روشنگری: عصر اندیشه یا احساس
lifehack
عصر روشنگری؛ جستجوی خوشبختی، نویسنده: ریچی رابرتسون، انتشارات: هارپر کالینز، 2021
اکنون مورخان عصر روشنگری نیازی به اثبات ارتباط موضوع خود ندارند. آنچه مکس هورکهایمر و تئودور آدورنو در دیالکتیک روشنگری (1944) پرسیدند، اکنون از سطح دانشگاهی فراتر رفته است. آیا روشنگری جنبشی بود که مىخواست با بررسى شکاکانه، زنجیرهای سرکوب مذهبی و سیاسی را بشکند، به رشد استدلال فردی کمک کند و سبب ارتقاء دانش علمی شود؛ یا اینکه «عقل» بود که تا حد زیادی عقلانیت را به نمایش گذاشت، جهانشمولیِ آن نقابى براى نژادپرستی، بردگی و استعمار شد و نتایج اجتنابناپذیرش هولوکاست و ویرانی زیستمحیطی بود؟
این پرسشها اکنون مرزهاى دانشگاه را درنوردیده و به عرصهى جنگهای فرهنگی گسترش یافته است، که به نوبهی خود بر فضاى دانشگاهی تأثیر گذاشته است. بحثهاى طولانى علمی دربارهى اینکه عصر روشنگری چه زمانى و در کجا واقع شده است، شخصیتهاى مهم و تأثیرگذار آن چه کسانی بودهاند، نشانهها و مظاهر آن چیست و سهم هر یک در این فرایند چه است، همواره نشاندهندهی سیاست طرفداران آنها بوده است. اما اخیراً جناحهاى راست و چپ (به طور گستردهای) جاى خود را عوض کردهاند. همان کسانی که به سوگواری سنتشکنی و افسونزدایی از جهان نشسته بودند ــ و مطمئناً در خودِ دوران روشنگری واپسگرا و مخالف بودند ــ هماکنون به استقبال آن رفتهاند. کسانی که احتمالاً در قرون هفدهم و هجدهم از علاقهمندان به آن بودهاند، نمیتوانند بحث آزادی، احساسات و استدلال را با بردهداری و استعمار سازگار کنند. از نظر بسیاری، فارغ از اینکه کتابهای جاناتان اسرائیل (Jonathan Israel) را خوانده باشند یا نه، حتی روشنگری «رادیکال» و «میانهرو» وجود ندارد. «روشنگری» صرفاً یک اسم بى مسمّاست.
گزارش دایرهالمعارفیِ ریچی رابرتسون پاسخى به این اتهام است. به عقیدهی او، منتقدان عصر روشنگری دچار «حالگرایی» (presentism) هستند ــ قضاوت گذشته بر اساس معیارهای حال حاضر؛ که بسیار ناعادلانه است زیرا ما تا حد زیادی (به قول او) مدیون روشنفکران هستیم که حالا بعد از 200 سال معیارهایى داریم که ایشان را متهم به بیاعتنایی به همانها میکنیم. هرچند او میپذیرد که انتقادات ضد روشنگری تا حدودى درست است اما تأکید میکند که درینباره مبالغه شده است که تا حدى به علت «فقدان دانش کافى از آن چیزى است که واقعاً گفته، نوشته و انجام شده است». بنابراین، امپریالیسم قرن نوزدهم به اشتباه به قرن هجدهم نسبت داده مىشود. در واقع، نویسندگان عصر روشنگری «استعمار و کشورگشایى را محکوم مىکنند»؛ و این تاریخ خشمگین هند شرقی و غرب اَبى رینال (Abbé Raynal) بود که به توسن لوورتور (Toussaint L’Ouverture) برای سازماندهی شورش بردهها الهام بخشید.
به نظر رابرتسون، آنچه «عصر عقل» نامیده میشود باید «عصر احساس، همدلی و حساسیت» تلقی شود. تضاد بین عقل و سنت، که برای روشنگری اهمیت زیادى دارد، با تضاد بین عقل و احساسات که ربطى به روشنگرى ندارد، خلط شده است. اینها نکات نسبتاً استانداردی است زیرا نقش «احساسات» را در اخلاقِ روشنگرى برجسته میکند و اینکه چگونه فرانسیس هاچسون، لرد شفتزبری و دیوید هیوم به طرق مختلف استدلال کردند که احساس و نه عقل، هم انگیزه و هم پایه و اساسی براى رفتار اخلاقی بوده است. رابرتسون از چگونگى رابطه و جایگاه تعدیل یافتهى عقل و احساس در عصر روشنگری تصویرى بدیع و دقیق ارائه مىدهد. به عقیدهی او، این تعدیل بیش از اینکه از فلسفه متأثر بوده باشد از داستان ــ بهویژه رمان مکاتباتى (epistolary novel) که نسبت به رمانهایی با روایت گذشتهنگر یا مجزا، ارتباط نزدیکترى با مخاطب برقرار مىکند ــ تأثیر پذیرفته است. کلاریسای ساموئل ریچاردسون و هلوئیز جدید ژان ژاک روسو با ارائهى تجربیات شخصیتهای خود، بینش احساسی را تقویت کرده و سبب شدند که به قول شفتزبری «حس همراهى» از نظریهى فلسفی جدا شده و به واقعیتی درونى تبدیل شود. در مورد تقلید زندگی از هنر، نامههای عاشقانهى واقعی آن زمان بیشتر وسیلهای برای تربیت احساسی نویسنده و خواننده بود، تا فوران خودجوش احساسات. احساسی که به این ترتیب پرورش یافت، هم به لحاظ ذاتى و هم از نظر ابزارى، مهم بود. این امر به «تفکر حسشده» تبدیل شد و هواداری از لغو بردهداری و اعدامهای عمومی را تقویت کرد. رابرتسون عقیده دارد که ابیات شعر رابرت برنز که به یک «موش کوچولوى ترسان و لرزان» همچون «انسانى فانی» مىنگرد، بیانگر «بینش اخلاقی دشواری است که برای شکلگیری، به یک قرن تأمل عاطفى و احساس نیاز داشت».
«همدردی» که اسمیت هم در آثار اخلاقی و هم در آثار اقتصادیاش به آن استناد مىکرد، بیشتر درک احساسات دیگران بود، که به نوبهى خود به رشد ارزیابی عینی و بیطرفانهتر از حقوق آنها و همچنین به تعدیل احساس خودبزرگبینى ما کمک میکرد ــ نوعى پل دوجانبه بین احساسات و عقل.
برنز در شعرى چنین مىسراید: «خدایا قوتى عطا فرما تا خود را در آیینهى نگاه دیگران بشناسم!» به گفتهى رابرتسون، او صاحب نسخهای از نظریهى احساسات اخلاقیِ آدام اسمیت بود و احتمالاً با هموطن اسکاتلندی خود در مورد «تماشاگر بیطرف» همنظر بود، به این معنى که باید تصور کنیم که از بیرون بر رفتار خود ناظریم و آن را قضاوت میکنیم. شاید اکنون مشاهدهی بیطرفانهى کنشهاى انسانی نشانهى سردى و حسابگرى به نظر برسد اما اسمیت آن را نتیجهى «همدردى» میدانست. نه آن «همدردی» (اصطلاح هنری قرن هجدهم که اندیشمندان مختلف از آن به طور متفاوتی استفاده میکردند) که صرفاً به یک احساس یا به چیزی مانند همدلی (اصطلاحی که فقط در قرن نوزدهم ابداع شد) اشاره مىکرد. «همدردی» که اسمیت هم در آثار اخلاقی و هم در آثار اقتصادیاش به آن استناد مىکرد، بیشتر درک احساسات دیگران بود، که به نوبهى خود به رشد ارزیابی عینی و بیطرفانهتر از حقوق آنها و همچنین به تعدیل احساس خودبزرگبینى ما کمک میکرد ــ نوعى پل دوجانبه بین احساسات و عقل.
هرقدر «احساس» عقلانىتر مىشد، از «عقل» کمتر برای عملیات منطقیِ انتزاعى، غیرشخصی و افلاطونى، و بیشتر برای «باور مشترک» ــ فعالیتی ذهنی و میانذهنى به منظور کار مشترک جستوجوی حقیقت؛ و به قول سیسرو «مطابق با طبیعت» ـــ استفاده میشد. از نظر رابرتسون، رسالهى هیوم «یکی از آثار محوری روشنگری است»، تا حدودى به این دلیل که «این دو نسخهى عقل را در مقابل یکدیگر نشان میدهد: یکى جستوجوی صرفاً عقلانى حقیقت، که میتواند فرد را به وادى عجیب و غریب انتزاعى سوق دهد؛ و دیگرى برداشتى اجتماعی از عقل و قضاوت، که فرد را با زندگی معمولی انسان پیوند میدهد».
«جستوجوی خوشبختی» که تامس جفرسون آن را حق همهی انسانها (البته بجز زنان و بردهها) میدانست، از حمایت لویی آنتوان دو سن ژوستِ انقلابى نیز بهرهمند بود. از نظر اندیشمندان عصر روشنگرى، «خوشبختی» (به معنای سعادت ارسطویی) بیشتر نوعى شکوفایی در طول عمر بود تا احساسی تجملى، فردی، ذهنی و زودگذر. روشنفکران و مدیران بر سر جستوجوی "خوشبختى عمومی" با هم توافق داشتند. روشنگریِ عملی به دنبال بهبود قوانین، کشاورزی، پزشکی، تربیت کودک، آموزش و تسهیلات اجتماعی برای همه بود. ما دایرهالمعارف جامع را به خاطر پرداختن به فلسفه و تاریخ به یاد میآوریم؛ اما این اثر شامل بخشهایی طولانی دربارهی «هنرهای مکانیکی»، ریختهگری، ماشینآلات، ساخت ابزارآلات، اصناف، نجوم و ناوبری هم بود.
رابرتسون میگوید که در تمام این پیشرفتهاى مادی، اندیشمندان روشنگری تعهدى به از میان بردن دین نداشتند بلکه هدفشان تحول آن و از بین بردن ترس، خرافات و تعصب بود. همانطور که انسانها معقولتر و روادارتر شدند، خدا هم چنین شد. به هر حال، اکثر ارواح انسانی به جهنم ختم نمیشدند. ظاهراً بهشت وسیعتر از چیزی بود که قبلاً تصور میشد. «برگزیدگان خدا» چندان هم انحصاری نبودند. رعد و برق و شهابسنگها، از مجازات الهی به پدیدههای طبیعی تبدیل شدند؛ وجود جادوگران زیر سؤال رفت. با این حال، رابرتسون با مهارت نشان میدهد که تباهى دین در ذاتِ تحول آن بوده است. اصلاحات دینى به عنوان تفسیرهای جایگزین از تعالیم مسیحی، مسیحیت را تکهتکه کرد و در نتیجه سبب تضعیف ایمان شد. ِاراسموس قبلاً اعلام کرده بود که بسیاری از مسائل مذهبی مباح («نه خوب و نه بد») هستند. اما این قسمت خوبِ ماجراست. همانطور که جزئیات و ریزهکارىهاى مذهبی، زائد و غیرضرورى به نظر میرسید، خود دین هم چنین به نظر میرسید. پروتستانتیسم با ترویج «درونی بودن ایمان»، دین را به «میلی درونی» تبدیل کرد «که هرکسى در هر جایى مىتواند داشته باشد». رواداری، که اسقفِ ووستر، ادوارد استیلینگ فلیت، مخالف آن بود، «نوعی اسب تروا» بود. با توجه به سخن ویلیام تمپل مبنى بر اینکه «باور به قدرت انسان، چیزى بیش از شأن و مقام او نیست»، صحبت از تقدسِ وجدان فردی، اولین قدم بود.
هاینریش هاینه در سال 1834 نوشت: «به محض این که دین از فلسفه کمک گرفت، نابودى آن اجتنابناپذیر است.» فلسفه با فرض نوعی حس اخلاقیِ ذاتی و احساسات اخلاقی طبیعی، وحی الهی را امرى غیر ضرورى شمرد ــ و نه تنها برای کشف اخلاق بلکه حتی برای کشف حقیقت، که خودش نیز به طور فزایندهای نامطمئن میشد. از نظر اندیشمندان عصر روشنگرى، این عقل است که رهنمون بشر به سوى پیشرفت است نه ایمان. با این حال، احساس نیز امرى محوری است. احساس «صرفاً استعدادى دیگر»نیست بلکه بیش از عقل، زیربنا و تعیینکنندهی چیزهاى دیگر است:
ما دربارهی جهان تأمل میکنیم، به آن میاندیشیم و از آن کسب دانش میکنیم؛ افزون بر این، از طریق احساسات، امیدها و ترسهای خود با آن ارتباط برقرار میکنیم. از آنجا که توانایی احساس کردن داریم، احساسات جایی است که همهی استعدادهای ما در آن گرد هم میآیند. احساسات این امکان را فراهم مىکند که بشر را همچون یک کل بفهمیم، نه اینکه بین جسم و روح تمایز قائل شویم.
گرچه به سرعت به وجود «روح»، با دیدهی تردید نگریسته شد.
به عقیدهی ریچی رابرتسون، روشنگرى «بستری بود که بسیاری از ارزشهای [فعلی ما] در آن جوانه زد». گرایش ما به نقد و محکوم کردن، خود میراث آن است. اما آنچه رابرتسون شاید به اندازه کافی بر آن تأکید نمیکند، این است که روشنگری چقدر حاوی بذرهای نابودى خود بود. «احساسات» هم سبب تعالى است و هم طبیعیسازى مىکند؛ یک شمشیر دو لبه است. هیوم با تأکید بر این که «جانوران هم مانند انسان دارای اندیشه و عقل هستند»، فقط براى حیوانات شأن و مقام قائل نمىشد؛ او وابستگی ناپذیرفتنیِ انسان به غریزه و خصلتهاى حیوانىاش را هم افشاء کرد ــ افشاگریای که داروینیسم و فرویدیسم را در قرن نوزدهم و انکار ذهن را در قرن بیستم به دنبال داشت. در عصر روشنگری به نظر میرسید که ما به اوج عقل رسیدهایم، اما در نهایت متوجه شدیم که آنچنان که فکر میکردیم عقلانى یا قادر به قضاوت بیطرف نیستیم.
برگردان: وفا ستودهنیا
جین اوگریدی از بنیانگذاران «مدرسهی فلسفهی لندن» و نویسندهی کتاب «چکیدهای از فلسفهی روشنگری» (2019) است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:
Jane O’Grady, ‘Not thinking but feeling’, Times Literary Supplement, 15 January 2021.