جبرانِ چهل ساله نوشته بود: «تمام هستی من در پیامبر است. هر کاری که پیشتر کرده بودم فقط پیشدرآمدی به این کتاب بود.» هنگامی که پیامبر منتشر شد...
یکشبه میلیونها نفر، بیاعتنا به از دست رفتن دموکراسی، از سر سپردن به حکم یک مرد مقتدر مسرور شدند، و وقتی به آنها گفته میشد که اجازه دارند چه کار بکنند و چه کار نکنند،... احساس آسودگی میکردند که نظم و امنیت دوباره برقرار شده است. به عقیدهی فروم، این بحرانی بود که «بزرگترین دستاورد فرهنگ مدرن، یعنی فردیت و یکتاییِ شخصیت» را به خطر انداخته بود.
اگر ایدهی رایج و مد روز در دههی ۱۹۸۰ «سیر صعودی» بود، شعار این دهه «صداقت» است. این ایدئال غالب که باید با خودت روراست باشی و «خود واقعیات باش» به ندرت به نقد کشیده میشود. اما اگر این آرمان مانعی بر سر راه دگرگونی فردی بوده باشد و همگان را به ماندن در موقعیت موجودشان ترغیب کند، چه؟
امروزه نگرهی غالب در تفکر فلسفی و غیرفلسفی این است که عرصههای زیباییشناسی و اخلاق را از هم جدا هستند. اما من اینطور فکر میکنم: زیبایی و اخلاق، و زشتی و بیاخلاقی، پیوند ذاتی با هم دارند. به طور مشخص، فضیلتهای اخلاقی خصلتهایی زیبا، و رذیلتهای اخلاقی، زشتاند. البته، اینگونه زیبایی و زشتی مستقل از ظواهر فیزیکی است – به عرصهی منش و کنش تعلق دارد.
سانتاگ یک «نویسندهی متعهد» به کاملترین معنای کلمه بود. در نبود او چیزی از گفتمان عمومی ما کم شده است چون سانتاگ دیگر بخشی از این گفتمان نیست. ما نیاز داریم که جای خالی او را پر کنیم، با ادامه دادن به خواندن آثار او و اندیشیدن از راه ایدههای او، حتی و به ویژه وقتی که با آنها مخالفایم.
ماه گذشته دانشگاه اروپای مرکزی در بوداپست میزبان یووال نوح هراری بود که طی یک سخنرانی چهرهی متفاوتی از ملیگرایی ارائه کرد. تفاوت بین ملیگرایی و مفاهیم رایج و مهمی چون فاشیسم، قبیلهگرایی و جهانیگرایی و رابطهی بین ملیگرایی و دموکراسی مباحث کانونی این سخنرانی بود. نوشتهی زیر ترجمهی این سخنرانی به زبان فارسی است.