعد، وی به تحصیل پزشکی و ستارهشناسی پرداخت و چند سال بعد به دانشگاه ویتِنبِرگ، در ایالت ساکسونی، رفت و به نخستین آفریقایی سیاهپوستی تبدیل شد که در فلسفه دکترا گرفته است. وقتی دانشجویان در هنگام دیدار حاکم ساکسونی به افتخار او رژه رفتند، آمو پیشتاز صفوف آنها بود. پایاننامهی او در ویتنبرگ، که در سال 1734 منتشر شد، حاوی انتقادهای مهمی از دیدگاههای دکارت دربارهی احساس یا حسانیت است.
آمو، که هلندی، آلمانی، فرانسوی، لاتین، یونانی و عبری بلد بود، در دو دانشگاه مهم در هال و ینا به تدریس پرداخت. او در سال 1738 اثری دانشگاهی منتشر کرد که شماری از ناموران را به تحسین واداشت. فیلسوف و فیزیکدان بزرگ، گوتهِلف لوشِر، که ممتحن و ارزیاب پایاننامهی او در دانشگاه ویتنبرگ بود، ساحل طلا را «مادر ... یکی از بهترین اندیشمندان» خواند و گفت: «آقای بسیار شریف و متشخص، نبوغ شما در میان این اندیشمندان فروغ خاصی دارد زیرا بارها و بارها ظرافت و برتری نبوغ، و ادب، و متانت خود در تعلیم و تعلم را به بهترین صورت اثبات کردهاید ...»
همان طور که گفتم، آموزش آمو نوعی آزمایش بود. این آزمایش قرار بود که چه فرضیهای را بیازماید؟ وقتی رئیس دانشگاه ویتنبرگ دفاع موفق دکتر آمو از پایاننامهاش را به او تبریک گفت، ابتدا به تبار آفریقاییاش اشاره کرد. وی از برخی از نامدارترین نویسندگان آفریقایی دوران باستان، از جمله تِرِنس، نمایشنامهنویس رُمی، و ترتولیان، و سنت آگوستین، از آبای مسیحی، نام برد و از مورهای آفریقایی فاتح اسپانیا سخن گفت. همهی این افراد (همان طور که رئیس دانشگاه هم میدانست) بربر، فینیقی، یا رُمیتبار بودند، و بنابراین مثل آمو سیاهپوست و مجعدمو نبودند. به عبارت دیگر، موضوع تحقیق دوکهای مورد نظر ما نه همهی آفریقاییها بلکه سیاهپوستان، کاکاسیاهها، یا همان مورها بود. اما مگر با آزمایش فقط یک آفریقایی چه میتوان آموخت؟ آیا آنتون اولریک و دوستانش نتیجه گرفتند که هر کودک سیاهپوستی که مثل آمو درس بخواند استاد فلسفه خواهد شد؟ اگر آمو در امتحاناتاش رد میشد، آیا نتیجه میگرفتند که همهی سیاهپوستان ناکام خواهند ماند؟
اروپاییهای هوادار روشنگری در مورد رنگ پوست چندان روشنفکر نبودند. امانوئل کانت، متنفذترین فیلسوف اروپایی قرن هجدهم، یک بار گفت همین که کسی «از فرق سر تا نوک پا کاملاً سیاه باشد دلیلی آشکار است مبنی بر این که حرفهایش احمقانه است.»
سه قرن بعد، مجبور ایم که از منظر نژاد به داستان آمو بنگریم. اما در آن زمان این طور نبود. در آن وقت، همه وجود چیزی به اسم «مردم» را پذیرفته بودند، ایدهای که به ملیگرایی ربط دارد. منظور از «مردم» گروهی از انسانها است که با تبار مشترکِ واقعی یا خیالی مشخص میشوند، و این ایده از اوایل تاریخ مکتوب وجود داشته است. اما در آن زمان اندیشمندان اروپایی هنوز در مورد این ایده اجماع نداشتند که «مردم» یعنی گروهی از انسانها که سرشت زیستشناختی موروثی مشترکی دارند. اکثر این متفکران به داستان آفرینش در کتاب مقدس باور داشتند، یعنی همهی آدمها را از نسل آدم و حوا و نوح میدانستند. افزون بر این، ایدهی تمایز میان ویژگیهای زیستشناختی و غیرزیستشناختی ما هنوز مطرح نشده بود.
لایبنیتس – همان کتابدار دوک حامی آمو – زبان را عامل تمایز انسانها از یکدیگر میپنداشت. مطالعهی آثار جهانگردان و اندیشمندان اروپایی آن دوران نشان میدهد که بحث و جدل اصلی به نقش آبوهوا و جغرافیا در رنگ پوست و آداب و رسوم مربوط میشد و نه صفات موروثی. در واقع، واژهی «زیستشناسی» حدود سال 1800 ابداع شد. پیش از آن، دانشمندان تحت عنوان «تاریخ طبیعی» با یکدیگر بحث میکردند. کارل لینه، گیاهشناس سوئدی و از معاصران آمو، نخستین دانشمندی بود که انسانها را جزئی از طبیعت دانست و گفت آدمها را میتوان مثل حیوانات و گیاهان بر اساس جنس و گونه طبقهبندی کرد. او اولین کسی بود که ما را «انسان خردورز» (هومو ساپینس) خواند و همردیفِ میمونها و گوریلها شمرد. او به یکی از همکاراناش نوشت: «از شما و دیگران میخواهم که بگویید بر اساس اصول تاریخ طبیعی چه تفاوتی میان نوع انسان و گوریل وجود دارد. بیتردید، من تفاوتی نمیبینم.»
در همان سالهای اقامت آمو در اروپا، میان این فهم قدیمی از سرشت بشر و درک جدید حاصل از اعتبار فزایندهی مطالعهی علمی انسان تضاد ایجاد شد. همان طور که گفتم، در آن دوره تقریباً همه پذیرفته بودند که چون تمام آدمیان به نسل پسران نوح تعلق دارند، تفاوت آنها صرفاً ناشی از تفاوت میان سام و حام و یافث است. طبق این سنخشناسی، تفاوت اساسی میان انسانها سهوجهی بود: اول، سامیها، یعنی فرزندان سام مثل عبرانیها، عربها، و آشوریها؛ دوم، مردم تیرهرنگتر آفریقا، شامل مصریها و اتیوپیاییها؛ و سوم، مردم روشنپوستتر اروپا و آسیا مثل یونانیها، مادها، و پارسیها. بنابراین، تصور میکردند که سه نژاد وجود دارد: سامیها، سیاهان، و سفیدپوستان.
اما سفرهای دانشمندان و کاوشگران اروپایی نشان داد که تنوع انسانهای مدرن در این چارچوب نمیگنجد. در تصویر کتاب مقدس، اهالی شرق آسیا – مثل چینیها و ژاپنیها – و بومیان آمریکا غایب بودند. برخی از اندیشمندان حتی به این فکر افتادند که شاید همهی انسانها واقعاً از نسل آدم نباشند. چنین یافتههایی میتوانست روشنفکران را برانگیزد تا ببینند تفاوت میان انسانها واقعاً چهقدر عمیق است. اما در عوض، اکثر مورخان تاریخ طبیعی صرفاً کوشیدند تا مقولهها را گسترش دهند، و به سلسلهمراتب رنگمحور مبتنی بر نظم طبیعی وفادار ماندند.
البته مخالفان نیرومندی هم وجود داشتند. در سال 1808، کمتر از دو دهه پس از یورش به زندان باستیل، آبه گرِگوآر، کشیش کاتولیک انقلابی فرانسوی و مخالف بردهداری، رسالهای دربارهی دستاوردهای فرهنگی سیاهپوستان منتشر کرد. عنوان فرعی این اثر چنین بود: «تحقیقاتی دربارهی قوای فکری آنها، صفات اخلاقی آنها، و ادبیات آنها». او در این اثر از آمو به عنوان یکی از شواهد وحدت نوع بشر و برابری بنیادین سیاهان با دیگران نام برد. او نسخهای از این کتاب را برای توماس جفرسون فرستاد. جفرسون در یادداشتهایی دربارهی ایالت ویرجینیا نوشته بود که هرگز ندیده «سیاهپوستی چیزی بیش از روایتی ساده بیان کند.» گرگوآر، با اشاره به آمو، از جفرسون خواست که تجدیدنظر کند.
مثال آمو چه چیزی را نشان میداد؟ هیچکس هرگز فکر نمیکرد که چون افلاطون و دکارت اروپایی بودند، هر اروپاییای میتواند آثاری سرشار از نبوغ فلسفی بیافریند. اما اشارهی گرگوآر به آمو بیربط نبود، زیرا بسیاری گمان میکردند که سیاهپوستان بهطور ذاتی از قابلیتهای فکری بیبهره اند. به همین علت کانت این نظر احمقانه را ارائه داد که سیاهپوستان فقط حرفهای ابلهانه میزنند. وجود آمو بطلان این دیدگاه را ثابت میکرد. با وجود این، شکاکان میتوانستند پافشاری کنند که آمو استثناست.
بنابراین، گرگوآر نه تنها تعداد فراوانی از مثالهای نقض را در کتاباش گنجاند، بلکه گفت که گروهی از کودکان سیاهپوست سیرالئونی را در مدرسهی ویلیام ویلبِرفورث در کلاپَم دیده و دریافته که «تنها تفاوت میان آنها و اروپاییها رنگ پوستشان است.» به نظر گرگوآر، سیاهانی که در شرایط هولناک بردهداری آمریکا زندگی میکردند معیار مناسبی برای داوری دربارهی تواناییهای فکری سیاهپوستان نبودند. همان طور که بعداً هریت جیکابز، یکی از بردگان آزادشده، با لحنی محترمانه گفت، «با توجه به شرایط» میشد بعضی از «معایب» بردگان را نادیده گرفت. کسی چه میداند که اگر به همهی سیاهپوستان فرصت میدادند که مثل آمو درس بخوانند، چه میشد؟
همان طور که عملگرایی گرگوآر نشان میدهد، بحث و جدل دربارهی قابلیتهای فکری سیاهپوستان ناشی از رواج شدید بردهداری آفریقاییها در مستعمرههای اروپاییها در قارهی آمریکا بود. در دوران اقامت آمو در آلمان، بردهداری در قارهی آمریکا به اوج رسید و سالانه حدود 200 هزار نفر را در غل و زنجیر از آفریقا به «دنیای جدید» در آمریکا میبردند. به عقیدهی بسیاری از مورخان، یکی از دلایل تشدید نظر منفی دربارهی کاکاسیاهها در نیمهی دوم قرن هجدهم این بود که میخواستند وجدان بردهداران را آرام کنند. همان طور که گرگوآر با لحنی اندوهگین اما صریح میگوید، «به کاکاسیاهها تهمت زدهاند، اول برای این که این حق را به دست آورند که آنها را به بردگی بکشانند، و بعد برای این که به بردگی کشاندن آنها توسط خود را توجیه کنند ...»
شاید لازم باشد تأکید کنیم که، حتی اگر میتوانستند نشان دهند که هیچیک از سیاهپوستان فلسفه را به خوبی فرا نمیگیرند، باز هم بردگی سیاهان توجیه نمیشد. به قول توماس جفرسون، در پاسخ به آبه گرگوآر، «این که سِر آیزاک نیوتن از بقیه بهتر میفهمید دلیل نمیشد که ارباب دیگران و صاحب دارایی آنها باشد.» اتهام زدن به سیاهان ممکن است وجدان برخی از مسیحیان را آرام کرده باشد، اما این اتهامات هرگز نمیتوانست به بردگی کشاندن میلیونها سیاهپوست را توجیه کند.
اما با توجه به ایدئولوژی انواع سلطه – از بردهداری تا استعمار – میتوان توضیح داد که چرا در زمانی که دانشمندان مفاهیمی نظیر فلوژیستن را که فرضاً مایهی آتش شمرده میشد کنار گذاشتند، به شدت کوشیدند تا همچنان نژاد را واقعی جلوه دهند. متخصصان انسانشناسی طبیعی با ابزارهای جمجمهسنجی جمجمهها را اندازه میگرفتند؛ قومشناسان، فیزیولوژیستها، و نظریهپردازان تکامل، با بیاعتنایی به داروین، مفاهیمی نظیر انحطاط نژاد را رواج میدادند و ادعا میکردند که نژادهای گوناگون منشأ «چندژنی» جداگانهای دارند. رشتههای علمی مهم را یکی پس از دیگری به کار گرفتند تا رنگ پوست را بامعنا جلوه دهند. در نتیجه، در قرن نوزدهم، این بحث و جدل پرهیاهو به زایش مفهوم مدرن نژاد انجامید.
اولین فرض این بود که، همهی انسانها بر حسب نژاد خود، ویژگیهایی ذاتی دارند که توان ذهنی و جسمی آنها را تعیین میکند. آدمها این ذات نژادی را بهطور زیستشناختی به ارث میبرند. اگر والدین کسی به نژاد واحدی تعلق داشته باشند ذات او با پدر و مادرش یکی است.
مطالعهی آثار جهانگردان و اندیشمندان اروپایی آن دوران نشان میدهد که بحث و جدل اصلی به نقش آبوهوا و جغرافیا در رنگ پوست و آداب و رسوم مربوط میشد و نه صفات موروثی.
دومین فرض این بود که این ذاتِ نژادی بسیار مهم است و بسیاری از خصایص افراد ثمرهی نژاد آنها است. میتوان افراد را بر اساس رنگ پوست و مو یا لبهای کلفتتر و بینی پهنترشان متعلق به نژاد سیاه دانست اما این تفاوتهای ظاهری، هر چند برای ردهبندی اهمیت دارد، در مقایسه با تفاوتهای عمیقتر پیشپاافتاده است. دبلیو. ای. بی. دوبوآ، روشنفکر بزرگ آمریکایی - آفریقایی و نظریهپرداز «رَویهی رنگی»، تأکید میکرد که وجوه مشترک ژرفتر هر نژادی «روحانی و روانی ...» است، «بیتردید مبتنی بر امر جسمانی است اما از آن بینهایت فراتر میرود.» این سخنان دوبوآ، که در آخرین دههی قرن نوزدهم بیان شده، بازتاب اجماع علمی زمانه است، یعنی دورانی که او در مهمترین دانشگاههای آن زمان آمریکا و آلمان، هاروارد و برلین، دانشجو بود.
میتوان این ایده را «وسواس نژادی» خواند: همهی ویژگیهای مهم افراد ثمرهی نژاد آنها است، نژادی که بهطور زیستشناختی به ارث میبرند. در اواخر قرن نوزدهم، این وسواس نژادی در اروپا و آمریکای شمالی فراگیر بود: دانشمندان علوم طبیعی در این عرصه پیشتاز بودند و اندیشمندان علوم انسانی سعی میکردند که از آنها عقب نمانند. برای مثال، در دههی 1860، متیو آرنولد، منتقد انگلیسی نوشت: «اکنون به لطف علم، همه به عناصر مهم تفاوت که ناشی از نژاد است، پی بردهاند ...» او میگفت فیزیولوژیستها میتوانند با فهرست کردن تفاوتهای جسمانی نژادها به فهم ماهیت نژادها کمک کنند، اما منتقد ادبی باید به «دادههای ... مبتنی بر ادبیات، روحیه، و آثار معنوی توجه کند.» به نظر او، هر نژادی روحیهی خاصی دارد، روحیهای که در ادبیات آن نژاد نمایان میشود. برای مثال، وی میپنداشت که «دادهها» نشان میدهد که نژاد سِلتی چنین ویژگیهایی دارد: «مبنای اصلی روحیهی سلتی احساس است، و عشق به زیبایی، فریبندگی و معنویت از مزایای آن، و بیعرضگی و خودسری از معایب آن است.»
یک دهه بعد، هیپولیت تِن، مورخ ادبی فرانسوی، دربارهی ادبیات انگلیسی چنین گفت: «نژاد آریاییهای کهن از رود گنگ ]در هند[ تا جزیرهی هِبرید ]در غرب اسکاتلند[ پراکنده شده، با هر آبوهوا و هر مرحلهای از تمدن خو گرفته، و بر اثر سی قرن تحولات عظیم دیگرگون شده، و با این همه زبانها، ادیان، ادبیات، و فلسفههای آن حاکی از مزاج و نژاد مشترکی است که همهی گونههای آن را به یکدیگر پیوند میدهد.» تِن یکی از بانفوذترین مورخان آن دوره بود؛ شاید بتوان متیو آرنولد را برجستهترین منتقد ادبی انگلیسی قرن نوزدهم دانست. هر دو تاریخ ادبی را جزئی از مطالعهی علمی نژاد میشمردند.
بنابراین، در آن زمان نژاد یکی از دلمشغولیهای اصلی دانشمندان علوم طبیعی، اجتماعی، و انسانی بود. اندیشهی آنها متأثر از «پندار گونهشناختی» بود. هر فرد را نمایندهی گونهای نژاد و دریچهای برای فهم آن میپنداشتند. این گونهشناسی نژادی نه تنها گونهی جسمی بلکه گونهی فرهنگی هر فرد را مشخص میکرد.
پنداشتهای نژادی قرن نوزدهم جنبهای اخلاقی هم داشت. هر کسی نژاد خود را ترجیح میداد و در قبال آن وظایف خاصی داشت. سلطهطلبی استعمارگران یکی از عوامل رواج مفهوم نژاد بود، اما نباید از یاد برد که مخالفان آنها نیز این مفهوم را به کار میبردند. ادوارد دبلیو. بلایدن، یکی از بنیانگذاران جنبش پاناَفریکنیسم، که در جزایر کارائیب متولد شد اما در جوانی به لیبریا مهاجرت کرد، در سال 1893 در یکی از روزنامههای سیرالئون چنین ایدهای را ارائه داد. به نظر او، بیاعتنایی به «احساس نژادی» مثل تلاش برای «نادیده گرفتن نیروی جاذبه» بود.
بحث و جدل دربارهی قابلیتهای فکری سیاهپوستان ناشی از رواج شدید بردهداری آفریقاییها در مستعمرههای اروپاییها در قارهی آمریکا بود.
تاریخ جهان نشان میدهد که نفرت و ستیز در درون به اصطلاح نژادها حتی از نفرت و ستیز بین نژادها بیشتر است، زیرا نزاع محتاج تماس است. جنگهای میان ایالتهای چین در قرن پنجم پیش از میلاد یا بین قومهای آشانتی و دِنکیرا در غرب آفریقا در اوایل قرن هجدهم یا میان قبیلههای گوناگون بومیان مکزیک پیش از ورود اسپانیاییها جنبهی نژادی نداشت. با وجود این، حتی وقتی مبانی فکری ایدهی نژاد به لرزه افتاد، پرهیز از آن بسیار دشوار بود زیرا این ایده به سکهی رایج نفی و اثبات، و سلطه و مقاومت تبدیل شده بود.
در قرن بیستم با پیدایش ژنتیک مدرن، نژاد از حوزهی علم بیرون رانده شد. نظریههای جدید نشان داد که ایدهی ذات نژادی نادرست بوده است. معلوم شد که هیچ مبنایی وجود ندارد که بر اساس آن بتوان توضیح داد چرا سیاهپوستان سیاه اند و سفیدپوستان سفید. همسانی ظاهری آنها ناشی از ژنهای مشترکشان است. برخلاف تصور آرنولد و تِن، این ژنها هیچ نقشی در تعیین ذوق ادبی یا فلسفی ما ندارند. نظریههای آرنولد و تن دیگر علمی نیست. دیگر هیچ نظریهای وسواس نژادی را تأیید نمیکند.
افزون بر این، معلوم شد که اکثریت عظیمی از ژنهای انسانی میان همگان، فارغ از نژادشان، مشترک است. و بخش عمدهای از تنوع موجود هم با مقولههای نژادی قدیمی سازگار نیست. تقریباً کل تنوع ژنتیکی نوع بشر را میتوان در هر یک از به اصطلاح گروههای نژادیِ عمده یافت. بنابراین، به کلِ دیدگاه قدیمی شک کردند: وسواس نژادی و پندار گونهشناختی تنها در صورتی درست بود که یک ذاتِ نژادی وجود میداشت. در غیر این صورت، هر فردی مجموعهای از خصایص بود و باید دلیل دیگری ارائه میکردید که چرا آموی آفریقایی را نمایندهی کل سیاهپوستان میشمارید در حالی که اکثر ژنهای او و سفیدپوستان مشترک اند.
درست است که معمولاً با بررسی تعداد کافی ژنهای یک نفر میتوان تشخیص داد که آفریقاییتبار است یا اروپاییتبار یا آسیاییتبار. اما علت آن وجود الگوهای ژنی در میان جمعیتهای انسانی است – این واقعیت در مورد گروهها صادق است – و نه وجود مجموعه ژنهای خاصی در همهی اعضای یک نژاد (بر خلاف واقعیتی که در مورد افراد صادق است). شمار بسیار زیادی از مردم به هیچ یک از نژادهای مورد نظر علم قرن نوزدهم تعلق ندارند: اتیوپیاییها و عربها و بربرها در حد فاصل میان سیاهپوستان آفریقایی و سفیدپوستان اروپایی قرار دارند؛ اهالی مرکز و جنوب آسیا در حد فاصل زردپوستان شرق آسیا و اروپاییهای سفیدپوست جا دارند. در هند کجا میتوان سفید و سیاه و قهوهای را به وضوح از یکدیگر جدا کرد؟
شکی نیست که ژنها و محیط، قد یا رنگ پوست ما را تعیین میکنند. برخی از افراد زیرکتر اند، بعضی قریحهی موسیقی یا طبع شعر بهتری دارند، و شاید ژنها در این امور هم نقش داشته باشند. اما این ژنها در بستههای نژادی به ارث نمیرسند. بنابراین، اگر بخواهیم بفهمیم که توارث ژنتیکی چگونه قابلیت فردی ما را تعیین میکند، لازم نیست که به نژاد بپردازیم. نژاد مخلوق ما است و نه خالق ما.
پس چرا وسواس نژادی هنوز از بین نرفته است؟ روش قالبگیری وزنههای طلا در غنا را در نظر بگیرید. در این فرایند، مدلی مومی میسازند و آن را با روکشی از مادهای نسوز میپوشانند تا قالبی شکل بگیرد. آنقدر آن را حرارت میدهند تا موم ذوب شود و از قالب بیرون بریزد. سپس طلا را در قالبِ خالی میریزند. مفهوم قرن نوزدهمی نژاد مثل همین مومِ ازبینرفته است: محتوای آن از بین رفته، اما آن فضای مفهومی را با دقت پر کردهایم. در آمریکا، جنبش بهاصطلاح «راست آلترناتیو»، یعنی گروههای محافظهکار نژادگرایی که به لطف اینترنت به وجود آمدهاند، میخواهد کشور را بر اساس رنگ پوست و دین (یعنی سفید و مسیحی) تعریف کند. در طرف دیگر، تداوم نابرابری اقتصادی سبب شده که سیاهان به هویت نژادی خود بها دهند، زیرا مگر میتوان بدون اشاره به رنگ پوست از نابرابریهای مبتنی بر رنگ پوست حرف زد؟ اگر سیاهان به طرز بیتناسبی در مشقت به سر میبرند، آیا نباید تأکید کرد که «جان سیاهان اهمیت دارد»؟
تاریخ جهان نشان میدهد که نفرت و ستیز در درون به اصطلاح نژادها حتی از نفرت و ستیز بین نژادها بیشتر است.
با وجود این، آیا نباید حداقل لحظهای از این واقعیت نگران شویم که حالا دوباره میتوان در حوزهی فرهنگ به طور ضمنی مثل آرنولد و تن از اصالت نژادی سخن گفت؟ امروز هم مثل آن زمان، خصوصیات فرهنگی را اغلب جزئی جدانشدنی از نژادها میشمارند. تا دو سال قبل، دولت بریتانیا مؤسسههای فرزندخواندگی را ملزم میکرد تا «اصلونسب فرهنگی و نژادی» کودک را مشخص کنند. اکنون در دانشگاههای آمریکا از مصادرهی فرهنگیِ رنگمحور خیلی حرف میزنند. یک استاد حقوق «مصادرهی فرهنگی» را چنین تعریف میکند: «دخل و تصرف بیاجازه در مالکیت معنوی، دانش سنتی، جلوههای فرهنگی، یا محصولات فرهنگی یک نفر دیگر.» اغلب منظور از «یک نفر دیگر» فردی از نژادی متفاوت است. به اختصار میتوان گفت از ما میخواهند که به موهای بافتهی جاستین بیبر چپچپ نگاه کنیم، زیرا بافتن مو که جزئی از «رَویهی رنگی» سیاهان است در مالکیت آنها قرار دارد. آمریکاییهای آفریقاییتباری که برای دیدار از میراث خود به قلعهی بردگان در کِیپ کوست در غنا میروند در واقع خود را وارث میراثی نژادی میپندارند.
هدفام از اشاره به این تحولات تحسین یا تقبیح آنها نیست، بلکه میخواهم نشان دهم که نژاد به یک نسخهی خطی (یک لوح بازنوشتنی) تبدیل شده که نسلهای متوالی هر یک چیزی روی آن نوشتهاند بی آن که هیچ چیزی کاملاً پاک شده باشد. اغلب با حس نیت، و گاهی با سوءنیت، با قلمهایی متفاوت همان نوشتههای بسیار کمرنگ قبلی را روی این دستنوشته باز مینویسیم.
همان طور که آنتون ویلهلم آمو آفر میدانست، حتی حسن نیت و خیرخواهی هم حد و مرزی دارد. او در میانسالی تصمیم گرفت که به وطن بازگردد. وی در سال 1747 به زادگاه خود در یکی از روستاهای قوم انزما در ساحل طلا برگشت. کار او جسورانه بود. کسی که در کانون جنبش روشنگری اروپا تربیت شده بود و در بعضی از معتبرترین دانشگاههای علمی آن قاره درس میداد، به آزمایش مهمی که تجسماش بود پشت کرد و تصمیم گرفت به سرزمینی بازگردد که در کودکی آن را ترک کرده بود. میتوان حدس زد که چرا چنین کرد. برخی گفتهاند که احتمالاً تعصب نژادی فزاینده در آلمان – از نشانههای اولیهی وسواس نژادی اروپا – او را ناراحت کرده بود: در سال 1747 نمایشنامهی طنزآمیزی در هال اجرا شد که در آن زن آلمانی جوانی به نام استرین به خواستگاری آمو، استاد فلسفهی آفریقاییتبار دانشگاه ینا، جواب منفی میدهد. آسترین تأکید میکند: «مطمئن ام که روحام هرگز نمیتواند به یک مور عشق بورزد.» این نمایشنامه نشان میدهد که آمو در هال مشهور بود.
اما این نه نویسندهی نمایشنامه بلکه آسترین بود که دست رد به سینهی آمو زد؛ بنابراین، برخی خواهند گفت که آنچه آمو را به بازگشت واداشت نه تعصب نژادی بلکه شکست عشقی بود. از بقیهی زندگی آمو چیز زیادی نمیدانیم. یک پزشک هلندی در میانهی دههی 1750 در آکسیم با او دیدار کرد. این پزشک گفت، «پدر و خواهرش هنوز زنده بودند و محل زندگیشان چهار روز با آمو فاصله داشت.» او همچنین گفت که آمو، که وی را «فرزانهای بزرگ» میخواند، «به طالعبینی شهرت داشت.» آمو، فرزانهی اروپایی و طالعبین آفریقایی، وارث جنبش روشنگری و میراث انزمایی بود.
بعدها آمو آکسیم را ترک کرد و به فرت سن سباستین، نزدیک شهر شاما، رفت و در همانجا به خاک سپرده شد. امروز با این پرسشها روبرو هستیم: آموی طالعبین دربارهی آموختههای خود از دوران اقامت طولانی در اروپا چه میتوانست بگوید؟ و چرا تصمیم گرفته بود که همه چیز را رها کند و بازگردد؟ نمیتوان فکر نکرد که شاید از دلمشغولی رنگی گریخته و به جایی پناه برده بود که هویتاش را بر اساس رنگ پوستاش تعریف نمیکردند. جایی که آموی آفریقایی میتوانست دوباره فقط آمو باشد. او دنیایی عاری از دلمشغولیهای نژادی را آرزو میکرد.
با شنیدن سرگذشت وی از خود میپرسیم: آیا روزی میتوانیم جهانی بیافرینیم که در آن رنگ پوست تنها نوعی واقعیت باشد و نه عامل تعیین سرنوشت؟ این سرگذشت ما را بر میانگیزد که به فکر آزمایش جسورانهی دیگری باشیم، آزمایشی که در آن از وسواسهای نژادی خود دست برداریم و طرز تفکر نادرستی را کنار بگذاریم، طرز تفکری که تقریباً در همان دورانی رواج یافت که آنتون ویلهلم آمو فیلسوف آلمانی نامداری در اوج توانایی فکری بود.
کوامی آنتونی آپیا نظریهپرداز آمریکایی - غنایی و استاد فلسفه در دانشگاه نیویورک است. آنچه خواندید یکی از چهار سخنرانی اخیر او در قالب «درسگفتارهای ریث» است.
[1] Nzema
انزماییها به قوم آکان تعلق دارند و عمدتاً در جنوبغربی غنا و جنوبشرقی ساحل عاج زندگی میکنند. [م.]