تاریخ انتشار: 
1397/03/16

ستیز با کمونیسم‌ستیزی

کریستن آر. قدسی و اسکات سِیهان

میلیونها نفر از اهالی روسیه و اروپای شرقی به این باور رسیده‌اند که در دوران حکومت کمونیستی زندگیشان بهتر از امروز بوده، اما مناقشه بر سر حافظه‌ی جمعی و خاطرات مردم از کمونیسمِ قرن بیستمی ادامه دارد. دو ارتش ایدئولوژیک در دو سوی شکاف عمیقی در مقابل یکدیگر قرار گرفته‌اند: «جنگ سرد» ۳۰ سال پیش به پایان رسید، اما تلاش برای تعریف حقیقت «تاریخ کمونیسم» در آمریکا و اروپا ادامه دارد.


 

در جناح چپ کسانی ایستادهاند که با آرمانهای سوسیالیستی همدلی دارند، و نوستالژی میلیونها روس و اهالی اروپای شرقی با تاریخ سوسیالیستی کشورهایشان را تأیید می‌کنند. در جناح راست اما کسانی که با تمامیت‌خواهی  مخالفند معتقدند تجربههای مارکسیستی همواره به گولاگ ختم شده است. یک جناح به طیفهای خاکستری اهمیت میدهد، ولی جناح دیگر دنیا را سیاه و سفید میبیند. جناح راست، با ارجاع به خاطرات پاک‌سازیها و قحطیها، هرگونه حمایت از سیاستهای توزیع ثروت را رد میکند؛ این در حالی است که تحقیقات میدانی و آماری نشان میدهد که تصویرِ مطلقاً شیطانی، که روایت­های ساده‌انگارانه از کمونیسم قرن بیستمی میسازند، دقیق نیست.

در سال ۱۹۹۲ اسلاونکا دراکولیچ، روزنامه‌نگار کروات نگران بود که با استقرار دولت­های جدید چه بر سر چیزهای خوبی که در دوران کمونیسم وجود داشت، مثل بیمه‌ی درمانی و مرخصی زایمان و سقط جنین رایگان، خواهد آمد. وقتی که دولتهای جدید شبکههای حمایتی اجتماعی را برچیدند و فقر در منطقه افزایش پیدا کرد، از حجم انتقادات شهروندان عادی به دولتهای سوسیالیستی سابق به تدریج کاسته شد. در جریان یک نظرسنجی در هشت کشور اروپای شرقی در سال ۲۰۰۹، این سؤال پرسیده شد که: آیا شرایط اقتصادی برای مردم عادی در دوران کمونیسم «بهتر / بدتر / یا مثل امروز» بوده است؟ نتایج نظرسنجی حیرت‌انگیز بود: ۷۲ درصد مجارستانیها و ۶۲ درصد اوکراینیها و بلغارستانیها معتقد بودند که شرایط زندگی بیشترِ مردم بعد از سال ۱۹۸۹ بدتر شده است. در هیچ یک از این کشورها، شمار کسانی که فکر می‌کردند زندگی آن‌ها با ظهور بازار آزاد بهتر شده است از  درصد بیشتر نشد. تحقیقات بعدی در روسیه و اروپای شرقی نیز از رشد احساس نارضایتی از وعده‌های محقق‌نشده‌ی بازار آزاد خبر می‌دهد.

در مقابل، محافظهکاران اروپای شرقی و دولتهای راستگرا دست به کار راهاندازی موزه و یادواره و مناسبتهایی برای بزرگداشت قربانیان کمونیسم شده‌اند. در سال ۲۰۰۸، سیاستمداران محافظه‌کار به منظور اطلاع‌رسانی درباره‌ی جنایتهای کمونیسم «بیانیه‌ی پراگ» را امضا کردند، و بعدتر درسال ۲۰۱۱ «بنیاد حافظه و وجدان اروپا» به وجود آمد تا نگرش خود بر تاریخ قرن بیستم اروپا را در کتاب‌های درسی تبلیغ کند: نگرشی که کمونیسم و نازیسم را، به عنوان دو نظام تمامیت‌خواه، معادلِ یکدیگر میشمارد.

دولتهای دموکراتیک در لهستان و اوکراین نمادها، شعارها، و آوازهای کمونیستی را قدغن کردند، و دولت اوکراین نام روستاها یا شهرهایی را که کمونیستی به نظر میرسیدند تغییر داد. تاریخ زندگی مردمی که هنوز زنده هستند در اوکراین به شکلی که دولت اجازه بدهد نوشته میشود، و روزنامه‌نگاران اجازه ندارند از جنبههای مثبت زندگی بین سالهای ۱۹۷۱ تا ۱۹۹۱ بنویسند وگرنه به زندان می‌افتند. بازار آزاد سرمایه‌داری با خود آزادی مطبوعات را به ارمغان نیاورده است. در ادامه‌ی رقابت در میدان نبرد «حافظه‌ی جمعی»، «سازمان یادمان کمونیسم» در اکتبر ۲۰۱۶ هفت بیلبورد در قلب نیویورک نصب کرد. این بیلبوردها به اطلاع رهگذران میرساند که «۱۰۰ سال، ۱۰۰ میلیون کشته»، «کمونیسم میکشد»، «امروزه از هر ۵ نفر، ۱ نفر در زیر سلطه‌ی رژیم کمونیستی زندگی میکند.»

محافظهکاران ممکن است پافشاری کنند که آنها صرفاً اشکالات واقعی کمونیسم را به مردم یادآوری میکنند، مبادا تمایلی برای دوباره کشیده شدن به آن مسیر وجود داشته باشد.

 یک سال بعد، برت استیون در نیویورک تایمز به شدت از «فرهیختگان پیشرو» بابت تمایز قائل شدن بین نازیسم و کمونیسم انتقاد کرد، و سناتور برنی سندرز و جرمی کوربین، رهبر حزب کارگر بریتانیا، را با یادآوری خاطرات قساوتهای اتحاد جماهیر شوروی به شدت توبیخ کرد. سپس، رئیس جمهور دونالد ترامپ ۷ نوامبر را «روز ملی قربانیان کمونیسم» نامید، و کاخ سفید در مورد رنج‌های ناگفته‌ی مردم در زیر سلطه‌ی حکومتهای کمونیستی بیانیه نوشت. بدون شک، تاریخ کمونیسم پر از قساوت است. ولی این واکنشها، و اصرار بر شفاف‌سازی رنجهای ناگفته‌ی مردم در آن دوران، الان چه لزومی دارد؟ آیا این واکنشها نوعی پاسخِ با تأخیر به بحرانهای اقتصادی این سالها است، یا مقابله با موفقیتهای انتخاباتیِ سندرز و کوربین؟ یا چیز دیگری که ما نمیدانیم؟

البته، محافظهکاران ممکن است پافشاری کنند که آنها صرفاً اشکالات واقعی کمونیسم را به مردم یادآوری میکنند، مبادا تمایلی برای دوباره کشیده شدن به آن مسیر وجود داشته باشد. آن‌ها می‌گویند کمونیسم به هر شکلش باید رد شود، زیرا که میترسند ما اشتباه اقمار شوروی را تکرار کنیم. اما با توجه به کم بودن احتمال بازگشت غرب به کمونیسم در قرن بیست و یکم، و در عین حال ادامه‌ی نوستالژی نسبت به دولت سوسیالیستی در اروپای شرقی، مهم است که این استدلال­های ضدکمونیستی با دقت بیشتری سنجیده شوند.

کسانی که با درایت تاریخ را دنبال میکنند باید به هر روایت تاریخی که دنیا را سیاه و سفید نشان می‌دهد شک کنند. دنیل کانمن، روان‌شناس برنده‌ی جایزه‌ی نوبل، هشدار میدهد که برخی از ضعفهای شناختی ممکن است مانع از آن شوند که ما بتوانیم عقلانی استدلال کنیم. او یکی از این ضعف‌ها را «تأثیر هاله» مینامد: «تأثیر هاله»، با مبالغه در استحکام ارزیابیهایی مثل «آدم‌های خوب همیشه اعمال نیک انجام میدهند و بدها همیشه و در همه حال بد هستند ... تناقضها به سادگیِ افکار ما و روشنیِ احساسات‌مان لطمه میزنند»، به روایتهای توضیحیِ ساده و بدون خلل میانجامد. از آن‌جا که نکات دقیق و ظریف در تاریخ کمونیسمِ قرن بیستمی شاید «به سادگیِ افکار ما و صراحت احساسات‌مان لطمه بزنند»، ضدکمونیست­ها با حملات تندوتیزشان هرگونه یافته‌های آرشیوی یا نتایج نظرسنجی‌ها را که نشان‌دهنده‌ی دستاوردهای بلوک شرق در علم، فرهنگ، آموزش، خدمات بهداشتی، یا حقوق زنان باشد رد یا بی­اعتبار خواهند کرد: «آن‌ها آدمهای بدی بودند و لاجرم هرچه کردند حتماً بد بوده است.» از این نظر، کسانی که به روایتهای کلی و ساده‌انگارانه اعتماد نمیکنند، و جزئیاتی بیش از یک روایت تکراری از خطرِ تمامیت‌خواهی میطلبند، انگ میخورند که یا توجیهگر هستند یا آلت دست و ساده لوح.

کلیفورد گیرتز در سال ۱۹۸۴ نوشت که میشود بدون طرفداری از کمونیسم، با «کمونیسم‌ستیزی» در ستیز بود. به عبارتی، میشود در مقابل زورگویانی مثل جوزف مککارتی ایستاد، بدون این که از جوزف استالین طرفداری کرد. مداقه در روایتهای تاریخیِ تحریف‌شده از کمونیسم قرن بیستمی به معنی عذر و بهانه آوردن برای جنایتها و جانهای از دست رفته‌ی میلیونها انسان، که به دلیل اعتقادات سیاسیشان آزار دیدند، نیست.   

«سازمان یادمان قربانیان کمونیسم» و دیگر محافظه‌کارانی که در این‌جا آن‌ها را کمونیسم‌ستیز، یا ضدکمونیسم، مینامیم در استدلال­هایشان علیه کمونیسم به دو نکته اشاره میکنند: ۱) ادعای تاریخی مبنی بر «کشته شدن مردم در حکومتهای کمونیستی» که منجر میشود به این نتیجه که ۲) کمونیسم به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی باید رد شود. در همین حال، توئیتری‌ها بعد از نصب بیلبوردهای ضدکمونیسم، پرسیده بودند که: پس جنایتهای سرمایهداری چه؟ ممکن است اهالی اروپای شرقی هم که حالا در شرایط سخت اقتصادی به سر میبرند همین سؤال را بپرسند. کمونیسم، الان که سرمایه‌داری از چشم بسیاری افتاده، ممکن است بهتر به نظر برسد. اما یادآوری «قربانیان سرمایه‌داری» هم روشی مردود شناخته میشود، چون یک روش «پس فلان چیز چطور» به حساب می‌آید – روشی که در آن، به جای تحلیل یک نظر، به چیزی خارج از آن اشاره میشود و گفته میشود: «پس آن چطور؟»

برای درک بهتر این موقعیت، بهتر است به تحلیل استدلال­ کارزارهای ضدکمونیستیِ امروزی بپردازیم. این استدلال‌ها با این فرضیه‌ی تاریخی آغاز میشود که رژیمهای کمونیستی ۱۰۰ میلیون نفر را کشتهاند و به این نتیجه میرسد که کمونیسم باید کنار گذاشته شود. اما استدلال آن‌ها به علت تردیدها در صحت فرضیه تاریخیشان مردود است، و به دلیل مشکوک بودن آن فرضیه‌ی تاریخی، نتیجه‌گیری سیاسی آن‌ها هم درست نیست. کتاب سیاه کمونیسم (۱۹۹۷) منبع رقم ۱۰۰ میلیون کشته در رژیمهای کمونیستی است. استفان کورتوآ، در مقدمه‌ی‌ کتاب، «عدد تقریبی بر اساس تخمین­های غیررسمی» یعنی حدود ۱۰۰ میلیون را ذکر میکند، عددی به مراتب بیشتر از ۲۵ میلیون قربانی که به نازیسم نسبت میدهد. کورتوآ کمونیسم را با نازیسم همسنگ میبیند، و ادعا میکند که «تمرکز تک‌جنبهای بر نسل‌کشی یهودیان» مانع دیده شدن جنایات کمونیسم شده است. بلافاصله بعد از انتشار کتاب سیاه کمونیسم، دو نفر از نویسندگان این کتاب (ژان لویی مارگولَن و نیکلا ورث) از کورتوآ انتقاد کردند که استفاده از عدد ۱۰۰ میلیون محصول بیدقتی در تحقیق است. اما مهم این است که انسانهای زیادی در رژیمهای کمونیستی کشته شدند. فرضیه‌ی ضدکمونیسم میتوانست، بدون بازی با اعداد، این­طور نوشته شود که حکومتهای تحت نفوذ ایدئولوژی کمونیستی اعمال وحشتناکی مرتکب شدند.

 

حالا به مشکل اساسی‌تر دوم میپردازیم: نتیجه‌ی سیاسی منطقاً از یک نکته‌ی تاریخی که به عنوان یک فرضیه استفاده میشود استنتاج نمیشود. به اصطلاح فلسفی، این استدلال معتبر نیست، و فاقد یک مرحله‌ی میانی است. مثلاً تصور کنید کسی بگوید: «ورزشکاران روس دوپینگ میکنند، پس نیاید اجازه‌ی حضور در المپیک را داشته باشند.» در این‌جا، فرضیه‌ی بخش اول جمله به نتیجه‌ی قسمت دوم آن منتهی نمی‌شود، چون ارتباط بین دوپینگ و کسانی که باید یا نباید اجازه‌ی حضور در المپیک داشته باشند اثبات نشده است. برای این نتیجهگیری از آن فرضیه، نیاز به یک حلقه‌ی واسط است، چیزی مثل این که «ورزشکاری که دوپینگ میکند نباید اجازه‌ی حضور در  المپیک داشته باشد.» آن استدلال در این صورت معتبر می‌شود.

به همین ترتیب، ضدکمونیست­ها در استدلالهایشان هیچ رابطه‌ی روشنی بین رژیم‌هایی که مرتکب اعمالی وحشتناک شده‌اند و طرد قطعی ایدئولوژیِ­ آن رژیم‌ها­ ترسیم نکردهاند. این به آن معنا نیست که استدلال آن‌ها غیرقابل تصحیح است؛ به این معنا است که یک حلقه‌ی واسطِ و میانی فراموش شده است. چه حلقهای؟ شاید آن‌ها باید این شکاف را با یک نکته‌ی تاریخی پر کنند: کشورهایی که بر اساس ایدئولوژی کمونیستی اداره میشدند اعمال وحشتناکی مرتکب شدند. اگر فرضیه‌ی کلی این باشد که «اگر کشوری که با یک ایدئولوژی خاص اداره میشود کارهای وحشتناکی کرده باشد، آن‌گاه آن ایدئولوژی باید رد شود»، نتیجه‌ی سیاسی این می‌شود که «کمونیسم باید رد شود.» در این صورت است که نتیجه از فرضیه پی‌روی میکند و فرضیه موجه به نظر میرسد.

اما مشکل ضدکمونیستها این است که فرضیه عمومی آنها می­تواند در موقعیتهای مشابه علیه سرمایهداری نیز استفاده شود. آمریکا، کشوری که بر اساس ایدئولوژی سرمایهداری و بازار آزاد بنا شده است، اعمال وحشتناک زیادی مانند به بردگی گرفتن میلیونها آفریقایی، پاک‌سازی نژادی بومیان آمریکا، و عملیات نظامی بیرحمانه در حمایت از دیکتاتورهای غربگرا مرتکب شده است. امپراتوری بریتانیا نیز دستش به خونهای بسیاری آلوده است. اما موضوع صرفاً استفاده از روش «پس فلان چیز چطور» نیست، چون همان فرضیه‌ی میانی و لازمه‌ی بحث ضدکمونیسم حالا علیه سرمایهداری کار میکند، به این ترتیب:

نکته‌ی تاریخی: «آمریکا و بریتانیا بر اساس ایدئولوژی سرمایه‌داری اداره میشوند و کارهای وحشتناکی انجام دادهاند.» فرضیه‌ی کلی: «اگر کشوری که بر اساس یک ایدئولوژی خاص اداره می‌شود مرتکب اعمال وحشتناکی شود، آن ایدئولوژی باید رد شود.» نکته‌ی بدیهی: «استدلال ضدکمونیستی بهتر (یا بدتر) از استدلال ضدسرمایهداری نیست.» البته ضدکمونیست­ها با ردّ سرمایه‌داری موافقت نمیکنند؛ اما ضمن ابراز تأسف برای آن‌ها، باید گفت که این نکته‌ی تاریخی حقیقت دارد: آمریکا، اروپا، و دیگر کشورهای غربی بر اساس ایدئولوژی سرمایهداری اداره میشوند و مرتکب اعمال وحشتناکی شدهاند. تنها راه نپذیرفتن این استدلال نپذیرفتن آن فرضیه‌ی کلی است. اما این فرضیه همان است که آن‌ها استدلال‌شان را بر آن بنا نهاده‌اند. به این ترتیب، استدلال کمونیسم‌ستیزی فرو میپاشد.

کمونیسم‌ستیزها شاید، برای پرهیز از این مشکل، یک فرضیۀ کلی دیگر را به ترتیب زیر امتحان کنند. فرضیه‌ی کلی: «اگر کشوری که بر اساس یک ایدئولوژی اداره میشود اعمال وحشتناکی انجام دهد، و اگر آن اعمال وحشتناک پیامدهای طبیعی آن ایدئولوژی باشد، آن ایدئولوژی باید رد شود.» با این حال، اگر آن‌ها بخواهند از این مدل استفاده کنند، لازم است که آن نکته‌ی تاریخی را نیز بازنگری کنند، وگرنه استدلال آن‌ها معتبر نخواهد بود. بنابراین، نکته‌ی تاریخی به شکل دیگری بازنویسی می‌شود. نکته‌ی تاریخی: «کشورهایی که بر اساس یک ایدئولوژی خاص اداره می­شوند اعمال وحشتناکی انجام داده­اند و این اعمال پیامد طبیعی کمونیسم است.» به این ترتیب، فرضیه‌ی کلی و نتیجه‌ی سیاسی دوباره مطرح می‌شوند. فرضیه‌ی کلی: «اگر کشوری که بر اساس ایدئولوژی خاصی اداره می‌شود اعمال وحشتناکی انجام داده باشد، و اگر آن اعمال وحشتناک پیامدهای طبیعی آن ایدئولوژی­ باشند، آن ایدئولوژی باید رد شود.»  نتیجه‌ی سیاسی: «کمونیسم باید رد شود.»

اما در این حالت، استدلال مشابهی را هم می‌توان علیه سرمایهداری به صورت زیر مطرح کرد. نکته‌ی تاریخی: «آمریکا و بریتانیا بر اساس ایدئولوژی سرمایه‌داری اداره شده­اند، آن‌ها اعمال وحشتناکی انجام دادهاند، و آن اعمال پیامد طبیعی ایدئولوژی سرمایهداری است.» فرضیه‌ی کلی: «اگر کشوری که بر اساس ایدئولوژی خاصی اداره میشود اعمال وحشتناکی انجام داده باشد، و اگر آن اعمال وحشتناک پیامدهای طبیعی آن ایدئولوژی باشد، آن ایدئولوژی باید رد شود.» نتیجه: «سرمایهداری باید رد شود.» در این‌جا، هردو استدلال معتبر هستند، و فرضیه‌ی کلی مشترک بین آن‌ها قابل قبول است. مدافع سرمایهداری ممکن است اعتراض کند که نکته‌ی تاریخی در مورد بازار آزاد حقیقت ندارد: هیچ کس نباید فکر کند که اعتقاد به بازار آزاد به طور طبیعی موجب موجه شمردن بازداشتگاهها یا بردهداری می­شود؛ این­ها انحرافهایی از آرمان­های سرمایهداری معقول هستند.

 

قبول. ما فرض میکنیم که بردهداری و بقیه‌ی اعمال وحشتناک از اصول آدام اسمیت و دیوید ریکاردو پی‌روی نمیکنند. اما به استدلال ضدکمونیستی هم به همان اندازه میتوان شک کرد. برای مثال، از کجای نوشتههای کارل مارکس و فریدریش انگلس میتوان نتیجه­گیری کرد که رهبران باید عمداً باعث قحطی‌زدگی یا پاک‌سازی انبوه شوند؟­ در همین حال، برخلاف سرمایهداری و کمونیسم، اغلب جنایتهای نازیها پیامد طبیعی ایدئولوژی نژادپرستانه‌ی آنها بود. دکترین نازی‌ها آریایی­های آلمانی را برتر از نژادهای دیگر، به خصوص یهودیان، میدانست. جنگ جهانی دوم پیامد آرمان نازی‌ها در مورد لبنسرام بود، و هولوکاست نیز به معنای اجرای عملیِ دکترین نژادیِ نازی‌ها بود. فرضیه‌ی کلی و بازنگری‌شده‌ی تاریخی درباره‌ی جنایات نازیسم به این نتیجه‌ی قطعی میرسد که این ایدئولوژی باید رد شود.

تا این‌جا تلاش میکردیم که یک نکته‌ی بدیهی را روشن کنیم: شیوه‌ی بیان ضدکمونیستها راهگشای یک استدلال موفق نیست. پس شاید ضدکمونیستها نمیخواهند استدلال کنند. شاید فقط می‌خواهند احساسات را برانگیزند و کمونیسم را برای همیشه بد مطلق نشان دهند. اما چرا؟ و چرا در برهه‌ی کنونی؟ مهم است که درس­های اروپای شرقی را در پیش چشم داشته باشیم. در کشورهای این منطقه، یادواره­های همگانی برای بزرگ‌داشت قربانیان کمونیسم هم به توقف انتقادات فزاینده از سرمایه­داری و هم به تبرئه‌ی ملیگرایی راستگرا کمک کرده است. مطابق قانون، اعضای گروه‌های شبه‌نظامی اوکراینی که در جنگ جهانی دوم همراه نازی­ها علیه ا­رتش سرخ میجنگیدند حالا قهرمانان استقلال اوکراین هستند. شاید احساسات ضدکمونیستی بازسازی‌شده نیز در خدمت ملی­­گرایی راستگرا در آمریکا و اروپای غربی باشد؟

وقتی که ترامپ در واکنش به خشونت‌ها در شارلوتزویل در اوت ۲۰۱۷ «هردو طرف» را مقصر دانست، آمریکایی‌های بسیاری نپذیرفتند که مردم عادی معترض به خودبرتربینی سفیدپوستان با نئونازیها یکسان پنداشته شوند. اما چنان واکنشی از طرف ترامپ اتفاقی نبود. ناسیونالیستهای راستگرا بدشان نمیآید لولوی خدانشناس موهومی بسازند که آزادی آن‌ها را تهدید میکند. مشابه این شیوه‌ی بیان در آلمان هم یافت میشود. دولت آلمان اخیراً شروع کرده است به برابر نشان دادن اوباش راست افراطی نئونازی با جنبش ضدفاشیستی «آنتیفا» که به تازگی خیلی فعال شده است. رهبران محافظهکار و ناسیونالیست آمریکا و اروپا همین حالا هم به ترس از افسانه‌ی هیولای دوقلوی «بنیادگرایان اسلامی و مهاجران غیرقانونی» دامن میزنند. ولی هرکسی باور ندارد که مهاجرت تهدیدی جدی است، و محافظهکاران راستگرا هم فکر نمیکنند که کشورهای غربی در خطر تبدیل شدن به کشورهایی مذهبی تحت نفوذ قانون شریعت هستند. با این حال، کمونیسم می‌تواند بهترین دشمن جدید (قدیمی) را در اختیارشان بگذارد. اگر سیاست اصلی شما این باشد که از سرمایهداری بازار آزاد حمایت و از دارایی کلان سرمایهداران حفاظت کنید، و شبکههای تأمین اجتماعی را از بین ببرید، آن‌گاه به کارتان میآید که کسانی را که خواهان توزیع ثروت هستند کمونیستهای بدخواهی بخوانید که کمر به تخریب تمدن غربی بستهاند.

پس چه وقتی بهتر از حالا برای احیای شبح کمونیسم؟ در حالی که جوانان در نقاط مختلف دنیا به طور روزافزون از نابرابریهای سرمایهداری دلزده میشوند، حامیان وضع موجود از هیچ روشی برای متقاعد کردن رایدهندگان جوان به مخالفت با «ایدههای شیطانی چپ» فروگذار نمیکنند. آن‎ها کتابهای تاریخ را بازنویسی میکنند، یادمان میسازند، و روزهایی برای یادبود قربانیان کمونیسم نام‌گذاری میکنند: همه‌ی این‌ها برای آن است که مطمئن شوند «فراخوان برای عدالت اجتماعی و توزیع ثروت» برای همیشه با «کار اجباری و قحطی» یکسان تلقی میشود. لازم است شهروندان مسئول و منطقی نگاهی منتقدانه به روایتهای تاریخی‌ای داشته باشند که هدف‌شان شیطان نشان دادن هرکسی است که تفکر چپ دارد. ما باید از نظر گیرتز در مورد «ستیز با کمونیسم‌ستیزی» استقبال کنیم، به این امید که مرور نقادانه‌ی درس­های قرن بیستم کمکمان کند تا راه جدیدی برای گذر از جنایات هم کمونیسم و هم سرمایهداری بیابیم.

 

برگردان: پروانه حسینی


کریستن آر. قدسی استاد مطالعات روسی و اروپای شرقی در دانشگاه پنسیلوانیا، و اسکات سیهان استاد فلسفه در کالج بودوین در آمریکا است. آن‌چه خواندید برگردان و بازنویسی بخش‌هایی از این نوشته‌ی آن‌ها است:

Kristen R. Ghodsee and Scott Sehon, ‘Anti-anti-communism,’ Aeon, 22 March 2018.