پناهگاههای جنگیِ اجارهای
NYT
مسئول شیفت شب، بی آنکه پیش از ورود در بزند و به حریم شخصی و خصوصی ساکنان توجه کند، ناگهان وارد میشود، نگاهی از تمام اتاق میگذراند و برگهی در دستش را باز میکند و میگوید: «اگه میخواید ایام تعطیلات عید (نوروز) بمونید باید سربرگ مُهرشده از جایی که مشغول به کار هستید بیارید. پلیس اماکن (ستاد امر به معروف و نهی از منکر) مدارک از ما میخواد تا مبادا فکر کنند شما فراری هستید (زنانی که بیاذن پدر و برادر خانه را ترک کردهاند).» این را میگوید و خارج میشود بی آنکه در را ببندد. البته همهی ما فراری هستیم از چیزهایی که به ما تحمیل شده.
گویی اینجا پادگان است و ما سپاه لشگر سرزمینی هستیم و نمیدانیم، یا شاید پناهنده باشیم در جایی که جز شمارهی ملیمان هیچ چیز دیگری نداریم. بله همین است، ما پناهنده و بیگانهی مملکت خویش هستیم.
هر بار که کسی بعد از یک روز کارگری، به خوابگاه برمیگردد، انگار تمام او تکهپاره شده است. تن را به خوابگاه امنش که میرساند، وا میرود و حالا میتواند دلی از گریه خالی کند.
میگوید: پریود بودم، به کارفرمایم (خانم فلانی) گفتم: ده دقیقهی دیگر که چای خوردم، جارو میزنم. عصبانی شد. در اتاقِ تولیدی با چند قواره پارچه یک میز درست کرده بودیم که قند و چایمان را بگذاریم، لگدی زد زیر میز و یک لگد در شکم من...
چشمهایش از فرط گریستن پُف کرده است و به سختی صحبت میکند. میگوید: «اینکه زن در برابر زن باشه... فکر کن چه جهانی میشه...». در ادامه خواهش میکند: «میشه فردا به دوست وکیلت بگی چه جوری از اون شکایت کنم؟» این را میگوید و به آرامی به سمت تخت میرود.
رفت با لباسهای سیاه و خاکیاش روی تخت بالا، دراز به دراز افتاد و تا فردا عصر بیدار نشد.
کوچکترین ساکنِ اتاق است میگوید: «برادر بزرگم بیماری روحی-روانی داره. از اون فرار کردم و اومدم اینجا. نمیشد زندگی کرد، توی همهی مسائل ما دخالت میکرد و نمیذاشت نفس بکشیم. انگار ما قدرت تصمیمگیری نداریم! گاهی هم که مادرم دلتنگ میشه همون اطراف "نازیآباد" میبینمش و سریع برمیگردم اینجا.»
■
بیش از نود درصد از زنان کارگر و کارمندِ خوابگاه از کارفرمای خود به ادارهی کار و رفاه اجتماعی شکایت کردهاند. اکثرشان از جانب رئیس خود تهدید و بیحقوق و مزایا رها شدهاند و این شکایتها به جایی نرسیده است.
حقوقهای کم، ساعتهای کاری زیاد و عدم امنیت شغلی در همهی زمینهها، از جمله مسائلی است که یک زن یا همان نیروی کار ارزان، در فضای کاری تهران و ایران با آن سروکار دارد.
زنان به کارها و سِمَتهای مهم گماشته نمیشوند، مگر آن که شغلِ وابسته به دولت و نظامیها باشد، باقی همه کارگر سادهاند.
«حقوق و عیدی ما رو ندادن تا اردیبهشتماه، گفت: دَمِ عیدی همکارهای مَرد مُهمترن، نونآور یه خانواده هستن و مُهمترن! کسی نپرسید که تو هم خانوادهات رو تأمین میکنی یا نه؟»
■
شبها صدای گریه در دالانهای کُهنهی تاریک و تهی میپیچد. فکر میکنم که آرزوهای بسیاری در این دالان قدیمیِ طولانی مُرده است... کسی هر شب در تاریکی گریه میکند و ما به گریه خو کردهایم، به زن بودن و اسیر بودن.
«چند روز افسرده میشم که چرا اینجام، مگه جای زندگیه؟ از تختم بیرون نمیآم. توی زیرزمین و آشپزخونه که میرم، موقع آشپزی گریه میکنم. جمعیت صد نفری اینجا همه از همین چارتا اجاق خراب استفاده میکنن و آدم یاد "آس و پاسهای پاریس و لندن"[1] میافته که در گرمای شصت درجه تمام شبانهروز ظرف میشستن. بچهها میگن: موقع آشپزی باید "مایو" بپوشی!»
میخندد و ادامه میدهد: « اما دوباره خوب میشم و با خودم میگم: اینجا هر چی هست خونهی منه و جای دیگهای ندارم...».
اتاق هشتتخته است، در واقع، چهار تختِ دو طبقه بر روی هم، یادآور پناهگاههای جنگی و ندامتگاههای زنان است. ملحفهها ارزان، فرشها کثیف و همه چیز به شکل غمناکی شبیه به هم است، گویی همه از یک فروشگاه مایحتاجشان را میخرند. همه چیز کهنه، ارزان و زهوار در رفته است، ارزانترین اتاق پانسیونِ کارمندی و بزرگترینِ آن... خودشان میگویند که دردسرسازترین اتاقهای خوابگاه، هشتتخته و دهتخته است. «همهی فقیر فقرا میآن توی این اتاقها، دهها کارگر از نوزده ساله تا چهلساله...».
اکثر زنانی که سَبک زندگیِ خوابگاهی و جمعی را انتخاب میکنند، از شهرهای کوچک و حتی توابع شهرستانها به تهران میآیند. به جایی که تنوع شغلی و امکانات وجود دارد، مرکزگرایی و انبوه تجهیزات، ناوگان بزرگ حملونقل شهری، جمعیت ساکنان تهران را روز به روز افزایش داده است.
شهرهایی با بافت سنتی و مردمحور، خانوادههای مردسالار، عدم استقلال مالی زنان و محدود کردن آنها، روستاها و شهرهای کوچک ملالآور، همه و همه دست به دست هم داده است تا پانسیوننشینی و زندگی جمعی با هزینههای حداقلی در تهران از میانهی دههی 1380 به بعد رواج پیدا کند.
«اینجا همه چی هست، کار و شغل، بوستان... دار و درخت، مجتمع تفریحی، سینما... توی شهر ما هیچی نبود، تو اون شهر پوسیدیم... زن، اونجا اگه تفریح کنه، گناه کرده... پدرم راضی نمیشد که بیام اینجا، کلی التماسش کردم... میگم: از این دیوارای تکراری خسته نشدی؟ یعنی؛ زندگی ما بدبختا به همینجا ختم میشه... نه من نمیخوام خالی و بی هیچی بمیرم..."
اقتدار خانواده، دین و دولت مذهبی و زنستیز، زنان را به خوابگاهنشینی با قیمتها و هزینههای کم در اتاقهایی با مساحت «سه در چهار» با امکانات ناچیز سوق داده است.
در تهران بیش از دویست خوابگاه در قالب آپارتمان یا خانههای قدیمیِ ویلایی وجود دارد. دستکم صد خوابگاه از سازمان گردشگری مجوز گرفتهاند و بقیه بدون مجوز و خصوصی اداره میشوند، و اغلب قوانین حاکم بر این خانهها تبعیضآمیز و زنستیزانه است.
هر طبقه چند اتاق و هر اتاق گویی با تابوتی تختمانند.
■
ساعت یک بامدادِ ۲۲ بهمنماه است. در کوچه صدای شعارِ «الله اکبر» با صدای همهمه در یک طبقهی زیرِ همکف قاطی شده است. کسی میگوید: «موتورخانه را آب برداشته است» و با بیتفاوتیِ عجیبی ادامه میدهد که «آب از پریز برق بیرون میریزد!»
همه از خوابگاه بیرون میروند. طبقه تقریباً خالی میشود اما ساکنان طبقات بالا و «وی آی پی» در بیخبری به خواب رفتهاند.
«اول توی اتاق هشتتخته با ما زندگی میکرد، بعد از چند ماه رفت توی طبقهی "وی آی پی" و یک اتاق مجهز. دیگه جواب سلام ما رو هم نداد. تفاوت طبقهها اینجوره، اونا پنجرههاشون رو به باغ پشتی باز میشه، مال ما رو به خیابون و دو پایی که تا کمر توی سطل آشغال دنبال ساندویچ میگرده!
فاصلهی طبقاتی چیه مگه؟ همینه دیگه، طبقهی بالایی از پایینی خبر نداره یا اهمیتی نمیده! اینه که اونا آب آشامیدنی تصفیهشده دارن، ما آبِ لولهی شهری... ما وسایلمون توی آب داره غرق میشه، مال اونا توی کمد قفلداره...».
شب نمناک و سیاهتر از همیشه است، باد و باران از درِ خروجی پانسیون تو میزند. یکی از ساکنان میگوید: «من باید بخوابم، نمیتونم بیدار بمونم، فردا ساعت شیش باید سرِ کار باشم، فوقش میمیرم دیگه، صاحب اینجا اونقدر پولداره که دیهی همه رو بده. تازه اگر بازی درنیاره و از مُردهها شکایت نکنه.» میرود میخوابد و آب در موتورخانه به آرامی موج میزند.
■
همچون زندان است، همه گویی محکومیت کوتاه یا بلند خود را میگذرانند و هیچ راهی غیر از این نیست. مسئولان شیفت شبانهروز هم حکم زندانبان را دارند، همه با هم اسیر شدهاند.
پوشیدن لباسِ کوتاه در بعضی خوابگاهها قدغن است، میگویند: «باعث شکلگیری گرایشهای جنسی خلاف دین میشود.»
قوانین حاکم بر جامعه، قوانین اکثر خوابگاههای عمومی است، در برخی خوابگاهها مراسم دینی توسط اقلیتی با جدیت برگزار میشود و بقیهی ساکنان، حق اظهار نظر یا مخالفت را ندارند.
صاحبِ پانسیون بر مسئول شیفت تسلط دارد، و مسئولِ شیفت بر ساکنان؛ ساکنان خوابگاه نیز با یکدیگر به منازعه میپردازند.
■
اینجا هرکسی که خوابگاه را ترک میکند، حسرت دیگران بدرقهاش میکند، همچون زندانیهایی در آرزوی آزادی...
کسی وسایلش را که چهار ظرف فکسنی، پتو و لباس است بستهبندی میکند... میرود و دیگری با خود مصرعی زمزمه میکند: «خرم آن روز کزین منزل ویران بروم...» و میرود میان نقاشیهایش در زیرزمین اتاق مطالعه گم میشود.
او چهل سال داشت، طلاق گرفته بود، و از خانوادهی مذهبی و متعصب خود دوری کرده بود. میگفت: «حتی حاضر به صحبت با یه مطلقه نیستن!» عصبی و روانپریش بود، مدام از این اتاق به آن اتاق میرفت و همچون بمب ساعتی در هر اتاق منفجر میشد. همه دیگر او را میشناختند و کاری به کارش نداشتند. یک روز جمعه بعدازظهر، بیرمق و کلافه از خوابگاه بیرون رفت و دیگر برنگشت. ادارهی پلیس به خوابگاه اطلاع داد که با قرص برنج خودکشی کرده و در یکی از خیابانهای تهران مُرده، یا اجتماع با بیرحمی او را کُشته است.
او اینگونه از خوابگاه رفته بود.
■
خوابگاههای دخترانه در تهران برخلاف خوابگاههای پسرانه، محدودیت رفتوآمد دارند. دختران باید ساعت ده شب به خوابگاه برگردند وگرنه اخطاریه میگیرند و بعد اخراج میشوند و فرقی هم ندارد که علت تأخیر چه باشد. اما پسرها، تا هر ساعتی که بخواهند میتوانند شب را بیرون از پانسیون بگذرانند.
یک شب دیر برگشت و با تنی وارفته و گریان وارد خوابگاه شد. کتک خورده بود و در گوشهای از حیاط نشسته بود و خون استفراغ میکرد.
قریب به یازده سال فروشندهی پخش عمدهی مانتو بود؛ کمرش در محل کار به شدت آسیب دیده بود و این امر منجر به بارها عملِ پُرخطر و پرهزینه بر روی ستون فقراتش شده بود. بدون بیمه، بدون حقوق مکفی...
«گفتم شب به نیمهی خود رسیده. گفت: تا موقعی که مشتری هست باید بمونی، حالا هر ساعتی که میخواد باشه و من رو پرت کرد روی سرامیکِ کف مغازه...!» همچون ابر بهاری میگریست و میگفت: «کمرم داغون شده... انگار من رباتام! دیگه نمیتونم این همه تحقیر رو تحمل کنم...».
درخت بر جا بود میوه میداد
شب سیاهتر از همیشه
همه در خواب
خون از لای انگشتان او در کنج تاریک میچکید
دیرتر از همه میخوابید
زودتر از همه بیدار میشد
او کارگر همهی فصلها
همهی سالها بود.
[1] کتابی با همین عنوان اثر جورج اورول.