«لولیتاخوانی» در زندان
باشگاه کتابخوانی در زندان فوقامنیتی: مطالعهی آثار ادبی در زندان مردان، نوشتهی میکیتا بروتمن، انتشارات هارپر، 2016
زندان جِسِپ (Jessup)، زندانی است در ۲۵ کیلومتری شهر بالتیمور واقع در ایالت مریلند آمریکا. زندانی که ویژهی نگهداری مجرمانی با «جرایم خطرناک» است و تحت تدابیر امنیتی شدید اداره میشود. زندانی که به «بدترین زندان ایالت مریلند» معروف است. زندانیان این زندان اغلب به دلیل ارتکاب قتل، قاچاق مواد مخدر در گروههای سازمانیافته، یا سرقتهای مسلحانهی منجر به خشونت در این زندان نگهداری میشوند.
میکیتا بروتمن، استاد دانشگاه است و در دانشگاه هنر در بالتیمور، ادبیات انگلیسی تدریس میکند. بریتانیایی است و فارغالتحصیل دانشگاه آکسفورد و در کنار ادبیات، در رشتهی روانکاوی نیز تحصیل کرده است. در راه رفتوآمد میان دانشگاه و خانه، بارها از اتوبانی رد میشد که ساختمانهای زندان مخوف جِسِپ با دیوارهای بلند و سیمهای خاردار را از دور میدید.
بروتمن در خانوادهای «هیپیمسلک» به دنیا آمد و بزرگ شد. والدینش «علیه» همه چیز سیستم بودند. از جنگ گرفته تا آموزش رسمی در مدارس، از قوانین مصوب پارلمان گرفته تا نظارت بر تربیت فرزندان. پدرش «مبارزهی فردی» خودش را فراتر برد و دست به انواع قانونشکنیها و دزدیهای کوچک زد: از عبور بیاجازه از حیاط شخصی دیگران گرفته تا پرداخت نکردن قبض پارکینگ و … مادرش رادیکالتر بود، عضو حزب کمونیست بریتانیا شد و جایی تصمیم گرفت که بچهها اصلاً نیازی به مراقبت والدین و تربیت آنها ندارند. دیگر نه برای بچهها غذایی پخت، نه به درس و مشق و رفتوآمدشان نظارتی کرد، نه به بهداشت و درمان. میکیتا و دو برادرش درست مثل «علف خودرو» رشد کردند.
برادرهایش قبل از ۱۶ سالگی خانه را ترک کردند، مدام حشیش میکشیدند و در خانهی این و آن موقتی چند روزی بساط خود را پهن میکردند. برادر کوچکتر، به هروئین معتاد شد و مدتی به زندان افتاد. مادرش اتاقهای خالی برادران را به پناهگاه موقتی معتادان، مجرمان، آنها که از خانه فرار کردند و … تبدیل کرد. روزی که مادرش یک پدوفیل را به خانه آورد تا موقت پناه دهد، میکیتا تصمیم خودش را گرفت: دیگر به طبقه پایین نمیرود و باید این خانه و خانواده و وضعیت را ترک کند. به درس خواندن و انضباط پناه برد و راه خود را از خانواده جدا کرد.
بروتمن استاد دانشگاه شد، برای تدریس به آمریکا مهاجرت کرد و روزی که تصمیم گرفت برای مدت یک سال از دانشگاه مرخصی بگیرد تا کمی به احوالات زندگی شخصی و نوشتهها و خواندههای عقبافتاده برسد، فکری به سرش زد: با مسئولان زندان جِسِپ تماس بگیرد و پیشنهاد کند که یک «گروه کتابخوانی» برای مردان زندانی راه بیاندازد. وقتی بالاخره با پیشنهاد او موافقت شد، بروتمن به مدت ۲ سال، هر هفته مشتاقانه راهی زندان میشد تا با مردان زندانی اعضای گروه کتابخوانی ملاقات کند. کتاب باشگاه کتابخوانی در زندان فوقامنیتی روایت جلسات این گروه کتابخوانی و این تجربه است.
نُه مرد زندانی عضو گروه کتابخوانی بودند. بروتمن اجازه نداشت انتخاب کند چه کسی میتواند به گروه بپیوندد، قواعد سفت و سخت زندان هم اجازه نمیداد درهای گروه کتابخوانی به روی هر مشتاقی باز باشد. همهی اعضا را یکی از زندانیان دیرینهی زندان به اسم وینسنت انتخاب کرد که خود اولین عضو گروه کتابخوانی بود. وینسنت، زندانی خوشرفتاری بود که مورد اعتماد مسئولان زندان بود. او هشت عضو دیگر را برمبنای سواد و سابقهی رفتاریشان در زندان انتخاب کرد. در همین اولین قدم، گروه کتابخوانی تبدیل به گروهی شد که در دسترس همهی مشتاقان نبود و برای «زندانی بدسابقه» جایی نداشت.
میکیتا بروتمن ۱۰ اثر کلاسیک معروف را انتخاب کرد تا در گروه کتابخوانی بخوانند: دل تاریکی جوزف کنراد، دکتر جکیل و آقای هاید رابرت لویی استیونسن، گربه سیاه ادگار آلن پو، لولیتا ولادیمیر ناباکوف و ساندویچ ژامبون چارلز بوکوفسکی بعضی از این کتابها بود.
بروتمن خیلی زود متوجه شد که مردان زندانیِ عضو گروه کتابخوانی، چندان از خواندن این کتابها لذت نمیبرند. اما او با سماجت به خواندن همین آثار کلاسیک پافشاری کرد و در کتاب خود، توضیح درستی نمیدهد که دلیل این پافشاری چه بود؛ چرا نباید کتابها را تغییر داد و عناوین دیگری را به برنامه اضافه کرد که بیشتر باب میل آنها باشد.
در طول جلسات کتابخوانی، مردان زندانی کمکم گارد خود را کنار میگذارند، اندک اندک به بروتمن اعتماد میکنند، گاه لابلای کتابها و شخصیتهای داستانیشان، دنبال ردپایی از واقعیت تلخ زندگی خود میگردند و به دنبال این هستند که نمایی از خود را در صفحات کتابها و وقایع و شخصیتها پیدا کنند. بروتمن، در ابتدا آن «موضع روشنفکرانهی رایج» را دارد که این جستجو را بیدلیل میداند. نگاهی از جنس همان گفتهی مشهور ویرجینیا وولف که «ادبیات، نسخهی دومی از زندگی نیست. از آن کثافت، همان یکی بس است.»
بروتمن اما کمکم عمیقتر فهمید که وقتی روزهایت در سلولهای تنگ، تدابیر امنیتی شدید، خشونت مدام چه از سوی دیگر زندانیان و چه زندانبانها، به دور از اجتماع و در ناامیدی به شب میرسد، این «نگاه دانشگاهی و روشنفکری» به ادبیات، جایی ندارد.
مردان گروهِ کتابخوانی کمکم از زندگی شخصیشان گفتند: از حسرتها، اشتباههای کوچکی که به اشتباههای بزرگ رسید، عذاب وجدانها، آرزوهایی که پشت دیوارهای بلند این زندان امنیتی رنگ میبازد و دود میشود.
فراز مهمی از این تجربهی گروهیِ کتابخوانی به وقتِ خواندنِ لولیتا، اثر معروف ولادیمیر ناباکوف رخ میدهد. تمام مردان گروه کتابخوانی از شخصیت هامبرت هامبرت، مرد راوی داستان لولیتا که با دخترخواندهی ۱۲ سالهی خود رابطه دارد، ابراز انزجار میکنند و تمام مدت او را «یک پدوفیل عوضی» خطاب میکنند. بروتمن از موضع بالا و «معلمگونه» مدام میخواهد به مردان بقبولاند که داستان را از زاویهی اشتباهی میبینند و به این نکتهی بهزعم او مهمِ داستانِ «لولیتا» توجه نمیکنند که «آنچه در حقوق بهعنوان آزارجنسی شناخته میشود، شاید از زاویهی دیگر یک روایت عاشقانه باشد.»
چارلز، یکی از مردان زندانی گروه، جواب کوتاه و قاطعی میدهد: «این یک داستان عاشقانه نیست سرکار خانم! این ادبیات شیک و پیک و کلمات و جملههای قشنگ کتاب را که بذاری کنار، ماجرا را بدون بزکودوزک ببینی، این هیچی نیست جز یک مرد بالغ که به یک دختر بچهی کوچک تجاوز میکند...»
بروتمن مینویسد که در راه خانه، انگار ناگهان پردهای از کنار چشمهایش کنار رفت. ناگهان حس کرد سالهاست که در «تلهی ادبیات فاخر ناباکوف» افتاده و هامبرت هامبرت را آنجوری دیده که ناباکوف میخواهد. از زاویهای که ناباکوف با زیرکی، خواننده را به آن سمت و سو کشانده است. سالها انگار یک «واقعیت عیان» را ندیده است. واقعیت عیانی که مردان زندانی که سواد چندان و ادعایی هم ندارند، به سرعت و بهتر از خیلی از ادبیاتخواندهها دیدند.
در ژانویهی ۲۰۱۶ یکی از زندانیها همسلولی خود را به قتل میرساند. چندی بعد یک دسته زندانی، زندانیِ دیگری را با چاقو سلاخی میکنند. بعد از این دومین واقعه، نیکیتا بروتمن روزی از مسئول برنامههای داوطلبانهی زندان ایمیلی دریافت میکند که بدون هیچ توضیحی به او اطلاع میدهد «به دلیل نقض قواعد فعالیت داوطلبانه» دیگر نمیتواند برای جلسات کتابخوانی به زندان آید. این مقام هیچ توضیح بیشتری نداده که بروتمن چه قاعدهای را زیر پا گذاشته یا رعایت نکرده است. تمام تلاشهای او برای اینکه به او جوابی دهند، بینتیجه بود.
کتاب باشگاه کتابخوانی در زندان فوقامنیتی به مثابه دفتر خاطرات هر جلسهی این گروه کتابخوانی در یکی از مخوفترین زندانهای آمریکا است و روایت گام به گام استاد دانشگاهی که کمکم یاد میگیرد، گروه کتابخوانی در زندان شباهتی به کلاس درس ادبیات دانشگاهی ندارد. یاد میگیرد که نمیشود با آن موضع و نگاه و ادبیات در جلسات کتابخوانی حضور پیدا کرد و توقع و انتظار داشت؛ و مهمتر از همه یاد میگیرد که آن «موضع روشنفکری ناشی از تسلط بر موضوع»، لزوماً «تنها موضع معتبر» و گاه حتی «موضع درستی» نیست.