تاریخ انتشار: 
1401/10/18

تناقض‌های نوستالژی

کنی والدن

NPR

حالا دیگر همه‌ی ما با مشکلات عاطفیِ دوران کرونا به خوبی آشنا هستیم و تنهایی، ناامیدی و سوگواری را می‌شناسیم، اما واکنش‌های کمتر شایع دیگری نیز وجود دارد. دو سال گذشته زندگی من با حس نوستالژیِ عجیبی همراه بوده است. هر از گاهی سفری در خاطراتم دارم و به دنبال تصاویری می‌گردم که هم به طرز ملال‌انگیزی عام‌اند و هم به نحو خیره‌کنند‌های خاص: برگ‌های پاییزی که شیشه‌های اتوبوس مدرسه را نوازش می‌کنند، درخشش آن‌جهانیِ مسابقات شبانه‌ی فوتبال دبیرستان، کلماتی که به آهستگی روی تلویزیون ظاهر می‌شوند و تعطیلیِ مدارس را در صبح‌های برفی اعلام می‌کنند. بعضی اوقات این خاطرات دست از سرم برنمی‌دارند. از روی نقشه مکان‌های محبوبم در اطراف سیاتل را پیدا می‌کنم و به آن‌ها خیره می‌شوم تا جزئیاتِ ریزی را درباره‌ی خیابانی که از باشگاه بولینگ به سینما می‌رسید به یاد بیاورم. صفحات روزنامه‌های قدیمی را به شوق تجربه‌ی دوباره‌ی هیجان زلزله‌ای ضعیف هنگام مسابقه‌ی بیسبال در سال ۱۹۹۶ ورق می‌زنم. بر یک خاطره متمرکز می‌شوم با این امید که خواهران و برادران خفته‌اش هم بیدار شوند. اسم هم تیمی‌ام در مسابقات لیگ نوجوانان چه بود؟ جیسون پورتر؟ پورتمن؟ پورترفیلد؟ چسبناکیِ زمین‌ رقص‌‌ دبیرستانمان. مسائل ریاضی‌ای که برای فرار از رقصیدن خودم را با آن‌ها مشغول نگاه می‌داشتم. تصویر مه روی کتاب زیست‌شناسی‌مان. زبریِ ناخن دوستدخترم.

دوست دارم که معنای این گشت‌وگذارها در خاطرات را بفهمم. معنای نوستالژی چیست؟ از کجا می‌آید؟ چه چیز باعث تداومش می‌شود و حاکی از چه اضطراب‌هایی است؟

بنا بر عقیده‌ی رایج، نوستالژی یعنی ترجیح دادن گذشته. اگر به دوستانتان بگویید که دچار حس نوستالژی شده‌اید، شاید با شما هم‌نظر باشند و بگویند که اوضاع در گذشته بهتر بود. شاید هم تلاش کنند با یادآوریِ همه‌گیریِ جهانی وبا در سال ۱۸۳۲ شما را قانع کنند که دارید اشتباه می‌کنید. اما من فکر می‌کنم که این برداشت از نوستالژی صحیح نیست. ترجیح دادن امور به شکلی که در گذشته بودند شاید یکی از نشانه‌های نوستالژی باشد اما مسئله‌ی اصلی به این سادگی نیست. این نکته وقتی واضح می‌شود که می‌بینیم نوستالژی گاهی چقدر می‌تواند با نظرات و ارزش‌های ما فاصله داشته باشد. من می‌توانم نسبت به مشکلات گذشته و شکست‌های عشقی‌ حس نوستالژی داشته باشم. می‌توانم برای چیزهایی که در گذشته دوست نداشتم و الان هم دوست ندارم احساس دلتنگی و حسرت کنم. می‌توانم نسبت به چیزهایی که اغلب درباره‌ی آن‌ها بی‌تفاوت بودم یا حتی از وجودشان آگاه نبودم احساس نوستالژی داشته باشم. بی‌تردید، تجربهی حس نوستالژی نسبت به چیزهای منفی ممکن است به نظرمان عجیب بیاید و شاید به همین دلیل است که ذهنمان به دنبال جنبه‌های مثبت در آن‌ وقایع می‌گردد و گاهی افسانه‌بافی هم می‌کنیم. در کشور قبلی‌مان سختی‌های زیادی کشیدیم اما به خودمان می‌گوییم که زندگی آنجا ساده‌تر بود. دوران دبیرستان برایمان سراسر با تحقیر و سرزنش همراه بوده اما با خودمان فکر می‌کنیم که آن زمان وام بانکی و شغل و بچه نداشتم و زندگی ساده‌تر بود. به نظرم این‌ها واضحاً تلاش‌هایی برای عقلانی کردن احساساتمان هستند. دوران دبیرستان تنها وقتی ساده به نظر می‌رسد که مشکلات دبیرستانی‌ها را کم‌اهمیت در نظر بگیریم. می‌شود بی‌آنکه واقعاً دلمان بخواهد آن دوران را تکرار کنیم با حسرت درباره‌ی آن‌ها فکر کنیم.

این که به نظرِ ما ارزش اصلیِ زمان گذشته، «سادگی» است نشان می‌دهد که نوستالژی به دنبال برآورده کردن چه نیازی است. می‌خواهم بگویم آنچه واقعاً در خیال‌پردازی‌های پرحسرتمان به دنبالش هستیم سکون گذشته است. زمان حال پر جنب‌و‌جوش است: باید قبض‌هایمان را پرداخت کنیم، غذا بپزیم، سرِ کلاس درس برویم، در جلسات کاری حاضر باشیم، از بچه‌ها مراقبت کنیم. و انتزاعی‌تر: باید پروژه‌هایمان را دنبال کنیم، به روابطمان احترام بگذاریم، به خودمان برسیم و مدام حل مسئله کنیم. تنها به این دلیل بارِ انجام این وظایف را به دوش می‌کشیم که توانایی انجام امور را داریم، یعنی اینها از پیامدهای عاملیت‌اند. اما در گذشته هیچ خبری از این مسائل نیست. گذشته ثابت، سر‌وسامان‌یافته و کامل است. قرار نیست که هیچ کاری در آن انجام بدهیم چون کاری از دستمان برنمی‌آید. به همین دلیل است که بعضی از شکل‌های گذشته‌اندیشی، تسکینی در مقابل فشارهای عاملیت در اختیارمان قرار می‌دهند. صدای مودم دایال-آپ، بوی مغازهای اجاره‌ی فیلم‌، نرمیِ صندلیِ چرم اتوبوس مدرسه همه به خاطر سکون محضشان اغواکننده‌‌اند. زیرا هیچ چیزی از ما نمی‌خواهند.

اگر این طرز فکر من صحیح باشد میتوان نتیجه گرفت تسکینی که در نوستالژی به دنبال آن هستیم آن‌قدرها با دیگر شکل‌های استراحت که شوپنهاور به شکلی به‌یادماندنی آن‌ها را توصیف می‌کند تفاوتی ندارد. شوپنهاور می‌گوید ما اغلب در زندگی زیر تازیانه‌ی «اراده» رنج می‌کشیم. ما نیازها، خواسته‌ها و عطش‌هایی داریم. وقتی به آن‌ها می‌رسیم تنها توقف و استراحتی کوتاه می‌کنیم و دوباره به دنبال چیزهای دیگری روانه می‌شویم. اما شوپنهاور معتقد است که در این الگو تجربه‌های زیباشناختی استثناء هستند. وقتی چیزی زیبا توجهمان را به خود جلب می‌کند اراده‌‌‌مان به حالت تعلیق در می‌آید، توجهمان رهاتر و خالصتر می‌شود. به اینکه چه نفعی از آن شئ می‌بریم فکر نمیکنیم بلکه آن را فقط به خاطر خودش تجربه می‌کنیم و این تجربه چیزی فوق‌العاده به ما می‌دهد: «روز استراحت از مجازات اراده»، لحظه‌ای که «چرخ ایکسیون ثابت می‌ایستد».

متأسفانه این آسودگی به آسانی به دست نمی‌آید. تأثیر اراده بر ادراک ما چنان شدید و همیشگی است که تنها چیزی با قوای فوق‌العاده، چیزی زیبا، می‌تواند ما را رهایی بخشد. به همین دلیل است که نوستالژی این چنین وسوسه‌انگیز است. اگر بتوانید به چیزی بی‌جان مثل گذشته فکر کنید، پس می‌توانید هر زمان که خواستید از عاملیت خودتان مرخصی بگیرید. تنها به تصاویر گذشته پناه ببرید و اجازه بدهید که شما را در خودشان غرق کنند. یکی از نکات قوت این فرضیه‌ این است که توضیح ‌می‌دهد ما چرا بهویژه در دوره‌هایی مثل دوران همه‌گیریِ جهانیِ کرونا، زمانی که از یک سو احساس ناتوانی می‌کنیم و از سوی دیگر فرصت‌های زیباشناختیِ فراوانی در اختیارمان نیست، به سمت نوستالژی گرایش پیدا می‌کنیم.

البته می‌توانیم به شکل‌های دیگری نیز خودمان را از فشار عاملیت خلاص کنیم. میتوانیم به مصرف مواد مخدر روی بیاوریم. یا حتی به گذشته‌های بسیار دورتر فکر کنیم، به نبرد آژینکورت یا نخستین مهره‌داران. مردمی هستند که این کارها را می‌کنند اما این روش‌ها برای اکثرشان رضایتی به همراه ندارد زیرا آسودگیِ حاصل از این فعالیت‌ها به سرعت به ملال تبدیل می‌شود. نوستالژی اما می‌تواند به دلیل سوژه‌‌ی پر زرق‌وبرقش همیشه جذاب باشد: من. اشیای معمول نوستالژی، حتی دم‌دستی‌ترینِ آن‌ها، به دلیل اینکه با هویت ما گره‌ خورده‌اند به خودیِ خود اهمیتی ذاتی و سلب‌نشدنی برایمان دارد.

 عدم دستیابی به هدف اصلیِ نوستالژی ما را در چرخه‌ای باطل می‌اندازد: خستگی از بارِ عاملیت ما را به سمت نوستالژی می‌کشاند. نوستالژی ما را به سمت اشیا و اتفاق‌های پرمعنای گذشته‌مان می‌برد اما واکنش ما به این معنا به شیوه‌های معمول مستلزم ابراز عاملیت‌ است و در نتیجه خستگی بر جای خود باقی می‌ماند.

به نظر می‌رسد که نوستالژی نوعی معامله‌ی خارقالعاده باشد‌. می‌توانیم به مسائلی که برایمان اهمیت دارد فکر کنیم بیآنکه زیر بار این فشار برویم که باید در موردشان کاری انجام دهیم. به این ترتیب، بیآنکه کاملاً منفعل باشیم از دشواری‌های عاملیت آسودگی پیدا می‌کنیم. اما متأسفانه این نیز، مثل بسیاری از دیگر معامله‌های خارقالعاده، مبتنی بر توهم است. وقتی می‌گوییم مسئله‌ای مهم است یا برایمان بامعنا است یعنی آن مسئله نیاز به توجه ما دارد و چیزی از ما می‌خواهد. گل‌‌ولای چکمه‌های مستخدمِ خانه مهم است چون از ما می‌خواهد که نظریهی جدیدی را برای جنایتی که رخ داده در نظر بگیریم. خیانتِ شما معنادار است چون از من می‌خواهد که در مورد دوستی‌مان تجدیدنظر کنم. به همین شکل، اهمیت تکه‌های پراکنده‌ی گذشته در این نیست که به ما قدرت می‌دهند. آوار گذشته نیاز به توجه ما دارد. حداقلش این است که وقایع گذشته از ما می‌خواهند که آن‌ها را به رسمیت بشناسیم، و تأیید یا ردشان کنیم. افراد مبتلا به نوستالژی اغلب به اشتباه فکر می‌کنند که می‌شود چیزهای مهمی وجود داشته باشند بیآنکه توجه خاصی از ما بطلبند. من معتقدم که چنین چیزی ناممکن است. به همین دلیل است که لذت نوستالژی بسیار موقتی است. زمانی که متوجه می‌شویم موضوعی مهم است شروع به فکر کردن به دلیلِ اهمیت آن می‌کنیم و درست در همان زمان است که فراغتمان از عاملیت تمام می‌شود.

در این موقعیت، نیروهایی که ما را به سمت نوستالژی سوق می‌دهند معمولاً به دو شکل محو می‌شوند. شیوه‌ی اول این است که دیگر دست از جستوجوی آسودگی می‌کشیم. مثلاً ممکن است پاسخ من به احساس نوستالژی‌ام در مورد کلوپ‌های اجاره‌‌ی فیلم این باشد که پروژه‌ای برای تحقیق در مورد علت رکود و تعطیلی آن‌ها آغاز کنم یا به دنبال پیدا کردن همکلاسی‌ سابقم در درس شیمی بیفتم. شاید بار دیگر به علائق دوران نوجوانی‌ام برگردم و اسباب‌بازی‌های جنگ ستار‌گان را بخرم یا پادکستی درباره‌ی لاک‌پشت‌های نینجا گوش کنم. شاید حسرت دوستی‌های از دست‌رفته را بخورم یا برای احیای آن‌ها تلاش کنم. این اقدامات همه به نوعی ابراز عاملیت هستند و از این رو است که هدف اصلیِ نوستالژی را که دستیابی به لحظه‌ای آسایش بود برآورده نمی‌کنند. عدم دستیابی به هدف اصلیِ نوستالژی ما را در چرخه‌ای باطل می‌اندازد: خستگی از بارِ عاملیت ما را به سمت نوستالژی می‌کشاند. نوستالژی ما را به سمت اشیا و اتفاق‌های پرمعنای گذشته‌مان می‌برد اما واکنش ما به این معنا به شیوه‌های معمول مستلزم ابراز عاملیت‌ است و در نتیجه خستگی بر جای خود باقی می‌ماند. این فرآیند تکرار می‌شود. بعد از مدتی ما همچنان خسته و فرسوده بر جای می‌مانیم اما کمدی پر از خرت و پرت‌های به‌دردنخور هم برای خودمان دست و پا کرده‌ایم.

دومین شیوه پوچ‌‌گرایانه‌تر است. اگر بتوانیم این ایده را کنار بگذاریم که گذشته‌مان مهم است می‌توانیم همچنان در آسودگیِ ذاتی حاصل از نوستالژی باقی بمانیم. اگر مصرانه باور داشته باشم که وقایع و ایده‌ها واقعاً برایم مهم نیستند و بود یا نبودشان مثل شوالیه‌های فرانسوی یا انفجار کامبرین فرقی به حال من نمی‌کند، می‌توانم همچنان به گذشته‌ام بهعنوان منبع تسکین و آرامش نگاه کنم. اما این شیوه هزینه‌ی گزافی دارد. تنها از طریق نوعی خود-بیگانه‌انگاری است که می‌توان به این نوع تسکین دست یافت، یعنی تنها با فرض اینکه خودِ گذشته‌مان صرفاً ارزشی پژوهشی برایمان دارد.

این نوع نوستالژی باعث می‌شود که گذشته نامتعارف به نظر برسد، موجودی که در ظاهر زنده است و باید سرشار از معنا باشد اما در عمل مرده و بی‌معناست. واژه‌ی نوستالژی در واقع این تضاد را نشان می‌دهد. هومر از واژه‌های «نوستوس» در معنای «بازگشت به خانه» و «آلگوس» در معنای درد استفاده می‌کند. در نوستوسِ اصلی، اولیس به ایتاکا برمی‌گردد و خانه‌اش را درگیر مصیبتی بزرگ می‌بیند: ۱۰۸ مرد جوان از غذای او می‌خورند، از اسباب و وسایلش استفاده می‌کنند و با زنش هم‌بستر شده‌اند. دردناکیِ این بازگشت به خانه تنها به دلیل بی‌حرمتی نیست بلکه به دلیل غیرمنتظره بودن آن نیز هست. خانه‌ی اولیس قرار بود، همان گونه‌ که نوستالژی‌پردازان گذشته‌شان را تصور می‌کنند، یک نظام هنجارین سامان‌یافته باشد که او را در آغوش بگیرد و بازگشتش را خوش‌آمد بگوید. اما مردان جوانی که خانه‌اش را اشغال کرده‌اند روال معمول را برهم زده‌اند و بازگشتِ حقیقی به خانه را برای او ناممکن کرده‌اند. اولیس درمییابد که ایتاکا دیگر خانه‌ای برای بازگشت نیست بلکه زحمت و مشقت است. این درد نوستالژی است: درک اینکه معنای گذشته مثل معنا و مفهوم هر چیز دیگری به ما هدیه داده نمی‌شود بلکه بر عهدهی خودمان است که آن معنا را خلق کنیم.

بهرغم تمامیِ تضادهای نوستالژی، بیتردید چیزی قانع‌کننده درباره‌ی این وجود دارد که نوستالژی واکنشی به فشار عاملیت است. بنابراین، بی‌رحمانه به نظر می‌رسد که بخواهیم به کسانی که دچار نوستالژیپروریِ مزمن هستند اشتباهشان را نشان بدهیم و اصرار کنیم که در برابر فشارها بایستند و آن‌ها را تحمل کنند. اما پس چه باید کرد؟ فکر میکنم که پاسخ این پرسش ما را به شوپنهاور باز میگرداند. قصدم این نیست که حرفی توخالی بزنم و بگویم که هر زمان فشار زنجیرِ غم و اندوه را احساس کردیم باید به دنبال زیبایی بگردیم. هر قدر هم که به تماشای گل‌های زیبا بنشینیم باز هم دچار نوستالژی خواهیم شد. اما کاری که می‌توانیم انجام دهیم این است که این گذشته‌اندیشی‌ها را بیشتر شبیه تجربه‌ی دیدن گل‌ و گیاه کنیم.

به عبارت دیگر، می‌توانیم خاطراتمان را زیباسازی کنیم. وقتی به یک تابلوی نقاشی خیره می‌شویم یا شعری را می‌خوانیم، ذهنمان به دنبال کشف معنایی مستقل و ثابت نیست. اهمیت اثر هنری به تعامل ما با آن بستگی دارد، به اینکه چطور چشممان یک خط زمخت در نقاشی را دنبال می‌‌کند یا چطور با استعاره‌ای در یک شعر بازی می‌کند، به اینکه آن اثر چه افکار و احساساتی را در ما بیدار میکند. من معتقدم که ذهن ما در برخورد با خودِ گذشته‌مان نیز به همین شکل عمل می‌کند. به‌جای آنکه به معنایی که ذهنم از خاطرات دریافت می‌کند قانع باشم و خودم را در آن‌ها غرق کنم، می‌توانم مواجهه‌ای خلاقانهتر با معصومیت پاک نخستین عشق و هراس رقص‌های دبیرستان داشته باشم. می‌توانم از زوایای مختلفی به این خاطرات نگاه کنم. می‌توانم آن‌ها را از بستر بزرگشان جدا کنم و با وقایع و رویدادهای دیگری مقایسه کنم. می‌توانم به دنبال شباهت‌های پنهان میان این خاطرات و بخش‌های دیگری در زندگی‌‌ام یا زندگی‌های دیگرم باشم. می‌توانم به دنبال ارتباط‌های موضوعی یا فرم‌های رواییِ جایگزین بگردم. دلیل انجام این کارها این نیست که فکر می‌کنم درکم از خاطرات اشتباه است و باید آن را تصحیح کرد. بلکه این کار نوعی قبول مسئولیت برای خودم است. میان خاطراتِ من و معنایی که به آن‌ها می‌بخشم فضای کافی برای این وجود دارد که کمی با آن‌ها بازی کنم و بتوانم با همان خلاقیتی به گذشته‌ام بنگرم که به یک نقاشی یا شعر نگاه می‌کنم. وقتی این کار را انجام میدهم به قول نیچه سبکِ خودم را پیدا می‌کنم و خودم را شکل می‌دهم.

اما شاید از خودمان بپرسیم که چرا از میان همه‌ی مردم، انسان‌های نوستالژی‌پردازِ خسته و فرسوده باید به چنین پروژه‌ای علاقه‌مند باشند، کاری که به نظر می‌رسد زحمت فراوانی به همراه دارد؟ در پاسخ می‌توان گفت به همان دلیلی که اولیسِ خسته و فرسوده مردان جوانی را که خانه‌اش را تسخیر کرده بودند از پای در آورد. این بهترین کاری بود که می‌توانست انجام دهد. فراغت کامل از فشارِ عاملیت امکان‌پذیر نیست. اما مواجهه‌ی زیباشناختی بهترین گزینه‌ی موجود است. این نوع مواجهه برای مدتی ما را از شیوه‌های تکراری و خسته‌کننده‌ی عاملیت، از عاملیت موجوداتی که باید بخورند و بخوابند و سرپناهی برای خودشان دست و پا کنند، نجات می‌دهد و شیوه‌ای موقرانه‌تر در اختیارمان قرار میدهد. عاملیت زیباشناختیِ ما در خدمت خواسته‌ها و نیازهایمان نیست. بلکه قوه‌ای برای بازی، نوآوری و آزمودن است. فعال کردن این نوع عاملیت در خودمان بهترین کاری است که می‌توانیم برای برآورده کردن خواسته‌ی ناممکن نوستالژی انجام دهیم.

 

برگردان: آیدا حقطلب


کنی والدن استاد فلسفه در کالج دارتموث است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلی زیر است:

Kenny Walden, Paradoxes of Nostalgia, The Raven, Spring 2022.