وقتی از لیبرالیسم حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟
chronicle.com
تاریخ گمشدهی لیبرالیسم: از رم باستان تا قرن بیستویکم، نوشتهی هلنا روزنبلات، انتشارات دانشگاه پرینستون، اکتبر ۲۰۱۸
لیبرالیسم به مفهومی به شدت مناقشهبرانگیز تبدیل شده است. عدهای آن را هدیهی تمدن غربی به بشریت میخوانند و عدهای عامل انحطاط این تمدن. برای عدهای لیبرالیسم سرچشمهی انواع رذایل است: بنیان خانواده و باهمستان را سست میکند، دین و ایمان آدم را به باد میدهد، بیبند و باری را ترویج میکند و به نابرابری اقتصادی و اجتماعی دامن میزند. برای عدهای لیبرالیسم منبع انواع فضایل است: ایدهی آزادی، برابری و عدالت اجتماعی را به جهان شناسانده، دموکراسی را پرورش داده و به رشد مدنیت دامن زده است. لیبرال به برچسبی تبدیل شده که یکی به عنوان نشان افتخار و مایهی مباهات به سینهی خود میزند و یا برای انگ و داغ ننگ زدن به سینهی دیگری.
سر این که لیبرال چه کسی است، لیبرالیسم چیست و چه تاریخی دارد هم حرف و حدیث فراوان است و غالباً پر از تناقض. مثلاً یکی مسیحیت را سرمنشأ لیبرالیسم میداند و دیگری مبارزه علیه مسیحیت را. سر این که هابز و ماکیاولی لیبرال بودهاند یا نه دعواست. افلاطون هم گاهی عضو افتخاری جمع لیبرالها میشود. جان لاک، که معمولاً پدر لیبرالیسم خوانده میشود، خودش هرگز از چنین واژهای استفاده نکرد. پس این لیبرالیسم از کجا میآید؟ حدود سه ماه پیش کتاب تازهای از هلنا روزنبلات، استاد و پژوهشگر تاریخ روشنفکری، منتشر شد که به همین موضوع میپردازد. کتاب - که در همین مدت اندک سر و صدا کرده - نکات نغز و شگفتانگیز بسیار دارد و بیپرده خیلی از خیالاتی که دربارهی تاریخ تعریف و تحول لیبرالیسم داشتیم را نقش بر آب میکند؛ مثلاً یکی این که لیبرالیسم در اقلیم فکری و جغرافیای فرهنگی انگلیسیآمریکایی متولد نشد و رشد نکرد. دیگر این که بسیاری از لیبرالهای اولیه نه تنها عنادی با سوسیالیسم نداشتند که اندیشهها و آموزههای سوسیالیستی را قابل جمع و تلفیق و یا حتی مندرج در لیبرالیسم میدانستند.
شجرهنامههایی که برای لیبرالیسم ترسیم میشود و روایتهای تاریخیای که نگاشته میشود معمولاً از آخر شروع میکنند؛ یعنی نویسنده تعریف و تفسیری که خودش از این مفهوم دارد را مبنا قرار میدهد و بعد در تاریخ چرخی میزند تا ببیند چه کسی با معیار او لیبرال قلمداد میشود. هر کسی از ظن خود یار لیبرالیسم میشود. روزنبلات اما برای نگارش تاریخ مفقود لیبرالیسم به سراغ بررسی تاریخ این واژه و تحول معنای مصطلح میرود. میخواهد ببیند هر کسی چه معنایی از این واژه مد نظر داشته و در چه زمینهای به کارش برده است. شیوهی پژوهش تاریخی روزنبلات - که منتسب به مکتب کمبریج است - میخواهد ببینید صاحب سخن و مستمع در زمانهی خودشان چه برداشتی از لیبرال بودن داشتهاند.
تأکید و تمرکز بی حد و حصری که لیبرالیسم بر آزادی و منافع فردی میکند محصول نیمهی دوم قرن بیستم به بعد است. واژهی لیبرالیسم - با ایسم تهاش - تا اوایل قرن نوزدهم اصلاً وجود نداشت. در عوض برای حدود 2 هزار سال لیبرال بودن معنایی متباین با برداشت امروزی داشت. از نظر رومیهای باستان لیبرال فضیلتی اخلاقی و هنر شهروندی بود، به معنای اعتنا به خیر جمعی، دغدغه داشتن برای همنوعان و فرا رفتن از دریچهی تنگ منافع شخصی بود. «لیبرالیتاس» برای سیسرو میثاقی بود که جامعه و تمدن انسانی را سرپا نگه میداشت. اینکه هر کس به فکر خود و ایفای منافع خود باشد نه تنها به لحاظ اخلاقی مذموم است که اجتماع را هم به تباهی میکشاند. لیبرال بودن به معنای سخاوت در زندگی مدنی بود، زندگیای بر پایهی مدارا و تساهل، همیاری، بخشندگی و بخشایندگی؛ به معنای آزاده شدن انسان آزاد. مسیحیت همین مفهوم را پذیرفت و فقط به آن رنگ و لعاب مذهبی زد. پروردگار، لیبرالِ اول و اعظم شد، پدری کریم و سخی که با عشقی بیقید و شرط به فرزندانش میرسد.
europeanstorytellers.eu
البته لازم نبود همهی افراد جامعه لیبرال باشند، این فضیلتی بود که به درد صاحبان مال و منال و مکنت و دولت میخورد، مخصوص اشراف و اغنیا. و مجموعه آموزشهایی برای تربیتشان لازم بود تا لیبرال بار آورده شوند. این آموزشها هنرهای لیبرال خوانده میشدند - اصطلاحی که هنوز هم در نهادهای دانشگاهی غربی و به ویژه در آمریکا به کار میرود. هدف از آموزشهای لیبرال - نظیر ادبیات، دستور، ریطوریقا، تاریخ و منطق - این بود که نخبگان جامعه یاد بگیرند چطور فکر کنند، حرف بزنند و چطور در زندگی مدنی مشارکت کنند. غایت چنین آموزشهایی آدمشدن بود نه ملا شدن. و البته مختص مردان بود. لیبرال شدن برای پسرهای جوان کمال مطلوب به شمار میرفت. اما زن تحصیلکرده مسخره و تقبیح میشد. اگر زنی به صفت لیبرال خطاب میشد چنین تداعی میکرد که بویی از تقوا و ظرافتهای «زنانه» نبرده و بیپروا در فکر ارضای امیال جنسی و شهوانیاش است.
تا اواخر قرن هجدهم لیبرال همچنان به عنوان صفتی شخصی و ناظر به اخلاقیات فردی به کار میرفت که به معنی تکامل فکری، معنوی و مدنی آدم بود، آنهم نه آدمهای عامی بلکه خواص و نخبگان جامعه. پس از انقلاب استقلالطلبانهی آمریکا و انقلاب فرانسه این واژه کمکم برای تشریح و توصیف عقاید، احساسات و حتی قوانین به کار برده شد. چنانچه روزنبلات به تفصیل در کتابش ذکر میکند، مکتبی که امروزه لیبرالیسم نامیده میشود نه در آمریکا و انگلیس بلکه در فرانسه زاده شد، به همت ژنرال مارکی دو لافایت و دوستان روشنفکرش، مادام ژرمان دو استل و بنژامن کنستان (که این دو داستان عشقی طولانی و سوزان با هم داشتند). بعد هم متفکران فرانسوی دیگری نظیر فرانسوآ گیزو و البته الکسی دو توکویل آن را پروراندند. لیبرال بودن حالا دیگر امری سیاسی و اجتماعی به شمار میرفت و ایدههایی چون حاکمیت قانون، برابری مدنی، آزادی اندیشه، بیان و رسانه، و آزادی مذهب را در بر میگرفت. از قضا بانیان فرانسوی و همفکرانشان در دیگر نقاط اروپا چندان اصراری نداشتند که پسوند «ایسم» را به ته لیبرال بیفزایند. جریانهای ضدانقلابی نظیر سلطنتطلبان و محافظهکاران مذهبی (اغلب کاتولیک) بودند که لیبرالیسم را باب کردند و این واژه را به قصد تخریب و تخطئهی لیبرالها به کار بردند تا نشان دهند آنها به دنبال اباحهگری و به هم ریختن نظم و نظام اجتماعی هستند.
لیبرالهای قرن نوزدهمی بر سر تعریف و تشریح بسیاری از اصول و آموزههای مکتبشان اختلاف داشتند. روزنبلات بسیاری از این مناقشات فکری را در کتابش شرح میدهد، مثلاً این که رابطه با مذهب باید چطور باشد؟ آیا میشود برای مبارزه با رژیمهای جائر به خشونت توسل جست؟ استعمار و استثمار ملل دیگر خوب است یا نه؟ (لیبرالهای انگلیسی به خصوص معتقد بودند میتوان از طریق امپریالیسم ارزشهای لیبرال را در جهان پراکند و «نژادهای پستتر» را تربیت کرد) و آیا باید از دموکراسی طرفداری کرد یا نه و چه سطحی از دموکراسی مفید است؟ اغلب لیبرالهای اولیه قرن نوزدهمی نه طرفدار حق رأی همگانی بودند و نه خیلی دلبند دموکراسی، هم از دیکتاتوری فردی میترسیدند و هم از زیادهروی و سفاهت عوام. اما از خلال مرور مباحثهها و مناظرههای لیبرالها در انگلیس، فرانسه، آلمان و تا حدی ایتالیا و اسپانیای قرن نوزدهم یک چیز برجسته میشود: برخلاف روایتی که امروزه به ما ارایه میشود، دغدغهی لیبرالهای آن وقت دفاع از حقوق و منافع فردی نبود. برعکس از نظر آنها چنین کاری به منزلهی ترویج خودخواهی بود. لیبرالهای قرن نوزدهم هنوز به تعریف باستانی از لیبرال به مثابهی یک پروژهی اخلاقی باور داشتند. برای آنها خیر جمعی اهمیت داشت. چنان که جوزپه ماتزینی، سیاستمدار و نویسندهی لیبرال ایتالیایی عنوان کرد، «جامعهی لیبرال نمیتواند تنها بر نظریهی حقوق [فردی] بنا نهاده شود ... و گرنه دچار خطر تولید افرادی خودخواه و منفعتطلب میشود.»
در اواخر قرن نوزدهم بود که لیبرالها با مسئلهی اقتصاد به شدت درگیر شدند. بحرانهای ناشی از مدرن و صنعتی شدن جوامع اروپایی و به تبعش فقر گسترده آنها را ناچار کرد تا به نقش (و وظیفهی) دولت در تأمین رفاه اجتماعی بپردازند. حزب لیبرال بریتانیا پس از سی سال، شکست سختی در انتخابات از رقبای محافظهکارش خورد که توانسته بود حمایت کارگران را برانگیزد. در آن زمان نمونهای بهتر از آلمان و دولت پروسی بیسمارک برای مطالعه نبود؛ دولتی که برنامهی سراسری واکسیناسیون برای تمام شهروندان آلمان به راه انداخته بود و نظام بیمهی جامعی برای کارگران در نظر گرفته بود. بیسمارک ابایی از این نداشت که چنین اقداماتی را سوسیالیستی بخواند. در جبههی لیبرالها اما دو دستگی بود. اقلیت طرفدار «لسهفر» بودند و این که هر کس به کار خودش باشد. اکثریت از مداخلهی دولتی برای امحای فقر، بیسوادی و بیماری و توسعهی برنامههای عمرانی حمایت میکردند. این دسته از لیبرالها در انگلیس و فرانسه به شدت تحت تأثیر نظریات اقتصاددانان آلمانی نظیر گئورگ روشر و برونو هیلدبراند بودند. برای آنها فقط مهم نبود که مردم آزاد باشند، بلکه شرایط آزاد بودن هم باید برای مردم فراهم میشد.
theeconomist
در همین فضا بود که وینستون چرچیل در سخنرانی مشهوری به همتایان لیبرالش توصیه کرد که نگران این که برچسب سوسیالیست بخورند نباشند: «رسالت حزب لیبرال پرداختن به میلیونها آدمی است که وانهاده شدهاند.» پیشنهاد چرچیل تلفیق سوسیالیسم با لیبرالیسم بود برای رسیدن به جامعهای با بنیانهایی برابرتر. در اواخر قرن نوزدهم و حتی ابتدای قرن بیستم بسیاری از لیبرالها (و سوسیالیستها) بودند که خود را لیبرال سوسیالیست، یا سوسیاللیبرال خطاب میکردند. در فرانسه راه میانهی این دو سولیداریسم (همبستگی) خوانده شد. چنین تاریخی برای خوانندهی امروزی - که گمان میکند سوسیالیسم و لیبرالیسم هیچجور و هیچجا با هم جمع نمیشوند - جای شگفتی دارد، اما در آن زمان چیزی عادی به شمار میرفت.
امروزه آمریکا مهد لیبرالیسم قلمداد میشود. اما این واژه تا ابتدای قرن بیستم اصلاً در محاورات فکری و سیاسی آمریکا شناخته شده نبود. در خلال سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۷ بود که لیبرالیسم به عنوان یک مکتب سیاسی در آمریکا معرفی شد و شاخههایی از جمهوریخواهان و دموکراتها خود را به این نام خواندند. برداشت آنان هم از لیبرالیسم مطابق دیدگاه رایج اروپایی - و دقیقاً مخالف تصور امروزی - بود: لیبرالیسمی که دغدغهی عدالت و رفاه اجتماعی داشت، طرفدار مداخلهی دولتی بود و منتقد شدید اقتصاد لسهفر و متکی به دست پنهان بازار. نشریهی مشهور نیو ریپابلیک مروج این نوع لیبرالیسم بود. جان دیویی، فیلسوف مشهور آمریکایی نوشت: «لیبرالیسم آمریکایی هیچ نسبتی با لسهفر نداشته و ندارد... با فردگرایی هم هیچ کاری ندارد ... .» از نظر دیویی لیبرالیسم آمریکایی نباید اسیر صنایع، بانکها و تجارتکدههای بزرگ شود. فرانکلین روزولت دقیقاً با همین برداشت از لیبرالیسم بود که زمام امور را در آمریکا پس از بحران رکود بزرگ به دست گرفت و برنامهی گستردهی نیو دیل را برای بهبود شرایط اجتماعی و عمرانی آمریکا، کاهش نابرابریهای اقتصادی و تأمین رفاه جمعی اجرا کرد.
از بد حادثه زمامداری لیبرالهای وقت آمریکا مصادف شد با برآمدن رژیمهای اقتدارگرا و تمامیتخواه در آلمان و شوروی. در بحبوحهی جنگ جهانی دوم، فردریش فون هایک کتاب مشهورش، راه بندگی، را نوشت و اساس تمدن غربی را فردگرایی خواند. از نظر او هر برنامه و مکتبی که دغدغهی خیر عمومی داشته باشد - از جمله لیبرالسوسیالیسم - به سراشیبی میلغزد که سرانجامش آلمان نازی است. دوران جنگ سرد آغاز شده بود، منتقدان نیو دیل از ایدههای هایک بهره جستند و لیبرالهای آمریکایی را متهم کردند که حرفها و کارهاشان رنگ و بوی روسی دارد. مذهب هم به کمک آمد. پاپ پیوس دوازدهم مدعی شد که لیبرالیسم خدا را فراموش کرده و برای همین راه را برای توتالیتریانیسم باز کرده است. چهرههای مشهوری از کشیشهای کاتولیک و پروتستان در آمریکا هشدار دادند که وقتی دولت سراغ اجرای برنامههای اصلاح و رفاه اجتماعی میرود به معنای این است که نقش خدا را بازی میکند و این سرانجامش افتادن به دامن شیطان است. این حملهها چنان سهمگین بود که لیبرالها ناچار شدند از موضع دفاعی وارد شوند و به شدت تأکید کنند که مدافع حقوق فردی هستند و دیگر دربارهی نقش دولت حرفی نزنند. اینجا بود که کمکم دستور کار جدیدی برای لیبرالیسم نگاشته شد که تأکید بیحد و حصری بر فردگرایی، حقوق مالکیت و کسب و کار خصوصی و دفاع از آزادیها و منافع فردی داشت. شجرهنامهی جدیدی هم برای لیبرالیسم ابداع شد انگار که فقط در خاک انگلوآمریکن ریشه داشته است، شجرهنامهای که جان لاک را پدر لیبرالیسم معرفی میکرد و آدم اسمیت، توماس پین و جان استوارت میل دیگر نیاکان بزرگش بودند.
هدف هلنا روزنبلات از نگاشتن تاریخ گمشدهی لیبرالیسم این است که نشان دهد چه تنوع زایندهای در معانی و مفاهیم لیبرال و لیبرالیسم در طول زمان وجود داشته است. جریانهای مختلفی در تکوین لیبرالیسم نقش داشتهاند. جز چند دههی اخیر، لیبرالیسم هیچوقت مقید، محصور و منحصر به یک طرز فکر سیاسی و اقتصادی نبوده است. نادیده گرفتن و کتمان رگههای مختلف لیبرالیسم (و البته سوسیالیسم) نه به غنای بحثهایی که امروز در جریان است کمک میکند و نه به حل و رفع (یا لااقل ارتقای) دعواها.