افسونزدایی و رسالت معنایابی
medium
نخستین پژوهش را دربارهی «نسل آتی دانشگاهیانِ» آلمان اقتصاددان آلمانی، فرانس اولنبورگ، در 1908 منتشر کرد. پس از 200 صفحه نمودارهای خطی و جدول، او این طور نتیجهگیری کرد که آنان نه جوان هستند و نه آیندهای دارند. هر چند برخی از مدرسان دانشگاههای مشهور آلمان، از آزادی ملازم با زندگی دانشگاهی برخوردار بودند اما برخی نیز صرفاً رنج و سختی نصیبشان میشد. آنان، در وضعیت «افسردگی و فقر»، منتظر بودند تا به کار دانشگاهی دائمی «دعوت» شوند هرچند میدانستند این اتفاق نخواهد افتاد. این پژوهشگران، که به طور میانگین 38 ساله بودند، پایگاه شغلی متزلزلی داشتند، در خودگردانی دانشکده نقشی نداشتند و از درآمد ثابتی برخوردار نبودند، نیمی از مدرسان دانشگاههای آلمان را تشکیل میدادند.
به رغم این «وضعیت از هم گسیخته»، توصیفی که اولنبورگ به کار میبرد ــ خود او پژوهشگری 41 ساله بود که به رغم انتشار دو کتاب شغل ثابتی نداشت ــ آنان تعهد خود را نسبت به دانشگاه حفظ میکردند. دلیل این امر چه بود؟
آنان مانند بسیاری از کسانی که تحصیل در دبیرستانهای دشوار آلمان را، به کمک تلاشهای خانوادههایشان، پشت سر گذاشته بودند دانشگاه را قلهی فرهنگ فکری و اخلاقی ملت میدانستند. از نظر آنان دانشگاه یعنی زندگی روشنفکرانه. دانشگاه یکی از معدود مسیرهایی بود که به روشنفکران بلندپرواز اجازه میداد از طریق انجام کاری که دوستش داشتند، یعنی خواندن، نوشتن و حرف زدن، درآمد داشته باشند.
دانشگاه در واقع یک نظام حمایتی مدرن بود. روشنفکران تا مدتها برای برآورده شدن نیازهای مادی خود به حمایت قدرتمندان و ثروتمندان متکی بودند. در مقابل، آنان به شاهزادگان مشاوره میدادند و به ادارهی امور دیوانسالاری کمک میکردند. با پیدایش دانشگاه پژوهشمحور در قرن نوزدهم در آلمان، آنان نقش اجتماعی مهمتری بر عهده گرفتند زیرا اینک اعضای جمعیتی بودند که برای کل جامعه دانش تولید میکرد.
دانشگاه لایپزیگ، محل تدریس اولنبرگ، در سال 1409 تأسیس شد. کار خود را با چند صد دانشجو آغاز کرد و برای چند قرن تقریباً تعداد دانشجویانش ثابت ماند. در دههی 1830، تعداد ثبتنامکنندگان افزایش چشمگیری یافت. پس از این که دولت شروع به سرمایهگذاریهای در خور توجه کرد، زیرساخت پژوهشی مدرن و تقسیم کار فکری پدید آمد. در سال 1909 اولنبرگ یادآور شد که به رغم آنکه دانشگاه لایپزیگ قدمتی 500 ساله دارد اما تنها در 50 سال گذشته به «فعالیتی صنعتی» مبدل شده است.
به گفتهی او، تحول دانشگاه در مقیاسی کوچک نشان میداد که در چند دههی گذشته زندگی تا چه اندازه تغییر کرده است. علاه بر شهری شدن، صنعتی شدن و سفر با قطار بخار، بازسازی حیات فکری نیز از تجلیات مدرنیته بود. دگرگون شدن دانشگاههای آلمان بر تولید دانش قابلاعتماد تأثیرعمیقی بر جای گذاشت. در ابتدای قرن بیستم بسیاری از نخبگان فرهنگی آلمان، به ویژه جوانان، احساس میکردند اوضاع در شرف از همپاشیدگی است.
اولنبرگ با کمک آمار توصیفی از وضعیت کارخانهمانندِ دانشگاه مدرن ارائه کرد. اعضای «اتحادیهی آزاد دانشجویی»، فدراسیونی ملیگرا و چپگرا متشکل از دانشجویان دانشگاهها، با ادبیاتی آکنده از حسرت گذشته، این وضعیت را به باد انتقاد گرفت. والتر بنیامین، دبیر شاخهی برلین این اتحادیه، در 1914 نوشت: «رسالت تاریخی دانشجویان و دانشگاه رها ساختن آینده» از اعوجاجهای اکنون است. بنجامین و دانشجویان همفکرش دلبستگی بلندنظرانهی خود به دانشگاه را در برابر منافع فایدهگرایانهی «دانشجویان جویای کار» قرار میدادند، اصطلاحی تمسخرآمیز در توصیف کسانی که از دانشگاه برای گردآوری مدرک و کاریابی استفاده میکردند. دانشجویان عضو اتحادیه با تأکید بر ناممکن شدن کار فکری یا بر عهده گرفتن رسالت فکری بر از دست رفتن نهادی مقدس افسوس میخوردند.
در تابستان 1917، دبیر شاخهی مونیخ اتحادیه تصمیم گرفت مجموعه سخنرانیهایی با عنوان «کار فکری به مثابه رسالت» ترتیب دهد. برگزاری آن مقارن بود با سال پایانی جنگ جهانی اول، یعنی زمانی که آلمان با کمبود شدید مواد غذایی مواجه بود و میلیونها جوان یا از میدان جنگ با مصدومیت بازگشته بودند یا در جنگ کشته شده بودند. دانشجویان نخستین دعوتنامهی خود را برای نظریهپرداز اقتصادی و اجتماعی، ماکس وبر، ارسال کردند.
وبر در 7 نوامبر 1917 در اشتاینیکسال ــ سالن کوچکی متصل به کتابفروشی محل ملاقات دانشجویان ــ پشت تریبون رفت و سخنرانی خود را با عنوان «علم به مثابه رسالت» ایراد کرد. از نظر وبر دانشگاهها وضعیت نگرانکنندهای داشتند. او نگران وضعیت دانش و امکان معناسازی بود. اما از نظر وبر دانشگاه و حیات فکری ضرورتاً امر واحدی نبودند. پاسخ او به پرسش دانشجویان دربارهی جایگاه کار فکری، در وضعیت کنونی حتی معنای مهمتری دارد، یعنی در وضعیتی که آیندهی شغل دانشگاهی در دنیای انگلیسیزبان در خطر است و ترس از یک همهگیری جهانی میتواند باعث شود دغدغهها دربارهی حیات فکری بیاهمیت به نظر برسد.
وبر در ابتدای سخنرانی خود توصیفی بیپرده از وضعیت مادی دانشگاه ارائه کرد. او مشکلات ساختاری را برشمرد: آموزش بد، تبعیض در محل کار، سوءاستفاده از نیروی کار، فرآیند استخدامی دلبخواهی، برداشتی کاسبکارانه و در نتیجه ملالتآور از کار پژوهشگران. او چنین نتیجهگیری کرد که آرمان دانشگاه به مثابه مؤسسهای متشکل از پژوهشگرانی که خود را وقف یادگیری کردهاند، به «خواب و خیال» مبدل شده است.
دانشگاه یکی از معدود مسیرهایی بود که به روشنفکران بلندپرواز اجازه میداد از طریق انجام کاری که دوستش داشتند، یعنی خواندن، نوشتن و حرف زدن، درآمد داشته باشند.
تبدیل شدن دانشگاه به بنگاهی سرمایهبر و دارای سازمان بوروکراتیک صرفاً تأثیر تخصصی شدن فعالیتهای دانشگاهی نبود. بیش از یک سده پیشتر، بنا بر مشاهدات آدام اسمیت و امانوئل کانت، به تدریج برخی دانشگاهها مانند کارخانهها عمل میکردند و بر اساس تقسیم کار فکری، خود را سازماندهی میکردند. از نظر وبر آنچه او «آمریکایی شدن دانشگاههای آلمان» میخواند ــ یعنی غلبهی «روحیه»ی سرمایهداری آمریکایی ــ بیش از تخصصی شدن اهمیت داشت. دانشگاهها اینک به منابع مالی کلان نیاز داشتند. آنها «کارگر دانشگاهی را از ابزار تولید [پژوهش]» جدا کرده بودند ــ تعداد بیسابقهای از کتابها در کتابخانهها انباشته شده بود، نهادهای پژوهشی ابزارهای بسیاری را گردآورده بودند و دسترسی به هر دو زیر نظر بوروکراتهای منصوب دولت قرار داشت. دانشگاهها به «بنگاههای سرمایهداری دولتی» مبدل شده بودند.
وبر تشریح کرد که این تغییرات چگونه بر شکلگیری تجربهی پژوهشگران تأثیر گذاشت و ماهیت کار فکری را دگرگون کرد. در مباحثاتی که پیش از تأسیس دانشگاه برلین ــ که از نظر بسیاری نخستین دانشگاه پژوهشمحور بود ــ در 1810 صورت گرفت سرمشق زندگی دانشگاهی و پژوهشی، فیلسوفی بود که اندیشه میورزید و در برابر دانشجویان حاضر در سالن با جذبه سخنرانی میکرد. پژوهش حقیقی عبارت بود از تأمل و نظریهپردازی که در شخصیت فیلسوف تجسم مییافت.
با این حال در خلال قرن نوزدهم، ایدئالیسم نظری و تمایلات مابعدالطبیعی که از خصوصیات فلسفهی آلمانی بودند جای خود را به ضدمبناگرایی و تجربهگرایی دادند. دستگاهپردازی جای خود را به جمعآوری دادهها داد. به جای فلسفهی ایدئالیستی، علوم طبیعی و تاریخ و لغتشناسیِ مبتنی بر دادههای تجربی مرجعیت پیدا کرد. تأمل فلسفی به شکل کار پژوهشی درآمد. در حالی که تأمل فلسفی کمیتپذیر نبود کار پژوهشی، خصلت عددی داشت و در نتیجه توضیح آن راحتتر بود.
از نظر وبر، چیرگی محاسبه و حسابگری صرفاً بر افزایش اهمیت اعداد و کمی شدن پدیدههای اجتماعی و طبیعی دلالت نداشت بلکه نشاندهندهی قدرت محاسبهگری به عنوان آرمانی فرهنگی بود که میتوانست افرادی را پدید آورد که کارخانه، دفاتر دولتی یا دانشگاه پژوهشمحور به آنان نیاز داشت. نیاز دیوانسالاری دولتی به گردآوری دادهها یا مدیریت پروژههای پژوهشی بزرگ که مستلزم هماهنگی بین گروهی از «کارگران» دانشگاهی بود به خواستههای افراد شکل میداد: تمایل کارمندان دولتی برای دست یافتن به موقعیت شغلیای مهمتر یا تلاش دانشجویان برای کسب مدرک بعدی. هر دو گروه بر مبنای نظام پیشبینیپذیری زندگی میکردند که فرهنگ محاسبهگری فراهم آورده بود.
پژوهشگران به واسطهی تأثیرات روانشناختی تخصصی شدن حیات فکری، خیلی زودتر با این دگرگونیها آشنا شدند. وبر تأکید داشت که پژوهشگران برای دست یافتن به چیزی ارزشمند در دانشگاه مدرن و انضباطی، باید «چشمبند» ببندند و خود را وقف پاسخگویی به پرسشی واحد در درون حوزهای ازپیشتعریفشده کند. آنان به جای پاسخهای معین و مشخص باید به پرسشهای مولد و سازنده بسنده کنند؛ سختکوش و مقید به کاربست روش باشند؛ صبور باشند و با این واقعیت کنار بیایند که تنها با کوشیدن و فعالیت است که میتوان به فهم و درک نائل آمد؛ و در نهایت بپذیرند که کارشان به ناچار عاقبت کهنه و بیاعتبار خواهد شد.
به گفتهی وبر، لازمهی کار پژوهشگر «سرخوشیای حیرتانگیز» است. پژوهشگر میخواهد زندگی خود را آکنده از معنا کند؛ او میخواهد زندگیاش را به شکلی درآورد که با افراد دیگر و جهان بعد از خودش پیوند بیابد. در این معنا، پژوهشگر متخصص به دنبال شگفتی است اما موضوع آن تغییر یافته است. سن آگوستین از خوانندگان صدر مسیحیت میخواست تا با تواضع و شگفتی مطالعهی کتاب مقدس را آغاز کنند، نوعی اذعان به این که متون مقدس بر عالمی بسامان و معنادار دلالت دارند. در مقابل، لغتشناس مدرن با انتقاد آغاز میکند و عاقبت به شگفتی میرسد. برای او، موضوعِ شگفتی عالمی الهی و منظم نیست بلکه معنایی است که با کار پژوهشی خود تولید میکند، ثمرهی روش و فن. آنچه پژوهشگر مدرن را شگفتزده میکند قابلیت خود او در تبیین و آشکارسازی چیزی است که به نظر پوشیده و استثنایی میآید.
وبر در همین جا مفهوم «افسونزدایی» را مطرح میکند. برخی از خوانندگان برجستهی وبر به اشتباه تصور کردهاند «افسونزدایی» وبر یعنی فرآیند عظیم سکولار شدن، یا همان افول گستردهی باور دینی. با این حال، وبر در «علم به مثابه رسالت» از این اصطلاح برای اشاره به فرآیندی پایانناپذیر استفاده میکند، فرآیندی که در آن فرد معنا را به عنوان چیزی متعین یا از پیش موجود در جهان تجربه نمیکند. در جهان افسونزده، حامل معنا در خارج از اذهان وجود دارد. اما برای کسانی که در جهان افسونزدایی شده زندگی میکنند معنا امری به دست آوردنی است. افسونزدایی از جهان در معنای وبری آن، هم باری سنگین و هم فرصتی برای آزادی حقیقی است.
انضباط همانطور که میتواند به زندگیهایی که قرار است راهنمای آنها باشد، شکل بدهد میتواند باعث از شکل افتادن آنها نیز بشود. آنها میتوانند آسیب برسانند یا بیثمر باشند
سخنرانی «علم به مثابه رسالت» در دورانی ایراد شد که وبر مشغول کار بر روی جامعهشناسی ادیان جهان بود. در 1915، او این پروژه را (که هیچگاه به اتمام نرسید) چنین توصیف کرد: مطالعهی پنج دین جهانی ــ بودایی، مسیحیت، آیین کنفوسیوس، یهودیت و هندوییسم ــ به عنوان «نظامهایی برای قاعدهمندسازی زندگی». هر یک از این ادیان بازتاب فرهنگ محاسبه و عقلانیت متفاوتی بود. بنا بر مشاهدات وبر، در هر یک از این ادیان بر اثر تکرار و قواعد، عادتهایی در انسانها شکل میگرفت که مبنای انتظام و سازماندهی زندگی آنها میشد. این قواعد ممکن بود سرکوبگرانه باشند اما این احتمال نیز وجود داشت که انعطافپذیر، تغییرپذیر و سازگار با نیازهای افراد و جوامعی خاص باشند.
وبر در اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری (1905) انضباط و مقررات رومزهی راهبان بندیکتین، ژزوئیت و سیترسین را قواعدی برای زندگی توصیف میکند. این مراسم مذهبی به زندگی روزانهی راهبان ریتم میبخشید و سبب میشد به شکلی خاص رفتار کنند. برای مثال، قواعد نظام بندیکتی هر روز را به بازههای مشخصی از عبادت و کار تقسیم میکرد که اغلب با نواختن ناقوس از یکدیگر تفکیک میشدند.
این قواعد نه تنها به زندگی روزانهی تکتک راهبان بلکه به جامعه و پروژههای مشترکی شکل میدادند که میتوانست تا سالیان و حتی تا زمان مرگ به طول انجامد مانند استنساخ متون در کتابتخانهها. دستمزد کار راهبان به شکل ساعتی محاسبه نمیشد. از نظر نظام بندیکتی، کار، مانند نیایش و استراحت، فواید و خوبیهای ذاتی خود را داشت و عبادت محسوب میشد. انضباط روحانی جسم، ذهن و روح راهبان را دگرگون میکرد؛ باعث میشد عمل درست به عادت مبدل شود؛ و آنان را به سمت مسیح هدایت میکرد.
بنا بر مشاهدات وبر، در دیرها زندگی مطلوب زندگیای بود که نظم و قاعده داشت. برای مثال، قواعد بندیکتی به رغم گرایش متعالی آنها، اینجهانیاند. واقعگرایی وجودی آنها مبتنی بر پذیرش این امر است که «رخوتِ نافرمانی» دشمن توجه و مراقبه است. نظم و انضباط فرد را به واقعیت پیوند میدهد و امکان شنیدن، دیدن و حضور در لحظه و مکان را ممکن میسازد. وبر مدعی بود که در اشکال مختلف پروتستانتیسم قرن شانزدهمی، چنین سبک منضبطی از زندگی از چاردیواری کلیساها و دیرها فراتر رفته و به الزام و وظیفهای برای تمام مسیحیان (پروتستان) مبدل شده است. زاهدی که مطابق یک نظم یا روش بر روی زندگی خود «کار» میکند امید دارد متحول شود.
وبر در «علم به مثابه رسالت» با اقتباس از ایدهی «انتظامبخشی دینی به زندگی» و به طور خاص مفهوم «رسالت» ــ واژهی Beruf که به معنای رسالت، وظیفه یا کار است ــ به کاوش در معنای رسالت فکری میپردازد. وبر به منظور نشان دادن مفهوم متناقضنمای رسالت حقیقی در زمانهای که خدایان در صحنه وجود ندارند، سکوت پیشه کردهاند یا ساختارهای عقلانی مدرنیته باعث اختفای آنان شده است، از تحلیل خود دربارهی کالوینیسم استفاده میکند، تحلیلی که بیش از یک دهه پیشتر در اخلاق پروتستان و روحیهی سرمایهداری ارائه کرده بود و اینک در مطالعات خود دربارهی ادیان جهان مجدداً به آن بازگشته بود. در جهانی که دستگاههای اداری محدودیتهای خود را اعمال میکنند، اشکال سنتی اقتدار از میان رفتهاند، و ارزشهای اغلب متعارض رو به ازیادند، کدام اشکال عاملیت ممکناند؟
از نظر وبر، رسالت دو معنا دارد: معنایی سنتی و دینی، مثلاً به صورت رسالت الهی، و معنایی شغلی، مانند حرفه یا کار فردی. رسالت هم به شکلی از تخصص فردی و هم به مقولهی اجتماعی سازماندهی اشاره دارد. برای انجام رسالت، باید هم بر اساس باور فردی عمل کرد (یعنی این باور که فرد رسالتی بر عهده دارد و در خدمت امری ویژه است) و هم با مقتضیات سازمان عقلانی، تخصصی و فوقالعاده فردگرایانهی جهان اجتماعی هماهنگی داشت. به باور وبر، این برداشت غربی از رسالت راهحلی برای مشکل معنا بود، به این صورت که نیاز به کسب درآمد و نیاز به داشتن تصویری منسجم از کلیت زندگی فردی با یکدیگر پیوند مییافتند. رسالت و کار در دوران سیطرهی سرمایهداری به اشکال اصلی منضبط ساختن زندگی مدرن مبدل شده بودند.
با این همه، انضباط همانطور که میتواند به زندگیهایی که قرار است راهنمای آنها باشد، شکل بدهد میتواند باعث از شکل افتادن آنها نیز بشود. آنها میتوانند آسیب برسانند یا بیثمر باشند اما دلیل آن صرفاً این نیست که انضباط و قاعده ضرورتاً سرکوبگرند بلکه از آن روی است که در طول تاریخ اغلب به چیزی مبدل میشوند که وبر در اخلاق پروتستان و روحیهی سرمایهداری آن را «پوستههایی به سختی آهن» میخواند. قواعد و انضباط به جای آن که به افراد در تحمل بار اخلاقی و فکری یاری رسانند میتوانند به اموری جزمی مبدل شوند و امکان قضاوت و اعتراض را از میان بردارند. ماشینیشدن کار فیزیکی به نحوی مشابه موجب تصلب فعالیت فکری و اخلاقی میشود: سخت و صلب شدن عادتها در قالب کارکردهای ماشینی. هنگامی که قواعد و انضباط انعطافناپذیر و صلب میشوند دیگر تأمل دربارهی علت وجود قواعد و انضباط میتواند غیرممکن میشود.
به باور وبر، بر خلاف اهداف آنجهانی زهد راهبانه، غایتِ زهدِ مدرن کمال یافتن در این جهان است. وجه مشترک این شیوههای زیستِ منضبط مدرن، تعهد به حقیقت و کنار آمدن با مقتضیات زمانه بود یعنی همان چیزی که وبر «امور واقع» میخواند. برای این که زمام زندگی را در دست بگیریم باید بتوانیم با توجه به لحظهی حاضر و شرایط کنونی زندگی خودمان را توصیف کنیم.
در عصری افسونزداییشده، ما همگی، و نه صرفاً روشنفکران خودخوانده، باید شیوهی زیستن را بیاموزیم. هر کس همچنان به افقها مینگرد و امیدوار است پیامبری، تاریخی یا خردی برای او معنا را به ارمغان آورد در واقع از کار تبدیل شدن به انسان باز مانده است.
در پاسخ به این پرسشِ دانشجویان که «آیا هنوز کار فکری به مثابه رسالت ممکن است؟» وبر پاسخی محکم و در عین حال غیرمستقیم میدهد. این که آیا کار فکری ــ مشاغلی مانند استاد دانشگاه یا نویسنده ــ از نظر نهادی خاص یا گروهی از مردم ارزش لازم را دارد خیر، دغدغهی چندان مهمی نیست. نگرانی مهمتر و حادتر گسترش یافتن کار فکری و روحانی به فراسوی کلیساها، صومعهها یا حتی دانشگاههاست. در وضعیت سرمایهدارانه، حفظ انضباط اخلاقی دیگر صرفاً در قلمرو نخبگان فرهنگی ــ راهبان کلیسا، ادیبان اوایل قرن یا پیشقراولان صنایع ــ قرار ندارد و فقط مسئولیت آنان تلقی نمیشود. هنگامی که روحیهی سرمایهداری ارزشهای غایی را از اشکال خاص زندگی گسست و آنها را به کالا مبدل کرد، همگان وارث این مسئولیت شدند.
وبر اندکی پیش از مرگ خود به یکی از دوستانش گفت که پژوهش همواره «رسالت» او بوده است. و این که «علم به مثابه رسالت» چیزی بیش از یک مطالعهی علمی و در واقع روایتی شخصی از رسالت فکری انتخابیاش بوده است. از نظر وبر، رسالت علمی یعنی توجه به جهان پیرامون و خود را نسبت به آینده مسئول دانستن. در سال 1917 تصور او این بود که بر اساس این رسالت هنوز متعهد به ادامهی کار دانشگاهی است.
با این همه وبر میدانست که پژوهش در یکی از رشتههای دانشگاهی به سبک دوران مدرن صرفاً یکی از شیوههای ممکن زیست اندیشمندانه بود. او در سخنرانی خود به مخاطبانش گفت که یکی از «خودبینی»های رایج این است که تصور میشود یک بازرگان یا هنرمند با هیچ نوع کار فکری سر و کار ندارد. دانشجویانی که وبر را برای سخنرانی دعوت کرده بودند، همانند بسیاری از نخبگان فرهنگی آلمان که به وعدههای رهاییبخش نهادهای آموزشی خود باور داشتند، نسبت به گستره و اهمیت کار فکری برداشت درستی نداشتند. آنان به جای آن که نگران آیندهی مشاغلی باشند که کار فکری بودن آنها کاملاً عیان بود باید بیشتر دربارهی نحوهی شکلگیری دانش و ساخته شدن معنا تأمل میکردند.
پرسشهای مهمتر به اشکال سلوک در زندگی و خصائل، عادتها و فضایلی که میتواند باعث تداوم آن اشکال شود مربوطند. کار فکری، کاری روحانی است. هر کس که بخواهد زیستی معنادار داشته باشد با آن سر و کار دارد. این وظیفهی تمام کسانی است که در جهانی افسونزداییشده زندگی میکنند، جهانی که در آن معنا چیزی در ذات خود جهان یا چیزی که شغلی بتواند فراهم آورد نیست بلکه امری است که به دست انسانها و در رابطه بین آنان ساخته میشود (و بر سر آن مجادله میشود) و باید بر آن پای فشرد.
آدم و حوا محکوم شدند تا بر روی زمین مرارت بکشند و آلام جسمانی بارداری و زایمان را متحمل شوند و در همان حال از فواید و اثمار این کار جسمانی نیز بهرهمند گردند. آنان میدانستند که حتی در جهان پس از هبوط نیز با نظمی الهی و معنادار مواجهاند. بسیاری از ما چنین جهانی را پشت سر گذاشته و در جهانی زندگی میکنیم که بسیار متفاوت است و در آن سلسلهمراتب کاملاً انسانی و اشکال مختلف سرکوب وجود دارد.
این رهایی با خود کار فکری و روحی جدیدی به همراه آورده است. اخلاف آدم و حوا، که در جهانی افسونزدایی شده زندگی میکنند، کار میکنند تا نه تنها برای جسم خود خوراک بلکه برای روح خود نیز هدف فراهم آورند. کالاهای فکری و روحانی دیگر صرفاً کالاهایی تجملی برای نخبگان آسودهخاطر و آزاداندیش نیستند بلکه آنها اینک برای هر کس که امید دارد از فواید آزادی سود ببرد و صرفاً از پیامدهای ناراحتکنندهی آن در عذاب نباشد، یک ضرورت محسوب میشوند. کار روحانی هم طاقتفرساست و هم رهاییبخش.
وبر بر این باور نبود که تضمینی برای رسیدن انسانها به کمال وجود دارد. او انتظارات برخی از لیبرالها و سوسیالیستهای رادیکالتر را که امید داشتند پذیرش خودمختاری انسانها رسیدن به چنین کمالی را ممکن خواهد ساخت، رد میکرد. لیبرالیسمی که وبر به آن باور داشت کمالگرایانه نبود بلکه در آن آزادی از وظیفه و مسئولیت تفکیکناپذیر بود.
اما به هر حال او یک لیبرالیست بود و آخرین توصیهاش به مخاطبینش در مونیخ این بود که: «باید کار را شروع کرد و به نیازهای زمان پاسخ داد، چه در مناسبات شخصی و چه در کار حرفهای.» در این جملات پایانی، وبر رسالت را به امر بشری، و امر تخصصی و محدود را به مسئولیت زیستن گره میزند. چارهای نداریم جز این که به گونهای عمل کنیم که گویی رسیدن به کمال، آیندهی بالقوهی ماست. در عصری افسونزداییشده، ما همگی، و نه صرفاً روشنفکران خودخوانده، باید شیوهی زیستن را بیاموزیم. هر کس همچنان به افقها مینگرد و امیدوار است پیامبری، تاریخی یا خردی برای او معنا را به ارمغان آورد در واقع از کار تبدیل شدن به انسان باز مانده است.
برگردان: هامون نیشابوری
چَد وِلمان استاد مطالعات آلمانی و تاریخ در دانشگاه ویرجینیا است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی آنها با عنوان اصلیِ زیر است:
Chad Wellmon, ‘The Scholar’s Vocation’, Aeon, 07 April 2020.