در جستجوی انسان درستکار
استالینگراد، نویسنده: واسیلی گروسمن، ترجمه از روسی: رابرت چندلر و الیزابت چندلر، ویراستار: رابرت چندلر و یوری بیت-یونان، نیویورک ریویو آو بوکس، 2019.
واسیلی گروسمن و قرن اتحاد جماهیر شوروی، نویسنده: الکساندر پوپوف، انتشارات دانشگاه ییل، 2019.
از زمانی که کتاب زندگی و سرنوشتِ واسیلی گروسمن پس از مرگ او در سال ۱۹۸۰ برای نخستین بار انتشار یافت، این کتاب را به عنوان یکی از مهمترین کتابهای دوران ما ستودهاند. لئون آرون آن را «بزرگترین رمان روسی قرن بیستم» خوانده است. به گفتهی لیندا گرانت در گاردین این تا کنون تنها کتابی بوده که جهانبینی او را متحول کرده است: «سه هفته طول کشید تا آن را خواندم و سه هفتهی دیگر در نقاهت آن تجربه بودم، و در آن مدت تنفس هم برایم مشکل بود.»
چه چیزی این کتاب را اینقدر خیرهکننده کرده است؟ زندگی و سرنوشت که الگویی مشابه با رمان حماسی جنگ و صلح تولستوی دارد ماجراهای سربازان و شهروندان اتحاد جماهیر شوروی را طی حملهی آلمان بازگو میکند. این کتاب که بر نبرد استالینگراد متمرکز است، زندانیان جنگی روس را در یک اردوگاه مرگ نازیها، گروهی از یهودیان را در راه اتاقهای گاز، افسران نازی را در حال دفاع از ایدئولوژی خود، و کمیسرهای شوروی را در حال دفاع از ایدئولوژیشان به تصویر میکشد. الکساندرا ولادیمیروونا شاپوشنیکووا، زن مادرسالار خانواده، راهنمای اخلاقی فرزندان و نوههای بیشمار خود است. از نظر او شرافت و وفاداری به خانواده از ایدئولوژی مهمتر است. ویکتور اشترومان که یک پزشک یهودی است و با دختر الکساندرا ولادیمیروونا به نام لیودمیلا ازدواج کرده است، در تلاش است تا اسرار هستهی اتم را بدون تخطی از مابعدالطبیعهی مارکسیست-لنینیستی کشف کند و همزمان میکوشد تا مصالحه با رژیم را توجیه کند. باجناق او نیکولای کریموف، که پیشتر همسر خواهر لیودمیلا به نام یِوجنیا بود، نمادی از یک بلشویک تمامعیار است. ایدئولوژی او که پایبندی خللناپذیری به آن دارد مدافع کشتارهای دستهجمعی است. او در نهایت خود دستگیر و تحت شکنجه بازجویی میشود و مجبور میشود که وجدان خود را در مقابل اعتقادات سیاسیاش به سنجش گذارد.
تضاد میان ایدئولوژی و شرافت انسانی این رمان را از ابتدا تا انتها شکل داده است. همچنان که ایمان کریموف به ستمگریهای بلشویکها متزلزل میشود، دلبستگی باخ، افسر آلمانی، به ستمگریهای نازیها تقویت مییابد. این دو ایدئولوژی در جایی از کتاب مستقیماً با یکدیگر مواجه میشوند. افسر روسیدانِ اساس به نام لیس، اشاره میکند که مشابهتهای عجیبی میان فلسفه، اخلاق و عملکرد سیاسی نازیها و طرفداران شوروی هست و موستووسکوی بلشویک که در اردوگاه نازیها زندانی است با او وارد بحث میشود. موستووسکوی با یک طرفدار سنتی انسانگرایی به نام ایکونیکوف نیز وارد بحث میشود. ایکونیکوف شخصی است که از ایمان سابق خود به مسیحیت و آیین تولستوی گذر کرده و به موضعی اخلاقی رسیده که با تفکر ایدئولوژیک در تضاد است. اگر قرن بیستم را دوران ایدئولوژی بدانیم، میتوانیم بفهمیم که چرا زندگی و سرنوشت برای تعداد زیادی از خوانندگان اثری مهم بوده است.
هر چند زندگی و سرنوشت را میتوان به تنهایی خواند اما در واقع این کتاب بخشی از یک مجموعهی دو قسمتی است. این کتاب ادامهی داستان رمان قبلی گروسمن به نام استالینگراد را روایت میکند. گروسمن مجبور شد که این کتاب را با نام در دفاع از هدفی عادلانه منتشر کند، عبارتی که وزیر امور خارجه ویچسلاو مولوتوف در زمان اعلام حملهی آلمانیها برای توصیف کوششهای جنگی شوروی به کار برده بود. ترجمهی جدید رابرت و الیزابت چندلر از استالینگراد به ما اجازه میدهد که پیشینهی بسیاری از شخصیتهای واقعی و داستانی زندگی و سرنوشت را دنبال کنیم. استالینگراد نخستین بار زمانی منتشر شد که استالین هنوز زنده بود. این رمان در پرداختن به موضوعات اخلاقی و سیاسی نسبت به زندگی و سرنوشت بسیار غیرمستقیمتر است. با وجود این، بر اساس معیارهای شوروی کتابی جسورانه بود.
همانطور که الکساندر پوپوف در زندگینامهی جدید خود دربارهی گروسمن توضیح میدهد، وقتی او در اواخر دههی ۱۹۵۰ کتاب زندگی و سرنوشت را نوشت، از پیش رمانهایی ارزشمند و از نظر ایدئولوژیک مقبول نوشته بود و هم در روسیه و هم در خارج از آن به عنوان اولین نویسندهی جدی دربارهی هولوکاست مشهور شده بود، موضوعی که پیدایش آن در سرزمینهای شوروی را به طور دست اول مشاهده کرده بود. گزارشهای گروسمن شامل مقالهی نیرومند او با عنوان «جهنم تربلینکا» بود که به عنوان مدرک در دادگاه نورمبرگ به آن استناد شد.
جان و کورال جرارد در زندگینامهی قبلی گروسمن تأکید میکردند که نسلکشی نازیها مهمترین شخص در زندگی او یعنی مادرش را از او گرفته بود و درد و رنج اشتروم از اینکه چرا مادرش را نجات نداده رابطهای تنگاتنگ با تجربهی خود گروسمن داشته است. پژوهشگران در میان کاغذهای گروسمن دو نامه یافتهاند که در زمان پریشانیِ شدید خود، مدتها بعد از مرگ مادرش، به او نوشته است. مادرش همچنان سنگ بنای اخلاقیات او بود و کسی بود که حتی وقتی گروسمن به خود دروغ میگفت، در برابر او صادق بود. اشتروم هم دربارهی مادرش دقیقاً همینطور فکر میکند.
در ابتدای پاییز سال ۱۹۴۱، گروسمن با ایلیا ارنبرگ، رماننویس، سولومون میکوئلز، بازیگر، و دیگر شخصیتهای نامدار یهودی همکاری کرد تا کمیتهی یهودیان ضدفاشیست را بنا نهد. این کمیته جمعآوری پول و جلب حمایت از جنگ شوروی را در ایالات متحده تسهیل کرد. مهمترین پروژهی این کمیته کتاب سیاه کامل یهودیان روس بود، مجموعهای از اسناد، خاطراتها و توضیحات دربارهی نابودی یهودیان شوروی. این کتاب هرگز در اتحاد جماهیر شوروی منتشر نشد زیرا از قضا ضدیت با یهودیان بعد از جنگ به سیاست استالین تبدیل شد. بیان اینکه یهودیان به نحوی نامتناسب تحت حکومت نازیها رنج برده بودند، به معنای «فرق گذاشتن میان مردگان» بود و همه ناچار بودند که به جای قربانیان یهودی از عبارت «شهروندان شوروی» استفاده کنند. از نظر تکنیکی، موضوع یهودیان هنوز تابو بود و بنابراین مطبوعات به «صهیونیستها» و «جهانوطنهای بیریشه» حمله میکردند، گروهی که شامل همهی کسانی میشد که تابع غربیها بودند. دانشمندان مجبور بودند وانمود کنند که همهی اکتشافات بزرگ را روسها انجام دادهاند و حتی اشاره به آثار غربی برای آنها خطرناک بود.
بعد از جنگْ کمیتهی یهودیانِ ضدفاشیست منحل شد و تقریباً تمام اعضای آن کشته یا به گولاگ فرستاده شدند. سالن تئاتر ییدیش، روزنامههای ییدیش و دیگر مؤسسات فرهنگی یهودی تعطیل شدند و یهودیان بیشماری از کار خود اخراج یا به دلیل «ملیگرایی بورژوایی» دستگیر شدند. استالین کمی قبل از مرگش «سناریوسازی برای پزشکان» را سر هم کرد: ادعا شد که چند پزشک سرشناس که اغلب یهودی بودند توطئه کردهاند تا برخی از عالیترین مسئولان کرملین را به دستور سازمان اطلاعات آمریکا به قتل برسانند. در دسامبر سال ۱۹۵۲ استالین به کمیتهی اجرایی حزب کمونیست اعلام کرد که «همهی یهودیان ملیگرا و مأمور سازمان اطلاعات آمریکا هستند». معنای این گفته آن بود که همهی آنها مستحق اعدام یا دستکم زندان طولانیمدت با اعمال شاقه هستند. خروشچف بعدها به یاد آورد که استالین پیشنهاد کرده بود «بعضی از افراد تندرست از بین کارگران» را باید سازماندهی کرد تا «ترکه بردارند و… این یهودیان را بزنند». در بهترین حالت یهودیان به سرنوشت چچنها، تاتارهای کریمه یا دیگر گروههای منفور دچار میشدند و به صورت دستهجمعی به مناطق دور شرقی یا شمالی تبعید میشدند. کسانی از میان آنها که میتوانستند از سفر به این مناطق جان سالم به در برند، در آنجا از امکانات بسیار اندکی برای ادامهی حیات برخوردار میشدند. تنها مرگ ناگهانی استالین در ۵ مارس ۱۹۵۳ بود که یهودیان را نجات داد. یک ماه بعد، رهبری جدید پذیرفت که برای دریافت اعترافات پزشکان از «روشهای غیرمجاز بازجویی» (یعنی شکنجه) استفاده شده بوده است. اگر چه از سال ۱۹۳۷ شکنجه ابزار معمول برای بازجویی بود، اما تا جایی که من میدانم این نخستین بار بود که استفاده از آن به طور علنی اذعان میشد.
در جلساتی که گروسمن با نمایندگان اتحادیهی نویسندگان و ایدئولوژیست اصلی حزب، میخاییل سوسلوف، داشت، به او گفته شد که کتابش، که بسیار خطرناکتر از دکتر ژیواگو ارزیابی شده بود، تا ۲۰۰ سال دیگر نمیتواند منتشر شود
بنابراین، میتوان تصور کرد که وقتی گروسمن در سال ۱۹۴۹ میخواست استالینگراد را منتشر کند، با چه دشواریهایی مواجه بود، بهویژه که قهرمان و بسیاری از شخصیتهای آن یهودی بودند و بحثهایی دربارهی هولوکاست را در بر داشت. همانطور که پوپوف میگوید، نام یهودی اشتروم «به تنهایی میتوانست سبب شود که ویراستارها از ترس قالب تهی کنند». دفتر خاطرات گروسمن دربارهی کارزار سه سالهاش برای انتشار استالینگراد نشان میدهد که چگونه ویراستاران یکی پس از دیگری، گاهی در مشورت با مسئولان بلندپایهی حزب، خواستار جرح و تعدیل شدید بودند. گروسمن حاضر بود این اشتباه ایدئولوژیک استالینگراد را که سربازان معمولی را مسئول پیروزی اتحاد جماهیر شوروی کرده بود، تصحیح کند. دیدگاه رایج این بود که علت موفقیت آنها برخورداری از راهنماییهای آگاهانهی حزب و شخص استالین بود. گروسمن برای بیان این واقعیت رسمی به روشی سوسیالیستی/واقعگرا روی آورد که مایلام آن را سبک استالین بنامم: دقیقاً زمانی که به نظر میرسد همه چیز از دست رفته، استالین همه را نجات میدهد. او شخصاً در داستان ظاهر نمیشود، اما مانند زمین نوآباد میخائیل شولوخوف، قهرمانان یکی از سخنرانیهای الهامبخش و آگاهکنندهی او را میشنوند.
وقتی الکساندر تواردووسکی ویراستار نشریهی معتبر نوویمیر که در نهایت استالینگراد را به صورت پاورقی منتشر کرد، به گروسمن پیشنهاد کرد که «اشتروم» را به جای آنکه یک فیزیکدان بزرگ باشد «رئیس یک فروشگاه نظامی کن»، گروسمن پرسید: «شما به انیشتین چه مقام و منصبی میدادید؟» گروسمن گفتگوی خود با یکی دیگر از ویراستاران نوویمیر به نام بوریس آگاپوف را ثبت کرده است:
آگاپوف: «میخواهم از دیدگاه ایدئولوژیک رمان شما را امنتر کنم».
گروسمن: «بوریس نیکولایویچ، من نمیخواهم که رمانم را امنتر کنم».
استالینگراد بعد از حک و اصلاحات مناسب نهایتاً در سال ۱۹۵۲ در نوویمیر منتشر شد. داستان این رمان در تاریخ ۲۹ آپریل ۱۹۴۲ با ملاقات هیتلر با موسولینی در سالزبورگ آغاز میشود. هیتلر دربارهی پیشرویهای آلمان از زمان حمله به اتحاد جماهیر شوروی در تاریخ ۲۲ جون ۱۹۴۱ لاف میزند و اعلام میکند که «خشونت ...سرچشمهی تمام عظمتهاست. من معنای واقعی خشونت را به آن بازگرداندهام». موسولینی هیتلر را یک دلقک و یک «بیمار روانی بوهمیایی ناتوان از شفقت» میداند و موفقیت او را یک «حادثهی عجیب و غریب» میشمارد. ما با چند بار بازگشت به وقایع گذشته، در مییابیم که روسهای گروسمن چگونه به عقبنشینیهای پشتسر هم ارتش خود واکنش نشان میدهند و نهایتاً تصمیم میگیرند که در استالینگراد پایداری کنند، تصمیمی که در تضاد با تصمیم ژنرال کوتوزوف مبنی بر تسلیم مسکو به ناپلئون بود (چیزی که در جنگ و صلح توصیف شده است). داستان رمان در تابستان سال ۱۹۴۲ در آستانهی جنگ استالینگراد پایان مییابد در حالی که روسها ارادهی مقاومت را به طور موفقیتآمیز در خود ایجاد کردهاند. این موفقیت داستان محوری رمان را تشکیل میدهد.
وقتی پراوْدا [نشریهی ارگان حزب کمونیست. م.] به استالینگراد به علت حضور بیش از حد یهودیان در آن حمله کرد، هیئت ویراستاران نوویمیر به دلیل انتشار اثری که مبنایش «برداشتی بوده که از نظر ایدئولوژی عمیقاً غلط است» عذرخواهی کرد. زندگی گروسمن در خطر جدی بود اما بعد از مرگ استالین این رمانِ شدیداً محبوب به صورت یک کتاب در سال ۱۹۵۴ و دوباره در سال ۱۹۵۶ بازنشر شد، هر چند با رشد ایدئولوژی رسمی تغییرات بیشتری در آن اعمال شد.
هیچ نسخهی منتشر شده یا نشدهی رمان کاملاً با اندیشهی خود گروسمن تطبیق ندارد و برخی از دستنوشتهها بندهای بسیاری دارند که هرگز به چاپ نرسیده است. به همین دلیل ویراستار این ترجمهی انگلیسی تصمیم گرفته که تا حد ممکن مطالب جالب را در متن بگنجاند، و در پیشگفتار به دقت به نسخههایی که این بندها به آن تعلق دارند اشاره میکند. حاصل کار کاملترین، جالبترین و از نظر هنری زیباترین نسخهی استالینگراد در تمام زبانهاست.
گروسمن معتقد بود که نویسنده باید پیش از هر چیز حقیقت را آنگونه که میبیند روایت کند، کاری که البته در شرایط شوروی ناممکن بود. پوپوف چنین نقل میکند که در اوایل کار خود دست به دامن ماکسیم گورکیِ پرنفوذ شد تا به وی در انتشار اولین رمانش کمک کند. او در گفتگو با گورکی چنین استدلال کرد که «من واقعیت را نوشتهام». گورکی در پاسخ به او از برداشت رسمی شوروی دربارهی تمایز میان واقعیت تجربی و واقعیت عالی کمونیسم سخن گفت. گورکی به او چنین گفت: «کافی نیست بگویی که "من واقعیت را نوشتهام." ما میدانیم که دو واقعیت وجود دارد و در جهان ما واقعیت فاسد و کثیفِ گذشته است که از نظر کمّی غالب است. اما این واقعیت کمکم جای خود را به واقعیت دیگری میدهد که متولد شده و به رشد خود ادامه خواهد داد.»
گروسمن نتوانست به گورکی پاسخ دهد اما در استالینگراد گفتگویی را گنجاند که در آن یک عضو خانوادهی شاپوشنیکوف به نام ماروسیا به خواهر هنردوستش یوژنی میگوید که چیزی شبیه به پوسترهایی نقاشی کند که از نظر ایدئولوژیک کاملاً روشن هستند. ماروسیا میگوید: «میدانم… که حالا شروع میکنی دربارهی واقعیت زندگی حرف میزنی».
«چند بار باید به تو بگویم که دو واقعیت وجود دارد؟ یک واقعیتی هست که نتیجهی تحمیل حقیقت گذشتهی نفرینشده بر ماست. و واقعیتی نیز وجود دارد که از حقیقتی که گذشته را شکست خواهد داد، سرچشمه گرفته. این واقعیت دوم یعنی واقعیت آینده است که میخواهم با آن زندگی کنم».
شخصیت دیگری به نام سوفیا اوسیپوونا به ماروسیا پاسخ میدهد: «به عنوان جراح میتوانم به تو بگویم که فقط یک واقعیت وجود دارد نه دو واقعیت. وقتی من پای کسی را میبرم، با دو واقعیت مواجه نیستم… اگر دو واقعیت را دنبال کنی، هیچ کدامشان را آخر پیدا نخواهی کرد».
در استالینگراد گروسمن به تکنیکی تکیه میکند که روسها آن را «زبان ایزوپی» مینامند، زبانی که به امر ناگفتنی اشاره میکند (یا کنایه میزند، مانند داستانهای ایزوپ). زندگی و سرنوشت و آخرین رمان گروسمن، همهچیز در گذر است، مستقیماً اصرار میکنند که کمونیسم و نازیسم انعکاس دقیق یکدیگر هستند اما در استالینگراد او نمیتوانست چنین کند. در عوض در این کتاب خواننده میتواند تشخیص دهد که انتقادهای او از نازیها به خاطر خطاهایشان به همان میزان خصوصیات طرفداران شوروی نیز هست. در جایی یک افسر نازی شکایت میکند که «تفکر آزاد علمی محکوم شده… ما واقعیت کلی، اخلاق و انسانیت را رها کردهایم… در آلمان جایی برای ذهنهای شجاع و جانهای آزاد نیست.» سپس هشدار میدهد که «فقط لطفاً همهی اینها را فراموش کنید… شما احتمالاً هیچ تصوری ندارید که چه شبکهی بزرگ و ناپیدایی همهی ما را در بر گرفته است. این شبکه معمولیترین کلمات و افکار و حالتها و رؤیاها و قیافهها را در خود گرفتار میکند».
وقتی یک شیمیدان روس که به تازگی از اتریش تحت سلطهی نازیها دیدار کرده، گزارش میدهد که همه از اطرافیان خود، حتی خانوادههای خود، میترسند خوانندهی گروسمن احتمالاً به یاد میآورده که به کودکان شوروی آموزش میدادند که از والدین خود خبرچینی کنند و زنان به دلیل «عدم افشای جرم» همسرانشان دستگیر میشدند. خوانندگان او احتمالاً شکایت این شیمیدان را به خوبی درک میکردند که میگفت فاشیستها اخلاق مبتنی بر انسانیت و همدلی را محکوم میکنند زیرا در شوروی هم چنین ارزشهایی که سراسری هستند نه طبقاتی، انکار میشدند. وقتی اشتروم به شیمیدان پیشنهاد میکند که مشاهداتش را منتشر کند، به او یادآوری میشود که بعد از پیمان آلمان نازی-شوروی در سال ۱۹۳۹، آلمانیها متحد شوروی هستند و نباید از آنها انتقاد کرد. «به نفع ماست که سیاست صلح را تقویت کنیم نه اینکه آن را تضعیف کنیم».
از نظر گروسمن مهمترین شباهت بین این دو نظام این است که دیدگاهشان دربارهی تمامیت گروههایی از مردم نه بر کردار آنها بلکه بر هویتشان مبتنی است. طبقهی اجتماعی در ایدئولوژی شوروی همان جایگاهی را داشت که نژاد در ایدئولوژی نازیها داشت. در بدترین دوران، میلیونها نفر از نوادگان آریستوکراتها، تاجرها و دهقانان نسبتاً مرفه («کولاکها») جان خود را از دست دادند. وقتی اوضاع بهتر بود، آنها فقط از نظر تحصیل یا کار مشکل داشتند. طبقهی اجتماعی مانند اصلیت قومی، چیزی نبود که کسی بتواند کنترل کند: اگر والدین شما کولاک بودند، شما دشمن طبقاتی بودید. در یکی از صحنههای به یادماندنی زندگی و سرنوشت، اشتروم در این باره تأمل میکند که کشتن مردم فقط به این دلیل که والدین آنها یهودی بودهاند چقدر شرورانه است و سپس برای نخستین بار فکر میکند:
اما با این حال ما هم به همین اصل پایبندیم… و ما دربارهی خود تاجران، کشیشها یا اشراف صحبت نمیکنیم بلکه دربارهی فرزندان و نوههای آنها هم صحبت میکنیم. آیا خون اشرافی مثل یهودیبودن در رگهای شخص جاری است؟ آیا کسی کشیش یا تاجر بودن را به ارث میبرد؟
حتی با وجود استالینزدایی خروشچف، تعجبآور است که گروسمن چطور امید داشت که زندگی و سرنوشت را به چاپ برساند، کتابی که نه فقط استالینیسم بلکه خود مارکسیسم-لنینیسم را هدف گرفته بود. نشریهای که او این کتاب را در سال ۱۹۶۰ به آن ارائه داد، بلافاصله کمیتهی مرکزی را مطلع ساخت، و این کمیته نه تنها کتاب را رد کرد بلکه به کاگب دستور داد که خانهی گروسمن را تفتیش کنند. در این دورانِ نسبتاً آزاد، کمیته تصمیم گرفت که نویسنده را رها اما «کتاب را دستگیر کند». در جلساتی که گروسمن با نمایندگان اتحادیهی نویسندگان و ایدئولوژیست اصلی حزب، میخاییل سوسلوف، داشت، به او گفته شد که کتابش، که بسیار خطرناکتر از دکتر ژیواگو ارزیابی شده بود، تا ۲۰۰ سال دیگر نمیتواند منتشر شود، قضاوتی که ولادیمیر ووینوویچ، رماننویس، آن را شهادتی بر اهمیت ماندگار این کتاب دانست. سوسلوف با صراحت توضیح داد: «شما فکر میکنید که ما اصل آزادی را در مورد شما نقض کردهایم. اگر کسی آزادی را به معنایی بورژوایی تفسیر کند، بله، ما چنین کردهایم.»
ما معمولاً بزرگترین رمانهای روسی را فلسفی میخوانیم اما شاید بهتر باشد که آنها را ضدفلسفی توصیف کنیم زیرا علیه ایمان داشتن به هر نظام انتزاعی هشدار میدهند.
هم استالینگراد و هم زندگی و سرنوشت، مانند بسیاری از داستانهای کلاسیک و واقعگرای بزرگ روسی، پرسشهایی دربارهی ماهیت تاریخ، مسئولیت اخلاقی، خیر و شر (و نیز نقش درست خود ادبیات) مطرح میکنند. در زندگی و سرنوشت، شخصیتی به نام مادیاروف از سوی نویسنده سخن میگوید و نه تنها واقعگرایی سوسیالیست را رد میکند بلکه هر چیز «منحط» (مقولهای وسیع که شامل آزمونگرایی مدرنیستی و یا هر نوع بازی آگاهانه با فرم میشد) را خیانت به هدف عالی ادبیات روسی میشمرد.
نویسندگان روس از زمان خانهی مردگان داستایوفسکی که نخستین رمان دربارهی اردوگاههای زندانیان بود، اغلب با قرار دادن قهرمانانشان در وضعیتهای شدیداً غیر طبیعی، جهانبینیها را به آزمایش گذاشتهاند. گروسمن در هر دو بخش حماسهی خود، از نبرد استالینگراد و اردوگاههای مرگ نازیها به همین شیوه استفاده میکند، و زندگی و سرنوشت اتاقهای شکنجهی بازجویان شوروی را به این دو اضافه میکند. به علاوه، برخی شخصیتها در کتاب دوم شاهد گرسنگیدادن آگاهانه به میلیونها دهقان طی تبدیل مالکیت فردی دهقانان به مالکیت جمعی بودهاند. آنها میفهمند که مردم برای آنکه کارهای شدیداً شرورانهای انجام دهند باید اعتقاد داشته باشند که عملشان عملی نیکو است. برخی از آفرینندگان ایدئولوژی از توهم بیرون آمدهاند اما برخی دیگر حتی وقتی واقعیت هراسانگیز ستمگریهای بلشویک را در تمامیت خود درمییابند، همچنان آن را میپذیرند. گروسمن میپرسد: چه چیزی مردم هوشمند و درستکار را بر آن میدارد که ستمکاری تمامیتخواهانه را نه تنها تأیید کنند بلکه مرتکب شوند؟ از نظر بسیاری از رماننویسان و خاطرهنویسان روس، این مهمترین پرسش اخلاقی زمان ماست.
وقتی یک افسر اساس به نام لیس بلشویکی معتقد به نام موستووسکی را فرا میخواند، موستووسکی انتظار شکنجه را دارد اما چیزی را تحمل میکند که برای او حتی سختتر است: تردید. لیس با دقتی نگرانکننده همهی جنبههای شباهت میان نازیها و بولشویکها را توصیف میکند. هر دوی آنها حکومتهای تکحزبی خود را بر ترس بنا کردهاند و اخلاقیات انسانگرایانه را رد میکنند؛ و همانطور که هیتلر با شجاعت میلیونها یهودی را ذوب کرد، «استالین هم تردیدی از خود نشان نداد، او هم میلیونها دهقان را ذوب کرد». لیس توضیح میدهد که در واقع هیتلر تمامیتخواهی خود را مستقیماً از لنین و استالین آموخت. این شخص نازی حتی ظاهراً «سناریوسازی برای پزشکان» را پیشبینی میکند: «امروز نفرت ما از یهودیان شما را متعجب میکند. فردا ممکن است خودتان از تجارب ما استفاده کنید.» موستووسکوی تکان خورده است.
کریموف، باجناق اشتروم نیز کسی است که گرسنگیدادن دستهجمعی به دشمنان طبقاتی را بیمعطلی توجیه میکند و اسباب دستگیری هر کسی را که کوچکترین شکی دربارهی سیاستگذاریهای شوروی داشته باشد فراهم میکند، اما وقتی خودش دستگیر و شکنجه میشود، نمیتواند این تردید را کنار بگذارد که آیا شکنجه، دیگر کمونیستها را به اعتراف به توطئههای ضدانقلابی مجبور نکرده است؟ از خود میپرسد: «چرا حزب من میخواهد مرا نابود کند؟ ما نسبت به دشمنان انقلاب بیرحم بودیم. چرا انقلاب نسبت به ما اینقدر بیرحم است؟ شاید دلیلش دقیقاً همین است.»
کریموف در مییابد که وقتی در سخنرانیهایش خواستار حکم اعدام برای بوخارین و دیگر سرکردهها میشد واقعاً به گناهکاری آنها اعتقاد نداشت. شاید هم، هم اعتقاد داشت و هم نداشت. کریموف از خودش میپرسد که آیا ممکن است «که من آدمی با دو وجدان باشم؟ و من دو شخص باشم، که هر کدام وجدان خودشان را دارند؟ اما در این صورت همیشه همینطور بوده، نه فقط در مورد من بلکه در مورد همهی مردم». تمامیتخواهی به چنین تردیدهای شدیدی میانجامد، خواه از ترس دستگیری و خواه به شوق حفظ ایمان به ایدئولوژی رسمی با وجود آنکه با تجربه تضاد دارد.
کریموف از خود میپرسد که وقتی دوستان بیگناهش دستگیر شدند، چرا از کمک کردن به خانوادههایشان سر باز زده بود؟ برعکس، یک زن خرافاتی و از نظر سیاسی ناپخته «حتی کودکانی را که مادران و پدرانشان دستگیر شده بودند پناه میداد… آیا این زنهای پیر شجاعتر و شریفتر از بلشویکهای قدیمی مثل موستووسکوی و کریموف نبودند؟» کریموف میداند که ترس نمیتواند بهانهای برای رفتار اخلاقاً زشت باشد. «نه، نه! ترس به تنهایی هرگز نمیتواند باعث اینها شود. خود هدف انقلابی بود که مردم را به نام اخلاقیات از اخلاق دور کرد».
ایکونیکوف که واضح است از سوی نویسنده سخن میگوید، زمانی که در اردوگاه نازیها زندانی شد دیگر نه فقط مارکسیسم بلکه هر ایدئولوژیای را که ادعای تعلیم تمامی حقیقت را داشته باشد، کنار گذاشته بود. «نظامهای اخلاقی فیلسوفان» هر قدر هم آرمانگرایانه باشند، به شری بزرگتر از هر گونه بزهکاری فردی میانجامند. حتی خطابهی عیسی بر کوه وقتی مسیحیان آن را به یک نظام فلسفی تبدیل کردند، منجر به شر شد:
«گاهی خود مفهوم نیکی به عامل مصیبت تبدیل میشود، شری بزرگتر از خود شر… من توانایی تزلزلناپذیر ایدهی خیر اجتماعی را دیدهام که در کشور خود من زاده شد… من روستاهایی را دیدم که همهی ساکنان آن از گرسنگی مردند… این ایده چیزی زیبا و شریف بود، با این حال کسانی را بدون ترحم کشت و زندگی سایرین را فلج کرد».
ما معمولاً بزرگترین رمانهای روسی را فلسفی میخوانیم اما شاید بهتر باشد که آنها را ضدفلسفی توصیف کنیم زیرا علیه ایمان داشتن به هر نظام انتزاعی هشدار میدهند. تولستوی در جنگ و صلح مینویسد: «اگر قبول کنیم که عقل میتواند بر زندگی انسان حاکم باشد، آن وقت امکان زندگی نابود میشود». با این حال، خود تولستوی وقتی آنچه را حقیقت واقعی و اصیل مسیحیت میدانست صورتبندی کرد، تسلیم وسوسهی یک نظریهی جامع اخلاقی شد. و داستایفسکی بهرغم تمام بدبینیاش نسبت به انتزاع، مدت کوتاهی تصور میکرد که کلید تاریخ را یافته و حتی زمان دقیق آخرالزمان را فهمیده است. تنها، نویسندهی محبوب گروسمن یعنی چخوف بود که نسبت به وسوسههای نظامها مصون ماند. مادیاروف اظهار میکند که طرفداران شوروی تنها به این دلیل چخوف را میستایند که منظورش را نمیفهمند. او با متفکران سیاسی روسیه فرق دارد، کسانی که «همیشه ستمگر، نابردبار و فرقهگرا هستند… مؤمنانی حقیقی که میخواهند خدا را به زور نزد انسان بیاورند؛ و در روسیه برای رسیدن به این هدف از هیچ کاری (حتی قتل) کوتاهی نمیکنند». همانطور که مادیاروف میگوید، چخوف با درک عمیق خود از پیچیدگی اخلاق، میگفت «بیایید خدا را (و همهی این ایدههای پیشرفتهی بزرگ را) کنار بگذاریم... بیایید مهربان باشیم و به فرد انسانی توجه داشته باشیم… بیایید با احترام، همدلی و عشق نسبت به فرد شروع کنیم».
موفقیت گروسمن در عمق فکر او و ارائهی بیهراس پرسشهای اخلاقیاش است. به همین دلیل، زندگی و سرنوشت واقعاً یکی از بزرگترین کتابهای زمان ماست
ایکونیکوف نیز ما را دعوت میکند که «این خیر تعریفشدهی وحشتناک» را رد کنیم؛ به عکس، او توضیح میدهد، «مهربانی روزمرهی انسانی وجود دارد. مهربانی یک زن پیر که یک تکه نان برای یک زندانی میبرد» یا، احتمالاً، نیکی زنان پیر نادانی که بهتر از بلشویکها عمل میکنند. به گفتهی او ما نیازمند «مهربانی خصوصی یک فرد نسبت به دیگری هستیم؛ نوعی مهربانی پیشپاافتاده و خودجوش. مهربانیای که از هر نظام خیر اجتماعی یا دینی خارج است».
انتخابهای درست اخلاقی هر قدر هم که سخت باشند، در سختی به پای شرایطی نمیرسند که کسی از مرگ، شکنجه و گولاگ میترسد. و با این حال ایکونیکوف اصرار دارد که حتی در آن زمان هم هیچ بهانهای برای مشارکت در بدیها وجود ندارد. او میگوید: «نمیپذیرم کسی به من بگوید که گناهکار کسانی هستند که بر ما قدرت دارند و ما بردههای معصومی هستیم و گناهکار نیستیم زیرا آزاد نیستیم. من آزاد هستم! ... میتوانم "نه" بگویم!» گروسمن در بندی دیگر چنین توضیح میدهد: «سرنوشت ممکن است یک مرد را در جهتی سوق دهد اما او میتواند از سرنوشت خود سرپیچی کند» نازیها ایکونیکوف را به این دلیل که حاضر نمیشود در ساختن یک اردوگاه مرگ مشارکت کند، با گلوله میکشند.
گروسمن میدانست که خود مطابق آرمانهایش زندگی نکرده است. او تا پایان زندگی از این بابت شرمنده بود که مانند قهرمان داستانش اشتروم یک بار بیانیهای را امضاء کرده بود که پزشکان متهم به قتل را محکوم میکرد. اشتروم از خود میپرسید که «چرا مرتکب چنین گناهی شده است؟ همه چیز در جهان در مقایسه با واقعیت و پاکی یک مرد کوچک ارزشی ندارد». برخی از بهترین فصلهای کتاب به توصیف فرایندهای پیچیدهی درونیای میپردازند که قابل تقلیل به هیچ عامل واحدی نیستند و اشتروم را به انجام کاری که میداند ناشایست است، رهنمون میشوند.
درس سقوط اخلاقی اشتروم در واکنش او به آن نهفته است. همهی بهانههای بدیهی به ذهنش میرسند اما آنها را رد میکند. او در نهایت نتیجه میگیرد که «مردان خوب و مردان بد مانند هم میتوانند ضعیف باشند. تفاوت به سادگی در این است که مرد بد در همهی عمر خود به تنها کار خوبی که کرده افتخار میکند، در حالی که یک مرد درستکار از اعمال خوب خود به ندرت آگاه است اما تنها گناه خود را تا پایان عمر به یاد دارد». اشتروم در مییابد که «هنوز دیر نشده بود. او هنوز این توانایی را داشت… که فرزند مادرش باقی بماند… او میخواست این عمل پست و جبونانه در تمام زندگیاش مثل ننگی با او باشد؛ چیزی باشد که شب و روز او را به خود بیاورد».
موفقیت گروسمن در عمق فکر او و ارائهی بیهراس پرسشهای اخلاقیاش است. به همین دلیل، زندگی و سرنوشت واقعاً یکی از بزرگترین کتابهای زمان ماست، با اینکه به عنوان یک رمان ممکن است نواقصی داشته باشد. گروسمن در اصل رماننویس نبود بلکه روزنامهنگاری بود که دربارهی تجربهی تمامیتخواهی عمیقتر از معاصران خود اندیشیده بود. در نتیجه تعداد کمی از شخصیتهای داستانهای او به افرادی واقعی میمانند. به جز اشتروم، همهی آنها مانند بلندگوهای ایدئولوژیک هستند. هیچ یک از آنها بهیادماندنی نیستند و این احتمالاً آزمون نهایی یک رماننویس بزرگ است.
در این رابطه، زندگی و سرنوشت یادآور نوشتار واسیلی بلینسکی، بزرگترین منتقد روسیه در قرن نوزدهم دربارهی رمان الکساندر هرزن، مقصر کیست؟ است. بلینسکی با ذکاوت گفت که این رمان این احساس را ایجاد میکند که نویسنده ابتدا ایدههایی جالب داشته و سپس داستانی سر هم کرده که در آن شخصیتها بتوانند این ایدهها را بیان کنند. بلینسکی درست میگفت: موفقیت بزرگ ادبی هرزن داستانهای او نبود بلکه خاطراتش با عنوان زندگی و افکار من بود که در آن میتوانست صریحاً ایدههای خود را به عنوان یک اندیشمند بیان کند. کاش گروسمن هم به چیزی چنین متناسب با نبوغش دست یافته بود!
اما آیا واقعاً این موضوع اهمیتی دارد؟ بلینسکی خود نتیجه گرفت که برخی استعدادها «کارهایی میکنند که یک فضای هنری به وجود میآورد، که در آن تخیل در پشت صحنه و ذهن در جلوی صحنه قرار میگیرد. این تمایز را سخت میتوان تشخیص داد و سردرگمی زیادی از این شرایط در نظریهی هنری ایجاد میشود». تولستوی دربارهی جنگ و صلح توضیح میدهد که این کتاب با سبک اندیشگی خاص خود یک رمان نیست بلکه صرفاً «یک کتاب» است. نویسندگان و منتقدان روس از آن زمان «کتابهایی» را قدر دانستهاند که عمقشان از زیباییشناسی هر شکل هنری خاص فراتر میرود. بوریس پاسترناک چنین نوشته است: «یک کتاب قطعهای چهارگوش از وجدان سوزان و پردود است و نه چیز دیگر!» گروسمن نشان میدهد که یک کتاب بزرگ چه میتواند بکند.
برگردان: پویا موحد
گری سول مورسون استاد دپارتمان زبانها و ادبیات اسلاوی در دانشگاه نورت وسترن در آمریکا است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Gary Saul Morson, ‘In Search of an Honest Man’, The New York Review of Books, 10 October 2019.