«من فوقالعاده جنجالیام»: بازاندیشی روانشناسانهی احساسات انسانی
احساسات چگونه ایجاد میشوند، نویسنده: لیزا فلدمن بارت، انتشارات مرینر (۲۰۱۸)
پروفسور لیزا فلدمن بارت Lisa Feldman Barrett معتقد است که نحوهی تفسیرِ ما از احساسات به عواملی مانند محل زندگی و چگونگی تربیت وابسته است؛ درک نکردن این حقیقت زندگی را برای بشر دشوارتر میکند.
در اوایل ماه مارس، زمانیکه جهان متوجه شد ویروس کرونا به سادگی از بین نخواهد رفت، استاد روانشناسی لیزا فلدمن بارت هزاران مایل با خانه فاصله داشت. در گفتگویی تلفنی به من گفت: «برای دریافت مدرک افتخاریام به نیوزیلند رفته بودم.» با او در حالی صحبت میکردم که در نیوتن، حومهی پردار و درخت بوستون، واقع در ایالت ماساچوست، در قرنطینه به سر میبرد. او در آنجا آزمایشگاهی را اداره میکند که به مطالعهی احساسات اختصاص دارد. وی سفر را همزمان با تعطیلات بهار ترتیب داده بود تا دخترِ دانشجویش بتواند به او ملحق شود و جاهای دیدنی را ببیند. اما همزمان با شروع محدودیتها در کشورهای جهان، فکر دیگری به ذهنش خطور کرد. «من از خودم میپرسیدم، آیا او واقعاً باید بیاید، یا ما باید به خانه برگردیم؟ این وضعیت دقیقاً چقدر خطرناک است؟» همانطور که احتمالات را میسنجید قلبش شروع به تپیدن کرد ــ و خود را در وضعیتی یافت که ممکن است شخص دیگری به آن برچسب ترس و یا وحشت بزند. در نهایت با همسرش تماس گرفت، اما به جای اینکه بگوید «میترسم» بیاختیار گفت: «من در حال تجربهی انگیختگی بالا ناشی از بلاتکلیفی هستم.»
اگر با ایدههای پارادایم-شکن بارت در کتابِ بینظیرش به نام احساسات چگونه ایجاد میشوند (2018) آشنا نیستید، این عبارت بالا تنها ملغمهای عجیب از واژگان است. از نظر بارت این زبان به دقیقترین شکل بازتابدهندهی چیزی است که علم در خصوص چرایی و چگونگی احساساتمان به ما میگوید. خانوادهی بارت به این زبان عادت کردهاند. «وقتی دخترم مانند بسیاری از دانشجویان میگوید، من واقعاً مضطرب هستم، به او نگاه میکنم، او آه میکشد و میگوید خیلی خب مادر، من بلاتکلیف هستم و انگیختگی بالایی دارم». یا اینکه میگوید: «من واقعاً افسرده هستم». و در پاسخ از من میشنود که: «آیا تو افسردهای؟» و میگوید: «بسیار خب، تنظیم بدن من از حالت تعادل خارج شده و احساس ناخوشایندی دارم. راضی شدی؟»
هرچند ممکن است این شبیه به پاسخی ماشینی به یکی از اعضای پریشانحال خانواده باشد اما بارت آدم بیاحساسی نیست. او فردی دلسوز، بامزه و بازیگوش است. نکته اینجاست که بارت معتقد است که انسانها فهم نادرستی از احساسات دارند ــ به واقع دربارهی تمام حوزههای شناختیشان این موضوع صادق است ــ که این امر میتواند زندگی آنها را دشوارتر کند. با توجه به زیر و زبر شدن احساسات در دوران همهگیری کرونا، ایدههای او سزاوار مخاطبان گستردهتری است.
اصلیترین برداشت نادرست این دیدگاه است که احساسات، ذاتی و عمومیاند و همواره قابل اندازهگیری هستند. بنابراین، به عنوان مثال، خشم به عنوان اساس و بنیان طبیعت بشر و به مثابه «اثر انگشت» فیزیولوژیکی ما انگاشته میشود؛ گویی تمام آنچه که انجام دادهایم و بر ما رفته، دود شده و بیاعتنا به آنها، نام خشم را بر چنین حالاتی اطلاق میکنیم. اما بارت اشاره میکند که این عقیده کاملاً خلاف واقع است و اکنون دادههای علمی بسیاری مؤید دیدگاه اوست.
«خشم» مفهومی فرهنگی است که ما آن را به الگوهای بسیار متفاوتِ تغییر در بدن اطلاق میکنیم؛ در رابطه با این مفهوم هیچ حالتِ واحدی برای چهره وجود ندارد که حتی برای یک فرد در همهی اوقاتی که «خشم» را تجربه میکند یکسان باشد. (در بعضی از فرهنگها مفهومی معادل با «خشم» وجود ندارند، مانند اوتکو اینویتهاUtku Inuit در سرزمینهای شمال غربی کانادا.) به همین ترتیب، این دیدگاه در رابطه با مفاهیمی مانند «شادی»، «هیجان»، و «ناامیدی» هم صدق میکند. هیچ احساسی به یک حالت واحد و عینی در بدن اطلاق نمیشود، بلکه احساسات مصنوعاتی فرهنگیاند.
چگونه ممکن است چنین باشد؟ آیا نوزادان و کودکان نوپا در برخورد با موانع، پیش از اینکه کلمهای برای توصیف این احساس داشته باشند، بیقراری و بدخلقی نمیکنند؟ و آیا ساکنین اوتکو در مواجهه با یک بحران، افزایش سرعت گردش خون و انقباض عضلانی را تجربه نمیکنند؟ پاسخ این است که صد البته آنها نیز چنین تجربیاتی دارند، اما «خشم» تنها یک تفسیر از این حالات است، که آن را میتوان تلاشِ فرهنگیِ خاصی به منظور معنا بخشیدن به آن حالات انگاشت.
بارت استدلال میکند که مؤلفههای عمومی تجربهی بشری، احساسات نیستند، بلکه تغییراتیاند که از یک سو در پیوستار انگیختگی و از سوی دیگر در پیوستار خشنودی/ناخشنودی رخ میدهند. این مفهوم «تأثیر» نامیده میشود که ویژگی اساسی آگاهی (consciousness) است و افراد در فرهنگهای مختلف فرا میگیرند که چگونه این مادهی خام را در قالب تجربیات احساسی به شیوههای گوناگون شکل دهند. بنابراین در حالت انگیختگی بالا و خشنودی زیاد مغز شما ممکن است «وجد و هیجان» ایجاد کند، و یا در شرایط انگیختگی پایین و ناخشنودی زیاد «غم و اندوه» به وجود آورد. همچنین انگیختگی پایین و لذت زیاد ممکن است منجر به «رضایت» گردد، و انگیختگی بالا به همراه ناخشنودی زیاد میتواند مساوی «ترس» باشد. (همینطور، شما میتوانید احساس خوشایندی داشته باشید و همزمان نوعی از ترس را تجربه کنید ــ مانند زمانیکه سوار بر ترن هوایی در پارک مشغول تفریح هستید). فرهنگ و زبان دیگری ممکن است به وضعیت فیزیولوژیکی مشابهی توجه داشته باشد، اما کلمهای که به آن حالت تخصیص میدهد میتواند دلالات ضمنی اندک ــ یا فراوان ــ متفاوتی داشته باشد. به عنوان مثال، در میان مردم ایلانگت (Ilongot) در فیلیپین، انگیختگی بالا و لذت زیاد «لیجت» (liget) نامیده میشود، که بارت آن را اینطور تفسیر میکند: «تکانهی شدید انرژی هنگامی که فعالانه و اغلب پرخاشگرانه به دنبال چالشی با دیگران هستیم، مانند زمانیکه فوتبال بازی میکنیم.»
آیا احساس لیجت دارید؟ تکل چارلی گود از باشگاه برنتفورد بر روی هال رابسون-کانو از باشگاه وست برومویچ آلبیون. عکس: اُلی اسکارف،PA
نکتهی مورد نظر بارت این است که اگر بشر متوجه شود که «ترس» برساختهای فرهنگی است و به عبارتری شیوهای برای معنابخشی به انگیختگی بالا و ناخشنودی زیاد است، در آن صورت این امکان را خواهد داشت که ترس را به شیوهای متفاوت نیز تجربه کند. او میگوید: «زمانیکه پیش از امتحان دچار انگیختگی بالا هستید و مغز شما آن را به عنوان اضطرابِ امتحان دریافت میکند، این احساس کاملاً متفاوت از زمانی است که مغز شما آن را به عنوان عزمی راسخ و پرشور تجربه میکند. به عنوان مثال، زمانیکه دخترم در حال انجام آزمون کمربند مشکی کاراته بود و انگیختگی بالایی را تجربه میکرد، مربی او که دارای کمربند مشکی دان ۱۰ بود و قدرتمند و باهیبت به نظر میرسید، به دخترم نمیگفت که «آرام باش»؛ بلکه میگفت «اضطرابت را مدیریت کن.» این صحبت تجربهی او را تغییر داد. در حقیقت، مغزش قادر بود مولد اضطراب باشد، اما به جای آن از این سطح از انگیختگی برای راسختر شدن عزمش بهره برد.»
در سخنرانیهایی که بارت برای توضیح این مدل ارایه میدهد، از مغز به مثابه زندانیای در جعبهای تاریک و خاموش یاد میکند: جمجمه. تنها اطلاعاتی که مغز از دنیای خارج به دست میآورد به واسطهی نواساناتی است که در نور (بینایی) و فشار هوا (صدا)، و مواجهه با مواد شیمیایی (طعم و بو) و مواردی از این دست ایجاد میگردد. مغز علت این تغییرات را نمیداند، بنابراین ملزم به گمانهزنی دربارهی آنهاست تا تصمیم بگیرد که در مرحلهی بعد چه فعالیتی انجام دهد.
چگونه مغز این کار را انجام میدهد؟ در حقیقت این دگرگونیها را با تغییرات مشابه در گذشته مقایسه و بر اساس تجربه، علل کنونی را پیشبینی میکند. تصور کنید در حال قدم زدن در جنگلی هستید و به واسطهی سایهروشنهای طرحدار، شبحی لرزان و سیاه در مقابل شما پدیدار میشود. شما در گذشته هزاران تصویر از مارها را دیدهاید و میدانید که در جنگل زندگی میکنند. بنابراین، مغز شما در مواجهه با چنین صحنهای، در آنِ واحد، مجموعهای از پیشبینیها را در نظر میگیرد.
نکتهی در خور تأمل اینکه، آگاهی همین روند خلق و شکلگیری پیشبینیهاست، و شما میتوانید آن را همچون فرآیندِ دائمی شکلگیری حدس و گمانهایی دربارهی جهان پیرامونتان بینگارید که به واسطهی دریافتهای حسی جدید میتوانند تأیید یا تکذیب شوند. در مورد سایهروشنهای طرحدار در جنگل که در بالا به آن اشاره شد، همانطور که به جلو قدم برمیدارید، دادههایی به دست میآورید که تأیید میکند که آنچه دیدهاید فقط یک تکه چوب بوده است: بنابراین، در نهایت، پیشبینی مار تکذیب شد، اما این تشخیص پیش از شلیک نورونها در قشر بینایی چشم حاصل نشد، چرا که برای کسری از ثانیه آن را «دیدید». بنابراین همهی ما لحظه به لحظه دنیای خود را خلق میکنیم. اگر اینطور نبود، مغز شما به سرعت قادر به ایجاد تغییرات لازم برای بقا نمیبود. بنابراین، اگر پیشبینی «مار» از قبل پرورانده نشده بود، ممکن بود میزان ترشح آدرنالین مورد نیاز برای فرار از سر راه او خیلی دیر و ناکافی صورت میگرفت.
مغز همچنین دادههایی در رابطه با ضربان قلب، عملکرد ریهها، سیستم ایمنی بدن، سطح هورمونها و موارد دیگر دریافت میکند. «آگاهی درونی» (Interoception)، پایش مداوم وضعیت بدن، تا حد زیادی در سطح زیرین خودآگاهی قرار دارد. اما این موضوع به طور قطع حیاتی است، زیرا که تعیینکنندهی «تأثیر» است ــ احساس خشنودی یا ناخشنودی، انگیختگی یا ناانگیختگی که همیشه وجود دارد و احساسات ما از آن تغذیه میکنند.
مغز با دادههای داخلی به همان شیوهای برخورد میکند که با دادههای خارجی ــ در حقیقت مغز براساس آنچه که آموخته است، پیشبینی میکند که چه چیزی باعث این تغییرات میشود و به آنها معنا میبخشد. در کتاب احساسات چگونه ایجاد میشوند، بارت داستان قرار عاشقانهای را روایت میکند که او با بیمیلی آن را قبول میکند. اما اتفاق غیرمنتظرهای رخ داد و در حالی که با پسر قهوه مینوشید، معدهاش به هم ریخت. او مینویسد: «خب، متوجه شدم، اشتباه میکردم. حتماً جذب او شدهام.» چند ساعت بعد او در رختخواب بود درحالیکه... به آنفولانزا دچار شده بود. آنچه هنگام نوشیدن قهوه اتفاق افتاده بود این بود که مغز او «شیفتگی» را پیشبینی کرده بود: بر اساس ترکیبی از اطلاعات حسیای که از شکم خود دریافت کرده بود و درک فرهنگیای که از احساس شیفتگی و چگونگی بروز آن داشت.
بارت استدلال میکند که مغز دائماً در تلاش است تا «بودجهی بدن» (body budget) را به تعادل برساند که این عبارت ترجمهی او از اصطلاح علمی آلوستازی (allostasis) است. بودجهی نامتعادل بدن ــ استرس زیاد در سیستمهای بدنی، فرصت ناکافی برای استراحت و ترمیم ــ در آگاهی تأثیر منفی میگذارد. این امر به نوبهی خود با توجه به میزان حاد بودن آن، تجربیات گذشته و زمینهی فرهنگی ممکن است به عنوان «ابتلا به بیماری» و یا «احساس افسردگی» تعبیر شود.
لیزا فلدمن بارت. عکس: مری ناکس مریل، دانشگاه نورتایسترن
بارت اضطراب، افسردگی، بیماریهای قلبی، دیابت نوع ۲ و آلزایمر را بیماریهای متابولیکی ناشی از ناکارآمدی و فشار وارد بر بودجهی بدن میانگارد. بیش از حد کار کردن، خواب ناکافی و فقر غذایی منجر به کسری مزمن میشود. اما حفظ تعادل تنها با ارادهی شخصی امکانپذیر نیست. به گفتهی او: «اگر بخواهید سیستمی طراحی کنید که به واقع تنظیم متابولیسم انسان را از بین ببرد، سیستمی جز جهانی که اکنون در آن زیست میکنیم، نخواهد بود.»
فلدمن منتقدانی دارد که عمدتاً افرادیاند که به ذاتی بودن احساسات اعتقاد دارند. وی خاطرنشان کرد: «من بسیار جنجالی هستم ... وقتی مردم به خود دروغ میگویند، متقاعدکننده به نظر میرسد و کاری نمیتوان برایش کرد. آیا زمانی که کسی مرا دوست ندارد یا مرا به خودنمایی متهم میکند، آزارم میدهد؟ بله، این رویکرد احساسات من را جریحهدار میکند؛ اما چه باید کرد؟ من دانشمند هستم، درست است؟ وظیفهی من تمیز دادن حقیقت از کذب است».
این کار بزرگی است، و نوعی اظهارِ بیمحابای هدف و مقصود است. بارت در یکی از فصلهای کتاب احساسات چگونه ایجاد میشوند، «دیدگاه جدیدی از ماهیت بشر» ارائه میدهد. اثر بعدی وی، هفت و نیم درس دربارهی مغز، که در اواخر سال جاری منتشر خواهد شد، به نظر میرسد حوزههای وسیعتری را در بر میگیرد و در عین حال مفرحتر است. وی توضیح میدهد: «اینطور فکر کردم که شاید برای مردم جالب باشد که بتوانند کتاب علوم اعصاب را در ساحل بخوانند.» گرچه بر اساس آنچه که او تا به امروز نوشته، باید اخطار داد که ممکن است پیش از آن که وقت نوشیدن کوکتل برسد، دنیای شما زیر و زبر شود.
برگردان: رزا بهروزی
دیوید شریعتمداری از نویسندگان روزنامهی گاردین و نویسندهی کتاب یک کلمه را هم باور مکن: حقیقتی شگفتآور دربارهی زبان است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلی زیر است:
David Shariatmadari, “'I'm extremely controversial': the psychologist rethinking human emotion”, The Guardian, 25 September 2020.