گفتوگو با حسین سرفراز؛ حالوهوای مطبوعات بعد از ۲۸ مرداد
حسین سرفراز، از مطبوعاتیهای باسابقهی ایران، روز شنبه ۲۸ اوت در مریلند درگذشت. او بیش از بیست سال سردبیری مجلات معروف ایران را بر عهده داشت. ولی بعد از انقلاب عطای مطبوعات را به لقایش بخشیده و در زادگاه خود، داراب فارس، به باغداری مشغول شد. سابقهی طولانی او در سردبیری مجلات تهران سبب شده است که او در بین اهل مطبوعات به «حسین سردبیر» معروف باشد.
او کار مطبوعاتی خود را پس از کودتای ۲۸ مرداد آغاز کرد و با پایان تحصیلات دانشگاهی به یک مطبوعاتی تماموقت و حرفهای بدل شد و به مقام سردبیری مجلهی امید ایران رسید. مقامی که ازآنپس بهطور مداوم و بهمدت بیست سال ادامه یافت. او توانست سردبیری معروفترین مجلات آن دوارن مانند امید ایران، سپید و سیاه، تهران مصور، خوشه و خواندنیها را به عهده بگیرد. مدتی با روزنامهی حزب مردم که روزنامهی اقلیت بود کار کرد و در اوان انقلاب، از گردانندگان روزنامهی رستاخیز و سردبیر مجلهی جوانان آن روزنامه بود. این سابقهی طولانیِ مطبوعاتی، آنهم در مقام سردبیری، سببساز آشناییهای وسیع او با اهل سیاست و فرهنگ شده و حافظهی درخشانش نیز او را به تاریخ متحرک مطبوعات هفتگی ــ غیر روزنامهای ــ آن دوران بدل کرده است.
گفتوگوی حاضر نشان میدهد که حسین سرفراز در ترسیم فضای مطبوعات پیش از انقلاب تا چه اندازه توانایی دارد. این گفتوگو در ماههای مهر و آبان ۱۳۸۵ انجام گرفته و ابتدا بر روی نوار ضبط شده و سپس متن آن به رؤیت ایشان رسیده است.
سیروس علینژاد: در زندگی شما دو وجه بارز وجود دارد: شاعری و روزنامهنگاری. من در اینجا قصد ندارم وجه شاعری را دنبال کنم. اگر اجازه بدهید، صرفاً زندگی روزنامهنگاری شما را دنبال میکنیم. ولی ابتدا میخواهم بدانم در کجا متولد شدید، کجاها درس خواندید و سرانجام چطور پایتان به روزنامه و مجله باز شد؟
حسین سرفراز: من متولد داراب هستم، ۱۵ اسفند ۱۳۱۲. خانوادهی ما بزرگمالک نبودند ولی از ملاکین عمده شمرده میشدند. طبعاً یک روحیهی خانی هم داشتند. پدرم رئیس دارایی داراب بود و از معدود اهالی آن شهر که بهطرف کتابهای تازه میرفت. پدرم مسلول شد و خیلی زود، وقتی من کلاس سوم بودم، از دست رفت. در همان داراب درس خواندم. مادرم عمویی داشت به نام فتحعلیخان سرفراز که آدم روشنفکری بود. آنموقع صحبت از میرزا آقاخان کرمانی میکرد و صحبت از حبلالمتین و پیشگامان آزادیخواهی ایران؛ به همین جهت شایع کرده بودند که بابی است. من درسم را میخواندم و کمکم نوجوانی شدم. دیگر رسیده بودیم به حوادث بعد از شهریور ۱۳۲۰ که روزنامههای زیادی منتشر میشدند. عمو هم این روزنامهها را مشترک بود. او پسری داشت به نام صادق که از طرفداران و روزنامهنگاران مؤثر جبههی ملی بود. در شیراز روزنامهای درمیآورد به نام گرداب. روزنامهی خوبی بود. صادق خیلی خوشقلم بود. علاقهی من بیشتر به همین روزنامههایی بود که عموجان مشترک بود. بنابراین، کشیده شدم بهطرف خواندن روزنامه. تا کلاس نهم داراب بودم. این حد نهایی تحصیل در داراب بود. درست زمانی که قرار بود برای ادامهی تحصیل به شیراز بیایم، مادرم سکته کرد و فوت شد، آخر اردیبهشت سال ۱۳۳۰. من رفتم شیراز و در مدرسهی شاپور درس خواندم. آنموقع به کلاس پنجم متوسطه، دیپلم ناقص میگفتند. بعد دورهی دبیرستان تقسیم میشد به ریاضی، طبیعی و ادبی. من به مدرسهی حاجقوام رفتم که تنها دبیرستانی بود که ششم ادبی داشت. از آدمهای سرشناس، با صادق همایونی دوست و همکلاس و با دکتر اسماعیل حاکمی همدوره بودم. دیپلم را آنجا گرفتم و در شیراز بودم که واقعهی ۲۸ مرداد اتفاق افتاد.
فامیل من که شهرستانی بودند، علاقه داشتند که به دانشکدهی افسری شهربانی بروم. عموی مادرم، اسماعیل سرفراز، با سردار فاخر حکمت که رئیس مجلس بود، مناسباتی داشت. نامهای به او نوشت که من بروم دانشکدهی افسری شهربانی. به تهران آمدم. خانهی صادقخان توی امیریه، کوچهی شیبانی بود. آنوقتها اتوبوسها برای سوارکردن مسافر کورس میگذاشتند. رقابت بود. ما عصرها سوار میشدیم، میآمدیم تا جایی که الان تئاتر شهر هست. انتهای شهر همین جا بود. بالاتر از آن، دیگر بیابان بود. پیش خودم فکر میکردم آیا میشود یک روزی من اسم این ایستگاهها را یاد بگیرم. چون پدر و مادرم زود فوت شده بودند، ناچار روی پای خودم بزرگ شده بودم. هرچند هنوز بهشدت شهرستانی بودم اما اتکابهنفس داشتم. جوان قرتی خوشپوشی بودم. هرچه پول داشتم، برای کفش و لباس میدادم. خانزاده هم بودم و این، آنموقعها مخصوصاً در شیراز که در مقایسه با تهران شهر کوچکی بود، توی چشم مینشست. بههرحال، یک روز صبح حرکت کردم بروم مجلس، پهلوی سردار فاخر. وقتی رسیدم سر کوچهی شیبانی، یکدفعه یک چیزی توی مغزم صدا کرد. گفتم آقا خودت دل را بزن به دریا. برو ببین چهکاره میشوی. نمیدانم رفتی آنجا یا نه. یک نهر آب رد میشود. دست کردم جیبم، نامه را درآوردم، پاره کردم، ریختم توی جوب. سوار اتوبوس شدم، رفتم دانشکدهی ادبیات سابق، دیدم دانشجو میگیرند. کنکور، آنموقع سراسری نبود. هر دانشکدهای امتحانی مخصوص به خودش داشت. مدارک لازم برای ثبتنام را فراهم کردم و رفتم کنکور دادم و در رشتهی تاریخ و جغرافیا قبول شدم.
استادان و همدرسان
دورهای بود که نسلی از استادان مانند دکتر محمد معین، دکتر پرویز خانلری، حسین خطیبی، دکتر لطفعلی صورتگر، بدیعالزمان فروزانفر، عبدالعظیم قریب، مدرس رضوی و دیگران در دانشکدهی ادبیات تدریس میکردند. دکتر سیاسی هم رئیس دانشکده بود. ثبتنام کردم و دانشجو شدم. اغلب بچههای دانشکده کاری داشتند؛ معلم بودند، کارمند بودند و نمیتوانستند تماموقت به دانشکده بیایند اما من چون کاری نداشتم، دانشجوی تماموقت بودم. درنتیجه، دکتر مینوچهر که مدیرکل دفتر دانشکده بود، یک روز مرا صدا زد، گفت میبینم همیشه توی دانشکدهای، بیا مبصر کلاس شو. با شوقوذوق قبول کردم. دفتردستک را داد دست من. بعضی درسها مشترک بود. وقتی مبصر کلاس شدم، دیدم بچهها اعتنایشان به من زیاد شد. این سبب شد که به بچهها نزدیکتر شدم و آن حالت شهرستانی و انزوایی که در من بود، از بین رفت. احساس کردم که من هم کسی هستم. خیلی از آدمهایی که بعداً در کارشان زبده شدند، مثل محمد زهری، میم آزاد، سعیدی سیرجانی، صدرالدین الهی، صادق جلالی، بیژن مفید، منوچهر نیستانی، سیروس نیرو، منوچهر کاشف و بسیاری دیگر که بعداً به کار تئاتر پرداختند، در دانشکدهی ما بودند. دوستی داشتیم به نام آقای محمدرضا مجاهد که پدرش در شیراز روزنامهای به اسم بهار ایران داشت. او شعرهای مرا میگرفت و در روزنامهی بهار ایران چاپ میکرد. این اولین چیزهایی بود که از من چاپ شد. در دانشکده با صادق جلالی آشنا شدم که پدرش معمم و مصدقی و نمایندهی لاریجان بود و صفحهی ادبی مجلهی اتحاد ملل را منتشر میکرد... . صادق جلالی یک شعری از من گرفت و خیلی با آبوتاب توی مجلهی اتحاد ملل چاپ کرد. دورهای بود که نصرت رحمانی مسئولیت صفحهی ادبی فردوسی را داشت و برای خودش گر و گری داشت. اصلاً صفحات شعر مجلات خیلی موقعیت داشت و روی تیراژشان مؤثر بود. همان موقع فریدون مشیری مسئول صفحهی ادبی روشنفکر بود و شعر معروف «گنه کردم» فروغ فرخزاد در همین صفحه چاپ شد که جنجال به پا کرد. البته من قبل از انتشار این شعر، فروغ و خانوادهاش را میشناختم و با هم رابطه داشتیم.
نثر روزنامهای من هم روان بود. پیچوتاب نمیدادم. خیلی سلیس و راحت مینوشتم. مصاحبه هم که میکردم، همین حالت را داشت. مصاحبههای من یک چیزی هست بین مصاحبه و گزارش و تفسیر و تحلیل. صفحهآرایی را هم پیش خودم یاد گرفته بودم.
در این حیثوبِیث عموزادهی من، صادق سرفراز، رئیس کارخانهی پنبهی بندرگز شد و من در تهران تنها ماندم. البته بهصورت مأموریت میرفت و برمیگشت. روزنامهنویسشدن من خیلی تصادفی بود. میگویند دماغ کلئوپاترا اگر کج بود، مسیر تاریخ عوض میشد. کار من هم اینطور شد. یک روز برای صادق سرفراز یک بستهی سفارشی از شیراز آمده بود. چون کسی خانه نبود، ادارهی پست اعلامیهای گذاشته بود که مراجعه کنید و بسته را تحویل بگیرید. تابستان بود. با او رفتیم ادارهی پست، به ما گفتند مأمورش رفته یک ساعت مرخصی؛ شما یک گشتی بزنید، برگردید بستهتان را تحویل بگیرید. گفتیم وقتمان را میگذرانیم و برمیگردیم. صادقخان ــ گفتم که روزنامهنگار دورهی مصدق بود ــ گفت من دوستی دارم به اسم ایرج نبوی. آنموقع سردبیر پرخاش بود. بعد از ۲۸ مرداد دستگیر شد، بردندش فلکالافلاک، دو مرتبه برگشته، رفته توی کار مطبوعات و الان سردبیر خواندنیها است. برویم دفتر خواندنیها که همین نزدیکیهاست؛ هم وقتی میگذرد، هم او را میبینیم. رفتیم. همان اتاقی که بعدها من چهار سال بهعنوان سردبیر توی آن نشستم، آقای نبوی نشسته بود. خیلی هم خوشحال شد. نشستند و از گذشته حرف زدند. صادقخان وقتی مرا معرفی کرد، گفت عموزادهام است و شعر هم میگوید. آخرسر قرار گذاشتند که شب جمعه در خیابان نادری، توی رستورانی، دوباره همدیگر را ببینیم. دوست مشترکی هم داشتند به اسم حسن بقایی که قرار شد به او هم خبر بدهند. شب جمعه رفتیم و نشستیم. کلهمان گرم شد. حرفمان گل کرد؛ طوریکه مخاطب حرفزدن ایرج بیشتر من بودم. شروع کردم به خواندن چند تا شعر. غزل گفته بودم که نمیدانم «رشتهی آشنایی گسستی، کفتر شدی از سر بام جستی» و از این حرفها. نبوی گفت این غزل را بنویس. موقعی که خواستیم خداحافظی کنیم، به من گفت که روز یکشنبه خواندنیها را بگیر، روز دوشنبه یا سهشنبه هم آژنگ را. صبح روز یکشنبه سر راهم خواندنیها را گرفتم. دیدم شعرم چاپ شده، کادر گذاشتهاند و تفصیل دادهاند. بعد آژنگ را گرفتم. دیدم آنجا هم همینطور. زنگ زدم به نبوی برای تشکر. گفت روزهای یکشنبه آژنگ هستم، بیا آژنگ. روزی که رفتم آنجا، دیدم یک سری بچهها نشستهاند؛ عباس پهلوان، نوذر پرنگ، فریدون خادم و دیگران. نشسته بودند، مینوشتند. تا رسیدم، نبوی گفت تو هم هرچه به فکرت میرسد، بنشین و بنویس. من جا خوردم. آنوقتها موضوع مار بوا مطرح بود. یک کسی ماری داشت مثل انتری که لوطیاش مرده بود، صاحبش مرده بود. من هم نشستم نامهای به این مار نوشتم که حالا صاحبش مرده بود؛ با خطاب «بوا جان»! وقتی خواند، گفت مطلب شیرینی است و چاپ کرد. بعد گفت حتماً باید یکشنبهها بیایی و کمک کنی. من یکشنبهها میرفتم و مینوشتم. در خیابان لالهزار دو تا پاتوق بود به اسم معیلی و لالهزار. در معیلی روزنامهنویسها مینشستند و در لالهزار هنرپیشههای تئاتر. ما صبحهای جمعه که میرفتیم به این کافهها یا کافهنادری، میدیدیم هرکسی یک آژنگ توی جیبش هست. قیمتش دو ریال بود.
وقتی رسیدیم به نیمهی دوم سالهای ۱۳۳۰، کمکم داشت بار سیاسی مطبوعات کم و بار تفنن سنگینتر میشد. علتش هم این بود که بهلحاظ سیاسی دامنهی خط قرمزها وسیعتر میشد. اگر مطبوعات بعد از سال ۱۳۳۲ را مرور کنیم، میبینیم همه با آزادی و بدون سانسور محاکمهی مصدق را پوشش دادند ولی کمکم دایرهی خط قرمز بزرگتر شده بود. هنوز حکومت نظامی بود. ساواک و وزارت اطلاعاتی نبود اما دورهی تیمور بختیار بود. مرادم این است که مثلاً مجلهی تهران مصور که از اول معروف بود به یک مجلهی سیاسی راست، کشیده شده بود به همین مسائل تفننی و مثلاً انتخاب زیباترین هنرپیشه. در همین ایام سروکلّهی «مجید دوامی» پیدا شد که رفت روشنفکر و انقلاب کرد برای یک مجلهی پوپولار. روشنفکر هم شد مجلهی جنجالی. همین دوره مثلاً خاطرات بلیغ معروف به آرسن لوپن ایران را منتشر میکرد یا داستان کشتن زن زیبایی به نام فلور یا یک قتل ناموسی که در یک خانوادهی معروف در کرمانشاه اتفاق افتاده بود، یا داستان ارتشبد حجازی که دخترش مرگ مشکوکی داشت. اینجور مطالب در روشنفکر غوغا میکرد.
اولین فُتورُمانها
برگردیم سر اصل مطلب. بههرحال، من دیگر در چنین فضایی بودم. همین آقای «سیامک پورزند» شده بود سردبیر مجله آتش که مال میراشرافی بود. به من زنگ زد که آقا بیا کمک. عباس پهلوان و بروبچههای دیگر هم بودند. ما رفتیم آنجا و اولین فتورمان را من آنجا چاپ کردم. اگر یادت باشد، «آرمان» در فیلم «دیوانهای در شهر ما» که از معروفترین فیلمهای آن روزگار بود، نقش دیوانهای را بازی میکرد. ما یک داستان ساختیم به اسم «دیوانهای در شهر» و آرمان و ویدا و متوسلانی و دیگر هنرپیشههای فیلم را برداشتیم، رفتیم جاهایی عکس گرفتیم و فتورمانی درست کردیم برای مجلهی آتش.
فصل تابستان که میشد، دانشکده تعطیل میشد و من میرفتم شیراز. پیش از ماجرای آتش، اسماعیل ریاحی، سردبیر روشنفکر، یک روز زنگ زد به من ــ مصاحبههای مرا خوانده بود. زنگ زد گفت میتوانی یک قدری برای ما کار کنی؟ گفتم چهکاری؟ سه تا اسم گذاشت پیش ما؛ اردشیر زاهدی، عَلَم و دکتر امینی. گفت برو با اینها مصاحبه کن. اینها خیلی آدمهای دور از دسترسی بودند. ولی من روی آن شوقوذوق جوانی جا نزدم. رفتم خانهی علم و خانهی امینی. بههرحال، هر سه تا مصاحبه را انجام دادم و توی روشنفکر چاپ شد. این اولین بار بود که من یک موقعیت سیاسی پیدا کردم. کار سختی هم بود ولی من این کار را کردم. هنوز پایگاه اصلی ما نزد نبوی در روزنامهی آژنگ بود.
در بخش ادبی چه میگذشت؟
در بخش ادبی من مناسبات دوستانهای با نوذر پرنگ و نصرت رحمانی پیدا کرده بودم. اوقات ما بهاضافهی عباس پهلوان، اغلب با هم میگذشت. با فریدون مشیری هم روابط صمیمانهای پیدا کرده بودم و کمکم سری توی سرها درآورده بودم.
سالهایی بود که کمکم مسئلهی اعتیاد پیدا شده بود؛ چیزی که قبل از ۲۸ مرداد اصلاً مطرح نبود. یک رستوران خاچیکی بود، در پاساژی در خیابان اسلامبول که همه آنجا جمع میشدند. یدالله رؤیایی و نصرت رحمانی و حیدر پهلوان، برادر عباس پهلوان که آنموقع شعر میگفت. هنرپیشههای تئاتر تهران، تئاتر پارس، هرکدام میزی داشتند. سارنگ و همکارانش هم بودند. میز ما هم میز شعرخوانی بود. رؤیایی آنموقع چهارپاره میگفت و شعرش را میخواند. حسن هنرمندی دنبال آندره ژید بود.
از فرانسه برگشته بود؟
تازه برگشته بود. محمد زهری بود، میم آزاد بود. مهدی اخوان ثالث گاهی سروکلّهاش پیدا میشد. من یقین دارم که خطاب اخوان در شعر معروف زمستان به «مسیحای جوانمرد من، ای ترسای پیر پیرهن چرکین» همین خاچیک است که به بچهها نسیه هم میداد. در همین فضا بود که ما رفتیم شیراز.
چه سالی بود؟
رابطهام با کارگرها خیلی خوب بود. مینشستم با آنها آبگوشت میخوردم. باهاشان قاطی بودم. وقتی میگفتم باید کار کنید، کاری به پول نداشتند. تا گفتم منصور باید کار کنی، گفت روی چشم.
۱۳۳۶ یا ۱۳۳۷. دقیقاً یادم نیست. رفتم شیراز و خیلی زود برگشتم. تا برگشتم، نبوی به من گفت خدایار دمبهساعت زنگ میزند که سرفراز کجاست. عباس پهلوان هم رفته آنجا و منتظر توست. گفتم مگر چه شده. گفت خدایار شده سردبیر مجلهی امید ایران، بهجای آقای حسن فرامرزی. رفتم دفتر امید ایران. آگهی کرده بودند «امید ایران آواز میخواند». برای اینکه صفیپور با نعمتی که کانون آگهی زیبا را داشت، یک سری گرامافون وارد کرده بودند از آلمان و یک تعداد صفحات پلاستیکی آورده بودند که میگفتند اگر ماهی پنجاه تومان بدهید و گرامافون را به قیمت سیصد تومان بخرید، این صفحات را هم به شما مجانی میدهیم. خدایار هم سردبیر بود. ما رفتیم چند تا گزارش تهیه کردیم.
شاید بشود گفت در همین دوره، اولین بر سر دوراهی را من نوشتم؛ توی همین امید ایران. یک خانمی نادانسته عاشق کسی شده بود که برادرش از کار درآمده بود و میپرسید که حالا من چهکار کنم.
غروبها با خدایار راه میافتادیم میرفتیم خیابان سعدی، چاپخانهای که امید ایران آنجا چاپ میشد. اسمش یادم نیست. گراوورها را میآوردند میدیدیم. خدایار گاهی یک مقاله به من میداد که تیتر بزنم، یا زیر عکسها را میداد بنویسم. چیزی که برای من یک ویژگی شد در مطبوعات و شاید سبب دوام من در روزنامهها. این بود که خیلی زود سلیقهای پیدا کردم برای صفحهبندی. آنموقع گرافیست نداشتیم. میگفتند سرفراز بهترین صفحهها را میبندد. حدود یک ماه گذشته بود که یک روز خدایار صدا زد، گفت آقا تو بیا بشو معاون سردبیر، فعال شو و در دفتر مجله بنشین. تا آنموقع حقالتحریر میگرفتم. برای اولین بار قرار شد حقوق بدهند. ماهی ۱۵۰۰ تومان و هرچه هم نوشتیم، حقالتحریر بدهند.
اینها به کار دانشکدهی شما لطمه نمیزد؟
من دیگر سال آخر بودم و حسابی آلودهی مطبوعات شده بودم. اینکه دنبال کار دولتی نرفتم، شاید برای همین بود که آنموقع هرجا میرفتم، ۱۵۰۰ تومان به من نمیدادند.
کسانی که آنموقع دانش روزنامهنگاری داشتند و به امثال شما خط میدادند، کیها بودند؟ در دورهی ما فرض کن دکتر صدرالدین الهی این کار را میکرد.
نوشتن یک چیزی بود که خودم کم یا زیاد استعداد آن را داشتم. نثر روزنامهای من هم روان بود. پیچوتاب نمیدادم. خیلی سلیس و راحت مینوشتم. مصاحبه هم که میکردم، همین حالت را داشت. مصاحبههای من یک چیزی هست بین مصاحبه و گزارش و تفسیر و تحلیل. صفحهآرایی را هم پیش خودم یاد گرفته بودم. شاید تعجب بکنی ولی این مستند است. نگاتیو را من آوردم توی صفحهآرایی ایران. البته از مجلات فرنگی که به دستم میرسید، مخصوصاً پاری ماچ، تقلید میکردم. میدیدم مثلاً تیتر را میشود نگاتیو کرد. کار جدیدی بود. یا دو صفحه را با هم بستن که سبب میشد عکسها بزرگتر و بهتر چاپ شود. اگرچه گاهی در صحافی اینها کمی پسوپیش میشد ولی دقت میکردم که دقیق باشد. در ترور حسنعلی منصور، در مرگ تختی، در مجلهی سپید و سیاه، توی همان یک شمارهای که اجازه داشتیم، من از این فُرم حداکثر استفاده را کردم.
بههرحال، در جواب سؤال شما، توی این کار اگر بخواهم مرشدی در نظر بگیرم، هیچکس جز آقای نبوی که مرا به مطبوعات برد، نبود و از همان روز اول هم به من میدان داد.
این را هم باید بگویم که این آقای ایرج نبوی جدا از حقی که بر گردن من دارد، اساساً آژنگ هفتگی یا چنانکه بعد معروف شد، آژنگ جمعه را بهصورت سکوی پرتاب برای خیلی از نویسندگان بعدی مطبوعات درآورد که اسامی آنها فهرست بلندی است.
از شادروان صفیپور هم باید به نیکی یاد کنم که در دوران بحرانی و پرحادثهی نخستوزیری دکتر امینی، به منِ کمسنوسال اعتماد کرد و سردبیری مجلهاش را به من سپرد؛ آنهم بعد از کسی مثل خدایار که از باتجربهترین روزنامهنگاران آن روزگار بود.
امید ایران آنموقع چند تا کارمند تحریری داشت؟ خبرنگار، گزارشگر و... .
عرض شود که پهلوان بود، امیر طاهری بود، افراسیابی بود. بین ناصر خدایار و مجید دوامی که هر دو روزگاری در روشنفکر کار کرده بودند، رقابت بود. تیراژ امید ایران هم بد نبود. امیر طاهری که آن زمان محمد طاهری بود، در روشنفکر کار میکرد. اول شعر میفرستاد برای فریدون مشیری و شعرهایش چاپ میشد ولی دست به ترجمه هم داشت. پدرش کلاس انگلیسی داشت. دوامی بود که امیر طاهری را وادار کرد به نوشتن و ترجمهکردن. در این حالت رقابت، پرویز نقیبی قصهی وسط روشنفکر را مینوشت. آنموقع هم سنت این بود که وسط مجله را به یک قصهی ایرانی اختصاص میدادند. سیروس آموزگار مینوشت، پرویز نقیبی مینوشت، صدرالدین الهی مینوشت، نصرت رحمانی با اسم مستعار مینوشت، صادق جلالی مینوشت. اینها تخصصشان این بود که قصهی وسط مجله را بنویسند. پرویز نقیبی در روشنفکر قصهای نوشته بود که در آن رقابتها، طاهری نمونهی صفحهی آن را آورده بود به امید ایران. خدایار هم عین همان قصه را اسپانیایی کرد و چاپ کرد. مثلاً نام قهرمان پرویز نقیبی عباس بود، او گذاشته بود پدرو. دکتر مطلق بود، نعمت ناظری بود که اول مصحح امید ایران بود و بعد شروع به ترجمه هم کرده بود، سیروس گنجوی بود که او هم ترجمه میکرد، محمد کلانتری بود که در شعر، پیروز تخلص میکرد. عطا بهمنش هم صفحهی ورزشی را داشت. در زمان سردبیری من، لیلا کسری هم بود. لیلا کسری در اطلاعات بانوان بود.
ما کار میکردیم تا رسید به حکومت امینی. با آمدن دکتر امینی، خدایار مدیرکل جوانان نخستوزیری شد و از امید ایران رفت. رفتم پهلویش و گفتم حالا که شما امید ایران را ترک کردهای من چهکار کنم. گفت هیچچی، مجله نباید لنگ بماند، تو بمان. من یکیدو شماره درآوردم. خوب، خدایار آدم قویای بود. همه فکر میکردند بعد از او مجله افت میکند اما نکرد. صفیپور هم آمد از من خواست کار کنم. حقوق مرا هم اضافه کرد. من هم به او قول دادم و ماندم.
چند اتفاق موجب رشد کار من شد. یکی از آنها ترور کندی بود. یک شب، ساعت دو بعد از نیمهشب تلفن زنگ زد. عباس پهلوان بود. گفت من دارم میروم فرودگاه مهرآباد. رادیو ۲۴ساعته شده بود و سر ساعت، خبر میدادند. گفت الان خبر دادند که کندی ترور شده است. من دیگر خوابم نبرد. ساعت شش صبح بلند شدم، رفتم جهانگیر پارساخو را که آرشیو سپید و سیاه دستش بود و خودش هم توی خیابان نادری جایی برای فروش عکس و آرشیو داشت، بیدار کردم. یادم بود که یک عکس کندی توی قاب داشت که خیلی چشمگیر بود. رفتیم دفترش و آن عکس را برداشتیم. بعد رفتم مستشیریِ طراح را هم از خانهاش بیرون کشیدم، بردم گراوورسازیِ برادران جواهری، در خیابان شاهآباد. گفتم میخواهم روی جلد را عوض کنم. روی جلد جدید را با عکس کندی جور کردیم. خیالمان راحت شد. آمدیم مجله. فردا صبح باید مجله روی میز میرفت. رفتیم چاپخانه. یک منصوری بود که متصدی ماشینخانه بود. گفتم منصور، امشب شبِ کار است، یک انعامی هم پیش ما داری. رابطهام با کارگرها خیلی خوب بود. مینشستم با آنها آبگوشت میخوردم. باهاشان قاطی بودم. وقتی میگفتم باید کار کنید، کاری به پول نداشتند. تا گفتم منصور باید کار کنی، گفت روی چشم. فرامرز برزگر، حبیبالله شاملویی و فریدون خادم را انتخاب کردم. کار را سه قسمت کردم. به فریدون گفتم تو خبرهای روز را بنویس، اینکه کندی چهجور ترور شد و... . شاید لازم باشد همین جا بگویم که من در طول کار خودم گزارشنویسی مانند فریدون خادم ندیدهام. به شاملویی هم گفتم تو از گذشته و از «سیمای شجاعان» بنویس. به برزگر هم گفتم تاریخچهی ریاستجمهوری آمریکا را بنویسد.
بهترین تیراژ را آنموقع سپید و سیاه داشت که حدود ۳۰-۳۲هزار بود. روشنفکر را هم دوامی به همین حدود و بالاتر رسانده بود. امید ایران سوم بود، بالای ۲۰هزار تا.
در عرض چند ساعت شد یک عالمه مطلب. همهی مطالب قبلی را ریختم دور و ۲۴ صفحه ویژهی کندی دادیم. ما نخوابیده بودیم. ساعت دو بعد از نیمهشب، یکدفعه رادیو گفت اسوالد ترور شد. پریدم گفتم منصور باید یک رنگ سیاه دیگر هم بزنی. گفت بالای سرم. فردا که مجله درآمد، خبر ترور اسوالد را هم که هنوز روزنامهها نداشتند، روی جلد امید ایران نوشته بودیم. به توزیع هم خبر دادیم که ما مجله را نمیآوریم، خودتان بیایید ببرید. بعد دیگر نفهمیدم چه شد. تقریباً ۴۸ ساعت بود نخوابیده بودم. روی میز چاپخانه ولو شدم و خواب رفتم.
آنموقع تیراژ مجلات چقدر بود و یک چنین اتفاقی چه تأثیری روی تیراژ میگذاشت؟
بهترین تیراژ را آنموقع سپید و سیاه داشت که حدود ۳۰-۳۲هزار بود. روشنفکر را هم دوامی به همین حدود و بالاتر رسانده بود. امید ایران سوم بود، بالای ۲۰هزار تا.
ترور حسنعلی منصور
ما در مجله ماندیم و آقای صفیپور به فکر وکالت افتاد. رفت دنبال وکالت و مجله را ول کرد. مجله افت کرده بود. یک روز مرحوم جهانگیر پارساخو، طراح معروف جدول، گفت آقای دکتر بهزادی پیغام داده که به سرفراز بگو بیاید سپید و سیاه. اگر حرفی هم دارد، ناهاری با هم میخوریم و حرفهایمان را میزنیم. گفتم ناهارخوردن که ضرری ندارد. رفتیم ناهاری خوردیم. گفت من همهی مجلات را ورق میزنم ــ کاری که هر روزنامهنویسی میکند. بهترین صفحهبندی مال امید ایران است. اگر دوست داری، بیا سپید و سیاه. گفتم آقای دکتر بهزادی من جسارت به اعلیحضرت نمیکنم ولی همین الان اگر بگویند نخستوزیر را ترور کردند، میگویی نصف صفحه به این موضوع اختصاص بدهید. اخلاق شما اینطوری است. روی جلدت هم که معلوم است. کادری هست و عکسی را تلپ میاندازی آن تو. با این وضعیت من آنجا چهکار میتوانم بکنم؟ دستم بسته است. گفت حالا بیا یک کاریش میکنیم. گفتم با آقای صفیپور صحبت میکنم، به شما خبر میدهم. منتظر شدم صفیپور از سفر آمد. گفتم یا وضع مجله را درست کن یا خداحافظ. گفت حق داری، من حالا توی خطی افتادهام که نمیتوانم عقبگرد کنم. الان فکر تیراژ و این چیزها نیستم. من خداحافظی کردم و رفتم سپید و سیاه.
سپید و سیاه هم عین اداره بود. هشت صبح میرفتیم، ساعت چهار بعدازظهر هم بسته میشد. یکیدو هفتهای گذشت و من دست به ترکیب مجله نزدم. در این حیثوبیث حسنعلی منصور، نخستوزیر وقت، ترور شد. شب، پای تلویزیون ثابت نشسته بودم، دیدم همین جور عکسهای جورواجور منصور را میآورد و زوم میکند؛ خانوادهاش، خودش، بچگیهایش، بابایش. گزارشگر هم جواد بنایی بود که با من دوست بود. با خودم گفتم خدایا جواد این عکسها را از کجا گیر آورده است؟ تلویزیون هنوز دولتی نبود. صبح زود رفتم در زدم، آمد. گفتم تو این عکسها را از کجا آورده بودی؟ گفت رفتم خانهی منصور برای اینکه یک عکس پیدا کنم. همه توی سر خودشان میزدند. به یک خانمی که سیاه پوشیده بود، گفتم من عکس میخواهم. گفت آقا الان چه موقع عکس است. برو توی این اتاق هرچه میخواهی بردار. من رفتم توی اتاق دیدم چندین آلبوم هست. زدم زیر بغل و آمدم بیرون. هیچکس هم نفهمید. گفتم سهم ما را بده. گفت خودت نگاه کن هرچه میخواهی بردار. آمدیم دفتر و به جهانگیر هم گفتم هرچه عکس از منصور داری بیاور.
عکاسی داشتیم به اسم ملکعراقی که اصلاً اهل عکس خبری نبود اما موقعی که قاتل منصور را از کلانتری ۹ درآورده بودند، این یکجوری نگاه کرده بود و ملکعراقی همان موقع فلاش زده بود. من یک لحظه نگاه کردم، دیدم عجب عکس خبری دستاولی است. افتادیم به کار. روی جلد را عوض کردیم و پرویز مستشیری طرحهای تازهای برای صفحات اصلی زد. همان داستان امید ایران تکرار شد. بهسرعت تیراژ بالا کشید. به چهلوسهچهارهزار رسید. دل تو دلمان نبود که مبادا بعد فروکش کند اما نکرد.
یک مجله وسط مجله درست کردیم که رپورتاژهای هفتهشتصفحهای در آن چاپ میشد. اسمش را گذاشته بودیم مجلهی دوم. مثلاً یک چیزی درست کردم به اسم مجلهی مجلهها. اسماعیل جمشیدی تهیه کرد. تاریخچهی همهی مجلات، عکس نویسندهها، مدیران و همهی آنچه را که مربوط به مطبوعات آن زمان بود، در شانزده صفحه بهصورت فشرده داده بودیم. سوژهی قشنگی بود.
علی خادم، عکاس معروف، یک سری عکس چاپ کرده بود از رجال دورهی رضاشاه که هنوز زنده بودند؛ مثل محمد سجادی، صدیق اعلم، فرخ، محمود جم و... . عکس هریک از رجال را فریدون خادم توی پاکت میگذاشت، میرفت پیش آنها. با نشاندادن عکس به آنها خاطراتشان تداعی میشد. میگفتند مثلاً این مال روزی است که تونل کندوان افتتاح شده و خاطرهی خود را تعریف میکردند. این کار خیلی گرفته بود.
مصادرهی خواندنیها
در سپید و سیاه بودم که یک روز صبح دکتر بهزادی مرا صدا کرد و گفت یک ماه است داستانی بین من و امیرانی میگذرد که به تو نگفتهام. اصرار دارد تو بروی خواندنیها. محمود طلوعی که سردبیرش بود، شده بود مدیرکل وزارت دارایی. من بهش میگویم آقا یک کسی نشسته جایی و دارد کارش را میکند. من بگویم برو جای دیگر؟ رفتیم دیدن امیرانی و بعد از گفتوگوی مفصل و رضایت دکتر بهزادی، قرار شد بروم به خواندنیها... . گفت پس همین الان برو بنشین. گفتم نه، امروز روز آخر سپید و سیاه است و فردا مجله درمیآید. خلاصه از فردای آن روز رفتیم و نشستیم و... .
بدون اینکه با سپید و سیاه مشکلی داشته باشید یا دکتر بهزادی با شما مشکلی داشته باشد؟ بعضی وقتها ممکن است بخواهند از شر آدم خلاص شوند و رویشان نشود.
نه، هیچ. هیچ مشکلی نداشتیم. به همین ترتیبی اتفاق افتاد که برایت تعریف کردم. اما بهگمانم دلیل تمکین دکتر بهزادی این بود که او هم مثل بقیهی مدیران مطبوعات از امیرانی میترسید. از مقالات نیشدار امیرانی همه میترسیدند. دیگر من خواندنیها بودم تا داستان مصادرهی آن پیش آمد.
مصادرهی خواندنیها؟ پیش از انقلاب؟ کی مصادره شد؟
سالش یادم نیست. هویدا با امیرانی مثل کارد و پنیر بود. دولت شروع کرد به اذیتکردن خواندنیها. صفحهی دوم خواندنیها یعنی داخل جلد، خبرها را چاپ میکردیم. ایرج آرینپور انگشت میگذاشت روی اینها. میدانست داخل جلد اگر عوض شود، باید جلد هم دوباره چاپ شود. میگفتیم بابا این را اطلاعات یا کیهان نوشته، از خودمان که در نیاوردیم. به خرجش نمیرفت. متوجه شدیم نظرشان به آزار است. بعدتر گفتند نمونهی صفحات مجله را باید بیاورید. گفتیم چشم. بعد گفتند نمونهی ستونی بیاورید. و بالاخره کار به جایی رسید که گفتند دستنوشته بیاورید. من به امیرانی میگفتم آقا اینها قصد آزار دارند. بردن دستنوشته یعنی چه؟ میگفت هرکاری میگویند بکن. ما هم دستنوشتهها را میگذاشتیم داخل پاکت میفرستادیم.
پیش از آن بارها دیده بودم که عکس فروغ در چنین گزارشهایی چاپ شده بود و عکسالعملی نشان نداده بود. اما این بار فروغی دیگر را میدیدم که نمیخواست عکس و اسمش در کنار عکس و اسم هنرپیشهها و خوانندههای سرشناس باشد.
همین حالت ادامه داشت تا یک روز مرا خواستند وزارتخانه و گفتند آقا (یعنی هویدا) تصمیم گرفته است که امیرانی مسلوبالاختیار شود؛ هم در چاپخانه، هم گراوورسازی، هم مجله. تو هم که آنجا هستی، داری کارت را میکنی. بنابراین، بیا مدیر خواندنیها بشو. معذرت خواستم، گفتم من این کار را نمیکنم. آمدم به امیرانی گفتم کلاهت پس معرکه است. در جریان وقایع بود. تمام جزئیات را میدانست. صبح فردا آقای دکتر محمدعلی زرنگار و لوشانی بهاتفاق خود امیرانی آمدند. امیرانی گفت ازاینبهبعد آقای لوشانی بهجای من میآیند اینجا، شما هم کار خودتان را بکنید. زرنگار هم صورت مرا بوسید و لبخندی زد، یعنی که اگر تو قبول نکردی، فکر کردی کس دیگر هم قبول نمیکند؟ من هم توی دلم گفتم خیلی خوب. همه رفتند و لوشانی رفت نشست اتاق امیرانی و مرا صدا کرد. رفتم. گفت کارها در چه حال است؟ چهکار باید بکنیم؟ قرار است ماشین نو بیاوریم. همین وقتها نمیدانم به چه علت مسعود بهنود هم سروکلهاش پیدا شد. من از آمدن بهنود استفاده کردم و گفتم اجازه بدهید من به کارم مشغول باشم. آمدم نشستم پشت میز، یک نامه پر از ناسزا نوشتم برای لوشانی که آقا، خجالت نمیکشی؟ برای آدم وقاحت دارد. گذاشتم توی پاکت، دادم دست پیشخدمت کُردی که داشتیم. با او هم یواشکی روبوسی کردم و گفتم وقتی من رفتم، این را میدهی دست لوشانی. از بالا هم پل زده بودند به چاپخانه، هنوز هم هست. رفتم با بچههای چاپخانه هم ماچ و بوسه کردم و یکراست رفتم تهران مصور چون مهندس والا توی همین جریانها دنبال من بود. رفتم شدم سردبیر تهران مصور.
من هم یک دوره با مهندس والا کار کردهام. دورهای که تو با او کار میکردی چهجور آدمی بود؟ کیها بودید؟
من خاطرات خوشی از تهران مصور دارم. شادروان سجاد کریمیان بود، احمد بشیری بود، اسماعیل یگانگی بود، اسماعیل رایین بود، هادی خرسندی بود، دکتر عاقلی بود. احمدرضا بهارلو بود که مسئول صفحات ورزشی بود. محیط طباطبایی هم هر روز عصازنان میآمد چون منزلش همان روبهرو، توی خیابان ژاله بود. حسن شهرزاد و ستار لقایی را هم از کادر قدیم نگه داشتم. میخواستم موقعیت تهران مصور را برگردانم سر جایش. چون این مجله خیلی افتوخیز داشت. یک دوره میخواستند ادای فردوسی را دربیاورند. رضا براهنی را آورده بودند، یک دوره لعبت والا سردبیر شده بود که مجله را به سبک زن روز منتشر کند. من تنها چیزی که به فکرم رسید، این بود که تهران مصور را برگردانم به همان کاراکتر خودش که سیاسی بود. این بود که هشت صفحهی سیاسی گذاشتم وسط مجله.
مهندس والا مرد خوبی بود، مهربان و بیآزار. اما تنها چیزی که نبود، مدیر بود. تهران مصور به یک معنا پاتوق شاعران جوان هم بود. از آن جمله حمید مصدق، خسرو گلسرخی، مینا اسدی، شهین حنانه و دیگران بودند. مینا اسدی و خسرو گلسرخی گهگاه مصاحبههایی در زمینهی ادبیات با بعضی چهرهها انجام میدادند. به خاطر میآورم خسرو گلسرخی و عاطفه گرگین تعلق خاطری به هم داشتند و من در همان زمانی که هنوز به تهران مصور نیامده بودم و در خواندنیها بودم، واسطهی ازدواج آنها شدم. ظاهراً در آن زمان خانوادهی گرگین با این ازدواج موافق نبودند اما واسطه شدیم و مشکلات برطرف شد و دلدادگان به هم رسیدند؛ ازدواجی که متأسفانه بعد از تولد فرزند پسرشان پایدار نماند و به جدایی انجامید.
گفتید به تهران مصور رنگ سیاسی دادید. این سیاسیشدن بهمعنای این بود که در سیاستهای جاری روز تأثیر میگذاشت؟
نه. روزگار، روزگار دیگری بود. نهتنها تهران مصور، که هیچ نشریهی دیگری نمیتوانست در روند اوضاع تأثیری بگذارد. مراد من هم از سیاسیکردن مجله رویکرد به انتشار مطالبی بود که در دستهبندی محتویات یک نشریه سیاسی قلمداد میشوند. مثلاً مرحوم اسماعیل رایین سلسلهیادداشتهای تحقیقی حقوقبگیران انگلیس در ایران را مینوشت یا دکتر عاقلی سرگذشت رجال را مینوشت که بعد از انقلاب همان کار را بهطور مشروحتر ادامه داد و تاکنون چندین جلد کتاب منتشر کرده است.
یک وجه دیگر سیاسیشدن تهران مصور هم به مقالات شادروان محیط طباطبایی در تهران مصور برمیگشت که دربارهی اندیشههای دورهی مشروطه مینوشت. غرضْ اینکه سیاسیکردن محتوای تهران مصور در همین حولوحوش بود. بهخصوص که در آن ایام مهندس والا هم، مغضوب شده بود و مانع از وکالت او شده بودند. بهاضافه اینکه زیر فشارهای دیگر هم بود؛ از جمله مطالبهی مالیات سنگین. و همهی اینها سرانجام منجر به تعطیلی تهران مصور شد.
با این توصیفاتی که از سیاسیشدن تهران مصور کردید، تکلیف تیراژ و اقبال عمومی چه میشود؟
سیروس عزیز! با این سؤالهای بهظاهر سادهای که شما میپرسید، آدمی مجبور میشود مسئلهی بحران مطبوعات ایران را که از نیمهی دوم دههی ۱۳۳۰ شروع و در اواخر دهه ۱۳۴۰ به اوج رسید، از بیخوبن، حتی بهاختصار هم شده، مورد بررسی قرار دهد.
فکرش را بکنید که در اوج فعالیتهای حزب توده، تهران مصور، به مدیریت احمد دهقان، یک مجلهی راست به شمار میرفت اما نه آن راستی که بعدها در ایران مفهوم نادرستی به آن نسبت دادند و جا انداختند؛ تا آنجا که راستبودن یعنی فاسدبودن، یعنی مخالف آزادی بودن و بالاخره یعنی خیانتکار و مرتجع بودن. خودتان میدانید که در غرب راستبودن هرگز چنین مفاهیمی ندارد. مثلاً دوگل راست بود. اما در تاریخ فرانسه وطنپرستتر از ژنرال دوگل چهکسی میشناسید؟ در همین فرانسه ریمون کارتیه یک روزنامهنگار و نویسندهی دستراستی بود اما هرگز متهم به نادرستی و فساد و خیانت نشد و نمیشود. در دورهای از همین تهران مصورِ راست، معدل شیرازی سرمقالههای آن را مینوشت. معدل، نمایندهی شیراز در مجلس هم بود و من سرگذشت و زندگیاش را میشناسم و میتوانم شهادت بدهم که نهتنها خیانتی از او سر نزده است بلکه مکتبی داشت که مستقیم و غیرمستقیم اهل استعداد را به جلو میراند؛ نمونهاش سعیدی سیرجانی است که در اوان دانشجویی در جلسات ادبی و فرهنگی خانهی معدل حضور همیشگی داشت و با کمکهای معنوی معدل بود که آن دانشجوی غریبِ ازشهرستانآمده، سری توی سرها درآورد و شد سعیدی سیرجانی. باری، همین مجلهی دستراستیِ تهران مصور مدیرش را ترور کردند اما چنان ریشهای داشت که دشمنِ مقابلش، یعنی حزب توده، نتوانست از میدان بیرونش کند. تهران مصور سالها به سردبیری محمود رجا و با پاورقیهای حسینقلی مستعان چشموچراغ مطبوعات بود. اما وقتی محمود رجا در دورهی دکتر امینی معاون نخستوزیر شد [و این زمانی بود که داشتند فتیلهی مطبوعات را پایین میکشیدند و دست پایشان را در زنجیر میکردند] و بعد از آنهم حسینقلی مستعان بهعلت اختلافات آنجا را ترک گفت و بساطش را در سپید و سیاه و امید ایران و روشنفکر پهن کرد، نه مستعان دیگر آن مستعان تهران مصور شد و نه تهران مصور بدون پاورقیهای مستعان تهران مصور بود. آن سالها تلویزیونی نبود و طبعاً سریالهایی نظیر «مرادبرقی» و «دایی جان ناپلئون» هم نبود و آنچه بود، «آقا بالا خان» حسینقلی مستعان بود در تهران مصور که در روز انتشارش، دههاهزار نفر منتظرش بودند که قهرمانان «آقا بالا خان» سرنوشتشان چه میشود. مهمتر از اینها، فضای آزاد برای نوشتن بود. خوب! این بساط در نیمهی دوم دههی ۱۳۳۰ به هم خورد. در چنان شرایطی بود که علائم بحران، نمودش در تیراژ نمایان میشد. حالا با این توضیح میتوانم جواب آن قسمت از سؤالهای شما را بدهم که تکلیف تیراژ مجله چه میشود. راستش ما هم کمکم بعضی فوتوفنهای کار را یاد گرفته بودیم. بازگشت به رنگ سیاسیِ مجله برایمان حیثیت میآورد اما تیراژ نمیآورد. برای همین گاهی سهچهار صفحهی مجله را به مطالب عامهپسند اختصاص میدادیم که از تیراژ هم بیبهره نباشیم.
خب با بستهشدن تهران مصور به خواندنیها برگشتید؟
دوسه سالی آنجا بودم که قضیهی خواندنیها حل شد. یک شب، نیمهشب، امیرانی زنگ زد و گفت: کودتا شد. گفتم کودتا؟ کی کودتا کرده؟ گفت نه، در خواندنیها کودتا شد. لوشانی معزول شد و صبح اول وقت منتظرتم. البته بازگشت من به خواندنیها درست زمانی بود که اعلام کرده بودند تهران مصور و بسیاری دیگر از مطبوعات، از جمله مجلهی فردوسی، باید تعطیل شوند. بعدها هم کارکنان مطبوعات تعطیلشده را بازخرید کردند.
چطور شد که بعد از خواندنیها آمدی بیرون؟ چون اواخر یادم است در روزنامهی رستاخیز و نیز بهعنوان سردبیر رستاخیز جوانان مشغول کار بودی.
یک روز امیرانی تلفنی گفت که خوانندهها نامه نوشتهاند و از اینکه داستان «خواجهی تاجدار» پیش نمیرود، شکایت کردهاند. ذبیحالله منصوری «خواجهی تاجدار» را در خواندنیها مینوشت و دو ماهی بود که آقامحمدخان روی پلهی دوم کاخ ایستاده بود و بالا نمیرفت! خوانندهها حوصلهشان سر رفته بود. امیرانی هم نامردی نکرده بود. در جواب خواننده یک فحش مفصلی به منصوری داده بود. تلفن کردم به امیرانی که آقا این مسئلهی داخلی ماست؛ من میروم با منصوری صحبت میکنم، حلش میکنم. شما هم اگر میخواهید جواب خواننده را بدهید، یک چیز ملایمی بنویسید که پیرمرد ناراحت نشود. نوشته را پس فرستادم. وقتی برگشت، دیدم سهچهار پاراگراف را خط زده اما سهچهار پاراگراف دیگر اضافه کرده و باز برداشته فحش داده به منصوری، با قیدِ «حتماً چاپ شود». نامهی خیلی مؤدبانهای به او نوشتم که استاد بزرگوار، خیلی از شما ممنونم. شما آینهای جلوی من گذاشتید که چهرهی سی سال بعدِ خودم را در آن دیدم. لابد سی سال بعد که من هم مثل ذبیحالله منصوری سالخورده شوم، به من ناسزا مینویسید. من که بزرگتر از منصوری نیستم. نامه را نوشتم اما نفرستادم.
روزنامهی مردم و رستاخیز
صبر کردم تا کار مجله تمام شود. صبح روزی که مجله درمیآمد، باید پنج نسخه میفرستادیم برای امیرانی. مجلهها را گذاشتم توی پاکت و نامه را هم دادم دست پیک، گفتم این را بده به امیرانی. سوار شدم رفتم.
چهارپنج روز گذشت. هرچه امیرانی زنگ میزد، میگفتند نیست. تا یک شب، آخر شب، فرید، پسر امیرانی، آمد دم در. گفت بابا گفته هرکاری میخواهی بکن اما به من سر بزن. رفتم. گفت میدانم برنمیگردی. صدایت کردهام که بگویم سپهبد خادمی در هواپیمایی ملی به یک روزنامهنویس احتیاج دارد. با من دراینباره صحبت کرده. برو آنجا. یک روز پشت یک چراغ قرمز برخوردم به جواد بنایی. گفت دکتر عزیزی، معاون خادمی، دربهدر بهدنبال تو میگردد. برو او را ببین. رفتم پیش عزیزی. دعوتم کرد بروم هواپیمایی ملی. رفتم آنجا. شدم سخنگو و مدیر انتشارات «هما». مجلهی لوکس هما که در هواپیما میگذاشتند، یادگار همین ایام است و این برای اولین و آخرین بار بود که بهمدت کمتر از دو سال، کار دولتی کردم. دیگر آنجا بودم تا روزنامهی مردم درآمد.
همان روزنامهای که غلامحسین صالحیار برای حزب مردم در آورد؟
بله، با صالحیار. بعدازظهرها که دیگر در هواپیمایی کار نداشتم، میرفتم روزنامهی مردم. شدم دبیر سرویس سیاسی. آنجا بودم تا احزاب منحل شد و گفتند کادر روزنامهی ایران نوین و روزنامهی مردم بیایند رستاخیز. ظاهراً سه تا اسم داده بودند: امیر طاهری، دکتر مهدی سمسار و من. داریوش همایون از من طرفداری میکرد اما هویدا درصدد تحبیب دکتر سمسار بود که او را از کیهان برداشته بود. این بود که دکتر سمسار مدیر انتشارات رستاخیز و سردبیر روزنامه شد ولی کارهای فنی را منصور رهبانی میکرد. دکتر سمسار سردبیر بود اما همهی کارهای تحریریه را من با نظر سمسار میکردم؛ بهجز صفحات ورزشی و همچنین صفحهی خبرهای خارجی که هوشنگ حسامی ادارهاش میکرد.
رابطهی مطبوعاتی شما با حزب مردم در همین روزنامهی مردم خلاصه میشود یا کارهای دیگر مطبوعاتی هم در حزب داشتید؟
اینکه هنوز اسم ملکمطیعی یا فردین یا نظایر آنها مطرح است، باید به حساب تلویزیونهای ماهوارهای گذاشت و گمان نمیکنم برای نسل تازه شناختی مثلاً از استاد خالقی یا محجوبی یا بدیعزاده و نظایر آنها وجود داشته باشد.
قبلاً هم یک دوره با روزنامهی حزب مردم کار کرده بودم. در دورهی دومی که من برگشته بودم به خواندنیها، دکتر علینقی کنی شده بود دبیرکل حزب مردم. کنی مرا خواست. گفت باید یک روزنامهی واقعاً اقلیت و کاملاً منتقد اوضاع دربیاورید. من هم رفتم روزنامهی راه مردم را که تا آنوقت جدی نبود و هفتگی بود، بهصورت روزانه منتشر کردیم. روزنامهی تندوتیزی هم شد و سرآغاز تیرگی روابط من با مرحوم هویدا. روزگار گذشت تا انتخابات انجمن شهر و شهرستان پیش آمد. قبلاً مینشستند ۵هزار عضو انجمنها را بین دو حزب سهمیهبندی میکردند. آمده بودند پیش آقای کنی که چقدر برای شما سهمیه بگذاریم؟ دکتر کنی گفته بود ما سهمیه نمیخواهیم، انتخابات را آزاد بگذارید، ما اگر صد تا نماینده هم پیدا کردیم، خب، صد تا نماینده داریم. خلاصه بگویم، سهمیهی حزب مردم را تا حدود هزار و پانصد بالا بردند و کنی قبول نکرد. سر حرف خودش ایستاد. این داستان چانهزنیها یک ماهی ادامه داشت. یک روز، ساعت یازده صبح، از دفتر کنی به من زنگ زدند. رفتم آنجا. تا مرا دید لبخندی زد و گفت میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم. من ساعت نیم بعدازظهر شرفیابی دارم و موضوع هم همین قضیهی انجمن شهر و شهرستان است. من از حرفم برنمیگردم. بنابراین، امروز روز سرنوشت است. سهچهار تا پوشه هم به من داد که همه بریدههای روزنامهی راه مردم بود که پرونده کرده بودند. گفت با وجود این، من کوتاه نمیآیم. اگر شاه اصرار کرد، میگویم مرخص بفرمایید. ساعت چهار بعدازظهر هم از شورای اجرایی حزب برای جلسه دعوت کردهام. شما ساعت چهار بیا اینجا. اگر من تنها بودم، بدان که حرفم پیش رفته است؛ اگر پروفسور عدل با من بود، بدان که من رفتنی شدهام. پروفسور عدل ذخیرهی دبیرکلی همیشگی حزب مردم بود.
من ساعت چهار رفتم دفتر حزب. از پیشخدمت دم در پرسیدم که پروفسور عدل بالاست؟ گفت بله. فهمیدم کار تمام شده است. این پایان کار روزنامهی راه مردم بود و کار من هم با آن روزنامه پایان یافت؛ چند ماه قبل از ۲۲ بهمن.
بعد از انقلاب هم کار مطبوعاتی کردید؟
رستاخیز تعطیل شد. تا آنوقت صبحها جوانان رستاخیز را درمیآوردم، بعدازظهر میرفتم روزنامه.
در مجلهی جوانان شما سردبیر بودید؟
من مدیر و سردبیرش بودم. اما بخش زیادی از کارهای سردبیری روی دوش ستار لقایی بود.
هفتهنامهی ایران خبر
بعدها در سالهای ۱۳۷۰ یک دوره ایران خبر را در واشنگتن منتشر کردم؛ ۱۰۵ شماره. بعد رفتیم به داراب. شدم باغدار و برگشتیم به شعر.
یادم میآید که آنوقتها در بین روزنامهنگاران شما را بهعنوان حسین سردبیر میشناختند. چهمدت سردبیر بودید و غیر از نشریات یادشده آیا در مجلهی دیگری هم سردبیری کردهاید؟
از زمان سردبیری دنیای جدید و بعد امید ایران و سپید و سیاه و خواندنیها و تهران مصور و خوشه و بالاخره مجلهی جوانان، تا سال ۱۳۵۸ بیشتر از بیست سال بهطور مداوم کار سردبیری کردهام. با این توضیح که در سپید و سیاه دو دوره، در تهران مصور دو دوره، و در خواندنیها دو دوره این وظیفه را به عهده داشتم. در یک زمانِ یکساله، یعنی دورهی اول کار در تهران مصور، تواماً سردبیری مجلهی خوشه را هم عهدهدار شدم.
اجازه بدهید داستان مجلهی خوشه و دکتر امیرهوشنگ عسکری، مدیر آن، را برایتان تعریف کنم. ایشان زمانی در مجلهی فرودوسی بود و تا آنجا که به خاطر دارم، میتوان گفت که درخشانترین دورهی فردوسی بهعنوان یک مجلهی روشنفکری، همین دورهی امیرهوشنگ عسکری بود. اما دههای بود که گرفتن امتیاز مجله، هم سهل بود، هم ممتنع. هر سردبیری که کارش میگرفت و مجلهاش تیراژی پیدا میکرد، به فکر گرفتن امتیاز و انتشار یک مجله متعلق به خود میافتاد. دکتر عسکری هم چنین کرد و امتیاز مجلهی خوشه را گرفت. میتوانم شهادت بدهم که به همان اندازه که بعد از رفتن دکتر عسکری از فردوسی این مجله افت کرد، خوشه در اولین شمارههایش کاملاً درخشید. عسکری احتمالاً برای اولین بار در ایران مجلهاش را به قطع معروف تایم و نیوزویک درآورد (قطع خواندنیها کوچکتر بود) و از نظر محتوا هم حرف نداشت. اما سردبیران همینکه به فکر گرفتن امتیاز و مدیریت میافتادند، اهمالکاریهای زندگی شخصیشان و احساسِ در شمارِ رجال قرارگرفتن، کار دستشان میداد و یکی از همین کارها تنگناهای مالی بود.
در چنین شرایطی که دکتر عسکری هم مثل همگنان خود دچار آن شده بود، به من زنگ زد. به دیدار او در دفتر مجلهی خوشه رفتم. آخرین شمارهی خوشه را به من داد و گفت بیرودربایستی بگو به عقیدهی تو این مجله است؟ مجله را ورق زدم و بالا و پایینش کردم. گفتم در شأن دکتر عسکری نیست. سری تکان داد و گفت خودم هم همین را میگویم و برای همین خواستم از تو خواهش کنم با همهی گرفتاریها بیایی و سر و صورتی به خوشه بدهی تا بعد برای آن فکری بکنم. و اضافه کرد پولی هم در بساط نیست. طوری صحبت کرد که نتوانستم جواب منفی بدهم. روزگار جوانی بود و انرژی زیاد. گفتم چه عیب دارد این انرژی به یک همکار تقدیم شود؟ آن شب از عسکری جدا شدم، با این قرار که فردا غروب از تهران مصور بیایم خوشه و کار را شروع کنم. فردا غروب رفتم. خوشه کادری نداشت. به فکرم رسید که قطع مجله را به همان صورت اول انتشارش (قطع تایم) درآورم و جدا از مطالب حاشیهنویسی خبرها که دکتر عسکری استاد آن بود، شانزده صفحهی آن را تحتعنوان «هوای تازه» در اختیار شاعران و نویسندگان موج سوم، یعنی پیروان مانیفست شعر حجم، قرار دهم. آنموقع رؤیایی، نوریعلا و سیروس آتابای و حتی گهگاه سپانلو نمایندگان موج سوم و شعر حجم بودند و برای این کار از نوریعلا خواهش کردم که مسئولیت تهیهی مطالب این شانزده صفحه را به عهده بگیرد. گفتم پولی هم در کار نیست. فقط این پایگاهی است که در اختیار تو و دوستانت قرار میگیرد. برای تهیهی مطالب دیگر هم از دوستم جمشید ارجمند و شادروانان اسلام کاظمیه و نادر نادرپور و جهانگیر بلوچ خواهش کردم کمک کنند و مطلب بنویسند تا کار مجله روبهراه شود. و شد. یک سال به همین ترتیب عمل شد و پس از آن شاملو به خوشه آمد و آن تیتر هوای تازه را از دوران سردبیری من در مجله نگه داشت و حتی کتاب شعر خوشه هم که شاملو منتشر کرد، زیر همین عنوان منتشر شد.
اشاره کردید که قبل از شهرت فروغ فرخزاد با او و خانوادهاش آشنا بودید؟ از کجا او را میشناختید؟
در دورهی دانشجویی در دانشکدهی ادبیات، طبق معمول، دانشجویان ما هم برای خود گروهی داشتیم. یکی از دانشجویان این دوره خانم گلریز اعتماد مقدم بود. با گلریز و دوستپسرش، امیر جلالی، که بعد با هم ازدواج کردند و تعدادی دیگر، شبهای جمعه یا عصرهای جمعه خانهی گلریز جمع میشدیم. خانهی خانم گلریز در کوچهی طولانی اما بنبست روبهروی گمرگ امیریه و چسبیده به خانهی فرخزاد بود. هروقت میخوانم که فروغ در شعرش گفته است «کوچهای هست که در آن پسرانی که به من عاشق بودند / با همان موهای وِزوِزی و گردنهای دراز...» یاد همین کوچه میافتم.
بعد از یکیدو هفته که از گردهمایی هفتگی و جوانانهی ما گذشت، فریدون فرخزاد و خواهر کوچکش، گلوریا، که بهعلت همسایگی با خانوادهی اعتماد مقدم رفتوآمد داشتند، به ما ملحق شدند. گلریز گرامافون داشت با صفحات فرنگی روز. برادرش هم ویلن میزد و یکی دیگر از بچهها تنبک. یادش بهخیر. ایام خوشی بود و در همین ایام خوش، من با فریدون و خواهر کوچکش، گلوریا، آشنا و دوست شدم. در آن ایام فروغ با شوهر هنرمندش، شادروان پرویز شاپور، در خوزستان زندگی میکرد. در طول سال تحصیلی این پارتیها ادامه داشت تا اینکه تابستان رسید و دانشکده تعطیل شد. اما روابط گروه برقرار بود. پدر خانم گلریز اعتماد مقدم در سوهانک باغ زیبایی داشت که ساختمانی قدیمی اما تروتمیز وسط آن بود. گلریز از بچههای گروه از جمله فریدون و خواهرش، گلوریا، دعوت کرد که برای هفتهای به ییلاق و باغ سوهانک برویم. و رفتیم. برنامهی روزها راهپیمایی در کوهپایههای البرز بود و شبها هم بزن و بکوب. بعدازظهر چهارشنبهای بود که فروغ به این جمع ملحق شد. ظاهراً فروغ برای دیدار خانواده به تهران آمده بود و وقتی شنیده بود برادر و خواهرش بههمراه گلریز به باغ سوهانک رفتهاند، او هم خود را رسانده بود. این اولین باری بود که من فروغ فرخزاد را دیدم. هنوز شعری از فروغ در مطبوعات چاپ نشده بود که آشنایی و دوستی ما شروع شد. چند سال بعد فروغ با چاپ شعر معروف «گناه» در مجلهی روشنفکر جنجالی به پا کرد. پسازآن، سروکار فروغ به جدایی کشید و مقیم تهران شد. فروغ کمکم با شاعران جوان و میانسال آن روزگار ارتباط پیدا کرد. من هم گهگاه فروغ را میدیدم، با همان روابط گرم همیشگی. شعرهای فروغ هم تا «تولدی دیگر» فاصله داشت و روحیه و شخصیتش. اما یک روز اتفاقی افتاد که فهمیدم فروغ چقدر از فضای مطبوعات مرسوم و محتوای آنها فاصله گرفته است.
چه اتفاقی افتاد؟
ایام ژانویه بود، و امید ایران در شمارهی سال جدید میلادی گزارش سردستی و جعلی و بیمحتوایی از یکی از همکاران منتشر کرده بود و عکس سه نفر از هنرپیشهها و معاریف مرد و عکس سه خانم شاعر و هنرپیشهی ایرانی را هم چاپ کرده بود و نوشته بود که در سال میلادی گذشته علاقهی این خانمها و آقایان به کدامیک از هنرپیشههای خارجی بیشتر بوده است؟ یکی از این جمع فروغ بود که از قول او نوشته بودند که مثلاً به گریگوری پک علاقهی بیشتری داشته است.
یک روز سرد زمستانی که کسی در مجله نبود و من هم داشتم کنار بخاری خودم را گرم میکردم، ساعت دو بعدازظهر ناگهان در باز شد و فروغ وارد شد. از نگاهش گلایه و شماتت میبارید. بیمقدمه گفت: از تو توقع نداشتم! پرسیدم از چه میگوید. گفت همین که این حرفهای آشغال را از قول من نوشتهای! نخواستم عذر و بهانه بیاورم و سرراست عذرخواهی کردم. عذرخواهی من فروغ را آرامتر کرد و نشست و ربعساعتی آنجا بود و از اینجا و آنجا گفتیم. وقتی که رفت، دانستم که فروغ، فروغ همیشگی نیست. پخته شده و نگاهش به جهان دیگر شده است. پیش از آن بارها دیده بودم که عکس فروغ در چنین گزارشهایی چاپ شده بود و عکسالعملی نشان نداده بود. اما این بار فروغی دیگر را میدیدم که نمیخواست عکس و اسمش در کنار عکس و اسم هنرپیشهها و خوانندههای سرشناس باشد.
از داستان زندگی فروغ چیزهای دیگری هم به خاطر دارید؟
داستان زندگی فروغ تا سالی که تصادف کرد و مرگ ناگهانیاش همه را حیرتزده کرد، زیاد نوشته شده اما ماجرای بهخاکسپردنش در قبرستان ظهیرالدوله، بهگمانم هنوز گفته و نوشته نشده است. من ماجرا را عیناً از قول دکتر محمد باهری برایتان نقل میکنم.
او میگفت: صبح زودی بود که منشی گفت آقای ابراهیم گلستان پشت خط هستند. گوشی را برداشتم. بعد از حالواحوال، گلستان گفت از شما خواهشی دارم که باید حتماً انجام بدهید. گفت: میخواهم اجازه بگیرید که فروغ در گورستان ظهیرالدوله دفن شود.
باهری میگفت راستش من زیاد با شعر نو و شعرای نو آشنایی نداشتم. با خودم گفتم این فروغ فرخزاد باید چگونه آدمی باشد که گلستان از من خواسته است در قبرستان ظهیرالدوله در کنار بزرگان ادب و موسیقی ایران به خاک سپرده شود. منتها این امر برای من مهم نبود. مهم این بود که گلستان از من چیزی خواسته بود و باید انجام میدادم. اما مشکلی در میان بود و آن این بود که اجازهی این کار بهدست عبدالله انتظام بود و انتظام دورانی را میگذراند که مغضوب بود و سهچهار سال میگذشت که با او تماسی نداشتم. دوسه ساعتی با خودم کلنجار رفتم و سرانجام به منشیام گفتم هرطور شده آقای انتظام را پیدا کند. نیمساعتی گذشت که منشی خبر داد آقای انتظام پشت خط هستند. شرمسار از اینکه چطور باب صحبت را باز کنم، گوشی را برداشتم و به او سلام گفتم و گفتم عذرخواهم که مدتهاست از شما بیخبرم. در آن ایام بهخاکسپردن اشخاص در قبرستان ظهیرالدوله ممنوع شده بود و فقط دستور انتظام میتوانست گره ممنوعیت را باز کند و حالا من داشتم با انتظام که بیشتر از سه سال بود ندیده بودمش، صحبت میکردم. سرانجام به خود فائق آمدم و گفتم آقای انتظام دوستی از من خواهشی کرده و آن، اجازهی بهخاکسپردهشدن فروغ فرخزاد در قبرستان ظهیرالدوله است. راستش من زیاد فروغ را نمیشناسم چون با شعر نو چندان سروکاری ندارم اما کسی که از من این را خواسته، برای من خیلی عزیز است. اینها را گفتم و منتظر جواب ماندم. انتظام با آن صدای مهربانش گفت: مگر میشود خواستهی دکتر باهری، نه بهعنوان وزیر پیشین و نه بهعنوان معاون کل وزارت دربار، بلکه به عنوان استاد مسلط حقوق جزای دانشکدهی حقوق را نادیده گرفت؟ هماکنون دستور کار را خواهم داد.
باهری میگفت نفسی بهراحتی کشیدم و از لطفی که عبدالله انتظام کرده بود، سپاسگزاری کردم و گفتم در اولین فرصت برای کسب فیض به دیدارتان خواهم آمد و همین کار را هم کردم.
برای اینکه به رابطهی دکتر باهری و ابراهیم گلستان پی ببرید، بد نیست اشاره کنم که گلستان یکی از کتابهایش را که بهگمانم گفتهها بود، به دکتر باهری تقدیم کرده بود.
پایان کلام
آقای علینژاد، اجازه میخواهم در پایان این گفتوگو بدون اینکه شما سؤالی را مطرح کرده باشید، نکتهای را عرض کنم و آن اینکه آنچه امروز خود شاهد آن هستم، مسئلهی گسست شدید بین نسلها در جامعهی ایران است؛ بهگونهای که در کمتر جایی از جهان میتوان بدین صورت شاهد گسست بین دو نسل بود که در فاصلهای نسبتاً نزدیک با هم زندگی کردهاند. در آمریکا یک روز از یکی از عکاسان معروف ایران که چند جایزهی جهانی را برده است، پرسیدم آیا فریدون توللی را میشناسد؟ با کمال تعجب دیدم که این عکاس بسیار معروف و هنرمند حتی اسم فریدون توللی را هم به خاطر نمیآورد. از همین قبیل چند اسم دیگر را هم مطرح کردم که اطلاعی از هیچیک نداشت. غیر از عدهای از شاعران مانند نیما، شاملو، اخوان، سیمین بهبهانی، سهراب، فریدون مشیری و معدودی دیگر، بقیه برای نسل حاضر ناشناس هستند. درحالیکه ما در دههی ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ شاعران نامآور دیگری هم داشتیم که سهم بسزایی در اشاعهی مکتب نیما و اساساً ادبیات نوین ادا کردند و تازه این مربوط به شاعران است. در زمینههای موسیقی و قصه هم بیاطلاعی نسل حاضر از مفاخرمان شگفتانگیز و یا هنرهای دیگر مثل تئاتر و سینما حیرتآور است. اینکه هنوز اسم ملکمطیعی یا فردین یا نظایر آنها مطرح است، باید به حساب تلویزیونهای ماهوارهای گذاشت و گمان نمیکنم برای نسل تازه شناختی مثلاً از استاد خالقی یا محجوبی یا بدیعزاده و نظایر آنها وجود داشته باشد. گمان نمیکنم یک از صد مثلاً اسم رسول پرویزی، نویسندهی شلوارهای وصلهدار و لولی سرمست را در خاطر داشته باشد و اینکه داستان کوتاه «زار محمد» او پایه و اساس رمان تنگسیر است و اصلاً اگر فیلم «تنگسیر» را از ماهواره پخش نمیکردند، کسی حتی اسم تنگسیر و نویسندهاش، صادق چوبک، را به خاطر نمیآورد. باور کنید اگر بزرگی و عظمت صادق هدایت نبود، او هم امروز در زمرهی فراموششدگان بود.
درمورد مطبوعات قبل از انقلاب هم همین حکم صادق است. اطلاعات هنوز هست و کیهان. اما چهکسی میداند که عباس مسعودی مؤسس، اطلاعات، در پایهگذاری مطبوعات حرفهای در ایران چه نقشی داشت و یا دکتر مصباحزاده به چه ترتیب کیهان را بنیاد نهاد و آن مؤسسهی بزرگ را با نشریات گوناگون برپا داشت؟ چهکسی میداند که سهم و نقش ماهنامهی سخن در اشاعهی ادبیات نوین چه بوده و یا مجلهی یغما چه سهمی در پژوهشگری در ادبیات و فرهنگ ایرانی به عهده داشت و تا کجا موفق شد؟ هکذا، خیلی از امور و نهادها و آدمها و شخصیتهای پیش از انقلاب، چه سیاسی، چه فرهنگی و چه هنری. واقعیت این است که همه را به یک چوب راندند و گرد فراموشی بر چهرهی آدمهایی نشست که فرهنگ و ادب و حتی مؤسسات علمی موجود در ایران امروز، مدیون آنهاست.
نسل امروز از نسل دیروز و احوالات زندگیاش بیخبر است و این گسست نسلی، بسیاری از جوانان نسل امروز را به آدمهایی بیهویت تبدیل میکند یا کرده است. و این خطری است که از دایرهی بستهی برقراری ارتباط و ممنوعیت از طرح نام بسیاری از اسامی و اشخاص و نیز از تحریف در واقعیتها برمیآید و در یک کلام، امر خطرناکی هم هست و یک روز دودش به چشم همگان خواهد رفت؛ آن هم زمانی که تنها، کار حضرت فیل است که این شکاف وحشتناک بین دو نسل را پر و برقرار کند. بهگمانم آن روز هم خیلی دیر خواهد بود.