تاریخ انتشار: 
1403/09/27

چگونه پرچین‌های میان انسان و حیوان در آثار الیاس کانِتی فرو می‌ریزند؟

فرشته قادری

commons.wikimedia

پس از یک عمر که عاقبت سگ کوچکی را برای اولین بار نوازش کردم تازه دریافتم که این همه سال چه عالمی را از دست داده‌ام. پیش از آن، از سگ‌ها می‌ترسیدم؛ حتی آنهایی که دست‌آموز و خانگی بودند. از اینکه حیوانی به من نزدیک شود هراس داشتم تا چه رسد به آنکه بخواهم دست نوازشی بر سر و گوشش بکشم. راست است که «هیچ چیزی برای آدمی نگران‌کننده‌تر از تماس با امر ناشناخته نیست.» یکی دو سال بعد، در جایی از نویسنده‌ای خواندم که می‌گوید «تو هیچ دوستی در میان حیوانات نداری، آخر این هم شد زندگی؟» او گفته بود که «دنیای بدون حیوانات، دنیایی تهی از انسانیت است.» نویسنده‌ی این عبارات، الیاس کانِتی بود. در صدد برآمدم کتاب‌های بیشتری از او بخوانم. روزی که به کتاب‌فروشی رفتم، فروشنده‌ی ناآشنا با کانتی، از من خواست که ملیت نویسنده را بگویم تا قفسه‌ی مربوطه را نشانم دهد. لحظه‌ای گیج شدم. به‌راستی کانِتی اهل کجا بود؟ تبار کانِتی به یهودیانی می‌رسید که در قرن پانزدهم از اسپانیا اخراج شده بودند. پدربزرگ و پدرش در ادرنه‌ی ترکیه (عثمانی) زیسته بودند. خودش در بلغارستان به دنیا آمد. در اتریش و سوئیس درس خواند؛ به آلمانی می‌نوشت و در انگلستان اقامت گزید. معمولاً رسم بر این است که وطن نویسندگانِ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل بر روی صندلی آنان در تالار برندگان نوبل حک می‌شود، به عنوان مثال: «ارنست همینگوی، آمریکا»؛ «گونتر گراس، آلمان». اما بر روی صندلی کانتی، به هنگام دریافت نوبل، تنها نام شهر زادگاهش «روسه» (Rousse) حک شده بود.

کانتی یک شهر-زادگاه داشت، اما میهن در مفهوم یک دولت-ملت نداشت: او به همه تعلق داشت و در همان حال، منحصر به هیچ ملتی نبود. خود او در یادداشت‌هایش نوشت: «به هیچ‌کس تعلق نداشتن، در هر جا رشدکردن؛ بهترین‌ها را دوست‌داشتن و بدترین‌ها را تسلی‌دادن.» و در همانجا نوشت: «باید که تمام مرزها از بین بروند.» بعدها معلوم شد که منظور او از «تمام مرزها»، تنها مرزهای جغرافیایی و بین‌انسانی نبوده است. کانتی رفته‌رفته خواستار از میان‌رفتن و زدودن مرزهای وجودی و هستی‌شناختی بود. خصوصاً مرز میان انسان و حیوان. آثار کانتی سرشار است از تصاویر و اظهار نظرهای چالش‌برانگیز درباره‌ی حیوانات. اندیشه‌ها و کلماتی که خواهان تجدیدنظر بنیادین در نحوه‌ی نگریستن انسان‌ به خود و گونه‌های دیگر است. او به‌خصوص در گزین‌گویه‌هایش، پرچین‌های میان انسان و حیوان را کاملاً از میان بر می‌دارد، یا جای آن دو را وارونه می‌سازد. فی‌المثل در یکی از یادداشت‌های کوتاهش می‌نویسد: «سگ، پوزه‌بند صاحبش را برداشت اما افسارش را باقی گذاشت.» حتی در زندگینامه‌ی سه‌گانه‌ی او نیز موضوع تبدیل انسان به حیوان و عکس آن، به‌خوبی قابل ردیابی است.

گرگ‌ها اولین حیوانات وحشی بودند که به تخیلات کودکانه‌ی کانتی راه یافتند. به‌ویژه زمانی که او خردسال بود و در زادگاهش روسچوک، داستان‌هایی از زبان دختران جوان روستایی بلغاری که خدمتکاران خانواده‌اش بودند، می‌شنید. آن‌ها داستان‌هایی از موجودات گرگ‌نما برای او تعریف می‌کردند، یعنی موجوداتی که مرزهای بین انسان و حیوان در آن‌ها مشخص نیست.

خاطره‌ی دیگر کانتی مربوط به جشن پوریم بود که در آن بزرگسالان یهودی به بیرون از خانه می‌رفتند و با ماسک‌هایی به صورت به خانه بازمی‌گشتند. یک شب، کانتیِ خردسال در تخت‌خواب آرمیده بود که یک گرگ تنومند بالای سرش آمد و زبان سرخ بلندش را از دهان بیرون آورد. کانتی وحشت‌زده جیغ و فریاد می‌کشید. حتی وقتی پدرش ماسک خود را برداشته بود و به ماسکِ در دستش و به خودش اشاره می‌کرد، کانتی همچنان وحشت‌زده از پدرش می‌خواست که گرگ را فراری دهد. کانتی این خاطره را در زبان نجات‌یافته، نخستین بخش از زندگینامه‌ی سه‌گانه‌اش، تعریف می‌کند و در پایان می‌نویسد: «این‌طوری بود که چهره‌ی گرگ‌آدم برایم حقیقت یافت.»

از طریق این ماجرا، کانتی برای نخستین بار، مرزهای لرزان بین انسان و حیوان را از منظر مفاهیم ماسک و مسخ (metamorphosis) تجربه کرد. داگمار سی. جی. لارنز، استاد پیشین دانشگاه ایلینوی، مقایسه‌ای جالب از دو خاطره‌ از کودکی کانتی ارائه می‌دهد که ما را به مفهوم «مسخ» در نظر کانتی نزدیک‌تر می‌کند. لارنز می‌نویسد: در خاطره‌ی کانتی از پدرش و ماسک گرگ، او یکباره با محصول نهاییِ مسخ روبه‌رو شد و به همین دلیل وحشت زیادی را تجربه کرد. در عوض، در ماجرایی دیگر، زمانی که او فرصت داشت تا مسخ را «در حین وقوع» مشاهده کند، هیجانش بسیار بیشتر از ترسش بود. این ماجرا وقتی رخ می‌داد که کانتی کوچک، صدای قُدقدِ «کاکومرغه»، مردی با لباس سیاه و ژنده، را می‌شنید که دسته‌ای از بچه‌ها دنبالش می‌کردند. مرد بیچاره، از مرغ می‌ترسید و بچه‌ها از پشت‌سر صدای قدقد درمی‌آوردند. در نتیجه، کاکو (مرد دیوانه) هم از ترس، شروع می‌کرد به حرکاتی مثل یک مرغ سیاه بزرگ. او وحشت‌زده، با صدای بلند قدقد می‌کرد و با دست‌هایش بال‌بال می‌زد. تا بالاخره در آستانه‌ی حیاط خانه‌ی پدربزرگ کانتی بر زمین افتاد و بچه‌ها با ملاحظه‌ی حالت جنازه‌مانندش عقب کشیدند اما در بیرون از خانه، سرود پیروزی سر می‌دادند: «کاکومرغه! کاکو مرغه!» تا وقتی صدای بچه‌ها شنیده می‌شد کاکو همانجا بی‌حرکت افتاده بود اما وقتی دیگر هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید از جایش بلند ‌شد پا بر زمین کوبید و آرام‌آرام از حیاط پدربزرگ بیرون ‌رفت. «در این لحظه، او دیگر مرغ نبود. بال‌بال نمی‌زد و قدقد نمی‌کرد و دوباره همان دیوانه‌ی کتک‌خورده‌ی محله بود.»

از میان بیش از بیست هزار جلد کتابی که کانتی بعدها به کتابخانه مرکزی زوریخ اهدا کرد، تعداد شگفت‌انگیزی از آنها به حیات جانوری و گیاهی اختصاص داشت.

لارنز در اینجا به نکته‌ی ظریفی اشاره می‌کند و می‌نویسد: فقط این دیوانه‌ی محله نیست که دچار مسخ و استحاله می‌شود، بلکه کودکان نیز در این فرایند شرکت دارند: همه‌ی آنها به مرغ تبدیل می‌شوند. این دگرگونی از طریق به‌دست‌آوردن ویژگی‌هایی خاص اتفاق می‌افتد: بچه‌ها شروع به قدقد می‌کنند در نتیجه، مرد بیچاره‌ که تصور می‌کند آنها واقعاً مرغ هستند، از شدت ترس، به حال مردن می‌افتد. این حالت او نیز، به نوبه‌ی خود، باعث ترس دار و دسته‌ی بچه‌ها می‌شود، هرچند تنها برای لحظه‌ای کوتاه، یعنی زمانی که برای بار دوم خود را به شکل مرغ مرده نشان می‌دهد.

این بار، برخلاف پدر کانتی که مجبور بود ماسک گرگ را به چهره بزند تا به هویت دیگری وارد شود، کودکان و دیوانه‌ی دهکده از طریق تغییر ویژگی‌های بدنی و صدایشان، دچار دگردیسی و استحاله (transformation) می‌شدند. همان‌طور که لارنز می‌نویسد یک ویژگی مشترک و برجسته در تمام این خاطرات واقعی وجود دارد و آن «میل به تبدیل شدن به حیوان است.» (Canetti’s Final Frontier: The Animal)

سرچشمه‌ی علاقه‌ی کانتی به حیوانات کجا بود؟ از میان بیش از بیست هزار جلد کتابی که کانتی بعدها به کتابخانه مرکزی زوریخ اهدا کرد، تعداد شگفت‌انگیزی از آنها به حیات جانوری و گیاهی اختصاص داشت. (بوسکو و لاتینی: Animals and Humans in German Literature) در اینجا باید به تأثیر کارل فِنر (Karl Fenner) معلم تاریخ طبیعی او در دوران دبیرستان در زوریخ، اشاره کنیم که کانتی در زبان ‌نجات‌یافته در مورد او می‌نویسد: «او با صبری ایوب‌‌وار، ساختمان گیاهان و بدن حیوانات را برای ما شرح می‌داد.»

ورود دانش‌آموز جوانِ ما به این دنیای جدید اهمیت فراوانی داشت؛ زیرا در دنیای مشترک او و مادرِ بیوه و کتاب‌خوانش، که تنها از کلاسیک‌ها، اساطیر، خدایان و مطالعات سفت‌وسخت تشکیل شده بود، حیوانات به‌طور کامل غایب بودند، یا بهتر بگوییم، تنها به شکل خوراکی لذیذ بر سر سفره حاضر بودند. اما معلم تاریخ طبیعی، راه کانتی جوان را از مادرش جدا ساخت. ماتیلدا، مادرش، در دنیای کلاسیک‌ها باقی ماند و الیاس به دنیای جانوران خزید. در همین روزها بود که با خواندن کتاب «عنکبوت سیاه»، عنکبوتی را در جسم و جان خویش احساس کرد. او خیال می‌کرد که گویی آن حشره را در گونه‌ی خود دفن کرده است.

کانتی در مورد تبدیل تدریجی انسان به حیوان (مسخ) به‌ویژه وامدار فرانتس کافکا بود. او در سخنرانی جایزه‌ی نوبلش گفت که کافکا یکی از چهار نفری است که تحت تأثیرشان بوده است. این اثرپذیری را به‌طور خاص می‌توان در اپیزود «تیمارستان» از کتاب کیفر آتش مشاهده کرد.

در این بخش از رمان، از روانپزشکی به نام دکتر ژرژ کین می‌خواهند که به دیدن برادرِ بیمارِ یکی از دوستانش برود. «دیوانه‌ای بی‌آزار» که خانواده‌ی مرد بانکدار، از سر آبرو، او را در خانه حبس کردهاند. پزشک و همراهانش زنگ در اتاق بیمار را می‌زنند. «صدای قدم‌های سنگینی که بر زمین کشیده می‌شد به گوش می‌رسید. بعد سکوت کامل بود. چشم سیاهی پشت روزنِ دیده‌وری ظاهر شد ... ناگهان در بی‌صدا باز شد. جوانی که به گوریلی لباس‌پوشیده می‌مانست پیش آمد و دست‌هایش را پیش آورد و بر شانه‌های پزشک نهاد و به زبانی بیگانه به او درود گفت ... این زبان برای پزشک یادآور یکی از لهجه‌های سیاهان بود.»

در حقیقت، بیمار، انسانی است که به‌تدریج دارد به یک حیوان تبدیل می‌شود. کانِتی از شخصیت گوریل برای نشان‌دادن رابطه پیچیده‌ای بین انسان و حیوان استفاده می‌کند که در آن زبان و ارتباطات به ابزاری برای نمایش دوگانگی و «مرزهای لغزان» میان این دو موجود تبدیل می‌شوند.

در واقع، همان‌طور که بوسکو و لاتینی در کتاب Animals and Humans in German Literature می‌نویسند: دکتر کین به شدت از این «زبان» شگفت‌زده می‌شود و این تغییرات را نه به عنوان بیماری یا اختلال، بلکه به عنوان یک ویژگی بالقوه برای درک روان‌شناسی صداها و مرزهای میان انسان و حیوان می‌بیند. او معتقد است که «بزرگ‌ترین اشتباه ممکن این است که این گوریل را درمان کند» زیرا این کار به معنی از بین‌بردن طبیعت دوگانه او خواهد بود، و او را به یک انسان با رفتارها و زبان‌های کلیشه‌ای بازمی‌گرداند. گوریل در این رمان، به عنوان نمادی از تحولی بنیادین در ارتباطات انسانی و حیوانی عمل می‌کند. «یکی از ویژگی‌های جالب این موجود آنست که به جای حرف‌زدنِ تنها با صدا، با حرکات بدن خود نیز ارتباط برقرار می‌کند.» مثلا در هنگام خندیدن، گوریل دست‌های خود را باز می‌کند و این ژست به گونه‌ای خاص از «خنده» اشاره دارد.

قبلاً اصوات حیوانات و به‌ویژه نحوه‌ی خندیدن خاص یکی از حیوانات، یعنی کفتار، توجه کانتی را به خود جلب کرده بود. او در گفتگو با مَنفرد دورزاک (Manfred Durzak) فاش می‌کند که قوی‌ترین تجربه‌ای که تا به حال داشته، زمانی بوده است که در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ در وین، به صداهای ضبط‌شده‌ی حیوانات گوش داده است. کانتی طی همان گفتگو، به آشنایی‌اش با کتاب زبان حیوانات اثر جولیان هاکسلی اشاره می‌کند که همچنین شامل دو دیسکت ضبط‌شده توسط لودویگ کوچ (Ludwig Koch) است. کانتی با تحلیل بخشی از اصوات ضبط‌شده که مربوط به حیوانات آفریقایی در شب است، به برخی از نکات کلیدی تفکر انسان‌شناسانه و شاعرانه‌اش اشاره می‌کند، مانند پیوند نزدیک انسان‌ها و حیوانات، اهمیت خنده و کمدی، و کارکرد الگوی شکار، که نه تنها به رفتار موجودات زنده در زندگی روزمره اشاره دارد، بلکه به ساختار نمایش‌های تئاتری نیز مربوط می‌شود. در این زمینه، عبارت زیر به‌ویژه جالب است:

«دیسکتی که حیوانات آفریقایی در شب نام دارد، ابتدا آکوستیک شیر را نشان می‌دهد که برای شکار می‌رود، سپس برخوردش با طعمه‌، یک گورخر، که او شکارش می‌کند. بنابراین ناله‌ی یک گورخر را می‌شنوید و پس از آن، صدای انواع و اقسام حیوانات اضافه می‌شود، مثل پرندگان و فیل‌ها، سپس حیوانات مرده‌خوار که دور جسد گورخر جمع می‌شوند. حالا صدای یک چیتا، شغال و انواع کفتارها می‌آید، که در میان آنها یکی از کفتارها ــ صدایش شبیه خنده است ــ می‌خندد. دیسکت با خنده‌ی یک دیوانه تمام می‌شود، که صدای این کفتارست.» (Animals and Humans in German Literature)

کانتی از همان کودکی به‌خوبی می‌توانست خود را جای حیوانات گرفتار در دست آدم‌ها بگذارد و رنج آنها را لمس کند.

در اینجا، همان‌طور که بوسکو و لاتینی نتیجه می‌گیرند: شکار، از طریق توالی صداها، از نظر آکوستیک، در قالب یک درام اتفاق می‌افتد. علاوه بر این، نویسنده پیوستگی میان دنیای انسان‌ها و دنیای حیوانات غیرانسانی را در «خنده» برجسته می‌کند: این یک کفتار است که می‌خندد، و در عین حال، خنده‌ی یک دیوانه است. این توصیف به‌روشنی پیوندهایی میان انسان و حیوان برقرار می‌کند، به‌ویژه در زمینه‌های زیستی و روانشناختی. از نظر کانتی، خنده ــ که در ابتدا ممکن است نشانه‌ای از وحشت و ترس حیوانات وحشی باشد ــ در واقع می‌تواند به‌طور مستقیم با جنبه‌های انسانی مرتبط شود.

در اینجا تفاوتی بارز میان عقاید کانتی و هم‌روزگاران او دیده می‌شود. حتی آثار اولیه‌ی کانتی در مورد مسخ یا دگردیسی، نشان‌دهنده‌ی انحراف نمایانِ او از پلکان هستی‌شناختی یهودی-مسیحی و سلسله‌مراتب دکارتی است. مثلا او در سال ۱۹۴۳ نظرات نامتعارفی را بر زبان آورد: «آدمی می‌خواهد هر انسان را به حیواناتش تجزیه کند و سپس با آن‌ها به‌طور عمیق و دل‌جویانه به توافق برسد» و نیز: «هر وقت که حیوانی را به دقت می‌نگری، حس می‌کنی که انسانی در آن هست که به تو می‌خندد.»

این گفته‌ها آشکارا در برابر نظریه‌ی داروین قرار می‌گرفت که، در نهایت، انسان را در بالاترین پله‌ی نردبان هستی قرار می‌داد. در واقع از این جنبه، نظریه‌ی داروین با آموزه‌های مسیحی تفاوت نمایانی نداشت که انسان را در جایگاه «تاج آفرینش» قرار می‌داد. کانتی در ۱۹۶۶ اظهار داشت که انسان‌ها نه تنها عالی‌ترین موجودات نیستند، بلکه «پایین‌ترین موجودات زنده»اند؛ آنها دستان آلوده خداوندند: «ما در اینجا پایین‌ترین موجودات خداوندیم، یعنی جلادان خدا در دنیای او.» (Canetti’s Final Frontier: The Animal)

در آثار کانتی، گاه حیوانات، حتی موجوداتی برتر از انسان‌ها و دارای اقتدار بر آن‌ها تلقی می‌شوند. برای مثال، این قطعه‌ از او که انیمالیسم جرج اورول در مزرعه‌ی حیوانات را تداعی می‌کند، با هم بخوانیم:

«تصور اینکه حیوانات هرگز بر علیه ما شورش نخواهند کرد برای من رنج‌آور است؛ حیوانات صبور، گاوها، گوسفندان، تمام دام‌هایی که در دست ما گرفتارند و نمی‌توانند از دست ما بگریزند. تصور می‌کنم چگونه شورش در یک کشتارگاه آغاز می‌شود و از آنجا به سراسر شهر سرازیر می‌شود؛ چگونه مردان، زنان، کودکان، سالمندان بی‌رحمانه له می‌شوند؛ چگونه حیوانات خیابان‌ها و وسایل نقلیه را زیر پا می‌گذارند، درها و دروازه‌ها را می‌شکنند، با خشم خود تا بالاترین طبقات ساختمان‌ها هجوم می‌آورند ... من حتی از یک گاو وحشی که این قهرمانان، گاوبازها را به شدت فراری می‌دهد و یک میدان خونین کامل را هم فتح می‌کند، آسوده‌خاطر می‌شدم. اما برپایی شورش از سوی قربانیان ضعیف‌تر و ملایم‌تر، از گوسفندان و گاوها، برای من ترجیح دارد. دوست ندارم باور کنم که این هیچ‌گاه نمی‌تواند اتفاق بیفتد؛ که ما هیچ‌گاه از دست آن‌ها، بخصوص از دست همه آن‌ها، از ترس به خود نخواهیم لرزید.»

کانتی از همان کودکی به‌خوبی می‌توانست خود را جای حیوانات گرفتار در دست آدم‌ها بگذارد و رنج آنها را لمس کند. او بعدها در گزین‌گویه‌ای نوشت: «تارهای عظیم عنکبوت برای آدم‌ها! حیوانات با احتیاط، در لبه‌های تارها مستقر می‌شوند تا انسان‌های در تار افتاده را تماشا کنند.» و یا این وارونه‌بینیِ او که می‌نویسد: «مسیحیتِ حیوانی: ترحم به انسان‌ها!» (The Secret Heart of the Clock: 8, 33) با این حال، خودِ او از این رنج می‌برد و افسوس می‌خورد که «همه عمر از سر دلسوزی برای حیوانات رنج بردم اما هیچ‌گاه حیوانی را در آغوش نگرفتم.»

در عین حال، او همانند کافکا، از خوردن گوشت ابا داشت. او حتی این منظره‌ی اتوپیایی از سرزمینی را ترسیم می‌کند که در آن انسان‌ها دیگر گوشت نمی‌خورند و بشقاب و چنگال به اشیای «عتیقه» مبدل می‌شوند:

«طرف وانمود کرد که دارد می‌خورد تا میزبان خجالت‌زده نشود. در سرزمین او مردم مدت‌هاست که خوردن را ترک کرده بودند و صدای فریاد حیوانات ذبح‌شده به گوش نمی‌رسید. مردم از هوا ارتزاق می‌کردند، و آن‌جا هوا غذایی سالم بود، و دریافتِ آن به زمان‌های خاصی وابسته نبود، هرگز نمی‌دانستند که چیزی می‌خورند، و بشقاب و چنگال و چاقو تنها به‌عنوان اشیای تزیینی و عتیقه استفاده می‌شد.» (The Secret Heart of the Clock:116)

با این همه، ممکن است حیوان‌دوستی کانِتی به حساب انسان‌ستیزی او گذاشته شود. به‌طوری که مایکل مک (Michael Mack) در مقاله‌ی Elias Canetti’s Response to the Shoah اشاره می‌کند دیدگاه کانتی، به بشریت، تیره و تقریباً شوک‌آور است. با وجود این، آنچه کانتی با آن می‌ستیزد، پذیرش «برتریِ ذاتی» و بی‌چون‌وچرای انسان و «انسان‌محوریِ» بی‌مبالاتِ عصر خویش است که به باور او می‌تواند با بمباران اتمی و تخریب محیط زیست، جهان را به دوران طوفان نوح بازگردانَد. او در رنج مگس‌ها نوشت که مایه‌ی آرامش اوست که نام حیواناتی را که هنوز از بین نرفته‌اند بلندبلند بگوید. او پیش‌بینی می‌کند که تا هزار سال دیگر، تنها تعداد کمی از حیوانات، از گونه‌های بسیار اندکی باقی خواهند ماند، آن‌قدر کمیاب که همچون خدایان مراقبت خواهند شد. (The Secret Heart of the Clock: 78)

از سوی دیگر، همان‌طور که کانتی بر جنبش‌های بعدی دفاع از حیوانات اثر گذاشت، خود او نیز از جنبش‌های حامی حیواناتِ معاصرش اثر ‌پذیرفت. به‌ویژه این نکته، جالب توجه است که در آن هنگام، بیشتر کسانی که در دفاع از مراقبت حیوانات و خشونت‌پرهیزی صدای خود را بلند می‌کردند، در دیگر جنبش‌های پیشرو همچون آزادی زنان، سوسیالیسم، صلح‌طلبی، و اقداماتی علیه یهودستیزی، برده‌داری، فحشا و قاچاق زنان نیز سهیم بودند. آنها به‌درستی پی برده بودند که خشونت، زن‌ستیزی، ستم‌کاری به اقلیت‌های مذهبی و قومیتی و نیز آزار حیوانات، همگی از یک چشمه آب می‌خورند.

خود کانتی در آثارش، به‌ویژه در گزین‌گویه‌هایش، مدل دوگانه‌ی سنتی انسان-حیوان را به چالش می‌کشد و و مشابه با بوم-فمینیست‌ها (ecofeminists) نشان می‌دهد که «سلطه، سرکوب و استثمار زنان و طبیعت، یا زنان و حیوانات، نظام‌‌های به‌هم‌پیوسته‌ای را شکل می‌دهند.» (Canetti’s Final Frontier: The Animal)

در جهان امروز، جایی که آتش جنگ‌های خانمان‌سوز همچنان شعله‌ور است، موضوع دفاع از حیوانات، و یا حتی برابری زیستی آنان، شاید قدری تجملی، غیرواقع‌بینانه و خارج از اولویت به نظر برسد. با این حال، و به باور کانِتی «معیار انسانیتِ انسان به رابطه‌ی او با دنیای حیوانات بستگی دارد.» به عبارت دیگر، دستی که برای آزار رساندن به حیوان بلند می‌شود با آسودگی بیشتری بر انسان‌ها نیز ستم روا می‌دارد. کانتی با الهام از آموزه‌های بودایی نشان داد که توجه و مراقبت از حیوانات، توجه و مراقبت از احساس و حیاتی است که به یکسان در وجود ما و حیوانات جریان دارد. در این کلّیتِ به‌هم‌‌پیوسته، نادیده‌گرفتن یک موجود بی‌پناه، دست تعدی بر سایر «بی‌قدرتان» را بازتر می‌گذارد.