به گذشته و آیندهی ایران که فکر میکنم، میبینم برگهای دفتر تاریخ و فرهنگ این سرزمین همانقدر سرشار از رنج است که سرشار از امید؛ امید به پیروزیِ روشنی بر تاریکی، امید به سرآمدنِ زمستان، امید به فردای بهتر. گویی رنج و امید دو روی سکهی زندگی انسان ایرانی است. این که این امید و آرزوی همیشگی چه کارکردی دارد یک داستان است، این که فردای بهتری که به آن امیدوار شویم چه ویژگیهایی دارد داستانی دیگر.
سفر کردن چیست و چه ارتباطی با آزادی دارد؟ سفر با «حضور» ما چه میکند؟ آیا عکسهایمان از سفر، واقعیتی از آن لحظه به ما نشان میدهند؟
در ماه دسامبر برای شرکت در سمیناری با حضور گروهی از مورخان اروپایی به مینسک رفتم. در چند مایلی پایتخت بلاروس از محل ارتکاب بعضی از بدترین جنایتهای قرن بیستم به دست نازیها و پلیس مخفی استالین دیدار کردیم. در این چند روز، با برخی از جوانان بلاروسی نیز صحبت کردم، جوانانی که مرا به آیندهی اروپای واقعاً متحد امیدوار کردند.
از بین صدها سندی که نویسنده و تصویرگر آلمانی، نورا کروگ، از بایگانیها و بازار کهنهفروشها بیرون کشیده و در کتاب خاطرات مصورِ چندلایه و تودرتویش منتشر کرده، دو تا که از نظر عاطفی بسیار جالباند به قارچها مربوط میشوند.
اگر از سمت غرب و در خیابان کریمخان به سمت بوستان هنرمندان بروی، یعنی از بهترین سمت، نخست از خیابان حافظ میگذری و اسم او پیش از هر چیز خاطرت را معطر میکند. حافظ بهترین دروازهی نزدیک شدن به سرای هنر است.