پایان خلوت: آیا هنرِ تنها بودن در حال نابودی است؟
اینترنت، شبکههای اجتماعی، تلفنهای همراه، و برنامکها و بازیهای رایانهای هم ما را دائماً در ارتباط با جمع نگه میدارند و هم همیشه به خود مشغول میکنند. فنآوریهای رسانهای و دیجیتالی، با وجود خدمات فراوانشان به ما، خلوت و تنهایی را از ما گرفتهاند. مقابله با چنین آسیبی چه بسا مهمترین چالش پیش روی ما باشد.
خلوت، نوشتهی مایکل هریس، انتشارات دابلدی کانادا، 2017
مایکل هریس یک نویسندهی کانادایی است که در شهری بزرگ زندگی میکند و زندگیاش، مانند بسیاری از زندگیهای غربی، با فنآوریهای دیجیتالی تعریف و مشخص شده است. اگر تلفنش را در منزل جا بگذارد، همه چیز برایش سخت میشود. نگران اعتبارش در رسانههای اجتماعی است. از «اَپ» استفاده و با «گِیم» بازی میکند، و به قیلوقال اینترنتی برای انتخاب فیلمهایی که خوب است ببیند یا جاهایی که باید غذا بخورد، اعتماد میکند. و وقتی برای تعطیلات به پاریس میرود، این اتفاقی است که میافتد: «در حال پیاده شدن از قطار لندن، از یک اَپ دلنشین خواستم که من را به یک هتل نزدیک [مرکز] پمپیدو ببرد ... فردا صبح، یِلپ مرا به یک کافهی خیلی جذاب در [محلهی] ماره راهنمایی کرد. آنجا، مثل یک جادوگر، تلفنم را روی فهرست غذا نگه داشتم و صبر کردم که گوگل آن را برایم به انگلیسی ترجمه کند. وقتی پیشخدمت آمد، با تلفنم حرف زدم و خواستم که حرفهایم را به زبان فرانسویِ آرام و آدمْآهنیوار برای گارسونِ نیشخند به لب تکرار کند. بعدتر، در [موزهی] لوور، گذاشتم که یک سیستم راهنمای وابسته به نینتندو مسیر مرا روی راهپلهی "دارو" (که قرنها قدمت دارد) دنبال کند، در حالی که گیج و ویج به علامت درخشان آبیای که میگفت توـاینـجایی چپ چپ نگاه میکردم ...»
وحشتناک است، نه؟ خب، من هم وقتی داشتم این نوشته را میخواندم همین فکر را کردم، و خود هریس هم بعدتر همین حس را داشت. در موقعیتهایی شبیه این بود که او متوجه شد زندگیاش توسط فنآوریهای فاصلهگذار، کنترل، محدود، و نظارت میشود، و این نکته او را به اینجا رساند که بپرسد: آیا خلوتگزینی (یعنی هنر و عمل تنها بودن) در معرض خطر نابودی است؟ هریس این حس درونی را داشت که تنها بودن با خودمان، توجه به سکوت درونی و توانایی تجربهی سکوت بیرونی، برای انسان بودن حیاتی است. میتوانست به یاد بیاورد که انجام این کار، پیش از آن که اینترنت نگرانیِ اجتماعی و اعتیاد را به زندگی او بیاورد، چه حسی داشت. «شروع کردم به بهیاد آوردن یک جدایی آرام، و اطمینان خاطری که در آن میتوانستم به راحتی یک ساعت در درون خودم زندگی کنم.»
وقتی این جدایی آرام به دلیل اینترنتی شدن همه چیز، زندگی در شهر بزرگ، اجبار بیرحمانهی بودن با دیگران، و وصل بودن و در ارتباط بودنِ همیشگی نابود میشود، چه اتفاقی میافتد؟ بعضی از افراد از قبل پاسخ را میدانند، یا اگر توجهشان به سؤال جلب شود، جواب آن را پیدا میکنند. هریس میگوید که نزدیک به نیمی از کل آمریکاییها، حالا در حالی که گوشی هوشمندشان روی میز پاتختی است به خواب میروند، و ۸۰ درصدشان به فاصلهی ۱۵ دقیقه پس از بیدار شدن به سراغ تلفنشان میروند. سه چهارم افراد بالغ به طور مرتب از شبکههای اجتماعی استفاده میکنند. ولی همهی اینها در مقابل توسعهی جهنمیِ چیزی که اینترنتی شدن اشیا خوانده میشود، به کاهی میماند. در طول چند سال آینده، چیزی بین ۳۰ تا ۵۰ میلیارد شیء، از ماشین تا پیراهن و قوطیهای شامپو، به شبکه متصل خواهند شد. اینترنت شما را فرا خواهد گرفت، چه بخواهید و چه نخواهید، و مثل یک مگس در شبکهی توریاش گیر خواهید افتاد. بیخود نیست که به آن «شبکه» (توری) میگویند.
هریس این حس درونی را داشت که تنها بودن با خودمان، توجه به سکوت درونی و توانایی تجربهی سکوت بیرونی، برای انسان بودن حیاتی است.
ممکن است من خوانندهی خوبی برای این کتاب نباشم. تا صفحهی ۲۰ و پس از چند نکته از این دست، متوجه شدم که دارم در حاشیهی کتاب مینویسم: «همه رو بکُش!» و این واقعاً تقصیر نویسنده نیست. معمولاً هروقت که مجبورم فهرستی از چیزهایی را بخوانم که در آنها فنآوریِ دیجیتالی وجودِ انسانی را مخدوش میکند، چنین رفتاری از من سر میزند. تعداد زیادی از این فهرستها در همین لحظه وجود دارد، چرا که شتاب جهنمی، بیفکر، و جاری برای متصل کردن همه چیز به شبکه مانند خوره به جان جامعه افتاده است. میدانستید که حالا گاوها هم به اینترنت وصل شدهاند؟ هریس، در صفحهی ۲۰ کتابش، میگوید که بعضی از گاوهای شیرده سوئد، با سیمکارتهای جاسازی شده در گردنهایشان، برای مزرعهدارانشان «تکست» میفرستند که میل جنسی دارند و برای تلقیح آمادهاند! اگر این موضوع، قاتل زنجیرهایِ درونیتان را بیدار نمیکند، احتمالاً به کمک احتیاج دارید. یا شاید این منم که به کمک نیاز دارم.
مشکل کجاست؟ چرا این ماجرا مرا اذیت میکند و چرا هریس را آزار میدهد؟ پاسخ این است که همهی این چیزها در ما نفوذ میکنند؛ چیزی باستانی را تهدید به نابودی میکنند که توضیحش سخت است، که در ضمن منشأ بخش عمدهای از خلاقیت ما و عصارهی انسانیت ماست. هریس مینویسد: «خلوت یک منبع است.» و آن را به یک کنج زیستمحیطی تشبیه میکند، که در آن ایدههای جدید، نوعی شناخت از خود، و بنابراین نوعی شناخت از دیگران رشد میکند.
کتاب او پر از مثالهایی است از نبوغی که محصول سکوت و لحظات خلوت است. بتهوون، داستایفسکی، کافکا، اینشتین، نیوتن: اینها همه ایدهها و رویکردهایشان را با کناره گرفتن از جماعت پرورش دادهاند. پیتر هیگز، برندهی جایزهی نوبل، کاشف ذرهی «هیگز بوزان»، بهترین کارش را در آرامش و تنهایی در سالهای دههی ۱۹۶۰ انجام داد. هریس میگوید آنچه هیگز انجام داد امروز ناممکن است، چرا که یافتن چنین تنهاییای در عرصهی علم ممکن نیست.
همکاری، و نه فردیت، امروزه پرستش میشود؛ در تجارت، علم، و هنرها. اما هریس هشدار میدهد که همکاری در بیشتر مواقع به پیروی ختم میشود. ما، در کنار دیگران، به فشارِ «همرنگی با جماعت» بیشتر تن میدهیم. در تنهایی، برای فکور بودن، جور دیگر دیدن، و ورود به جایی که از غوغای جمعیت خلاص میشویم تا بتوانیم به تجربهی ویژهمان از جهان تعادل ببخشیم، شانس بیشتری داریم. او مینویسد که بدون خلوت، نبوغ (که در مجموع حاصل راههای متفاوتِ دیدن و اندیشیدن است) ناممکن میشود. اگر کلبهی تورو، فیلسوف آمریکایی، «وایفای» داشت، ما هرگز شاهکارش کتاب والدِن را نمیداشتیم.
ولی این فقط نبوغ نیست که با مشکل مواجه میشود: مغزهای معمولیای شبیه مغزهای من و شما هم توسط طبیعتِ به شدت اجتماعیِ این شهرنشینیِ همیشه متصل و مرتبط تهدید میشود. هریس میگوید که تمدن را میتوان با کیفیت خیالبافیهایش داوری کرد. در حال حاضر کیست که خیال میبافد؟ به جای زل زدن به بیرون از پنجرهی یک قطار، کلهها همه در تلفنهای هوشمند فرو رفتهاند، یا با سیم به صدای فیلمی که از طریق اینترنت پخش میشود، متصلند. به جای وقت تلف کردن در یک ایستگاه اتوبوس، مردم در حال پرداختن به سرگرمیهای دیجیتالیاند: بازیهای تلفنی ساخت کینگ، سازندهی بازی «کندی کراش»، تنها در ربع اول سال ۲۰۱۵، هر روز یک میلیارد و 600 میلیون بار بازی شدهاند.
اگر پیش آمده است که از رفتار صفوف مردم در ایستگاه قطار یا در خیابان یا یک کافه متعجب شده باشید، مردمی که مانند زامبیها در تلفنهایشان فرو رفتهاند و نمیتوانند یا نمیخواهند به بالا نگاه کنند، هریس بدترین ترسهایتان را تأیید میکند. سازندگان برنامکها و بازیها و رسانههای اجتماعی خود را وقف این میکنند که ما را به دام چیزی بیاندازند که به آن حلقههای بازیگوشی میگویند، یعنی چرخههای کوتاه اعمال تکراری که میل مغز ما به جایزه گرفتن را تغذیه میکنند. هر وقت امتیازی میگیرید، هر آبنباتی که خرد میکنید، هر «ریتوئیتی» که میگیرید، مانند یک هجوم ضربتیِ هورمون«دوپامین» به مغز است که باعث میشود برای به دست آوردن چیزی بیشتر برگردید. این فقط یک بازی بیضرر نیست: شما معتاد شدهاید! یک شرکت فنآوری خلوتِ شما را گرفته و از آن پول درمیآورد. شما بازی نمیکنید؛ با شما بازی میکنند.
پس در برابر همهی این اتفاقها چه باید کرد؟ این پرسش اصلی است ولی همان پرسشی است که کتاب نمیتواند پاسخش را بدهد. هریس صفحات زیادی را برای طرح اهمیت خلوت و بررسی نیروهایی که امروزه میخواهند آن را متلاشی کنند، صرف کرده ولی چنین به نظر میرسد که خودش هم نمیتواند تصمیم بگیرد که چه مقدار از آن را میخواهد، و با چه مقدارش میتواند کنار بیاید. او میتواند خرابیای را که دنیای همیشه متصل به بار میآورد ببیند، ولی خودش در قلب این دنیا زندگی میکند، همهی دوستانش بخشی از آن هستند، و او نمیخواهد خیلی دور از آن سرگردان شود. او ارزش تنها بودن را درک میکند ولی خیلی دوستش ندارد، یا نمیخواهد آن را خیلی زیاد تجربه کند. او وارسی آمارهای توئیترش را متوقف خواهد کرد ولی حساب توئیترش را نمیبندد.
در پایان کتاب، هریس (مانند تورو) برای یک هفته در کلبهای در جنگل انزوا میگزیند. وقتی داشتم این فصل کوتاه آخر را میخواندم، متوجه شدم که اولین چیزی که آرزویش را داشتم این بود که او وقت بیشتری را در کلبه میگذراند، شجاعتر بود، روحیهی اکتشافی بیشتری داشت، و جلوتر میرفت. چه کسی والدنِ عصر اینترنت را خواهد نوشت؟ این کتاب پر است از بحث و واقعیات مسلم و مقداری مطالب خوب، ولی عمقی وجود دارد که به نظر میرسد نویسنده از کاویدن آن میترسد. شاید از چیزی که ممکن است آن پایین بیابد هراسناک است.
کتاب او پر از مثالهایی است از نبوغی که محصول سکوت و لحظات خلوت است. بتهوون، داستایفسکی، کافکا، اینشتین، نیوتن: اینها همه ایدهها و رویکردهایشان را با کناره گرفتن از جماعت پرورش دادهاند.
در پایان، کتاب خلوت کمی شبیه یک از زیر کار در رفتنِ دلپذیر به نظر میرسد. بعد از ۲۰۰ صفحه شرح واقعیاتی که به تدریج آزارندهتر میشوند، دربارهی تأثیر فنآوری و زندگی در شهرهای پرجمعیت بر همه چیز (از عادات مطالعهی ما تا توانایی برقراری رابطهی دوستانه) و بعد از هشدار دادن به ما در آخرین صفحهی کتاب که در معرض خطر ایجاد یک «ایستر آیلندِ» ذهنی هستیم، نویسنده به خانهاش در ونکوور بر میگردد، به دوستپسرش میگوید که دلش برای او تنگ شده، و بعد ... و بعد چه؟ نمیدانیم. کتاب تمام میشود. ما میمانیم و این حس که این انبوه شواهد به نتیجهای رهنمون میشود که برای نویسنده، و احیاناً خوانندگانش، بزرگتر از آن است که بتوانند درگیرش شوند، چرا که انجام دادن آن یعنی به چالش کشیدن همه چیز.
در این زمینه، کتاب خلوت ساختارِ بسیاری از کتابهایی از این دست را دارد: که میتوانیم به آن بگوییم یک «کتاب غیرداستانی هشداردهنده». یک موضوع را انتخاب میکند (ناپدید شدن کودکی، نابود شدن خلوت، ناپدید شدن طبیعت وحشی، ناپدید شدن و نابود شدن هرچیزی، خیلی چیزها برای انتخاب کردن هست) ما را از میان صدها صفحه حکایت، علم، مصاحبه، و داستان هدایت میکند که همه یک نتیجهی محتوم را شکل میدهند: دخل همه چیز آمده ... و بعد عقب مینشیند. درست مثل این است که به وسیلهی یک کلاهبردار حرفهای به بازی گرفته شوید. بله، فنآوری دریافت ما از خودمان را تضعیف میکند و در ارتباط ما با دیگران ایجاد اختلال میکند، ولی راهحل مسئله متوقف کردن استفاده از آن نیست، بلکه فقط تعدیل و متعادل کردن آن است. بله، شهرهای بیش از حد پر جمعیتْ ذهن ما و سیارهی زمین را نابود میکنند، ولی راهحل بیرون آمدن از شهرها نیست، فقط باید یک جوری و از یک راهی متعادلشان کرد.
تعدیل و متعادلسازی همیشه درخواست این جور کتابهاست، چون خوانندگان اصلی بازار کتاب کسانی هستند که میخواهند اوضاع بهبود پیدا کند، ولی در واقع نمیخواهند اوضاع تغییر چندانی کند – یا نمیدانند چگونه این کار را بکنند. منظورم محکوم کردن هریس، یا بحثی که طرح کرده نیست: بیشتر ما نمیخواهیم تغییر چندانی بکنیم یا نمیدانیم چگونه میتوانیم این کار را بکنیم. چیزی که کتابهایی از این دست با آن روبهرو هستند مشکل مدرنیته است، که با متعادلسازی سرِ سازگاری ندارد. اگر دوست دارید، یک هفته از صفحهی نمایش فاصله بگیرید، ولی دزدیده شدن آزادی انسانی توسط ماشینها و دستگاهها، بدون حضور شما هم ادامه خواهد داشت. رابینسون جفرزِ شاعر زمانی چیزی نوشت دربارهی نشستن روی یک کوه و نگریستن به چراغهای یک شهر در پایین، و فکر کردن به یک تور ماهیگیری که در آن ماهیهای ساردین ناخواسته به داخل یک کیسهی بزرگ شنا میکنند، که بعد خیلی محکم دورشان میپیچد. او مینویسد: «فکر کردم، ما ماشینها را ساختهایم و همه چیز را در وابستگی به هم قفل کردهایم؛ ما شهرهایی عالی ساختهایم، شهرهایی که حالا راه فراری ازشان نداریم. دایره بسته شده است و تور ماهیگیری در حال بیرون کشیده شدن است.»
در این شرایط (یعنی شرایطی که ما در آن هستیم) تنها نتیجهی صادقانهای که میتوان گرفت این است که مشکل، که از اول به علت مسیر تکنولوژیک جامعهی ما ایجاد شده، تشدید خواهد شد. هیچ سناریوی معتبری وجود ندارد که ما بتوانیم مسیری مشابه را ادامه دهیم و نبینیم که مشکل خلوت، و کمبود آن، همچنان در حال عمیقتر شدن است.
با دانستن این موضوع، هریس چگونه میتواند پس از یک هفته فقط به خانه برود، ساکش را به گوشهای بیاندازد و دوباره به زندگی شهریِ به شدت متصلش برگردد؟ آیا او وظیفه ندارد که شورش کند، و از ما بخواهد که شورش کنیم؟ شاید. مشکل این نویسنده همان مشکلی است که همه در آن اشتراک داریم، البته در لحظهای از تاریخ که پیشبینیهای ویرانشهری کتاب دنیای شگفتانگیز نو (نوشتهی آلدوس هاکسلی) دیگر عتیقه به نظر میرسند. هریس حتا اگر میخواست که شورش کند، نمیدانست چگونه، چون هیچیک از ما نمیدانیم. مانند زمانی که مشکلی جدی باعث شود که الکتریسیته به طور دائم از میان برود، راه فراری از آنچه شرکتهای فنآوری (و ذهن جمعیای که رامِ آنان شده) برنامهاش را برای ما ریختهاند وجود ندارد. دایره بسته شده است، و تور در حال بیرون کشیده شدن است. پس اجازه بدهید تا وقتی که ما را روی عرشه میکشند، یک دور دیگر «کندی کراش» بازی کنیم!
برگردان: پوپک راد
پل کینگزنورت نویسنده و پژوهشگر انگلیسی است. آنچه خواندید برگردانِ این نوشتهی اوست:
Paul Kingsnorth, ‘The End of Solitude: In a Hyperconnected World, Are We Losing the Art of Being Alone?,’ New Statesman, 26 April 2017.