روزی که کینه به ایران آمد
pbs
روزی که پیر شدم، نویسنده: نوشابه امیری. انتشارات: نشر مهری. ۱۳۹۷
صبح روز یکشنبه ۱۷ بهمن ماه ۱۳۶۱، اکثریت کمیته مرکزی و کادرهای حزب توده دستگیر شدند. هرچند این حمله برای تودهایها غافلگیرکننده بود اما کم وبیش روشن بود که سرکوب نیروهای سیاسی مخالف جمهوری اسلامی که از سال ۱۳۶۰ آغاز شده بود دیر یا زود دامن اعضا و هواداران آنها را، بهرغم حمایتهایشان از رهبر ایران، میگیرد. وقایع تلخی که در فاصلهی سالهای ۶۰ تا ۶۷، در ایران اتفاق افتاد در کمتر کشوری در چنین بازهی زمانیای به طور همزمان رخ میدهد و بیدلیل نیست که بخش اعظم ادبیات آن سالها مربوط به روایتهای تعقیب و گریز، زندان، مهاجرتهای اجباری، جنگ، بیخانمانی و اعدامهای گروهی است.
کتاب روزی که پیر شدم به قلم نوشابه امیری از جمله آثار مرتبط به این دورهی زمانی است که مشاهدات و تجربیات شخصی نویسنده به عنوان همسرِ هوشنگ اسدی، یکی از کادرهای حزب توده در آن دوران، در مواجهه با این موج سرکوب است.
این کتاب از جمله آثار نادری است که از زبان یکی از نزدیکان فرد زندانی نوشته شده است. در واقع، روی دیگر سکهی زندان دههی ۶۰ و بازخوانی آن سالها از زبان یک ملاقاتی است.
نوشتن از زبان ملاقاتیها نوشتن از درد زندان در این سوی میلهها است. از جمله این آثار میتوان به کتاب جای خالی مامان اثر حامد فرمند اشاره کرد که روایت کودک یک زندانی سیاسی از دورانی است که به ملاقات مادر زندانیاش میرفته است. این آثار فارغ از گرایش سیاسی و ایدئولوژیک نویسندگان و شخصیتهای اصلی آن به درستی میتواند در کنار دیگر آثار مربوط به ادبیات مقاومت جای بگیرد زیرا نقش ملاقاتیها و اعضای خانوادهی زندانیان سیاسی در همراهی یا ناهمراهی با زندانیان در روند مقاومت و مبارزه برای عدالتخواهی و برابری جایگاه خاص خود را داشته و دارد. اما نگاه تیزبین و منتقد نوشابه امیری ضمن واکاوی آنچه بر سر خانواده و نزدیکان یک زندانی میآید تیغ نقد را متوجه ضعفها و شکستهای آنان نیز کرده است.
«همه بودند. سردبیر، رحمان هم آنجا بود. خودم را انداختم در آغوشش و زار زدم. مثل همیشه با لبخند، گوشم را گرفت و گفت: خجالت بکش! انقلاب است دیگر. این چیزها طبیعیست. میگذرد./ خجالت کشیدم. با او آدم انقلابی میشد. شجاع میشد و میتوانست دوباره بپرد وسط معرکه. چند نفر دیگر در کنار او این حس را داشتند؟ چند نفر دیگر با همین حس به معرکههایی پریدند که اندازهشان نبود؟» ص.۲۶
از قضا، مجموعهی این خاطرات نشان از تناسب قد و قوارهی نویسنده با معرکهای دارد که در آن پهلوانیها کرده است. هرچند معتقد است که همراهیاش با حزب توده رفتن با موجی بود که عزیزانش بر آن سوار بودند و میدان کارزار او از همان اولین روزِ بگیروببند جای دیگری بوده است: «میخواهم برگردم کیهان، میزم را پس بگیرم و روزنامهنگاری کنم.»
نوشابه به عنوان یکی از روزنامهنگاران انقلابی روزنامهی کیهان، اولین زنی بود که در سال ۱۳۵۷ با آقای خمینی در نوفل لوشاتو مصاحبه کرد. و شاید اولین کسی است که به قول خودش نفرت نگاه آدمهای ایدئولوژیک را به آدمهای غیر خودی از رد نگاه جوانی به نام «هادی غفاری» در همان جا تجربه کرد. او از برخورد آقای خمینی در طول مصاحبه نیز چنین استنباط میکند که «کینه به ایران میآید» و از نوع برخورد او مینویسد: «من تازه رسیده بودم به این سؤال که ایران به زیر نعلین استبداد میرود؟ او غضبناک گفته بود اسلام دیکتاتوری ندارد. بعد هم ناگهان برخاست، با انگشت اشارهای به سوی من به تهدید که: یک خط از این مصاحبه این طرف و آن طرف شود خود دانید!» ص. ۱۳
انگشت تهدید آقای خمینی کمتر از سه سال بعد همکاران نوشابه امیری در روزنامهی کیهان را که برخی از آنها از چهرههای اصلی حزب توده بودند نشانه گرفت و نهایتاً در بهمن ۱۳۶۱، یکیک کادر رهبری حزب دستگیر شدند و زیر سختترین شکنجهها جان باختند یا مجبور به اعتراف شدند، زندانهای درازمدت کشیدند یا اعدام شدند.
او از برخورد آقای خمینی در طول مصاحبه نیز چنین استنباط میکند که «کینه به ایران میآید»
اکثر روشنفکران و فعالان سیاسی که سالهای دههی شصت را در ایران ماندند در این دوران داستانهایی کموبیش مشابه داشتهاند. حلقهی یارانی که در بند میشدند، کسان و نزدیکانی که آوارهی خانههای مخفی میشدند، روی پوشاندن برخی از دوستان و تنها ماندن خانوادهی فرد زندانی و اما از سوی دیگر قصههایی هم از آغوش باز و دستهای یاری کسان دیگر میشنویم و نیز همراهی کسانی که الزاماً در حلقهی «رفقا» نبودند. در این کتاب نیز یاری زن همسایه، دوست قدیمی و مادر نویسنده خارج از حلقهی رفقا، از دل برآمده و بر دل مینشیند. هر چند حضور مادر در تمام مراحل از فرار و گریز تا مقاومت و ملاقات، از خیابان و خانه تا زندانهای مخوف اوین و قزل حصار و گوهردشت، گاه به سبکیِ سایهی چتری عاطفی در ریزش باران مصیبت است و گاه خود همچون مصیبتی راه بر آرمانخواهی نویسنده میبندد اما بیتردید نقش عاطفی و حمایتی مادر بیش از نقش بازدارندگی وی بوده و نوشابه به صداقت و عدالت هر دو حال را بازگو میکند. و گاه رفتار او را به شیطانی نسبت میدهد که در ناخودآگاه نویسنده خوش نشسته بوده ولی از زبان مادر سخن میگفته است.
«پرسیدم: کجا برویم؟ هیچ کس جوابی نداشت. مادر زود گفت: خب از هم جدا بشوید. در کلامش حسی بود که هنگام جنگ بر سر بقا، پررنگ میشود. میخواست از هرفرصتی برای جدا کردن من از آن دو استفاده کند.{...} یک لحظه بلند فکر کردم: میتوانیم برویم خانهی دوست بچگی هوشنگ. مادرش مثل مادر هوشنگ است {...} مادر ناگهان گفت: ای وای چطور دیگران را به خانهی او دعوت میکنی؟ کلمهی دیگران را جوری گفت که آنها اگر چاره داشتند همان جا پیاده میشدند. به «م» نگاهی پوزشخواه کردم. چشمانش را به هم گذاشت که یعنی میفهمم» ص. ۳۵
مادر اما به موقع نیز همچون ماده پلنگی در حمایت از دخترِ چشمانتظار و داماد دربندش میغرد:
«... حاج آقا یک سال است دامادم را گرفتهاند. مادر میگفت و من از لای چادر چهرهی حاج آقا را میدیدم که ما را یک به یک برانداز میکرد. بعد هم دستی به ریشاش کشید و به من گفت: شما برو بیرون. مردد بلند شدم. به مادر نگاه کردم، با سر گفت برو. باز من بودم و آلبومها. مردانی هم میآمدند و میرفتند به اتاق بغلی. صدای پچپچ میآمد و بعد انگار که معاملهای سرگرفته باشد، با رضایتی در چهره بیرون میآمدند و میرفتند. خودم را بیشتر در چادر پیچاندم. میدیدم که نگاهشان رویم سنگینی میکند ... ناگهان صدای بلند مادر را شنیدم: تف به شرفتان که کارتان به جاکشی کشیده...{...} حاجی مرتب میگفت: حاج خانم فکراتو بکن. مادر با صورتی برافروخته میرفت و نفرین میکرد.»
اعترافات تلویزیونی
ارتباطات جسته و گریختهی خانوادهها و افرادی که از حملات روزهای اول جان به در برده بودند پس از اعترافات تلویزیونی کادر رهبری حزب قطع میشود. در بیرون و در داخل زندان، تنها ردی از اندوه و شکست و انزوا به جای میماند که در تداوم آن راه نجات خویش و نه نجات آرمانهای خویش رقم خورده بود.
«آن شب، کسی، چیزی در من مرد. روحم سالهاست سوگوار آن کس و آن چیزیست که آن شب، جوانمرگ شد. برایم مهم نبود که حزبی میمیرد. دلم سوگوار آدمی بود که در من و ما زیر تحقیر و شکنجه بر قبر خویش نوشت: اینجا کسی آرمیده که روزگاری جهان را جز به زیبایی و غرور نمیشناخت.»ص. ۵۰
ملاقاتی ها
«از دوشنبهها متنفر بودم، روزهای ملاقات و دیدن حاجی کربلایی و آن حس صف یهودیان که به کورههای آدمسوزی میرفتند، با این تفاوت که اینجا روح ما را آتش میزدند. غرور ما را زیر کوران توهین و فحش میگرفتند. چنین بود که آخر سر آنچه از ما به عنوان خانوادهی زندانی، به کابین ملاقات میرسید، روح رنجوری بود که در سرمای هراس، میلرزید» ص. ۱۰۵
با جابهجا کردن زندانیان، لونا پارک و اوین و حاج کربلایی در خاطرات ملاقاتی کمرنگ میشود و جای خود را به وصف ملاقاتهای زندان قزل حصار میدهد، گذشت زمان بی کورسویی از امید به آزادی و بهبود شرایط، بر روابط میان زندانیان و خانوادهها تأثیر میگذارد. روابط میان خانوادههای زندانیان که منجر به ایجاد محافلی همچون خانوادهی زندانیان سیاسی و بعدها نهادی همچون مادران خاوران میشود اما آن طور که از کتاب برمیآید به مودّتی مدام شکل نگرفته و گاه تحت تأثیر شرایط سخت زندان دچار چالشهایی میشده که قلم نویسنده را به جوهر آزردگی آغشته است.
هر روز با شایعهای مردن و زنده شدن را، خوف و رجا را تجربه میکردیم، شایعه طاعون ما شده بود، یک روز میگفتند صدای تیر در اوین قطع نمیشود. یک روز میشنیدیم هر شب کامیونهایی از اوین خارج میشوند.
«دیدارهای قزل حصار ادامه داشت. هرچند زندگی سختتر و سختتر میشد. احساس بلاتکلیفی احساس عدم امنیت و فضایی که زندانبانان، آگاهانه میساختند، روابط بین خانوادهی زندانیان را هم تلختر میکرد. زندانیان تقسیم شده بودند، نه متفرق شده بودند. یک روز میشنیدیم همهی زندانیان نماز میخوانند، یک روز همه ترک نماز میکردند، یک روز یکی دیگری را به مأمور بودن و خبرچینی متهم میکرد و {....} خانوادهی زندانیان هم تحت تأثیر این فضا دیگرگون میشدند. یک روز دوست بودی یک روز دشمن. موفق شده بودند در تفرقهافکنی. فشارهای بیرونی هم تأثیر خود را گذاشته بود. مشکلات مالی و اختلافات خانوادگی، مزید بر علت شده بود. گاه همسر زندانی با پدر و مادر زندانی حرف نمیزد. گاه مادر زندانی از عروس گله میکرد در جمع. بچهها عصبانیتر بودند. بازیهای کودکانه، جای خود را به غریبگی داده بود.» ص. ۱۱۱
در صف انتظار ملاقات زندان گوهر دشت است که انگار خانوادههای خسته از این در و آن در زدن برای لحظاتی حوصلهی همبستگی و مقاومت را هم از دست میدهند.
«یک جایی در حول و حوش کرج، زندان مخوف گوهردشت. {...} خرابهای که درمیانهی آن ساختمانی آجری ساخته بودند {...} آن سو تر در تکه زمینی سنگلاخی ملاقاتیها روی زمین گلآلود و تکه سنگها نشسته بودند. روبهروی آن زمین، دفتر و دستک زندانبان بود. با سه چهار پلهی کج و کوله و پنجرهای که قرار بود پاسخگوی زندانیان این سوی دیوار باشد. {...} اما کسی پنجره را باز نمیکرد. صداها که بالاتر رفت، ناگهان دری باز شد و غول پیکری با صندلهای اتافوکو و زیر پیراهنی چرک روی شلوار بیرون آمد و داد زد. پیرمردی به التماس گفت : برادر!! کی شماره میدهید؟ برادر چرک پاسخ داد: هر وقت صدایتان را بریدید. پسر جوانی که پیرمرد به او تکیه داده بود گفت: حاج آقا در پنجره را که باز کنید مردم ساکت میشوند. هنوز حرفش تمام نشده بود که برادر چرک به سمت او هجوم برد.{...} جوان هنوز دهان به پاسخ باز نکرده بود که دو «برادر» چرک دیگر از در بیرون آمدند، یقهی آن جوان را گرفتند و کشان کشان به داخل بردند. و ما، هیچ نکردیم جز باز کردن راه برای برادران {...} جوان که بیرون آمد با آن سر و روی آشفته به پرندهای میمانست که بال و پرش را چیده بودند. پدر گریه میکرد و بقیه تمرین که هیچ نگویند تا برادران چرک برآشفته نشوند. وقتی عاقبت پنجره باز شد و دادن شماره آغاز، دیدن قیافههایی که به صورت گدایان میمانست در وقت گدایی و شنیدن "دستت درد نکند برادر" ویرانام کرد.» ص. ۱۱۳-۱۱۴
صحرای محشر
تابستان ۶۷ بعد از قطع شدن همهی ملاقاتها، و قطع تمام ارتباطات تلفنی و نامهنگاریها، خانوادهها در اوج بیخبری و نگرانی به سر میبردند. دیدار با قاضی مقیسه در دادسرای اوین روزنههای کوچک امید را هم در دل خانوادهها خاموش کرده بود. نه تلفنی نه خبری و نه...«کجا مرغ سر کنده این حال میشناسد؟»
«هر روز با شایعهای مردن و زنده شدن را، خوف و رجا را تجربه میکردیم، شایعه طاعون ما شده بود، یک روز میگفتند صدای تیر در اوین قطع نمیشود. یک روز میشنیدیم هر شب کامیونهایی از اوین خارج میشوند. یکی حتی گفت دیده است که پای کسی از پشت کامیون آویزان بوده و دیگری خبر داد که جایی ــ که بعدها نامش شد خاوران ــ همینطور زمینها را خشت میزنند.» ص.۱۴۷
تا سرانجام روزی تلفن ملاقاتیها زنگ میزند:
«فردا بیایید لونا پارک {...} صفی دراز از مردمانی که هم گریه میکردند، هم بلند بلند دعا میخواندند. آن سوتر هم کسانی که فریاد میزدند، نفرین میکردند، به سینه میکوبیدند، روی خاک افتاده بودند {...} صف به سوی اتاقکی میرفت که پنجرهی کوچکی داشت و در پس آن حاجی دیگری نشسته بود. کارش نمره دادن بود! نمره را که میداد، آن را میبردی به اتاق کناری. آنجا نمره را میگرفتند. در دفتری نگاه میکردند و در دو جمله تکلیف زندگیات را روشن میکردند. یا میگفتند برو وسایل را بگیر (به نشانهی اعدام زندانی) یا شمارهی بند جدید زندانی را میدادند.» ص. ۱۴۸
۲۲ بهمن ۱۳۶۷ جلوی مجلس
سرانجام بعد از اعدامهای گروهی و کاشتن نهالهای بر خاک افتاده در دشت خاوران، آنان که جا مانده بودند را در سالگرد انقلاب اسلامی در مقابل مجلس رها کردند.
«عقربهها ساعت دو را نشان میداد که اتوبوسهایی از راه رسیدند و هلهله در جمع افتاد.{...} در میان گلنگدن کشیدن و فریاد و کورشو دورشو برادران، زندانیان در صفی طولانی آهسته آهسته وارد میدان شدند. فاصله آن قدر بود که قیافهها قابل شناسایی نبود.{...} ساعتی هم در این حال گذشت. حلقهی برادران باز شد و تصویری دیدم که هرگز از خاطرم نمیرود. نورالدین کیانوری و بابک زهرایی در صف اول دست به سینه ایستاده بودند. بقیه گرد آنان روی زمین. تا آن روز خرد کردن و نابود شدن آدمی را تا این اندازه از نزدیک ندیده بودم.» ص. ۱۵۷.
مشق عاشقی
«دو روز مانده بود به چهارمین سالگرد ازدواجمان، ۱۹بهمن ۱۳۶۱[i] {...} خانه را چیده و کم و کسریها را در آورده بودیم. چند تا بشقاب، چند تا قاشق، لیوان {...} صندلی هم نمیخواستیم. بچهها روی زمین مینشستند. "پروانه" آواز میخواند و ما با او دم میگرفتیم: سر اومد زمستون، شکفته بهارون... وقتی تکرار میکردیم بهار را جلو چشممان میدیدیم {...} صبح زود یکی زنگ خانه را زد. هوشنگ از خواب پرید. صدای گرپ گرپی آمد...».
و این صدای گرپ گرپ هنوز و این روزها جان عاشقان را در شهرهای ایران میلرزاند. اما جوهر مشق عاشقی خشک نمیشود تا کینه از میدان به در رود که «این عشق، به این سختی، به این تردی، به این نازکی، به این نومیدی،..»[ii] هنوز عاشقی میطلبد.