در حرفهی من عجیب نیست که بشنوید افرادی در این فکرند که شاید شخصی را که برای ازدواج انتخاب کردهاند اشتباه بوده است. این واقعیتی رنجآور است، و چیزی است که خودِ من در ازدواج کنونیام در سالهای اولیهی پس از تولد پسران دوقلویم خیلی به آن فکر کردم. دورهای که، من و همسرم دلشکسته و ناامید با هم مشاجره میکردیم، و این بحث و دعوا اغلب سر میز شام درمقابل دوستانمان نیز ادامه مییافت.
کتاب عظیم جوزف هنریک، عجیبترین مردم جهان، خیلی زود به اثری در یک ژانر خاص تبدیل شده است: چیزی که شاید بتوان آن را «تکاملگرایی اجتماعیِ معاصر» نامید که به دست فردی دانشگاهی برای مخاطبی عام و عمدتاً غیردانشگاهی نوشته شده است. شناختهشدهترین اثر در این ژانر کتابِ جَرِد دایموند با عنوان تفنگها، میکروبها، و فولاد (1997) است.
در سراسر جهان آمار ازدواج در حال کاهش است. میزان تولد کودکان خارج از پیمان زناشویی بیسابقه است. یک صاحبنظر با بازنگری این روندها هشدار داده است که «آخرالزمان ازدواج ممکن است نزدیک باشد». آیا چنین حرفی درست است؟ آیا واقعاً ازدواج محکوم به فناست؟ و اگر چنین است، چرا؟ چه چیزی در حال ویران کردن قدیمیترین نهاد جهان است؟
تکاندهندهترین تصویری که از ازدواج کودکان دارم، قصهی زندگی، گلنار، دخترک ۱۱ سالهای است که وقتی میخواستند او را پای سفرهی عقد بنشانند، خودکشی کرد و مُرد. دخترکی که در نامهای به مادرش نوشته بود: «میخوان شوهرم بدن. مگه من چند سالمه؟»
حدود دوازده سال پیش، میان مخالفت دو خانواده، در ایران ازدواج کردم. آن وقت ها حدود بیست و هشت، نه سالم بود. منطقا در آن سن باید میتوانستهام برای خودم و زندگیام تصمیم بگیرم اما گاهی منطق انسانی حتا در بدیهیترین شکلش با واقعیت موجود نمیخواند. اگر به خواست من بود...
همه چیز از آن امضا شروع شد. یک دفتر بزرگ گذاشتند جلوی من و گفتند امضا کن. من هم امضا کردم. مثل همهی دیگرانی که میشناختم و قبل از من آن را امضا کرده بودند. چه میدانستم که این امضا یعنی چی. انگار هیچکس نمیداند، وگرنه چطور میشود آدم بالغ و عاقل، به اختیار خودش سندی امضا کند که اجازهی عبور و مرورش را بدهد دست یکی دیگر و اگر با همان آدم صاحبِ اجازه همخوابگی نکند، نان شب هم به او ندهند.