اتحاد اروپا به چه سرنوشتی دچار خواهد شد؟
اتحادیهی اروپا در سالهای گذشته با بحرانهای بسیار جدی و سرنوشتسازی مواجه شده است، تا حدی که اکنون اصل اتحاد اروپا و تمام تشکیلات سیاسی و اقتصادی آن مورد تهدید قرار گرفتهاند. پژوهشگران اروپایی و کارشناسان مسائل این قاره ریشههای این بحرانها را در کجا ردیابی کردهاند، و چه راه حلهایی برای بیرون رفتن از آنها ارائه میکنند؟
پسرفت بزرگ، ویرایستهی هاینریش گایزلبرگر، انتشارات پالیتی، 2017
پایان اروپا: دیکتاتورها، عوامفریبها، و بازآمدن عصر ظلمت، نوشتهی جیمز کرچیک، انتشارات دانشگاه ییل، 2017
پس از اروپا، نوشتهی ایوان کراستف، انتشارات دانشگاه پنسیلوانیا، 2017
پرتگاه: برگزیت و آیندهی نگرانکنندهی اروپا، نوشتهی جایلز مریت، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 2016
روسیه و راست افراطی غرب: تانگوی سیاه، نوشتهی آنتون شخوفتسوف، انتشارات راتلج، 2017
در دفاع از اروپا: آیا پروژهی اتحاد اروپا را میتوان نجات داد؟، نوشتهی لوکاس تسوکالیس، انتشارات دانشگاه آکسفورد، 2016
در سال 2013، در آن عصرِ گذشته و دوران آرامشِ پیش از توفان، ژوزه مانوئل باروسو، رئیس کمیسیون اروپا در آن زمان، در سخنرانی خود راهاندازی پروژهی نویی را اعلام کرد. این ماجرا پیش از بروز بحران پناهجویان، پیش از حملهی روسیه به اوکراین، پیش از رأی بریتانیا به خروج از اتحادیهی اروپا، پیش از حملههای تروریستی در پاریس، بروکسل، لندن، و بارسلونا بود. با این همه، باروسو (مثل خیلیهای دیگر) حتی در آن موقع میدید که باد از کدام سمت میوزد. رهبران اروپا تکنوکرات و پرت از مرحله به نظر میرسیدند – و خودشان هم این را میدانستند. نهادهای سیاسی اروپا محبوب نبودند. بحران یورو مردم بسیاری را خشمگین و منزجر کرده بود. از این بدتر، به نظر میرسید که اروپاییهای جوانتر اصلاً مقصود از ایجاد این اتحادیه را درک نکردهاند. باروسو این طرح را ارائه داد: «من فکر میکنم که ما، در آغاز قرن بیست و یکم، و به عبارت دیگر برای نسل جدیدی که همدلی چندانی با تفسیر و روایت ما از اروپا احساس نمیکند، باید همچنان بازگویی تاریخچهی اروپا را از سر گیریم. مثل یک کتاب، که نمیتواند در صفحات نخست خود متوقف شود، حتی اگر نخستین صفحات در اوج زیبایی باشد. باید روایت خاص نسل خود را ادامه دهیم، از نوشتن کتاب زمان حال و آینده دست برنداریم. از همین رو است که به تفسیر و روایت جدیدی برای اروپا نیاز داریم.»
او با این سخن «تفسیر و روایتی نو در باب اروپا» را آغاز کرد، پروژهای فرهنگی که روی کاغذ جذاب مینمود. هنرمندان، نویسندگان، و دانشمندان از سراسر این قاره این اعلامیه را امضا کردند: «در پرتو روندهای کنونی جهانی، ارزشهای شرافت انسانی و دموکراسی باید از نو تأیید و تصدیق شود.» آنها با همکاری یکدیگر کتاب جدیدی نشر دادند، جسم و جان اروپا: روایتی نو. جلسات بحث و گفتوگو دربارهی این تفسیر و روایت نو علاوه بر بروکسل (مقر «اتحادیهی اروپا»)، در سرتاسر این قاره، در میلان، ورشو، و برلین هم برگزار شد. اعضای کمیسیون اروپا (هر دولت یک عضو دارد) نیز برنامههایی برای «گفتوگو با شهروندان» در سرتاسر قاره به راه انداختند. وبسایتی هم برای این روایت نو ایجاد شد تا اروپائیان جوان بتوانند «حرفشان را بزنند.»
هدف آنها آفرینشِ حسی قدرتمند از هویت اروپای فدرال بود؛ بسیاری از شهروندان آنگلوساکسونی به سادگی به این حرف میخندند، اما پایهی بسیاری از دولتهای مدرن اروپایی دقیقاً با همین گونه فعالیتها و کارزارهای از بالا به پایین گذاشته شد – اتحاد ایتالیا یا آلمان در قرن نوزدهم را در نظر بگیرید، یا احیای لهستان پس از جنگ جهانی اول را. پروژهی باروسو عناصری از یک جنبش محبوب ملی را داشت: حمایت فکری و هنری، ایدهای منسجم، مفهومی الهامبخش. البته، به استثنای این که این برنامه محبوب و مردمپسند نبود. هنرمندان، نویسندگان، و دانشمندان بر سر این اعلامیه با هم کلنجار میرفتند. جسم و جان اروپا بدون این که اثری از خود به جا بگذارد ناپدید شد. بحثها تب وتابی نداشت و جلب توجه نکرد. وبسایت این پروژه هنوز هم برقرار است، اما به نظر میرسد اخیراً بهروز نشده است.
هیچیک از شش کتاب مورد بحث در این مقاله، که همه را متخصصان فن دربارهی سیاست اروپا نوشتهاند، ابداً اشارهای به آن پروژهی «روایت نو» نمیکنند. و با این حال همهی این شش کتاب به شیوههای بسیار متفاوت، و به دلایل بسیار متفاوت، نهایتاً به این موضوع میپردازند که بله، روایتی نو، یا طرح سیاسی جدید اروپا، یا یک انقلاب نهادی، دقیقاً همان چیزی است که اروپا به آن احتیاج دارد. فهمیدن علت آن دشوار نیست. قارهی اروپا دچار بحرانهایی است که هیچیک از ملتهای اروپایی به تنهایی قادر به حل آنها نیست: ورود میلیونها پناهجو، ظهور تروریسم، گسترش فساد بینالمللی، عدم توازنی که واحد پولیِ یکسان ایجاد کرده است، بیکاری شدید جوانان در بعضی مناطق، چالش ناشی از انتقامجویی روسیهی شکستخورده برای بازپسگرفتن سرزمینهای از دست رفتهاش.
در عین حال، اروپا، مثل ایالتهای آمریکا قبل از آن که قانون اساسی را در 1789 تصویب کنند، هنوز دارای سازوکارهای سیاسیای نیست که بتواند راه حلهای مشترک برای هریک از این مسائل ارائه دهد. سیاست خارجی و دفاعی مشترک اروپایی هنوز امیدی واهی است؛ وضع کردن مرزی مشترک دشوار است؛ سیاست اقتصادی مشترک هنوز دستنیافتنی است. در عوض، تصمیماتی که دولتهای بزرگتر به طور یکجانبه اتخاذ میکنند سرانجام به سیاست تعیینکننده برای این قاره تبدیل میشوند، و این امر غالباً دولتهای کوچکتر را خشمگین میکند. از طرف دیگر، در مورد موضوعاتی که با خشم عموم مردم همراه بوده، هیچ تصمیمی گرفته نمیشود.
هیچیک از این موارد تماماً تازه نیستند. همانطور که گایزلبرگر در مقدمهاش بر پسرفت بزرگ، مجموعهای از پانزده مقاله، مینویسد: تمام مبانی مخمصههای جاری اروپا قابل پیشبینی بود و در حقیقت نه تنها در 2013 بلکه از قبل در دههی 1990، عصر خوشبینی بزرگ دربارهی اروپا و به طور کلیتر دربارهی اقتصاد جهانی، پیشبینی شده بود. او مینویسد: «تمام مخاطراتِ جهانی شدن که در همان زمان تشخیص داده شده بود عملاً به واقعیت بدل شد.» در آن زمان همچنین امید میرفت که نهادهای اروپایی و بینالمللی مردم را به نحوی گرد هم آورند که دست یافتن به راه حلهایی امکانپذیر شوند. عضویت در اتحادیهی اروپا و ناتو، و نیز دهها سازمان کوچکتر که به هر چیزی از تدوین مقرراتی دربارهی داروها گرفته تا حمایت و ترویج فرهنگ اختصاص داشت، به تدریج این قاره را یکپارچه کرد. بسیاری امید داشتند که اینها در عین حال نهایتاً یاری خواهد کرد تا روسیه و آفریقای شمالی هم در اروپا ادغام شود. به رغم آن امیدها، هیچ هویت جمعی اروپایی در دو دههی گذشته به ظهور نرسید، چه رسد به هویت جمعی غربی یا «جهانوطنی» که شاید قادر باشد پاسخ سیاسی وحدتیافتهای را برای هریک از این مسائل تنظیم و مطرح کند.
با بررسی مطالب و تألیفات کنونی دربارهی اروپا، فهمیدن علت این امر دشوار نیست. اگر هنرمندان، نویسندگان، و دانشمندانی که روایت نو را تعیین و مقرر کردند نتوانستند در مورد راهی برای پیشروی به توافق برسند، این شش کتاب مورد بحث ما هم نمیتوانند. و قابل توجه است که اگرچه نویسندگان این کتابها از کشورهای متفاوت میآیند (بریتانیا، آمریکا، یونان، اوکراین، آلمان، بلغارستان)، مشکل کنونی به تفاوتهای ملی مربوط نیست. موضوعاتی که آنها را از هم جدا میکند مربوط به طبع و خلقوخو، به ایدئولوژی، و حتی میتوان گفت مربوط به غایتشناسی است. در نهایت، آنها دربارهی آخر بازی توافقی ندارند: اروپا به کجا میرود، باید به چه بدل شود، و برای رسیدن به آنجا چه باید بکند.
بیشتر نویسندگانی که مقالهای در پسرفت بزرگ دارند، دست کم در ابتدا، با همین دیدگاه دست به کار میشوند. گایزلبرگر توضیح میدهد که این کتاب نه فقط بحران بلکه بحران «نولیبرالیسم» را مورد توجه قرار میدهد، بحرانی که به عقیدهی او مسبب آن فلسفهی اقتصادی حاکم در سه دههی گذشته بوده است؛ مراد او صرفاً فلسفهی رونالد ریگان و مارگریت تاچر نیست، بلکه فلسفهی تونی بلر، بیل کلینتون، و «صندوق بینالمللی پول» هم هست. بعضی از استدلالهایی که در اینجا مطرح میشوند آشنا هستند و میتوان آنها را از نه فقط از جناح چپ بلکه از جناح راست و جناح میانه نیز شنید. بازارهای مالی بیش از حد قدرتمند شدهاند، و اتحادیههای کارگری بیش از حد ضعیف. جهانی شدن برای افراد پردرآمد در غرب خوب بوده است و برای افراد کمدرآمد ناگوار. از میان برداشتن مقررات نتایج شگفتآور زشتی به همراه داشته است.
مخصوصاً با توجه به شهرت اتحادیهی اروپا در بین محافظهکاران در بریتانیا و امریکا به عنوان یک نهاد چپگرا، باعث تعجب بعضیها خواهد شد اگر کشف کنند که تعدادی از کسانی که مقالاتشان در پسرفت بزرگ منتشر شده است بر آناند که اتحادیهی اروپا، به رغم کارکردهای بازتوزیعی آن و حمایتش از دولتِ رفاهِ اجتماعی، خود جزئی از همان معضل نولیبرالیسم است. مثلاً استدلال رابرت میسیک این است که اتحادیهی اروپا با مقررات واحد و قوانین رقابت «تحقق عملیِ ایدههای جناح چپ» را ناممکن میکند.
مشکل آنجا است که روشن نیست اتحادیه اروپایِ بدیل و چپگراتر چه شکلی به خود خواهد گرفت. آیا اعضای بازار واحد اروپایی با ارتباطات عمیق درونی بار دیگر اجازهی ملی کردن صنایع خود را خواهند داشت؟ ملی شدن بانکها چطور؟ از آنجا که اینها همه ایدههایی هستند که در گذشته به شکست انجامیدهاند، چرا باید الان عملی باشند؟ اسلاوی ژیژک، با پراگماتیسمی شگفتآور، پیشنهاد میکند که «بدیل چپ» در وضع فعلیِ نظام تجارت بینالمللی میتواند «برنامهی توافقهای جدید بینالمللی باشد، توافقهایی که کنترل بانکها را تثبیت خواهد کرد، معیارهای زیستمحیطی را تحمیل خواهد کرد، و حقوق کارگران، خدمات بهداشتی عمومی، حمایت از اقلیتهای قومی و جنسی و غیره را تضمین خواهد کرد.» از آنجا که بعضی از چیزهایی که تجارت جهانی پیشتر به آن عمل کرده همینها است، چنین اقداماتی دیگر به طور خاص اقدامات انقلابی نخواهند بود، اما دست کم این ایدهای انضمامی و در ارتباط با عالم واقع است که میتوان آنها را در پیوند با هم محقق ساخت، به شرط آن که ارادهای برای این کار وجود داشته باشد.
با این همه، حتی کسانی که مقالاتشان در پسرفت بزرگ منتشر شده در باب علل بروز امراض کنونی اروپا کاملاً با هم موافق نیستند. مثلاً، ایوان کراستِف چندان علاقهای به مالکیت ابزار تولید ندارد اما به شدت دغدغهی مسئلهی مهاجرت، کوچ، و حرکات سیاسیِ «اکثریت»ی را دارد که آنها موجب آن شدهاند. کراستف هم در مقالهای که در پسرفت بزرگ منتشر کرده و هم در کتاب کوچک خود، پس از اروپا، دربارهی موج پناهجویانی بحث میکند که به سوی اروپا سرازیر شده و در بسیاری از کشورهای اروپایی نه فقط موجب بیم و هراس اقتصادی شده و تعصبات نژادی را افزایش دادهاند، بلکه این به نوعی «هراسِ جمعیتشناختی» نیز منجر شده است. از نظر هموطنان بلغاری او، «ورود مهاجران پیامآور بیرون افتادن بلغاریها از تاریخ است، و استدلال عمومی مبنی بر این که اروپای کهنسال نیازمند مهاجران است، تنها مفهوم رو به رشد مالیخولیای وجودی (اگزیستانسیال) را تقویت میکند. آیا کسی باقی میماند که در یک سدهی آینده شعر بلغاری بخواند؟»
در عین حال، به عقیدهی کراستف، اکنون روشن شده است که محو کردن مرزها بین اعضای اتحادیهی اروپا، یکی از بزرگترین دستاوردهای وحدت اروپا، از منظر روانشناختی هزینهای دارد که باید پرداخت. آنهایی که از تربیت بالایی برخوردار هستند، با احساس آرامش و راحتی، در سرتاسر خاک اروپا به مسافرت، زندگی، و کار میپردازند. اما آنهایی که نمیتوانند یا نمیخواهند در خارج زندگی کنند نسبت به کسانی که راه و روش دیگری دارند بدگماناند: «آنها در میهن و زادگاه خود احساس راحتی میکنند، و به کسانی که قلبشان در پاریس و لندن است، پولشان در نیویورک و قبرس، و به بروکسل وفادارند احساس بیاعتمادی میکنند.» تقسیمبندی روستایی-شهری، که در آمریکا به وضوح معلوم است، به این ترتیب در اروپا بُعد غیرعادیای پیدا میکند: در اروپا، مردم در شهرهای کوچک و دهکدهها اغلب بر ضد اتحادیهی اروپا میشورند، حال آن که ساکنان شهرها از آن حمایت میکنند. باید به یاد بیاوریم که «برگزیت» در بریتانیا صرفاً تقابل رأی افراد کمدرآمد و افراد پردرآمد نبود، بلکه تقابل رأی روستایی و شهری هم بود. بخشهای بزرگی از مردمانِ مرفه و بافرهنگ روستایی انگلیس بر ضد اتحادیهی اروپا و راه و رسم بیگانهاش رأی دادند.
تأثیرات جانبی این احساسِ ناخشنودی از اوضاع واقعاً میتواند خطرناک باشد. کراستف استدلال میکند که، در واکنش به این چالش، اکثریتهای قومی و سیاسی در چندین کشور شروع کردهاند به عمل کردن به مانند خود آن اقلیتهای تهدیدشده. رهبران مستبد، با این ادعا که به دنبال تدابیری استثنایی هستند تا در قدرت بمانند و از «ملت خود» در برابر تهدیدهای خارجی و نفوذ بیگانه «محافظت کنند»، در کشورهای لهستان و مجارستان کوشیدهاند دادگاهها و رسانهها را محدود کنند – که در اولی توفیق یافتهاند و در دومی هنوز نه چندان.
اما پشتیبانی از منافع «لهستانیهای حقیقی» و «مجارهای حقیقی» در مقابل کسانی که ظاهراً نخبگانِ جهانوطنِ خائن هستند به طور خاص پدیدهای متعلق به «اروپای شرقی» نیست. شکی نیست که اگر ماری لوپن، رهبر «جبههی ملی» فرانسه، و پیشتاز انتخابات سال 2016، انتخابات ریاست جمهوری را میبرد، سعی میکرد تا همین کار را در مورد «فرانسویهای حقیقی» بکند – و البته دونالد ترامپ هم دوست دارد همین کار را در مورد «آمریکاییهای حقیقی» بکند. در بدترین حالت ممکن، برگزیتیهای بریتانیا هم واقعاً تا اندازهای بیشتر شبیه ناسیونالیستهای انگلیسی هستند تا، آنچنان که که ادعا میکنند، تجار آزاد.
کراستف، مثل دیگر نویسندگان مقالات آن مجموعه، در مورد ارائهی راه حلی فراتر از این اظهار نظرِ مبهم محتاط است، این که بحرانهای اروپا همیشه بیشتر از نهادها و مؤسسات اروپا این قاره را به هم نزدیک کردهاند. جیمز کرچیک در پایان اروپا تسلی مبهمی هم میدهد: «اگرچه استدلالهای فراوانی به نفع یکپارچه شدن اروپا وجود دارد، شاید قویترین آنها این باشد که بدیلِ این وضعیت وضعیتِ بسیار بدتری است.» کرچیک، مثل کراستف، معتقد است که عمیقترین مشکلات اروپا نه اقتصادی که روانشناختی و فرهنگی است. اما او تعبیر متفاوتی از مشکل دارد. ترس او «از دست دادن ایمان به ارزشهای جهانی و اومانیستیِ آن چیزی است که میتوان آن را ایدهی اتحاد اروپا خواند.» او در جبههی راست پوپولیستی همان مایه از استهزا را نسبت به حکومت قانون و هنجارهای دموکراتیک میبیند که کراستف مشاهده کرده است. او در فصل مربوط به مجارستان، به تفصیل خطابهی معروف نخستوزیر این کشور، ویکتور اوربان، را در ستایش «دموکراسی غیرلیبرالی» نقل میکند، خطابهای که در خلال آن او از سرشتِ «تفرقهافکنانه»ی دموکراسی به شدت انتقاد میکند و در عوض از ایجاد «یک حزب حاکم بزرگ ... یک حوزهی اقتدار تمرکزیافته» دفاع میکند «که قادر خواهد بود به مسائل ملی رسیدگی کند ... بدون جر و بحثهای دائمی موجود.»
اما کرچیک خطرات ناشی از دیدگاه چپهای به لحاظ ایدئولوژیکی سفت و سخت را نیز میبیند، چپهایی که میکوشند تا بر مسائلی که موج مهاجرتها، از جمله بلای تروریسم اسلامی و، در بعضی جاها، افزایش میزان جرم و جنایت، به وجود آورده است چشم ببندند. او به شدت از این «گفتار محدود سیاسی» انتقاد میکند که «در آن به مردم عادی و محترم گفته میشود که نه فقط آن پدیدههای اجتماعی که به وضوح دیده میشوند وجود ندارند بلکه حتی ابراز نگرانی در مورد این پدیدههای ظاهراً ناموجود نیز به منزلهی نژادپرستی است.» در همین راستا، او نگران این است که کل مباحثه دربارهی مهاجرت به یک جنگ چریکی در دو جبهه مبدل شود، جنگی بین نژادپرستان حقیقیِ به شدت محافظهکار و یک چپِ «چندفرهنگی» که نمیتواند به مرتبهای دست یابد که به خواست مشروع (یا حتی غیرمشروعِ) عامه برای برخورداری از امنیت را مد نظر قرار دهد.
کرچیک خاطرنشان میکند که این تقسیمبندی عمداً با تأثیرگذاری یک نیروی خارجی حادتر شده است: روسیهی ولادیمیر پوتین، که حال «اتحادیهی اروپا» را، در کنار آمریکا، به عنوان مهمترین دشمن خود تعریف میکند. روسیه دل خوشی از اتحادیهی اروپا ندارد زیرا به کشورهای کوچک در معاملاتشان با مسکو قدرت بیشتری میدهد – برای مثال، اتحادیهی اروپا میتواند مانع ایجاد حق انحصاری برای گاز روسیه در شرق اروپا شود. روسیه دل خوشی از اتحادیهی اروپا ندارد چون این اتحادیه جایگزینِ ایدئولوژیکِ شفافی در قبال اُلیگارشی و حکومت اقلیت فاسد در روسیه معرفی میکند. اعتراضات مردم اوکراین به حکومت طرفدار مسکو در سال 2014 حمایت اتحادیهی اروپا از آنها را به دنبال داشت، زیرا اعضای این اتحادیه عقیده داشتند که از حکومت قانون، مبارزه با فساد، و استقرار دموکراسی و آزادی بیان پشتیبانی میکنند. در واکنش به آنها، پوتین که بدترین کابوسش دقیقاً به راه افتادن همان دستههای مردم معترض در روسیه است، به جد شروع به حمایت از سیاستمداران و احزاب سیاسی در هردو سو از راست افراطی تا چپ افراطی در سیاست اروپایی کرد، دقیقاً به منظور آن که پروژهی اروپایی از درون تضعیف شود.
این موضوع ما را به حوزهی نظرات کارشناسانهی آنتوان شخوفتسوف میکشاند که روابط روسیه با راستِ به شدت محافظهکار اروپایی را ردیابی و فهرست میکند. او در روسیه و راست افراطی غرب: تانگوی سیاه، با برگشت به دوران اتحاد جماهیر شوروی، سابقهی تاریخیِ این روابط را بیان میکند. حرف او این است که، از وقتی که روسیه در سال 2014 به اوکراین تجاوز کرد، کرملین و گروه وفادار به آن «تدابیر عملی و دیگر فعالیتهای سرکوبگرانه را در داخل غرب به نحو شگرفی تشدید کردند.» در دورهای متفاوت، این حمایت ممکن بود مهم نباشد. اما به دلیل چرخشهای اقتصادی و ناآرامی ناشی از مهاجرت / کوچ که در بالا وصف آن آمد، همه نوع افراطگرایی در اروپا در حال افزایش بوده است، درست در همان موقعی که روسیه شروع به اختصاص دادن منابع سنگین برای حمایت از آن کرد.
خوانندگان برای دیدن گسترهی وسیعتری از راه حلها و پیشنهادها باید به کتابهای جایلز مریت و لوکاس سوکالیس مراجعه کنند، که محور توجه هردو بیشتر بروکسل (مرکز سیاستگذاری اتحادیهی اروپا) است، و کتابهایشان مملو از جزئیات فنی است که جنبهی عملی دارد و از همین رو خواندن آنها دشوارتر از کتابهای دیگر است. تأمل این نویسندگان بر اتحادیهی اروپا به منزلهی نهاد است، و فهرستی از توصیههای سیاسی برای بهبود اوضاع ارائه میدهند. مریت از جمله به دنبال برنامهی گستردهی اتحادیهی اروپا برای مدرن کردن زیرساختها، بودجهی اجتماعی بیشتر، و یک بانک مرکزیِ فعالتر است. سوکالیس خواهان سیاستهایی است که انسجام اجتماعی را بیشتر کنند، مانند طرحی برای مقابله با بیکاری در اروپا. هردو، مثل خیلیهای دیگر، خواهان اصلاح نهادهای دموکراتیک اتحادیهی اروپا هستند. سالها دربارهی تغییرات پارلمان اروپا بحث شده است، از جمله دربارهی تغییر ترکیب آن تا شامل اعضای پارلمانهای ملی شود، یا نامزدها از حوزههای انتخاباتی چندملیتی برگزیده شوند. تاکنون تمام این برنامهها بر اثر سستی و رخوت متوقف شده است.
در عین حال هردو نویسنده، باز مثل خیلیهای دیگر، خواهان سیاست خارجی قاطعی برای اتحادیهی اروپا هستند، سیاستی که به اروپا در جهان نقش و تأثیری ببخشد که درخور شأن و قدرت اقتصادیاش باشد. در حقیقت، این قابل بحث است که ناکامی اروپا در برخورداری از یک سیاست خارجی منشأ بسیاری از مشکلات آن است. اروپایی که میتوانست در مقابل روسیه بایستد، به راحتی بازیچهی اقدام روسیه برای پخش اطلاعات غلط نمیشد. اروپایی که میتوانست به جنگهای سوریه و لیبی پایان دهد، به جای این که وانمود کند که اتفاقی نیافتاده است، هرگز دچار بحران پناهجویان در مقیاس کنونی نمیشد.
مشکل تمام این ایدهها این است که آنها به مسئلهای بر میگردند که من آن را شروع کردم: برای به تصویب رساندن اصلاحات پارلمانی، دست آخر یک ارتش واقعی را برای اروپا بنیان نهادن، پایهی حمایت از بودجهی بیشتر یا یک بانک مرکزی را گذاشتن، اروپا محتاج مجموعهای از نهادها است تا مردم نسبت به آنها احساس وفاداری و تعلق خاطر کنند. کرچیک خواهان «تجدید حیات مرکز لیبرالی مقتدر» است. سوکالیس مینویسد: «اروپا جویای کسی است که بازی را عوض کند، یکی از آن ابتکار عملهای بزرگ که گاه در تاریخ موفق میشوند که حال و هوای صحنه را کاملاً تغییر دهند.» مریت خواهان «متقاعد کردن افکار عمومی به این است که ما باید دربارهی پیشفرضهای راحتطلبانه و تسلیبخش خود در باب جایگاه ممتاز اروپا در جهان بازاندیشی کنیم»، و شروع کنیم به سختتر از پیش مبارزه کردن تا صدای ما شنیده شود. سخن کوتاه، اروپا به روایت و تفسیری نیاز دارد.
بیشک، هرآینه ممکن است که هماکنون یک «بازی عوضکن» همین دور و برها باشد. بیشتر این کتابها پیش از آخرین دور انتخابات اروپا منتشر شدهاند، و بعضی از آنها به نظر میرسد که به نحوی زودهنگام کتابهایی تیره و تار و بدبینانهاند. واکنش عمومی علیه برگزیت، و بیزاری از رئیس جمهور ترامپ، پیشاپیش از حمایت از جناج راستِ افراطی و ضداروپایی در اتریش و هلند کاسته است. پیروزی غیرمنتظرهی امانوئل ماکرون، نفسِ تجسدِ لیبرالیسم مقتدر، در انتخابات ریاست جمهوری یکی از مهمترین کشورهای اروپایی موجی از تأمل و تفکر برانگیخت: آیا ماکرونهای دیگری مترصد فرصت نیستند، ای بسا در لهستان یا ایتالیا، که بتوانند همان نقشه را به کار گیرند؟
پیروزی آنگلا مرکل در آلمان نیز روابط آلمان-فرانسه را از یک رابطهی کلیشهای و خستهکننده به رابطهای پویا و متحول تغییر میدهد. مرکل و ماکرون، هرچند از حیث خوی و سرشت و سابقه تفاوتهایی دارند (ترسیم تصویری از هردو در کنار هم نقاشیای پررمز و اشارت مینُماید، «جوانی در برابر تجربه»)، هردو به وحدت اروپا، به یک مرکز سیاسی، و چه بسا چنان که به آن اشاره کردهاند، به اصلاحات اساسی ملتزماند. دربارهی انتصاب یک وزیر امور مالی و اقتصادی برای اتحادیهی اروپا، که بتواند به هماهنگ کردن سیاست اقتصادی این قاره به شیوهای جدی اقدام کند، نیز بحث شده است؛ همچنین دربارهی اروپایی که یک ارتش واحد داشته باشد. اگر مرکل و ماکرون برای انجام آن اصلاحات اساسی فشار بیاورند، همه چیز را بر سر یک ادعای آزموننشده به خطر انداختهاند: این ادعا که آنچه مایهی نفرت مردم در مورد اتحاد اروپا است این نیست که اروپا قدرت ملی را به زور غصب میکند، بلکه این است که ظاهراً این قدرت را اخته میکند.
و اگر مرکل و ماکرون نومید شوند چه؟ یک دیپلمات اروپاییِ آشنای من خوش دارد اروپا و آمریکا را با دو نیمهی غربی و شرقی امپراتوری رم مقایسه کند. امپراتوری غربی از درون و با کشاکشها و خشونتها و سزارهای دیوانهاش فرو پاشید؛ امپراتوری بیزانسِ رم شرقی، با دیوانسالاریاش، کمتحرکی، و پیشبینیپذیر بودنش، سدههای بسیار دوام آورد. چنین پیشینهای برای اروپائیان لزوماً به معنای یک نگاه خوشبینانه نیست، اما نگاهی است که راحتی و آسایش خیال میآورد.
برگردان: افسانه دادگر
آن اپلبام نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی و پژوهشگر مسائل روسیه و اروپای شرقی است. آنچه خواندید برگردان بخشهایی از این نوشتهی اوست:
Anne Applebaum, ‘A New European Narrative,’ The New York Review of Books, 12 October 2017.