چهل سال بعد؛ یادهایی از انقلاب
فعالان سیاسی، روشنفکران و مردمی که ۴۰ سال پیش در ایران انقلاب کردند یا شاهد انقلاب بودند، در روزهای پیروزی انقلاب کجا بودند و چه میکردند؟ چه بیم و امیدهایی به این انقلاب داشتند؟ و اکنون پس از گذشت چهار دهه، بیم و امیدهای آن روزهایشان را چقدر منطبق بر نتایج این انقلاب میبینند؟
برای یافتن پاسخ این سؤالات با شماری از انقلابیون و شاهدان انقلاب گفتوگو کردهایم. حاصل هر گفتوگو روایتی به مثابهی یک تجربه از انقلاب است که روزهای پر شور و التهاب پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ و پیآمدهای آن را در شهرهای مختلف ایران و در بین گروههای سیاسی، قومی و مذهبی مختلف به تصویر میکشد.
جوان ۲۰-۲۱ سالهای بودم که به اصطلاح خیلی هم سر پر شوری داشتم و خودم را یکی از کسانی میدانستم که برای خواست سرنگونی رژیم شاه در حال مبارزه است. اگر بگویم که در زمان، آیندهی سیاسی را خیلی منسجم پیشبینی میکردم، حرف درستی نزدهام. میخواستم وضع بهتر از آنی باشد که هست. این را مطمئن بودم، ولی دربارهی اینکه چه چیزی بهتر است و باید چگونه باشد، نظر منسجمی نداشتم.
من آن موقع ۱۷ سال داشتم و مثل همهی تابستانهایی که در تهران بودم یک مینیشورت جین و بلوز آستین حلقهای پوشیده بودم. از پیادهروی میرداماد که در حال عبور بودیم، دو خانم با عصبانیت و پرخاشگری شدید از داخل این جمعیت به سمت ما آمدند و از زیر چادرشان دو تا روسری بلند درآوردند و به سوی من پرت کردند. گفتند خودت را بپوشان، این چه وضعی است که در خیابان هستی. من شوکه شده بودم. چون هنوز انقلاب نشده بود و من مثل همهی تابستانهایی دیگری که به ایران میرفتم لباس پوشیده بودم و انتظار این برخورد را نداشتم.
انقلاب بهمن ۱۳۵۷ روی دوش یک گفتمان عمومی به پیروزی رسیده بود که آن گفتمان صرفنظر از تعلقات مذهبی یا سوسیالیستیاش، سه عنصر برجسته و نسبتاً مشترک داشت: برابری، برادری و آزادی. منتها این گفتار بسیار مبهم و کلی و فاقد جزئیات روشن بود؛ به این معنی که ما دلبستگی به آزادی داشتیم اما در مورد دموکراسی چیز زیادی نمیدانستیم. یعنی تصور روشنی از شکل تحقق آن آرمان آزادی در قالب سیاسی و اجتماعی نداشتیم.
هرچه و هرکه با استبداد مدرنِ سلطنتی یا با غرب یا حتی با استعمار میجنگد الزاماً از آن حکومتها مترقیتر نیست بلکه میتواند بارها واپسگراتر و خطرناکتر باشد. این شناخت میبایست و میباید به ارزیابیِ تازه و بازسازی بسیاری از تئوریها و استراتژیهای چپِ مارکسیست در کشورهای درحال توسعه بینجامد.
در ۲۸ مرداد ۱۳۵۷، یعنی شش ماه پیش از پیروزی انقلاب، سینما رکس آبادان آتش زده شد و ۳۷۷ نفر در آتش سوختند. زنده زنده، جلو چشم بسیاری از ما جوانها که رفته بودیم بلکه بتوانیم درهای سینما را باز کنیم و آنها را نجات دهیم. این تجربه برای همیشه خاطرهی مرا از انقلاب تحت تأثیر قرار داد. گورستان شد محل تجمع ما. خشم از بیداد زبانه میکشید اما معلوم نبود باید چه کسانی یا کجا را نشانه گرفت، و بیم از همانجا آغاز شد.
من به تاریخ انقلاب مثل تاریخ خودشناسی نگاه میکنم. خودم را و نسل خودم را در آن میبینم و باز میشناسم. در جریان انقلاب ما بسیار آموختیم. آبدیده شدیم. رشد کردیم اما همچنان با مشکلات بسیاری دست به گریبانایم. در روزهای انقلاب من در مشهد بودم. ۱۸ سال داشتم و مثل بیشتر جوانانِ همنسل خودم در انقلاب شرکت کردم.