در نکوهش تعصب و پیشداوری
NPR
سوگیرانه: افشای پیشداوریِ پنهانی که به مشاهده، تفکر و عملِ ما شکل میدهد، نویسنده: جنیفر ال. اِبِرهارت، انتشارات: وایکینگ، ۲۰۱۹.
زمستان گذشته ویدیوی رویارویی میان یک مأمور پلیسِ لباسشخصیِ سفیدپوست بوستون و یک جوان سیاهپوست در شبکههای اجتماعی دست به دست میشد. جوان، که به گزارش روزنامهی بوستون گلوب نامش کیت آنتونیو بود، داشت به آرایشگاه میرفت که ناگهان چشمش به خودروی پلیس افتاد. چون فکر کرد که جلویش را خواهند گرفت، دوربین تلفن همراهش را روشن کرد.
مأمور پلیس، زاخاری کراسِن، تنومند و اخمو بود و کلاه بافتنیِ طلایی و خاکستریرنگِ تیم هاکی روی یخ «بوستون برونز» را بر سر داشت. او که در صندلیِ کنار راننده نشسته بود و شیشهاش پایین بود، آنتونیو را صدا زد و پرسید، «تو که کِوین نیستی، هستی؟»
آنتونیو پاسخ داد، «نه.»
«مطمئنی؟»
آنتونیو گفت، «معلومه.»
کراسن پرسید، «اسمت چیه؟»
آنتونیو جواب داد، «چرا میخوای بدونی اسمم چیه؟»
اوضاع بدتر شد. کراسن و همکارش از خودرو پیاده شدند. ظاهراً آنتونیو به آنها بیلاخ داد و شروع به فحش دادن به کراسن کرد. مأمور پلیس تلفنِ همراهش را برای فیلمبرداری بیرون آورد و با لحنی تحقیرآمیز از او پرسید که آیا شغلی دارد یا نه.
خوشبختانه به کسی آسیب نرسید و آنتونیو، که جرمی مرتکب نشده بود، دستگیر نشد. اما فعالان مدنی فرصت را غنیمت شمردند و به این مشاجره پرداختند. به نظر آنها، این بگومگو نشان میداد که حتی در شهرهایی مثل بوستون، که به رواج ارزشهای مترقی مشهورند، پلیس همچنان به رفتار خصمانه با آمریکاییهای آفریقاییتبار ادامه میدهد. آیا پلیس با یک جوان سفیدپوست نیز همین طور رفتار میکرد؟
جنیفر ال.ابرهارت (Jennifer L. Eberhardt)، استاد روانشناسی در دانشگاه استنفورد، در کتابش به این اتفاق نمیپردازد اما به آسانی میتوان حدس زد که سوگیری را در این حادثه دخیل میداند. کتاب او به طور غیرمترقبهای ژرفاندیشانه است و به مرورِ پژوهشهای جدید دربارهی کلیشهها و سوگیریهای ادراکی، بهویژه سوگیریِ نژادی در نظام عدالت کیفری، اختصاص دارد.
ابرهارت بیش از هر چیز به سوگیریهایی علاقه دارد که باورهای صریحاً نژادپرستانه نیستند. او مطمئن است که برتریطلبان سفیدپوست هنوز هم در آمریکا وجود دارند (و فصلی را به تظاهرات ملیگرایان سفیدپوست در شارلوتسویل در سال 2017 اختصاص میدهد). هرچند رفتار نامنصفانه با رنگینپوستان تداوم یافته اما نظرسنجیها حاکی از کاهش نگرشهای نژادپرستانه در چند دههی اخیر است. بنابراین، ابرهارت بر علتی محتملتر تمرکز میکند: تعصب یا پیشداوریِ ناخودآگاه.
به قول ابرهارت، کار مغز انسان طبقهبندی است. نظامهای ادراکیِ ما همواره عناصر ادراکمان را در طبقهبندیهای اصلی و فرعی میگنجانند تا بتوانیم به طور مؤثری در این دنیا عمل کنیم. آن چیزی که دارد به طرفم میآید چیست؟ سگی با اندازهی متوسط است که دمش را تکان میدهد. ما تجربیات قبلیِ خود و شناخت فرهنگیمان از طبقهبندیها را به کار میگیریم تا به انتظارات خود دربارهی اتفاقات بعدی شکل دهیم. این انتظارات بر رفتارِ بعدیِ ما تأثیر میگذارد. اگر مغز ما به طور ناخودآگاه از شناختمان از طبقهبندیها استفاده نمیکرد، همهچیز تازه به نظر میرسید. در این صورت، گیج و سردرگم میشدیم و از انجام سادهترین کار هم بازمیماندیم.
مشکل این است که در جامعهای متشکل از نژادها، جنسیتها، طبقات و دیگر مقولهها، مغزمان این گروهبندیهای اجتماعی را هم یاد میگیرد و از آنها برای درک و فهم بهره میبرد، حتی وقتی که این گروهبندیها بیشتر دلبخواهی است تا واقعی، حتی زمانی که این «شناخت» چیزی جز کلیشهای مضر نیست و حتی وقتی که به برابری پایبند هستیم. این همان سوگیریِ ضمنی (Implicit bias) است.
در آمریکا تعداد آفریقاییتباران غیرمسلحی که به دست پلیس کشته میشوند بیشتر از سفیدپوستان غیرمسلح است. به نظر ابرهارت، کلیشهی تبهکار بودن مردان سیاهپوست در این امر دخیل است.
ابرهارت با ارائهی مثالهای جالبی از تحقیقات خود نشان میدهد که طبقهبندیها و کلیشههای نژادی چطور بر درک ما تأثیر میگذارد. او و همکارانش در پژوهشی دریافتند که وقتی آدمها به چهرهی کسی از گروه نژادیِ خود نگاه میکنند مغزشان فعالتر است. به نظر ابرهارت، این امر نشان میدهد که چرا مردم گاهی اعضای دیگر گروهها را به خوبی تشخیص نمیدهند و آنها را بهدرستی به یاد نمیآورند ــ این یافته برای عدالت کیفری مهم است زیرا اشتباه در تعیین هویت و شناساییِ افراد رایج است.
ابرهارت در تحقیق دیگری کلیشهی ارتباط میان مردان سفیدپوست و جرم را بررسی کرد. از مأموران پلیس خواستند تا به نمایشگر رایانه نگاه کنند. به نیمی از آنها واژههای مربوط به جرمی مثل «بازداشت کردن» و «دستگیر کردن» را به طور نامحسوس نشان دادند؛ این واژهها فقط برای کسری از ثانیه روی نمایشگر ظاهر شدند. به نیمِ دیگر دریوری نشان دادند. سپس دو چهرهی کنار هم، یکی سیاه و دیگری سفید، را به مأموران پلیس نشان دادند. مأمورانی که واژههای جرممحور را دیده بودند و ذهنشان برای فکر کردن به جرم «آماده شده بود»، بیشتر به چهرهی سیاه نگاه کردند.
ابرهارت دریافت که همین کلیشه بر درک و فهم حرکت فیزیکی تأثیر میگذارد. او با تحلیل دادههای «ادارهی پلیس نیویورک» فهمید که بسیار بیشتر احتمال دارد که جلوی مردان سیاهپوست را به علت «حرکت مشکوکی» مثل ور رفتن با چیزی دور کمرشان بگیرند. اما در بین کسانی که پلیس جلویشان را گرفته بود، سفیدپوستان بیشتر از سیاهپوستان اسلحه داشتند.
کلیشهی تبهکار بودن مردان سیاهپوست سبب شد که پلیس احساس خطر کند و تصور کند که قانونشکنی رخ داده است، در حالی که چنین نبود. آمار نشان میدهد که در آمریکا تعداد آفریقاییتباران غیرمسلحی که به دست پلیس کشته میشوند بیشتر از سفیدپوستان غیرمسلح است. به نظر ابرهارت، کلیشهی تبهکار بودن مردان سیاهپوست در این امر دخیل است.
آزمایشها و مطالعات مشاهدهایِ مندرج در این کتاب، مهم و آموزندهاند. داستانهایی که ابرهارت از تجربهی شخصی خود تعریف میکند به این کتاب سرزندگی میبخشد.
برای مثال، در اوایل کتاب، او تعریف میکند که در 12 سالگی از محلهای عمدتاً سیاهپوستنشین به حومهای سفیدپوستنشین نقلمکان کردند. ابرهارت، که آمریکاییِ آفریقاییتبار است، تعریف میکند که در تشخیص چهرهی همکلاسیهای جدید سفیدپوستش با چه مشکلاتی روبرو بود. (همین تجربه او را به این موضوع علاقهمند کرد که مردم چطور چهرهی دیگران را تشخیص میدهند.) در اوایل دههی 1990، در آستانهی اخذ مدرک دکترا از دانشگاه هاروارد، یک بار پلیس بوستون جلویش را گرفت و از وی بازجویی کرد، تجربهی تلخی که او را مصمم کرد تا به مطالعهی روانشناسیِ سوگیری و علل خشونت پلیس بپردازد.
روایت ابرهارت از مواجههی خود با سوگیریهایش در هنگام تدریس در زندان سَن کوئینتین، و بازگویی مکالماتش با فرزندانش دربارهی پیشداوری به ما میفهماند که این پژوهشگر حوزهی مطالعات نژادی هنوز گاهی خودش هم از فراگیری و قدرت پیشداوری تکان میخورد.
تنها عیب کتاب این است که ابرهارت به اندازهی کافی به دیگر فرضیات نمیپردازد. صرفاً از منظر سوگیریِ ضمنی نمیتوان به رویاروییِ آنتونیو و کراسن در بوستون یا میلیونها برخورد دیگری که هر سال میان پلیس و شهروندان رخ میدهد، نگریست.
ineteconomics
برای یک جامعهشناس، مهمترین جنبهی بگومگو میان آنتونیو و کراسن این است که نوعی «تعامل» یا ارتباط بود. بسیاری از تعاملها، در واقع، نوعی «مناسک احترام»اند. وقتی دو نفر با دو جایگاه اجتماعیِ نابرابر با یکدیگر تعامل میکنند ــ برای مثال، آموزگار/دانشآموز، رئیس/کارمند یا پزشک/بیمار ــ معمولاً کسی که جایگاه اجتماعیِ بالاتری دارد انتظار دارد که دیگری به او احترام بگذارد و، دستکم به طور نامحسوس، در گفتار یا کردار بر زیردست بودنش صحه بگذارد.
دو جامعهشناس به نامهای ریچارد سایکس و جان کلارک در مقالهی کلاسیکی که در سال 1975 نوشتند به پیامدهای روابط پلیس و اقلیتها پرداختند. در جامعهای از نظر نژادی نابرابر، سفیدپوستان (که اکثریت مأموران پلیس را تشکیل میدهند) ممکن است خود را عالیرتبهتر از رنگینپوستان بشمارند. مأموران پلیس، فارغ از نژادشان، خود را نماد قانون و اعضای محترم جامعه میدانند. بنابراین، انتظار دارند که دیگران به آنها احترام بگذارند ــ و ممکن است بیشتر تمایل داشته باشند که جلوی اعضای گروههای پایینرتبهتر را بگیرند و از آنها بازجویی کنند.
اما ممکن است شهروندانی که قبلاً پلیس با آنها بدرفتاری کرده دلشان نخواهد که احترام بگذارند. اصلاً چرا آنها باید بیش از دیگران احترام بگذارند؟ در نتیجه، درگیری رخ میدهد؛ مشاجره میان آنتونیو و کراسن مثال بارز همین امر است. برخی از مأموران پلیس هر کاری غیر از اطاعت و حرفشنوی را گردنکشی در برابر اقتدار خود و حتی نوعی علامت خطر یا جرم تلقی میکنند.
در عین حال، جامعهشناسی به نام نیکی جونز نشان داده که وقتی کسانی که پلیس به طور مکرر جلوی آنها را میگیرد، میآموزند که احترامِ کامل نشان دهند ــ برای مثال، بدون گله و شکایت اجازه میدهند که بازرسیِ بدنی شوند، و به این ترتیب شاید به «نصیحت» پدر و مادرشان عمل میکنند ــ عزتنفس خود را از دست میدهند. بنابراین، چنین رفتاری محکوم به شکست است.
پژوهشهای ابرهارت یکی از عواملی بوده که سبب شده نهادهای مجریِ قانون برای مقابله با سوگیریِ ضمنی و کاهش نابرابریهای نژادی سرمایهگذاری کنند و مجریان قانون را آموزش دهند. تحلیل و اصلاح منطق اجتماعیِ معیوبِ احترام هم میتواند واقعاً مفید باشد.
برگردان: عرفان ثابتی
نیل گراس استاد جامعهشناسی در کالبی کالج است. آنچه خواندید برگردان این نوشتهی او با عنوان اصلیِ زیر است:
Neil Gross, ‘Justice Is Blind. Sometimes, So Is Prejudice’, The New York Times, 26 April 2019.