تصور کنید در یک نمایش شعبدهبازی حضور دارید و ناگهان شعبدهباز غیب میشود. بیشک شما میدانید که این فرد احتمالاً در جایی پنهان شده است. با این حال، هنوز اینطور به نظر میرسد که او ناپدید شده است. حکم منطق هرچه که باشد، نمیتوان با استدلال این نمود را انکار کرد. چرا تجربهی هوشیار ما این اندازه سرسخت است؟
آیا تا کنون در موقعیتی بودهاید که وقتی تصور میکردید تنها هستید، شنیدنِ ناگهانیِ صدای کسی شما را غافلگیر کرده باشد؟ در چنین حالتی حتی وقتی آن شخص به خاطر غافلگیر کردنِ شما، عذر خواهی میکند، تپش شدید قلب شما ادامه مییابد. شما از این تأثر درونیِ خود آگاهی دارید. اما این آگاهی چه نوع تجربهای است و دربارهی رابطهی میان قلب و مغز به ما چه میآموزد؟
آیا دربارهی زوجی که تصمیم گرفتند اسم دخترشان را برگزیت بگذارند یا در مورد این واقعیت که در بخشهایی از بریتانیا که اهالیاش با خروج از اتحادیهی اروپا موافق بودند، جنون گاوی شایع بوده است، چیزی شنیدهاید؟ دربارهی این قضیه که تشعشعات ناشی از تلفن همراه مغز را معیوب میکند و دیوانگیِ شدید به بار میآورد، چطور؟
چرا بیشتر ما آدمها دستکم یکبار در زندگی به جای همدلی و درک و حمایت از قربانی، خودمان هم نمکِ روی زخم شدیم، قربانی را سرزنش کردیم و همه یا بخشی از تقصیر را گردن خود او انداختیم؟ چرا خواسته و ناخواسته باعث شدیم که قربانی رنج و درد بیشتری را تحمل کند یا بیشتر به کنج سکوت و خفقان پناه ببرد؟ چرا به نظر انگار راه سادهتر این است که قربانی را سرزنش کرد و نه آزارگر و زورگو را؟
پیشفرض قدیمی این بود که عاملان جنایتهای هولناک باید خودشان هیولا باشند. اما در میانههای سال ۱۹۶۱ دو رویداد-هزاران کیلومتر دور از هم-با یکدیگر مصادف شد و درک ما را به کلی تغییر داد. این دو رویداد تصویر ناخوشایندی از حیوانصفتیِ نهفته در همهی ما ترسیم کرد-و ده سال بعد آزمایش مشهور زندان استنفورد بر این تصویر صحه نهاد. اما اکنون شواهد جدیدی به دست آمده که این تصویر را از اذهان خواهد زدود.
جهان افراد دارای اوتیسم را اغلب بر اساس کلیشههای قدیمی در این مورد به تصویر کشیدهاند. افرادی که دارای دستگاه عصبی معمولیاند باید به صدای خود افراد دارای اوتیسم توجه کنند.