تاریخ انتشار: 
1403/04/03

قطارهای بی‌مقصد، مهاجران فقر

نثار تاج

نام قطاری که مهاجران آمریکای مرکزی و لاتین را به مرزهای ایالات متحده‌ی آمریکا می‌رساند «لا بستیا» یا «قطار مرگ» است.

از پُر پیچ و خم کوه‌ها، مُرداب‌‌ و صحرا، با سرعت زیاد در حرکت است. مرد جوانی پابهپای قطار می‌دود، می‌خواهد خودش را به رؤیاهایش و به آسایش نسبی برساند. پس باید قطار را بگیرد، باید سهم کوچک خودش را از سقف واگن‌ها بگیرد. پنجه در هوا، هوا سرخ است و خورشید می‌خواهد به رسم همیشه غروب کند. پنجه در هیچ، ساق دستِ خسته‌اش میان میله‌های آهنی و زنگاربسته‌ی دو واگن قطار باربری بر جای می‌ماند. دست او از آرنج قطع می‌شود.

***

شب بود. قطار با سرعت زیاد در «صحرای سونورا» در حرکت بود. مهاجران، بر سقف قطار باربری دراز به دراز افتاده بودند یا نشسته و در خود مچاله. سرمای کویر تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد. زنی ۲۲ ساله روی واگن جلوتر تمام شب گریه می‌کرد. نوزادش را در آغوش کشیده بود و می‌گفت: «سرش لِه شده بود!»

«گفتند: مردی که مثل هزاران مهاجرِ دیگر بر سقف قطار باربری نشسته بود، در حالی که دستگیره‌ی دریچه‌ی تانکرِ یکی از واگن‌ها را گرفته بود تا در پیچ‌های پُرسرعت قطار نیفتد، در ابتدای ورود به یک تونل، سرش قطع شده بود و جمعیتِ اطرافِ او با مشاهده‌ی این صحنه دچار شوک عصبی شده بودند!»

مادر جوان می‌گریست و می‌گفت: «برای نیاز، برای احتیاجات، تصمیم گرفتم که سوار این قطار شوم!»

این قطار به «قطار انسان‌های فراموش‌شده، قطار مرگ و هیولا» معروف است. مسیر خود را از استان چیاپاس شروع می‌کند، جایی در جنوب مکزیک، نزدیک به مرز گواتمالا، و از آنجا به سمت شمال و ایستگاهی به نام Lecherias در حومه‌ی مکزیکو سیتی، مسیر طولانیِ خود را ادامه می‌دهد، جایی که شبکه‌ی قطارهای باربریِ مکزیک، به نقاط مختلف مرزهای ایالات متحده‌ی آمریکا در رفت‌وآمد هستند. تخمین می‌زنند که هر سال بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ هزار مهاجر ــ اکثراً از ال سالوادور، ونزوئلا و هندوراس ــ برای رسیدن به ایالات متحده بر فراز این واگن‌ها سوار می‌شوند. برای پناهجویان و مهاجرانی که نمی‌توانند به صورت قانونی و از راه‌های مطمئن‌تری از مرزها بگذرند، این قطارها (که محصولات و موادی از جمله ذرت، سیمان و مواد معدنی را حمل می‌کنند) رایگان و دسترس‌پذیرتر به شمار می‌رود! این قطارها به مهاجران اجازه می‌دهد که از پست‌های بازرسیِ متعدد مهاجرتیِ مکزیک و ۴۸ مرکز بازرسی و بازداشت دوری گزینند.

اگر بخت با مسافرانِ این قطار یار باشد، ۱۰۶ ساعت زمان می‌برد تا حدود پنج هزار کیلومتر را طی کنند و به مرزهای ایالات متحده‌ی آمریکا برسند.

***

مسیر «قطارهای مرگ» یا «غول‌پیکر» از جنوب مکزیک، یعنی از ایالت چیاپاس، آغاز می‌شود و با عبور از پانزده شهر دیگر ادامه می‌یابد تا به باخا کالیفرنیا، نزدیک‌ترین مرز شمالی با ایالات متحده‌ی آمریکا، برسد.

مرد جوان، از کلمبیا خود را به آخرین ایستگاه مسیر رسانده است، یعنی به رودخانه‌ی براوو، جایی که شاید رؤیای آمریکایی‌اش را تحقق بخشد. «توی کلمبیا مردم به آدم‌هایی که نیاز داشتند، نون هدیه‌ می‌دادند، اما توی ونزوئلا، اگر نونی داشتی باید اون رو برای چند روزِ خودت تقسیم می‌کردی و دیگه سهیم کردنِ دیگران معنایی نداشت. برای زندگیِ بهتر، با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنیم، خب معلومه، ترجیح می‌دهم که چیزی داشته باشم برای تقسیم کردن. توی ونزوئلا هیچی نبود، هیچی. زندگی در این مسیر راحت‌تره تا اونجا.» چشم‌هایش سو نداشت. وقتی می‌خندید دندان‌های زردش نشان از گرسنگی می‌داد. رنگش پریده بود و قصه‌اش مثل همیشه و همه، نان بود، دغدغه‌ی نان!

مهاجران و پناهندگان فقط می‌توانند روی سقف این واگن‌ها سفر کنند، چون مخفی شدن در میان انواع بارها و محمولات و حجم جمعیتی که به رودخانه‌ی آدم‌ها معروف است باعث خفگی و کمبود اکسیژن می‌شود. این سفر پر از خطر است: خطر گرما و سرمای شدید کوهستان‌ و صحرا، نشستن زیر آفتاب، تشنگی و گرسنگی، حوادث منتهی به قطع دست و پا، خطر‌ات سوار و پیاده شدن، و همچنین سرعت قطار که قاتل مهاجران است.

قانون اول این است: نباید خوابید! اگر بخوابی، روی ریل قطار مثله خواهی شد. اگر نخوابی، به محض اینکه از فرط کم‌خوابی پلک‌هایت روی هم برود، پرت می‌شوی پایین ... تکه و پاره!

لئوناردوی ۳۵ ساله به یاد می‌آورد که ساعت دو بعد از ظهر بود و تازه در ایستگاه بنجامین هیل در ایالت سونورا خود را به سقف قطار رسانده بود. یکی از دو نفر همراهش، خوزه، وقتی می‌خواست خود را از یک واگن را به واگنِ دیگر برساند، از سقف آهنین قطار به پایین پرت شد. «ما فقط یک ایستگاه تا مرز فاصله داشتیم ... صورتم داغ شده بود، چشم‌هایم سیاهی رفت و با سرعت از پیکر تنهای خوزه و دیگر قربانیان دور شدیم ... او نمُرده بود، اما مُرده فرض شد!»

***

این قطارها گویی حکم زمان را دارد زیرا برای هیچ مُرده و زنده‌ای توقف نمی‌کند. در حاشیه‌ی این ریل‌ها، رؤیای مُردگانِ مهاجر به گُل‌سنگ یا خار بیابانی تبدیل می‌شود، کسی چه می‌داند!

آب تا دو متر بالا آمده بود، سقف بعضی از خانه‌ها دیگر پیدا نبود. اما برای شصت روستا فقط چند قایقِ کمکی آورده بودند!

زنی از اهالیِ روستای لا پاترونا، واقع در ایالت وراکروز در شرق مکزیک، که به لاس پاتروناس («حامیان مهاجران») معروف‌اند می‌گوید: «مهاجرت تموم نمی‌شه. از سال ۱۹۹۵، هر روز زن‌هایی داوطلب می‌شدند تا برای سیصد نفر غذا درست کنند. در گذشته، این قطار به «قطار مگس‌ها» شهرت داشت چون که مهاجران مثل مگس به هم می‌چسبیدند ... گاری گاری آب معدنی و آب‌‎نبات برای بچه‌های مهاجر می‌بردیم. کنار مسیر ریل می‌ایستادیم و پلاستیک‌های برنج و لوبیا را به سمت دست‌های درازشده‌ پرتاب می‌کردیم. هیچ دولتی به ما کمک نمی‌کرد، تمام مواد غذایی را با هزینه‌ی شخصی یا کمک کلیساهای محلی می‌خریدیم ... نه، مهاجرت تموم نمی‌شه! هر مهاجری را که می‌دیدی، چند کیلومتر جلوتر ممکن بود دست و پاش قطع بشه یا کُشته بشه. شب‌ها وقتی قطار می‌رسید و سرعتش را برای رساندن مواد غذایی به مهاجرها کم‌تر می‌کرد، ما در تاریکی فقط دست‌های درازشده را می‌دیدیم.»

گویی چهره‌ی مهاجران محو شده بود.

ماریانو که خود را به‌زحمت از ال سالوادور به مرز مکزیک با آمریکا رسانده بود، می‌گفت: «وقتی قطار در دشت‌ها توقف می‌کرد، ما مسافرانِ قطار مرگ، خیلی سریع پیاده می‌شدیم تا شاید میوه و سبزی بچینیم. هیچ نوع ماده‌ی غذایی نداشتیم، آب نبود، به‌جز آب باران ... نمی‌دانم! پیاده می‌شدیم تا حداقل فرصت کنیم که بشاشیم. زمان بارندگی هم سعی می‌کردیم که با آب بارانِ روی سقفِ واگن‌ها گرما و عرق صحراها را بشوییم. چهارده روز روی سقف قطار نشسته بودم، تنها چیزی که از کشورم حمل کرده بودم، تنم و خاطره‌های فقر بود. دوستم که در نیویورک کارگر ساختمانی شده بود به من گفت: با یکی دو سال کار، می‌توانی زخم‌های فقرت را برطرف کنی ... من هم حرکت کردم و زنده ماندم!»

***

بنا به آمار و ارقام‌ ثبت‌شده در روزنامه‌ی «ال سول تیخوانا»، که در شهری هم مرز با سن‌دیگو در ایالات متحده‌ی آمریکا منتشر می‌شود، از هر سه زن مهاجری که سوار «قطار مرگ» یا «لا بستیا» می‌ش‍وند، یک نفر مورد تجاوز جنسی قرار می‌گیرد. بنابراین، سازمان‌های امدادرسان به زنانی که از آمریکای مرکزی و از جنگل‌های مرطوب چوکو دارین (Chocó-Darién) در فاصله‌ی میان کلمبیا و نیکاراگوئه می‌گذرند، توصیه می‌کنند که قبل از رسیدن به مکزیک آمپول سه‌ماهه‌ی ضدبارداری را تزریق کنند تا به ویروس «اچ‌آی‌وی» مبتلا نشوند. خطر کارتل‌های مواد مخدر، خشونت، تجاوز و قتل حتی از خطرات قطار مرگ هم بیشتر است.

ترزا می‌گوید: «من پرستار بودم، حقوقم ده دلار در ماه بود! با این پول نمی‌توانستم زندگی کنم، حتی یک زندگی معمولی ... به علت وضعیت بد اقتصادی مهاجرت کردم، برای بهتر شدن وضعیتم ... در کشوری (ونزوئلا) زندگی می‌کردیم که دولت‌ به ما اجازه‌ی انتخاب نمی‌داد، شغل نبود یا اگر بود، سخت بود و حقوق‌ها کم...».

AMIREDIS یا انجمن «مهاجرانِ بازگشته با معلولیت» نام گروهی از مردانِ مهاجرِ هندوراسی است. آنها نان‌آور خانواده‌‌اند و در مسیر مهاجرت از هندوراس به ایالات متحده‌ی آمریکا‌ دست یا پایشان در «قطار مرگ» قطع شده است. نامشان «قربانیانِ لا بستیا» است. دولت هندوراس قول داده است که در درمان و عمل‌های جراحی به آنها کمک کند تا دوباره بتوانند راه بروند.

یکی از آنان می‌گوید: «این وضعیت، شکست کامل است. نمی‌دانم چه اسمی روی این وضعیت بگذارم. ما با امید جلو رفتیم و با درد برگشتیم و حتی توانایی‌هایی را هم که پیش از این داشتیم از دست دادیم. من دیگر دست ندارم، همان‌طور که قبلاً نان و آزادی هم نداشتم. حالا هیچ‌کدامش را ندارم. برای هیچ‌کس و هیح دولتی مهم نیست که ما زنده‌ایم یا مُرده! گویی انسانِ مهاجر همیشه در حال از دست دادن است.»

******

صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد

در خانه‌ایم و رنج سفر می‌بریم ما

(صائب تبریزی)

 

تالاب بامدژ[1] در جنوب غربی ایران، در استان خوزستان، در هفتاد کیلومتریِ شوش و چهل کیلومتریِ اهواز قرار دارد. طبق نقشه‌های دوره‌ایِ سازمان آب و برق خوزستان در دهه‌ی ۱۳۳۰، وسعت این تالاب به ده هزار هکتار می‌رسید، اما به‌علت تغییرات محیطی و دخالت‌های انسانی ‌اکنون تنها چهار هزار هکتار وسعت دارد. روستای سادات طواهر و روستای‌ مزرعه در حاشیه‌ی این تالاب قرار دارند، و از همین رو آن را هور طواهر یا هور مزرعه نیز می‌نامند.

در اواخر اسفند ۱۳۹۷ و اوایل فروردین ۱۳۹۸، در پی افزایش آب خروجیِ سدهای دز و کرخه روستاهای حاشیه‌ی این سدها و رودخانه‌ها با مشکلات فراوانی مواجه شدند.

در اثر آب‌گرفتگی، سیلاب تا بامِ خانه‌های سیزده روستای بخش بامدژ، از توابع استان خوزستان، بالا آمد. سیل‌بندها از بین رفتند و حدود سیصد نفر از اهالیِ این روستاها به واگن‌های قطار شرکت راه‌آهن منتقل شدند، واگن‌های قطاری ازکارافتاده که سال‌ها رها شده و حالا به سرپناه تبدیل شده بود!

آب تا دو متر بالا آمده بود، سقف بعضی از خانه‌ها دیگر پیدا نبود. اما برای شصت روستا فقط چند قایقِ کمکی آورده بودند!

«نه، ما نمی‌خواستیم خونه‌هامون رو ول کنیم. زندگی‌مون، دام‌ها، محصولات کشاورزی ... هر چی داشتیم رفت زیر آب. روی بام ایستاده بودیم، هنوز امید داشتیم که شاید سیلاب بیش از این پیشروی نکنه ... ولی سیل اومد همه‌چیز رو شست و رفت!» سه قایق متعلق به هلال احمر و دو قایق متعلق به سپاه پاسداران برای انتقال مردم در نظر گرفته شده بود، اما یکی از قایق‌های هلال احمر خراب شد و دو قایق سپاه نیز بنزین تمام کرده بودند و نمی‌توانستند اهالی را جا به جا کنند.

قاسم در ادامه می‌گوید: «گاومیش‌های ما در روستا ماندند و امکان جا‌به‌جاییِ آنها وجود نداشت. آنها تنها داراییِ ما بودند ... این روستا در سال‌های ۱۳۸۲ و ۱۳۹۵ هم از سیل خسارت دیده بود اما سیل امسال خیلی شدیدتر بود». او اضافه می‌کند: «در سال ۱۳۹۵ هم زراعتِ این روستا از بین رفت و بعد از فروکش کردن سیل، دیوار خانه‌ها ترک برداشت، اما هیچ خسارتی به روستائیان پرداخت نشد. مثل همیشه!» او ادامه می‌دهد: «چند روز است که آبِ سد دز را باز کرده‌اند، در حالی که در اسفندماه آب را بسته بودند و هرچه گفتیم که برای آبیاریِ زمین‌ها آب می‌خواهیم، نپذیرفتند.»

دست‌هایش را محکم به هم می‌کوبد. چفیه‌ی سیاه‌رنگش را دور سرش می‌پیچد. بعد روی قایق خم می‌شود و از زیر آب چند خوشه‌ی گندم را چنگ می‌زند. دانه‌هایشان را یکی یکی می‌شمارد و می‌گوید: «این ۴۰۰ هکتار، بهترین زمین‌های کشاورزیِ منطقه بوده که از پنج روز پیش زیر آب رفته. قرار بود که از اول اردیبهشت برداشتِ گندم را شروع کنیم. آنجا خانه‌ی من است، آب تا کولر (کولر گازی پنجره‌ای) بالا رفته است و دیگر کاری از ما ساخته نیست».

کسانی را که در شهر و دیگر روستاها خانه و خویشاوندی نداشتند به واگن‌های شرکت «پارسیان ریل شرق» منتقل کردند. فروردین‌ بود، گرمای خوزستان شروع شده بود، فصل عقرب‌های سیاه و هوای شرجی.

خوراک مناسب و کافی و رخت‌خوابی برای خوابیدن وجود نداشت. آبی برای استحمام و آشامیدن نبود. روی سطح آهنین قطارِ باربری و ایستاده در حاشیه‌ی شوش، انسان‌هایی گذرانِ زندگی کردند که نه مبدأیی داشتند نه مقصدی، قصد سفر و مهاجرت هم نداشتند. خانه و زندگی‌شان در زیر گل و لای سیلاب‌ دفن شده بود. یاوری نبود و کسی به کمکشان نخواهد آمد. آنها فراموش شده بودند و هیچ پیشامدی آنها را به کانون توجه برنمی‌گرداند.

«با ما طوری رفتار کردند که انگار خارجی هستیم. برای کدام آدمی راحت است که خانه و زندگی‌اش را ترک کند. آن هم نه با انتخابِ خودش؟» با بغض غریبی می‌گوید: «ما کمی احترام می‌خواستیم، نه چیزی بیشتر...».

قطار سیل‌زدگانِ روستاهای بامدژ از جای خود تکان نمی‌خورد و هیچ مقصدی نداشت. مسافرانِ این قطار دیگر نه خانه‌‌ای داشتند و نه رمقی برای مهاجرت.

 

بهار ۲۰۲۴ ــ مکزیکو سیتی


[1] تالاب بامدژ همیشگی و دارای آب شیرین است. این تالاب توسط رودخانه‌ی شاوور، طغیان‌های رودخانهی دز و کرخه و آب‌های اضافیِ اراضیِ کشاورزیِ اطراف آبگیری می‌شود. تقریباً از اوایل سال تا آغاز فصل بارندگی، آب ورودی به تالاب کاهش پیدا می‌کند و قسمت‌های وسیعی از آن خشک می‌شود. از ۱۳۴ گونه‌ی گیاهی تالاب بامدژ می‌توان به خارشتر خزری و ایرانی، ترنجبین، شیرین‌بیان،خارپنبه، شاه‌تره، گل گاوزبان، پونه، کُنار، تاج‌خروس (سرده)، نی و گا گله اشاره کرد. بیش از ۴۰ گونه‌ی حیوانی شامل پستاندارانی همچون روباه، شغال، خرگوش، گرگ، کفتار، سمور، خفاش، خارپشت ایرانی و… ماهیانی همچون کپور، شربت، بنی، حمری، بیاح، و خزندگان و دوزیستانی مثل قورباغه، وزغ، لاک‌پشتِ لاکنرم، جکوی و مار در تنظیم زیست‌بومِ بامدژ نقش دارند، یا بهتر بگویم، نقش داشتند!