آمریکا ملت مهاجران نیست و هرگز نیز چنین نبوده است
wikimedia
به ما میگویند که ملت آمریکا بر اساس نیاکان مشترک یا حتی تاریخ ملی شکل نگرفته است بلکه آنچه بدان شکل داده آرمانهای «دموکراسی» و این واقعیت بوده که ما تنها ملت روی زمین هستیم که ملتبودنمان به طور خالص حاصل مهاجرت است. شعار «ملت مهاجران» جزئی از اسطورههای فرهنگی آمریکاست که هم چپ آکادمیک «بیدار» و هم ملیگرایان راستگرای سرزمینهای میانه جا تا جا از آن استفاده میکنند. یک نمایندهی خوب برای گروه اول جیل لپور، نویسندهی نیویورکر است که این اسطوره را در کتاب این واقعیتها ترویج داده است، کتابی که حدود ۹۰۰ صفحه دارد و به بازگویی تمام تاریخ آمریکا بر مبنای تعلیمات صحیحاندیشیِ اسطورهای معاصر اختصاص یافته است.
وقتی در سال ۱۷۷۶ ایالات متحده استقلال خود را اعلام کرد، به روشنی یک کشور بود اما چه چیزی آن را به یک ملت تبدیل میکرد؟ این داستان که مردمِ آن از نیاکانی مشترک هستند به ظاهر بیمعنا میآمد؛ آنها از همه جا میآمدند و بعد از جنگیدن علیه انگلستان، آخرین چیزی که میخواستند جشن بگیرند انگلیسی بودنشان بود.
آلمانیها در حصر در کارولینای شمالی، سال ۱۹۱۷
خوب، نخست اینکه، این داستانِ عامیانه این واقعیت را کنار میگذارد که برزیل، آرژانتین، اوروگوئه و بیشتر کشورهای دیگر آمریکای جنوبی و لاتین هم ملتهای مستعمراتی هستند که از مهاجرت شکل گرفتهاند، همانطور که استرالیا و کانادا و بسیاری کشورهای دیگر نیز چنیناند. اما یک واقعیت دیگر نیز هست که قبول آن از این هم سختتر است: آمریکا ملت مهاجران نیست. آمریکا یک مستعمرهی سابق بریتانیاست که آنگلو-پروتستانها آن را بنیان گذاشتهاند، یعنی تندروهای ضدکاتولیکی که ایدههای جان لاک را در اعلامیهی استقلال و قانون اساسی خود کپی کردند. به استثنای منتسکیو (که ف. الف. هایک او را یک انگلیسیتبار افتخاری میدانست) تقریباً تمام متفکران و اندیشههایی که به بنیان فرهنگ سیاسی کشور و ساختارهای حقوقی آمریکا شکل دادند به طور ویژه از بستر آنگلو-لیبرالیسم اولیه آمده بودند. به طور اخص، این کشور را آنگلو لیبرالهای پروتستانی شکل دادند که حامی آزادی مذهبی و استقلال در فکر و تعلق بودند، البته تا زمانی که این آزادیها در چارچوب پروتستانیسم و آنگلو-ساکسونیسم میگنجید.
قابل فهم است که «مکتب تضاد» که لِپور نمایندهی آن است مشتاق است که در تاریخنگاری آمریکا پس از دههی ۱۹۶۰ «دونپایگان» قومی آمریکا و زنان را به وسط ماجرا بیاورد، زنانی که معمولاً به تجربیاتشان بیتوجهی میشد یا نسلهای قبلی دانشگاهیان آمریکایی این تجربیات را حذف میکردند. اما در دهههای اخیر پارادایم مکتب تضاد در جامعهی دانشگاهیان بر رسم عجیبِ مهندسیِ تخیلات متمرکز شده که در قومیتگرایی و مفهومی عمدتاً غیرتاریخی از نژاد ریشه دارد.
روزنامههای آلمانی-آمریکایی، سال ۱۹۲۲، BUNDESARCHIV
اکنون تاریخنگاران و متخصصان مطالعات فرهنگی میخواهند با تخیل خود نوعی فرهنگ «رنگینپوست» متمایز و دگرباشانه ایجاد کنند، غیر اروپاییانی که دست به دست هم میدادند تا آنگلو-لیبرالیسم بنیانگذاران آمریکا را به چالش بکشند. در این نمایش تخیلی، مردمان بومی آمریکا، بردهزادگان و مهاجران غیر اروپایی (فارغ از زمان ورود به آمریکا یا جزئیات چگونگی ورودشان، یا اتفاقاتی که هنگام ورود برای آنها افتاده بود) تجربهای مشترک دارند و بنابراین به نحوی جادویی میتوانند (مانند پرولتاریای قهرمانانهی مارکس) پیشگامان سرزمین موعودِ برابری و عدالت باشند به طوری که گویا یک موسای جمعی دریای سرخ را میشکافد. تمام گفتگوها پیرامون اصطلاح «مردم رنگینپوست» از این فرض ناشی میشود.
هر چند تصور وجود یک سنتِ سیاسیِ قومیتی و دگرباشانه میان «مردمان رنگینپوست» از این نظر جذاب است که نشان میدهد آیندهی مطلوبِ طبقهی برگزیدگان ما از نظر زیباییشناختی چگونه آیندهای است، این تصور به اندازهی نژاد آریایی هیتلر تخیلی است، یا اگر مثالی بهتر از آن بیاورم، به اندازهی قبایل «آزادیخواه» ساکسون، که بسیاری از اعضای نسل بنیانگذار آمریکا معتقد بودند به دلیل «نطفهها»ی برتر نیاکانشان تنها مردمی هستند که توانایی مشارکت در دموکراسی را دارند.
علاوه بر ایجاد یک اسطورهی خطرناک جدید و قومگرا (و احیای دوبارهی مفاهیم نژادی قرن نوزدهم) یکی از نتایج منفی کوششها برای تخیل وجود یک سنت سیاسی قومیتگرا میان مردمان رنگینپوست این بوده که سبب شده تنها چالش سیاسی-قومیتیِ واقعی و ثبتشدهی مهاجران آمریکایی برای برتری انگلیسیتبارها نادیده گرفته شود.
از نظر جمعیتشناختی تا اوایل قرن بیستم، تنها یک جمعیت مهاجر بود که تهدیدی برای همتای انگلیسی-آمریکاییاش به شمار میرفت. بسیاری از اعضای آن میخواستند زبان اصلی خود را حفظ کنند و بزرگترین کارزار تبلیغاتی قومیتی (احتمالاً در تمام طول تاریخ آمریکا) را به راه انداخته بودند تا در واشنگتن علیه ممنوعیت قانونی اعمال شده بر مصرف الکل مبارزه کنند. آنها این ممنوعیت را کارزاری بیگانههراسانه از سوی کلیساهای آنگلوپروتستان میدانستند و معتقد بودند که این کلیساها میخواهند تعلیمات اخلاقی خودشان را بر جمعیت تحمیل کنند (که برداشت درستی هم بود). این گروه مهاجر بزرگترین بخش احزاب نوپای سوسیالیست در ایالات متحده را نیز تشکیل میدادند و احتمالاً در جنبش اتحادیههای کارگری نیز اکثریت با آنها بود. انگلیسیتبارهای جاافتاده سیاستِ قومیتی این گروه و نگرش ناخالص آنها نسبت به قبول هویت ملی را ناپذیرفتنی میدانستند. تئودور روزولت در مورد آنها نوشت: «تنها یک زبان باید در این کشور وجود داشته باشد، انگلیسی. یک وحدت، یک پرچم، یک زبان.» روزولت از همهی اعضای محترم جامعهی آمریکا خواست که این «ناخالصها» را محکوم کنند. او اعلام کرد که غیرانگلیسیتبارهای جسور باید «آمریکایی شوند، نه هیچ چیز دیگر. ما باید مطمئن شویم که قالب ذوبکننده واقعاً ذوب میکند.»
اینها چه کسانی بودند؟ آمریکاییهای مکزیکیتبار؟ آمریکاییهای ایتالیاییتبار؟ آمریکاییهای ژاپنیتبار؟ آمریکاییهای آلمانیتبار؟
اگر به درستی پاسخ «آمریکاییهای آلمانیتبار» را انتخاب کردید، به من ایمیلی بفرستید و من به عنوان پاداش عکس یک سگ پاکوتاه آلمانی را که شلوار آلمانی با کمربندهای رویشانه پوشیده برایتان میفرستم. فارغ از شوخی، اغلب آمریکاییهای امروزی از جمله ۴۶ تا ۶۰ میلیون آمریکایی آلمانیتبار، از شرورانه جلوهدادن سیاست آلمانگرا که در دههی ۱۹۱۰ رخ داد بیخبرند. از قضا این ماجرا در سال ۱۹۱۸ به اوج خود رسید، یعنی در همان سالی که آنفلوانزای اسپانیایی همهگیر شد.
دامنهی خشونت فرهنگی سرکوبگرانه که انگلیسیتباران بومیگرا علیه آمریکاییهای آلمانی در طول دههی ۱۹۱۰ از خود نشان دادند، واقعاً حیرتآور است و مراجعه به آن میتواند ارزشمند باشد. به طور سریع و خلاصه:
بین سالهای ۱۹۱۵ و ۱۹۲۰، ۲۷ ایالت آموزش زبان آلمانی را غیر قانونی کردند، و ۱۷ ایالت قوانینی تصویب کردند که همهی مکالمات عمومی به زبان آلمانی را کاری مجرمانه قلمداد میکرد. ادارهی پست آمریکا همهی مطبوعات آلمانیزبان را ملزم میکرد که ترجمههایی پرهزینه ارائه کنند، موضوعی که به تعطیلی این مطبوعات انجامید. با حمایت رئیس جمهور سابق، تئودور روزولت و رئیس جمهور وقت، وودرو ویلسون، دولت ایالات متحده با دستور ویژهی کنگره قهراً اتحادیهی ملی آلمانیآمریکایی را منحل کرد (نهادی که بیش از دو میلیون عضو داشت). این هم از حق «آزادی انجمنها».
روستای حصر آلمانیها، کارولینای شمالی، ۱۹۱۷-۱۹۱۸. عکس: آدولف تیرباخ/ کتابخانهی مدیسون کانتی
دادستان کل، توماس گرگوری به تشکیل سه گروه خودسر ملی کمک کرد (دو تا از آنها بیش از صد هزار عضو داشتند) تا بر وطنپرست ماندن محلههای آمریکایی و حمایت آنها از کوششهای جنگی نظارت کنند. شگفت نیست که این گروهها جوامع آلمانیآمریکایی را بیشتر هدف قرار میدادند. به نام شناسایی «جاسوسان» و «خائنان» آلمانی، اعضای این گروههای خودسر که خود را «صددرصدی» میخواندند، از همهی ساکنان، خواه مهاجر و خواه بومی، انتظار «رفتار صددرصد آمریکایی» داشتند.
این گروههای بومیگرای انگلیسیتبار که مورد حمایت دولت بودند، مثل ناظمهای فرهنگی عمل میکردند. به بسیاری از آنها نشانهای رسمی داده شده بود. هر جلوهی آشکار فرهنگ آلمانی، استفاده از زبان آلمانی یا خرید ناکافی سهام لیبرتی، به صددرصدیها بهانه میداد که آلمانیآمریکاییها یا چپها را «خائن» بخوانند. اتهام خیانت یا صرفاً سردرگمی دربارهی وضعیت شهروندی یک فرد کافی بود که باعث حصر یک آلمانیآمریکایی برای تمام مدت جنگ جهانی اول شود، کما اینکه بیش از شش هزار نفر در اردوگاههای یوتا و کارولینای شمالی محصور بودند.
در پژوهشم، دستکم ۱۲۵ حملهی وحشیانه و خودسرانه به آلمانیآمریکاییها را کشف کردهام. اکثر قربانیان حملات جمعی به این دلیل مورد حمله قرار گرفته بودند که علناً لهجهی آلمانی و افکار سوسیالیستی داشتند، یعنی نخستین شکل تبعیض چندگانه. بنا به یافتههای اریک کریشباوم ۳۵ مورد از این حملهها به مرگ انجامید. سه مورد از این هجومهای دستهجمعیِ منجر به مرگ، کاملاً علنی بود و در رابطه با آنها حتی یک نفر هم مجرم شناخته نشد.
در نتیجهی عدمتمایل (کاملاً قابل درکِ) پس از هولوکاست که راه را بر هر تصوری از قربانی بودن آلمانیها یا آسیبدیدگی فرهنگی آنها میبست، اهمیت آنچه بومیگراهای انگلیسیتبار در دههی ۱۹۱۰ بر سر آلمانیآمریکاییها آوردند در پستوهای پنهان حافظهی آمریکاییان مخفی شد.
به دلیل شدت بدکاریهای هیتلر و عظمت هولوکاست، موضوعی پنهان مانده که کلید لازم برای فهم شکلگیری فرهنگ و جامعهی آمریکایی است. اهمیت این وقایع زمانی مشخص میشود که در مییابیم آلمان هنوز به شکلی منحصربهفرد منشأ بزرگترین بخش جمعیت آمریکایی امروز است، جمعیتی که بهویژه در منطقهای ساکن هستند که اکنون به نام «کمربند زنگزده» شناخته میشود و در گذشته به آن «کمربند آلمانی» میگفتند. اگر بخواهیم واقعاً ملت آمریکا و هویت ملیای که مهاجران باید آن را بپذیرند بفهمیم، [باید بدانیم که] کوشش موفقیتآمیز برای پاکسازی فرهنگ آلمانی و سیاست آلمانیگرا از جامعهی ما در دههی ۱۹۱۰ هنوز عمیقترین و تاریکترین راز آمریکا است.
کشورهای آلمانیزبان در تمام دوران قرن نوزدهم بزرگترین منشأ مهاجرت به آمریکا بودند. تا دههی ۱۹۱۰ آلمانیآمریکاییها در سراسر ایالتهای غربِ میانه، بیشتر غربِ کوهستانی، ساحل غربی و حتی بخش شمال شرقی منهتن کاملاً منتشر شده بودند. جمعیت بالا به آلمانیآمریکاییها اطمینان داده بود که در دههی ۱۹۱۰ از نظر سیاسی شروع به تأکید بر هویت خویش کنند. این واقعیت نیز به کمکشان آمده بود که سرزمین مادری آنها در آن زمان گوریل هشتصد پوندی جهان صنعتی قلمداد میشد، ملتی بسیار تحصیلکرده با بزرگترین اقتصاد جهان که رژیمی بسیار پیشرفته و بوروکراتیک بر آن حاکم بود، غولی که ارتش حافظ آن رقبا را چنان به وحشت میانداخت که همه بر علیه آن متحد میشدند.
قدرت فرهنگی آلمان در آمریکا ملموس بود و نخبگان انگلیسیتبار کشور را شدیداً تهدید میکرد. در سال ۱۹۱۰ بیش از ۵۳۰ روزنامهی آمریکایی به زبان آلمانی چاپ میشدند، و بیش از ۱۰۰ مورد از آنها مروج پیامی سیاسی بودند که آنچه را در آن زمان «منچسترگرایی» خوانده میشد، به چالش میکشید، یعنی فردگرایی انگلیسیتبارها که لیبرال، مدافع بازار آزاد و مخالف با مداخلهی دولت بود. فرهنگ سیاسی آلمانیآمریکایی اوایل قرن بیستم جایگزینی منسجم و جمعگرا برای فردگرایی انگلیسیتبار ارائه میکرد. مفاهیم آلمانی ــ یعنی افکار مارکس، فردیناند لاسال، ادوارد برنستاین (که همه یهودیتبار بودند) و بقیهی حزب سوسیال دموکرات آلمانی (SPD) ــ تقریباً افکار همهی کشورهای اروپایی و بسیاری جاهای دیگر را به خود جلب کرده بود. انقلابیون شکستخوردهی آلمانی (در انقلاب سال ۱۸۴۸) که به ایالات متحده فرار کردند، حاملان اصلی این سنت به خاک آمریکا شدند.
کوشش موفقیتآمیز برای پاکسازی فرهنگ آلمانی و سیاست آلمانیگرا از جامعهی ما در دههی ۱۹۱۰ هنوز عمیقترین و تاریکترین راز آمریکا است.
خشونت سیاسی-قومیتی که علیه آلمانیآمریکاییها در دههی ۱۹۱۰ اعمال میشد، وقتی معقول میشود که در مییابیم بروشورهای خودسرانه، عناوین خبری در روزنامههای بیمبالات زرد، و سخنرانیهای دیگرهراسانهی ضد آلمانی که نخبگان واشنگتن در طول این دهه ایراد میکردند، اختلاف نظامی در اروپا را به شکل یک جنگ جهانی نه فقط با کشور آلمان بلکه با ایدهها و فرهنگ آلمانی در درون مرزهای کشور جلوه میداد. بین توطئهاندیشیهای ضدآلمانی اواسط دههی ۱۹۱۰ و تفتیشهای پالمر رِید علیه هر مخالف سیاسی که بعداً رخ داد، همهی دگراندیشانی که لیبرالیسم انگلیسیتبارها را به چالش میکشیدند یا به زندان افتادند، یا از کشور اخراج شدند و یا از نظر اقتصادی نابود شدند. پیام این ماجرا روشن بود: هویت انگلیسی را بپذیرید یا کشور را ترک کنید.
این موضوع که محدودیتهای مهاجرت در دههی ۱۹۲۰ (نخستین محدودیتهای عمدهی مهاجرتی در تاریخ آمریکا) که در پی توطئهاندیشیهای ضد آلمانی/ضد چپ در دههی ۱۹۱۰ رخ داد، بر مسئلهی نژاد تمرکز داشت، واقعیت ماجرا را عیان نمیکند. «نژاد» بخشی از مد زمانه بود، نه تنها در آمریکا بلکه حتی در اروپا، ژاپن و جاهای دیگر. البته نژاد عنصری کلیدی در تعصبات منزجرکنندهای بود که نخبگان ما از خود نشان میدادند اما کلمهی «نژاد» صرفاً به معنای رنگ پوست نبود بلکه معنایی فرهنگی داشت. بنابراین، در اواخر دههی ۱۹۱۰ و اوایل دههی ۱۹۲۰ صدها هزار نفر از آلمانیآمریکاییها تقاضا کردند که نام خانوادگی خود را رسماً به نسخهی انگلیسیشده تبدیل کنند (اشمیت به «اسمیت»، پرسلر به «پرزلی»، و از همین دست دیگر اسامی) زیرا اعضای قومیت آلمانی میخواستند از سرکوب و انتقاد فرار کنند و به همسایگانشان ثابت کنند که میتوانند آمریکایی (یعنی آنگلو-آمریکایی) شوند.
به اواسط دههی ۱۹۲۰ که رسید، تهدید فرهنگ آلمانی نسبت به برتری آنگلوها به شکلی امن محدود شده بود. نخبگان انگلیسیتبار منظور خود را واضح کرده بودند، نه فقط برای آلمانیها بلکه برای همهی مهاجران بعدی. غیر اروپاییان که تصور میشد نمیتوانند انگلیسی شوند، ذیل مفاهیم نفرتانگیز و شبهنازیِ نژادی طبقهبندی میشدند.
از زمان تصویب قانون جانسون-رید در سال ۱۹۲۴، برای تعداد مهاجرانی که از یک کشور مشخص میآمدند، محدودیت ایجاد شد. حتی گروههایی که از اروپای غربی میآمدند و از نظر نژادی مرجح بودند باید بر اساس اصلیتشان کمتر از سهمیهی مشخص شده باقی میماندند. به این ترتیب تضمین میشد که انگلیسیتبارهای جاافتاده دیگر هرگز خود را با یک چالش واقعیِ فرهنگی، زبانی، سیاسی-قومیتی از درون مواجه نبینند. ۹۰ سال به جلو برویم. جنبشِ به اصطلاح «متولدان آمریکا» هشداری پیشاپیش بود برای فراخوانهای بعدی به «ساخت دیوار». کمی بعد دستکم نیمی از کشور، از راههای قانونی و غیر قانونی، نسبت به ادامهی مهاجرتهای دستهجمعی کمترین مدارایی از خود نشان نمیدهند. ما چگونه به اینجا رسیدیم؟
در اواخر دههی ۱۹۶۰، چهل سال بعد از پیدایش «لیبرالیسم کارگرانِ» فرانکلین روزولت، رهبران صنایع آمریکا خود را در شکلی از ارتباط با طبقهی کارگر یافتند که انتظارش را نداشتند، ارتباطی مشتمل بر رشد سریع دستمزدها، نرخ بالای عضویت در اتحادیههای کارگری، قدرت عظیم چانهزنی جمعی برای کارگران، گرفتن مزایای کریمانه از استخدامکنندگان، تملک وسیع دولتی، مالیاتهای بالا بر درآمدهای شرکتها و ثروتمندان.
اقتصادِ سیاسی آمریکای انگلیسیتبارها عملاً خود را به شکلی درآورده بود که بیشتر شبیه الگوی «اروپاگرا»ی سوسیالدموکراسی آلمانی بود، همان الگویی که برای نابودی آن در دههی ۱۹۱۰ آنقدر جنگیده بودند. طبقهی بالای کشور به شیوههایی بسیار متنوع به این وضعیت واکنش نشان دادند. یکی از این واکنشها بستن دوبارهی پل مهاجرت دستهجمعی بود. تعجبآور نبود که بالا بردن سرعت مهاجرت به چیزی مشابه آنچه در قرن نوزدهم اتفاق افتاده بود منجر شد، یعنی به افزایش درصد آمریکاییان متولد خارج از آمریکا، به طوری که این درصد با «عصر زرین» قابل مقایسه بود. در طول این دوران رشد دستمزدها راکد و قدرت چانهزنی جمعی پایین بود. مهاجرت به این جریان تحولزا کمک زیادی کرده بود زیرا سبب میشد که بیکاری در سطحی «مناسب» باقی بماند.
در «عصر زرین»، مهاجرتها به آمریکا که عمدتاً از اروپا انجام میگرفت و در دهههای ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ اتفاق افتاد، یک لشکر اضافه از کارگران را تأمین کرد که میتوانستند جای خالی غیرلازمها را پر کنند، به چماقزنان پینکرتونها تبدیل شوند، یا برای کارگران چموش چاقوکشی کنند. نتایج دوران مهاجرتهای دستهجمعی کنونی به هیچ وجه قابل مقایسه با شدت آن دوران نیست. اما هیئت ویراستاران نیویورک تایمز وقتی با برنی سندرز (یک سوسیال دموکرات آلمانیمأب که به دلیلی احمقانه خود را یک سوسیالیست دموکرات میخواند) مصاحبه میکند، این نیاز را احساس میکند که متن مصاحبه را با یادداشتهایی تکمیل کند (یادداشتهایی حاکی از این که تصور افزایش فشار بر رشد دستمزد کارگران به دلیل نرخ بالای مهاجرت ایدهای احمقانه است). این نشان میدهد که سندرز دست جای حساسی گذاشته است. به پشت پرده سرک نکشید. به این یهودی پریشانمو گوش نکنید.
در اواخر دههی ۱۹۱۰ و اوایل دههی ۱۹۲۰ صدها هزار نفر از آلمانیآمریکاییها تقاضا کردند که نام خانوادگی خود را رسماً به نسخهی انگلیسیشده تبدیل کنند (اشمیت به «اسمیت»، پرسلر به «پرزلی»، و از همین دست دیگر اسامی) زیرا اعضای قومیت آلمانی میخواستند از سرکوب و انتقاد فرار کنند و به همسایگانشان ثابت کنند که میتوانند آمریکایی (یعنی آنگلو-آمریکایی) شوند.
بسیاری از نخبگان «چندفرهنگیگرای» امروزی، بهویژه در ایالتهای ساحلی، از فراخوان به باز نگاه داشتن مرزها و مهاجرت بدون محدودیتی که در پی دارد حمایت میکنند. آنها مدعی هستند که انگیزهی این حمایت، خودخواهی طبقهای که به آن تعلق دارند و به منافع آن خدمت میکنند نیست بلکه به دلیل احترام روشنفکرانهی آنها به فرهنگهای دیگر است. آنها عمیقاً به خدمتکاران هندوراسی که از بچههای آنها مراقبت میکنند احترام میگذارند، به مردان جوان السالوادوری خوشمشربی که چمنهایشان را کوتاه میکنند احترام میگذارند، به مرد تایلندی سراسیمهای که وقتی به خانه برمیگردند غذای آنها را به خانهشان میرساند احترام میگذارند. نخبگان شهری معاصر در ایالتهای دموکرات آمریکا نمیتوانند بفهمند که چرا «دهاتیهای ایالتهای میانه» (البته جز به دلیل نژادپرستی ذاتیشان) با مهاجرت دستهجمعی مخالفت میکنند.
دههی ۱۹۱۰ آخرین زمانی بود که آمریکاییها گفتگویی صادقانه دربارهی هویت ملی خود و اثرات (و بیتأثیری) مهاجرت بر آن داشتند. نخبگان شبهچندفرهنگیگرای معاصر امروزه هم از نظر آرمانها و هم از نظر عملکرد مشابه همتایان «پیشروی» انگلیسیتبار خود در دههی ۱۹۱۰ هستند (آیا هیچ کلمهای پیوریتنتر از «بیدار» [woke. م.] میتوان پیدا کرد؟) تفاوت در این است که در دههی ۱۹۱۰ نخبگان ما دربارهی میل خود به هژمونی فرهنگی و برتری اقتصادی صادقتر بودند.
امروزه نخبگان ما فرهنگی را حفظ میکنند که به «فرهنگهای» مهاجران «احترام» میگذارد اما هیچ علاقهای به پرداخت دستمزد صحیح یا ارائهی خدمات درمانی پیشگیرانه به آنها ندارد. منش منحط ما نسبت به دولت فربه چنان دچار سوءکارکرد است که سی سال پس از تلاش کلینتونها برای بازسازی نظام سلامت، هنوز بسیاری از خود نخبگان نمیتوانند در دوران یک بیماری همهگیر جهانی، از خدمات درمانی صحیح برخوردار باشند. هنوز در سال ۲۰۲۰ به ما میگویند که تلاش برای وادار کردن دولت به پرداخت هزینهها یا نظارت بر چنین کارهایی، موضعی قابل انتخاب نیست؛ قابل انتخاب نبودن معادل قرن بیست و یکمیِ غیرآمریکایی بودن است. تصادفی نیست که معیار آنچه «غیر آمریکایی» ارزیابی میشود، میان سالهای ۱۹۲۰ و ۲۰۲۰ چندان تغییری نکرده است.
در نیویورکِ سال ۱۹۱۹، اتحادیههای کارگری پیشنهادی را سر زبانها انداخته بودند که کارفرمایان بزرگتر از اندازهای مشخص را مجبور میکرد برای کارکنانشان بیمهی سلامت تأمین کنند. «اتحادیهی آمریکاییگرایی نیویورک» (یک گروه فشار مدافع کارفرمایان و انگلیسیهای بومیگرا) به مقاومت در برابر این قانون کمک کرد. بومیگرایان بروشورهایی را پخش میکردند و هر نوع ایدهای را که حکومت باید چنین برنامههایی را اجباری کند، تضعیف میکردند. از نظر بومیگراها «پرسش حیاتی» این بود که «آیا این ایده اساساً آمریکایی است یا خارجی؟» به عقیدهی آنها آمریکاییها «نمیخواهند کسی بر ملت ما رهبری داشته باشد». تصور یک نظام اجباری سلامت، «غیرآمریکایی» بود و با هویت آنگلوساکسونگرا و فردگرای این ملت تضاد داشت. این بروشورها صراحتاً (آن هم روی جلد خود) استدلال میکردند که بیمهی درمانی همگانی یک ایدهی خطرناک خارجی است که «در آلمان به نام Reichskranken Versicherung» شناخته میشود» و «تنها رهبران سوسیالیست چنین طرحی را تأیید میکنند».
استدلال بومیگراها به کرسی نشست زیرا آنها عمدتاً درست میگفتند. در کنار کسانی از سنخ انجمن «کارگران صنعتی جهان»، آلمانیها و رهبران سوسیالیست تنها کسانی بودند که از این پیشنهاد حمایت میکردند. صدراعظم آلمان، اوتو فون بیسمارک نخستین کسی بود که این بیمهی سلامت را آغاز کرده و آن را در سال ۱۸۸۳ شامل همهی شهروندان کرده بود. این کار او بخشی از برنامهای مبتنی بر قانونگذاریهای وسیع بود که به همهی شهروندان پروس بیمهی بیکاری و بیمهی درمان ارائه و حتی به پیرها و معلولان مستمری پرداخت میکرد تا با این کار فراخوانهای سوسیالیستهای آلمانی را که خواهان تغییراتی بیش از اینها بودند، تضعیف کند.
اما ما آمریکاییها از نیاکان نژادپرست خود بهتر هستیم. میدانید، ما کشور مهاجرانایم و این چیزی است که ما را اینقدر ویژه میکند.
برگردان: پویا موحد
دانکن مونچ مدرس دانشکدهی اندیشه و رهبری مدنی و اقتصادی در دانشگاه ایالتی آریزونا است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Duncan Moench, ‘America Is Not-and Never Was-a Nation of Immigrants,’ Tablet, 26 March 2020.