روایتهای زندان: مریم حسینخواه
مریم حسینخواه، روزنامهنگاری که سال ۱۳۸۶ مدتی به دلیل فعالیتهایش در رابطه با حقوق زنان در زندان اوین تهران بازداشت بود، در سلسله روایتهایی که به مرور در آسو منتشر خواهد شد، زندگی زندانیانی را که در بند عمومی زندان زنان با آنها زندگی کرده به تصویر کشیده است. این تصاویر، گاه همچون «راحله دستهایش را در باغچه کاشت، سبز نشد…» روایتی گزارشگونه و مستند از زندگی این زنان است و گاه برای حفظ حریم شخصی زندانیان، در بستری از بهمآمیختنِ خیال و واقعیت و با کنار همچیدن تکههای زندگی چندین زن زندانی، در قالب داستانی به نگارش درآمدهاند.
غروبها وقتی هواخوری بسته میشد، مینشستیم روی پلههای جلوی در بند و دوتایی نقشههای دور و دراز میکشیدیم. تا دوم راهنمایی مدرسه رفته بود و دلش میخواست درس بخواند، کار پیدا کند و پسر ششسالهی خودش و خواهرزادهی پنج ساله و خواهر و برادر دوقلوی ۱۱ سالهاش را زیر بال و پرش بگیرد. پدر و مادرش به خاطر مواد مخدر زندان بودند، شوهر خواهرش به خاطر مواد اعدام شده بود و خواهرش هم بعد از آن خودش را کشته بود...
عذرا میگفت وقتی کار به اینجا رسید، دیدم اوضاع خیط شده و باید تمومش کنم. یه چند وقتی دختره را دست به سر کردم تا گفتش که اگه تو نیای تهران، من راه میافتم میام شهر شما و هرطوری شده پیدات میکنم. اصلاً تلفنات را میدم پلیس میگم مزاحم تلفنی هستی ردت را بگیرن ...
پریروز که صدام کردن دفتر زندان و ابلاغیهی اجرای حکم را دادن دستم، هنوز باورم نمیشد که ماجرا جدی شده باشه. تا همین عصری که گفتن باید بری انفرادیهای پایین، فکر میکردم این بار هم عقب میافته. مثل اون سه دفعه قبل ...
شب یلدا بود، سوپری زندان بعد از چند ماه میوه آورده بود و آنهایی که از چهار ساعت پیش صف بسته بودند دل دل میکردند که هندوانه هم آورده باشد...
هیكل درشت و قد بلند و اخمهای همیشه درهمش به زنهای سی و چند ساله میخورد اما بقیه میگفتند که سنش خیلی کمتر از اینهاست. اولین باری كه دیدمش، وسط راهپلههای بند ایستاده بود و هوار میزد: «برید توی اتاقهاتون و صدا از كسی درنیاد.» یك دستش، چوب كلفت و بلندی بود و دست دیگرش موهای بلند و بولند زری خوشگله كه چند دقیقه پیش از آن سرِ بند، كشانكشان و كتكزنان آورده بودش آنجا...
چشمهای خالی و بینورش، انگار چشمهای باز مانده در تنِ مُردهای بودند که خیلی وقت است جان داده و کسی نبوده که ببنددشان. فقط چشمهایش نبود، صورت تپل و سرخ و سفیدش، کوچک و زرد شده بود و خودش، سردِ سرد بود. بغلش که کردم، زیر هُرم آفتاب مردادماه تهران، میلرزید و وسط هقهقهای بیصدایش، فقط اسم گلنار را میشنیدم.