شکستن ساختار مقدس
DW
«پری»، اولین ساختهی سیامک اعتمادی، یکی از غافلگیریهای برلیناله بود. «پری» که در بخش پانوراما به نمایش در آمد، محصول مشترک یونان، فرانسه، هلند و بلغارستان است و در اولین نمایش جهانی خود در برلین نظر مثبت منتقدان را به خود جلب کرد. این فیلم روایت زنی به نام پری (ملیکا فروتن) است که به همراه همسر مذهبی خود، فرخ (شهباز نوشیر) به آتن سفر میکند تا پس از سه سال پسرش را که برای تحصیل به یونان آمده، ببیند. بابک، پسر پری بر خلاف قرار قبلی در فرودگاه نیست. پری با انگلیسی ابتدایی خود با تاکسی تا آدرسی که از بابک داشته میرود اما بابک آنجا هم نیست. در واقع، او هیچکجا نیست و این آغاز جستوجوی پری به دنبال فرزند گمشدهی خویش است. جستوجویی که از تاریکترین گوشههای آتن تا عمیقترین لایههای وجودیاش ادامه مییابد. او به هر گوشهی شهر به دنبال سرنخی از فرزند گمشدهاش سرک میکشد، از سفارت ایران در یونان و جایی که نمایندهی سفارت به آنها از جوانانی میگوید که این «بهاصطلاح آزادی» آنها را از راه به در کرده، تا همراهی با آنارشیستهای یونان که علامت آنها را روی یکی از کاغذپارههای دفتر بابک دیده است. شخصیتهای چندوجهی و باورپذیر، داستان پرکشش و پیشبینیناپذیر و بازیهای درخشان از ویژگیهای «پری» است.
در حاشیهی برلیناله فرصتی دست داد تا با سیامک اعتمادی، کارگردان و نویسندهی این فیلم، گفتگو کنم.
سپهر عاطفی: پری، فیلم اول شما است، با این حال شبیه فیلم اول خیلی از کارگردانان نیست؛ بهنظر خیلی پختهتر میآید. میتوانید کمی از پیشینهی سینمایی خودتان بگویید؟
سیامک اعتمادی: حقیقتش این است که من خیلی سال است که در سینما کار میکنم. در تهران به دنیا آمدم و بزرگ شدم. اوایل بیست سالگی برای تحصیل سینما به یونان رفتم و بعد همانجا ماندم. بعد از اینکه مدرسه را تمام کردم، دو فیلم کوتاه ساختم که فیلمهای بدی هم نبودند. اما احساس کردم هنوز آنطور که باید، صدای خودم را پیدا نکردهام. فکر کردم که باید از پایین شروع کرد. دوباره برگشتم و شروع کردم به کار کردن به عنوان دستیار تهیهکننده و دستیار کارگردان، و سالیانِ سال در سینمای یونان در شغلهای مختلف کار کردم. حدوداً ۱۰ سال پیش ایدهای برای فیلم کوتاه به ذهنم آمد و احساس کردم که دارم به صدای خودم نزدیک میشوم. این فیلم بلند هم طول کشید که ساخته شود، بهخاطر اینکه به هر حال راحت نیست که بتوانی برای پروژهای که بیشترش به زبان فارسی است، پول تهیه کنی. فیلم اولم است و البته طبیعی است؛ به هر حال سینما شغل راحتی نیست. ولی طول کشید که ساخته شود. ولی ادامهی همان فیلم کوتاهم شد؛ به این مفهوم که احساس کردم حالا میدانم چه سینمایی میخواهم بسازم و این طور شد که فیلم ساخته شد.
یعنی ادامهی آن فیلم کوتاه است؟
نه؛ ادامهی آن فیلم کوتاه نیست. چون کاملاً داستانها با هم فرق میکند. منظورم این است که به عنوان هنرمند، کارگردان، نویسنده، احساس میکنی که آن داستانگویی یا آن مضمونی را که برایت مهم است کمکم داری پیدا میکنی و میخواهی در موردشان حرف بزنی.
از ایدهی اولیهی فیلم بگویید.
همانطور که گفتم خیلی سال است که یونان زندگی میکنم. مادرم، پری، هر چند وقت یکبار به دیدنم میآید. خانم سالمندی است و انگلیسی را خیلی شکسته بسته حرف میزند و نمیتواند خودش بدون من در شهر این طرف و آن طرف برود. از فرودگاه به خانه آمدن هم برایش کار راحتی نیست. یک روز که در فرودگاه منتظرش بودم، فکر کردم که اگر من نمیآمدم اینجا، این زن چه کار میکرد. اگر اتفاقی برایم افتاده بود، اگر حادثهای پیش آمده بود، اصلاً نمیدانست من کجا هستم و نمیتوانستم بهش بگویم کجایم. همین را از او پرسیدم. گفت: «من شهر را زیر و رو میکردم و پیدایت میکردم!» این حرف خیلی برایم جذاب بود و من را به فکر انداخت که این چه قدرتی درون ماست؟ این چه احتیاجی است؟ چه تمنایی است که باعث میشود از محدودیتهایی که داریم، از ترسهایمان، از هر چیزی که نگهمان داشته و باعث میشود که گامهای بعدی را بر نداریم، فراتر برویم. آن سد را بشکنیم و دنبال آن چیزی که میخواهیم برویم. حالا شاید پیدایش هم نکنیم، ولی اصل آن حرکت است. این شروع داستان بود. خیلی وقتها، در خیلی از شعرهای کلاسیک ایران، مولانا، حافظ و سعدی و ... این قضیه هست؛ احتیاجی که برای رسیدن به عشقت داری. عشق را حالا هرکس یکجور تعریف میکند.
بهنظر من شخصیتهایی که در فیلم میبینیم از پری و همسرش، شخصیتهای عمیق و باورپذیر و چندوجهی هستند که خیلی نمونههایش را نمیبینیم؛ مخصوصاً در تولیداتی که در خارج از ایران اتفاق میافتد، معمولاً یک تصویر کلیشهای هست. چطور به این درک از شخصیتها و فیلمنامه رسیدید؟
بعد از فیلم، یک خانم آلمانی تقریباً سالمندی، بلند شد و گفت: «من اول که در مورد این فیلم خواندم، فکر کردم این فیلم باز فیلمی در مورد مهاجران و زنهایی است که از خاورمیانه میآیند و ... ولی بعد که این فیلم را دیدم، فکر میکنم این فیلم در مورد من است.»
فکر میکنم دو علت داشته باشد. علت اولش این است که وقتی کسی که آفرینش هنری میکند، موضوع کارش را بشناسد و تجربهی شخصی از آن داشته باشد همیشه ابعاد مختلف داستان را میبیند. ولی شاید کسی که از بیرون به آن نگاه میکند، فقط سطحش را ببیند، که همان باعث میشود کلیشه شود. کلیشه دروغ و غلط نیست؛ بلکه فقط سطح یک چیز است و عمیق نمیشود. علت دومش هم این است که به باور من در کار هنری، کارهای هنریای که خودم دوست دارم بکنم و رویم تأثیر گذاشته، شخصیتها و حتی خود داستان، سیاه و سفید نیست؛ همهجور طیفهای خاکستری در یک شخصیت هست. وقتی اتفاقی در داستان یا حتی در زندگی هم میافتد، باورم این است که هیچوقت کاملاً سیاه یا کاملاً سفید نیست. همین باعث میشود که شخصیتها و اتفاقاتی که در داستان میافتد، ابعاد مختلفی داشته باشد.
وجهی از فیلم که برای من جالب است، مسئلهی هویت است. هویتهایی که در حکومتهایی مثل حکومت ایران، به مردم تحمیل میشود؛ یعنی شبیهسازی همه؛ یعنی یک هویت برتر هست که در رسانهها، در مدرسه، در همهجا دارد تبلیغ میشود و شاید این، اجازه نمیدهد که سبکهای زندگی مختلف وجود داشته باشند. برای همین هم شاید، مثلاً شخصیتی مثل بابک وقتی از ایران خارج میشود، گمگشته است و دارد دنبال راههای مختلفی میگردد تا راه خودش را پیدا کند. و بعد، پری هم بهخاطر همان چیزی که گفتید، بهخاطر عشقی که دارد، مجبور میشود که از مرزهای خودش فراتر برود. آیا اصلاً چنین وجهی در فیلمتان هست؟
وقتی در جشنوارهی برلین فیلم را نشان میدهی، خیلی از آدمهایی که میآیند سینما، آدمهای معمولی هستند؛ یعنی آدمهای حرفهای سینما یا منتقدان و ... نیستند. اشخاصی هستند که در برلین زندگی میکنند، دوست دارند فیلم ببینند. بعد از فیلم، یک خانم آلمانی تقریباً سالمندی، بلند شد و گفت: «من اول که در مورد این فیلم خواندم، فکر کردم این فیلم باز فیلمی در مورد مهاجران و زنهایی است که از خاورمیانه میآیند و ... ولی بعد که این فیلم را دیدم، فکر میکنم این فیلم در مورد من است.» این حرف برایم خیلی جالب بود. خودش هم اولش گفت که من هیچ سؤالی از شما ندارم؛ فقط میخواهم یک چیزی بگویم. فکر میکنم یکی از دلایلی که ما فیلمسازها این کار را میکنیم، برای همین است که میخواهیم به همهی مخاطبان برسیم؛ نه فقط ایرانیها، نه فقط خارجیها، به همه. حرفی که شما میزنید مشخص است. هر قدر که در یک جامعه محدودیت بیشتر باشد، فکر میکنم عکسالعملی هم که به آن محدودیتها نشان میدهیم، شدیدتر میشود و حتی شاید بعضی وقتها، از راه به در میرود؛ حالا یا به خوب یا به بد. هر قدر در یک جامعه آزادی بیشتر باشد هرکسی میتواند به دنبال آن چیزی که درونش هست بگردد، برای اینکه این، یک فرایند است؛ اینجوری نیست که از اول بدانیم میخواهیم چه کار کنیم. چهار تا کار اشتباه میکنیم تا کار درست را پیدا کنیم، هر قدر این آزادی را از همه جهت بیشتر داشته باشی (چه از جهت اجتماعی، چه از جهت اقتصادی و چه از جهت سیاسی)، بهتر میتوانی راهت را پیدا کنی. به این مفهوم، من فکر میکنم شاید شخصیت داستانم، بابک، که به قول شما اول که آمده بیرون، احساس میکند فرصتی است که خودش را پیدا کند. از آن به بعد هرکسی که این فیلم را میبیند، برداشت خودش را دارد. به این مفهوم که یکی شاید فکر میکند کار خیلی خوبی کرده، کس دیگری فکر میکند این کار کاملاً اشتباه است؛ خیلیها شاید فیلم را میبینند و میگویند: وضعیت اروپا خیلی به هم ریخته است، کسان دیگری فیلم را میبینند و میگویند: نه، اگر میخواهی راه خودت را پیدا بکنی، بالا و پایین هم دارد. این برای من خیلی جذاب است که هر کسی صادقانه حرف خودش را بزند، ولی بدون اینکه به بیننده بگوید چه درست است یا چه غلط.
در یک نگاه کلی این فیلم دربارهی موضوعات مختلفی است. مهاجرت و مذهب، زنان و رابطههای نابرابر، خودشناسی و تولد دوباره، روابط خانوادگی و بالاخره هویت، هویت جنسی و همهی این چیزها.
باور من بر این است که موقعی که فیلمی میسازی، برای خودت مثل یک مدرسه است، مثل یک دانشگاه! به این مفهوم که ما خیلی از زندگیمان را صرف این کارمان میکنیم و این، فرصتی است که خودمان یاد بگیریم. سؤال اصلی در ذهن من، قضیهی هویت بود. حداقل آن چیزی که در ذهنم بود؛ حالا نمیدانم در فیلم باشد یا نباشد، همین است که هست. ولی سؤالی که در ذهنم بود در مورد هویت بود و فکر میکردم هویت ما از لایههای مختلف شکل میگیرد. لایهی اجتماعی دارد؛ سیاسی دارد؛ زبان مادریمان است؛ رابطهی خانوادگیمان است. بهخاطر اینکه این فیلم در مورد همین جستوجو و تولد دوبارهی یک شخصیت است، فکر میکردم لازم بود که این لایههای مختلف برداشته شود، تا ببینیم در مرکز آن شخص و درون وجودش چه مانده که بعد، دو مرتبه لایههای مختلف پیرامون آن ساخته شود و یک زن دیگر متولد شود، یا یک مرد دیگر متولد شود. در این لایه همه چیز هست؛ کشوری که در آن به دنیا آمدی هست؛ زبان مادریات هست؛ مذهبت هست؛ رابطهی خانوادگیات و همه چیز در آن هست. خیلی وقتها خودمان نمیخواهیم از این لایهها بیرون بیاییم زیرا اینها لایههایی هستند که از شخصیت ما محافظت میکنند. نقطهی امنمان هستند ولی بعضی وقتها بهخاطر اتفاقاتی که میافتد، اینها پاره میشوند. نمیخواهیم از دستشان بدهیم، ولی مجبور میشویم؛ بهخاطر آن عشقی که داریم یا آن هدفی که داریم و نمیتوانیم ازش صرف نظر کنیم...
گفتید که ایدهی اولیهی فیلم از تجربهی خودتان آمده، فیلم به مادرتان تقدیم شده و همنام مادرتان است. حدس میزنم که این فیلم را هنوز به مادرتان نشان ندادهاید. فکر میکنید عکسالعملشان چگونه است؟
این برای من خیلی جذاب است که هر کسی صادقانه حرف خودش را بزند، ولی بدون اینکه به بیننده بگوید چه درست است یا چه غلط.
نمیدانم! امیدوارم ازش خوشش بیاید. برای خود من هم جذاب است و یک مقداری هول دارم که موقعی که این فیلم را میبیند، چه نظری خواهد داشت. این را هم بگویم که موقعی که شما یک کاری میکنید، کار نویسندگی، کار کارگردانی بهخصوص، خیلی از شخصیتها، خودت هم هستند. یعنی وقتی شما مینویسیاش، تجربیاتی که خودت داری و سؤالاتی که خودت داری، وارد شخصیتها میشوند. فکر میکنم از این نظر، من هم میتوانم پری باشم؛ به این مفهوم که تجربههایی که کردم در زندگی، اینکه در کشور خارجی زندگی میکنم، از زبان مادریام استفاده نمیکنم، از خانوادهام دور شدهام، آن طبقهی اجتماعی را که در ایران داشتم اینجا ندارم. همهی اینها، یکجورهایی زندگی شخصی خودم هم هست، ولی از طریق داستان... باید داستانی باشد که آدمهای دیگر هم بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. همانطور که گفتم، آن خانم آلمانی هم داستان خودش را در این فیلم بتواند پیدا کند.
شعر در فیلم شما نقش پررنگی دارد. شما به شاعران ایرانی در همین گفتگو هم اشاره کردید و انگار این فیلم یک منطق شعری هم دارد...حتی از آتش گذشتن پری، بهنظر خیلی نمادین میآید. این الهام شعری چطور وارد قصه شد؟
به باور من شعر در فرهنگ ایرانی جایگاه خیلی خاصی دارد. یادم است موقعی که ایران زندگی میکردم، سفر که میکردم، در بعضی از روستاها، آدمهایی که حتی بیسواد بودند و نمیتوانستند بخوانند و بنویسند، صدها شعر از عارفان و شاعران بزرگ ایرانی را از حفظ بلد بودند و در زندگی روزمرهشان استفاده میکردند. این در فرهنگ ایرانی، بسیار بسیار ریشه دارد و شعرهای کلاسیک ایرانی در فلسفه، در طرز زندگی و همه چیز تأثیر گذاشته. از آن نظر، این برای خود من هم به عنوان یک ایرانی خیلی مهم بوده. صحبتهایی که شما میکنید در مورد آتش و اینها، دقیقاً درست است. خیلی چیزهای دیگر هم در شعرهای ایرانی هست که میشود ازش بهراحتی در داستانهای خیلی نوین استفاده کرد. این خیلی برای من جذاب بود و میخواهم به شما بگویم که این شعر چطوری وارد این داستان شد. برای اینکه من در یونان زندگی میکنم. و این شعر را من اولین بار به زبان انگلیسی دیدم و نمیدانستم که شعر مولاناست. شعر را خواندم و گفتم: جالب است! آن حسش و صحبتی که شاعر داشت میکرد، بهنظر آشنا میآمد. گفتم شاعر این کیست و بعد، فهمیدم شعر مولاناست که آقای کُلمَن بارکس (Coleman Barks) شاعر آمریکایی بازسرایی کرده. همین بازسراییها در همان سالها باعث شده که مولانا پرفروشترین شاعر آمریکا باشد. این برای من خیلی جذاب بود. خود همین شکستن این ساختار مقدس، (اگر بتوانیم اسمش را مقدس بگذاریم) باعث شده بود که یک رابطهی جدید با این متن، با این شعر برقرار شود. میدانید که گذشته از احترامی که ما برای شاعران خودمان داریم، یکجورهایی هم مثل یک خدا بهشان نگاه میکنیم. این طریق برخورد با یک شعر کلاسیک، که ما میگوییم واقعاً دیگه از این بهتر نمیشود (و شاید هم درست میگوییم)، برای من خیلی جذاب بود. فکر کردم شاید جالب باشد که در داستان، پری هم با پیدا کردن این متنها در کاغذهای بابک، احساس میکند که این نکاتی که اینجا نوشته شده، میتواند بهش کمکی بکند، سرنخی بشود. با همان انگلیسی شکستهبستهاش از یک کتاب انگلیسی در سفر، این شعر بازسرایی شدهی مولانا را باز به فارسی برگردانده. این است که بهنظر من خیلی جذاب بود.
و سرانجام به شعر اصلی میرسیم...
سالها دنبالش میگشتم که پیدایش کنم که چیست. دیگر نمیدانستم. نمیتوانستی بفهمی که کدام شعرش است. خود مرجعی هم که در آن کتاب نوشته بودند، غلط بود. من در دیوان شمس و مولانا دنبال شعر میگشتم و میدیدم که نه این است، نه آن است. خیلی بامزه بود که دو سه سالی طول کشید که دقیقاً بفهمم کدام شعر است. همین هم هست که یکجورهایی یک بازیای که در فیلم هست، در یک جایی، موقعی که پری به هر حال آن سرنخی را که دنبالش است پیدا میکند... دو سه بیت از شعر که دقیقاً همان شعر مولانا است را میشنویم و ما که ایرانی هستیم فرق زبان این شعر و کلمات قبلیای را که میشنیدیم میفهمیم.
بازیگرانی که شما برای این کار انتخاب کردید، بازی تحسینبرانگیزی از خود ارائه کردند. میشود حدس زد که این نقش یا نقشی شبیه به این در اروپا خیلی به آنها پیشنهاد نمیشود، ولی با اینکه سالهاست دور از ایران زندگی میکنند بهخوبی از پسش برآمدند. چطور بازیگرها را هدایت کردید؟
از پایه شروع کردیم؛ بهخصوص کاری که با ملیکا فروتن کردم یا با شهباز نوشیر. به خصوص ملیکا که همهی داستان تقریباً روی شانه این شخصیت است. اول شروع کردیم تا بازی بدنیاش (physical performance) را پیدا کنیم. بهخاطر اینکه پری خانمی است که چادر میپوشد... چادر پوشیدن و در خیابان راه رفتن، خیلی در طرز حرکت و طرز راه رفتن تأثیر میگذارد و این خودش خیلی کمک میکند. برای اینکه واقعاً موقعی که شما چادر سرت میکنی، میتوانی بفهمی که حرکت بدنت را چطور با آن شخصیت منطبق کنی. بعد روی انگلیسی حرف زدنش کار کردیم... ما میدانیم که پری انگلیسی را خیلی کم بلد است و رابطه برقرار کردن برایش دشوار است. تازه در انگلیس یا آمریکا که کشور انگلیسیزبان باشد هم نیست؛ یونان است که آنجا هم همهکس انگلیسی بلد نیستند. همهی اینها باعث میشد که شخصیت شکل بگیرد. خیلی وقتها که در تمرینها با بازیگران یونانی بداههپردازی میکردیم، خود همین رابطههایی که بین ملیکا و دیگر بازیگران پیش میآمد، چیزهایی بود که واقعاً نمیتوانستیم فکرش را بکنیم و در عمل میدیدی که اتفاق میافتد. و کمکم، شخصیت شکل گرفت و کمک کرد که خود بازیگرها هم احساس راحتی بکنند و از یک جایی به بعد هم خودشان واقعاً شخصیتها را بهتر از من میشناختند. بعضی اوقات سعی کردیم به صورت خطی فیلمبرداری کنیم، یعنی سعی میکردیم اولِ فیلمبرداری، صحنههای اول سناریو را بگیریم و این باعث شد در اواخر فیلمبرداری پیشنهادهای هنرپیشهها خیلی بهتر از آن خطهایی بشود که نوشته شده بود.
صحنههای درگیری، اعتراض و سرکوب آنارشیستها در آتن خیلی واقعی بود. آیا همهی این صحنهها برای فیلمبرداری آماده شده بود؟
ترکیبی بود از تظاهرات واقعی و صحنههای ساختگی.
پس در واقع بخشهایی از آن مستند بود.
بله. من همیشه خیلی از همکارانم سپاسگزارم؛ چه هنرپیشگان، چه تیمم و فیلمبردارم. برای اینکه واقعاً نمیتوانی ازشان بخواهی بروند و در این شرایط فیلمبرداری بکنند. اما اینها حاضر شدند که این کار را بکنند؛ بهخاطر یک چنین فیلمی که هرقدر هم که بودجه داشتیم، ولی هیچوقت آن بودجهای که باید را نداشتیم. و اینکه بتوانیم این صحنهها را خوب در آوریم، فداکاری آنها را لازم داشت که کردند.