فجایع جنگ از دید مردم سوریه
جنگ در سوریه تاکنون صدها هزار قربانی گرفته و ویرانیهای هولناکی به بار آورده است. تصاویر این فجایع را گزارشگران و خبرنگاران خارجی به طور گسترده در رسانههای سراسر دنیا منتشر کردهاند. اما از همه دردناکتر و تکاندهندهتر تصاویری است که خود سوریها ثبت کردهاند.
(هشدار: بعضی از عکسهایی که میبینید خشونت چشمگیری دارند و ممکن است خاطر بینندگان را بیازارند.)
نخستین قربانیِ جنگ خبررسانیِ آزاد است. رسانههای مستقل ملی مورد تهاجم و تهدید قرار گرفته یا درشان تخته میشود. ورود روزنامهنگاران خارجی به کشور ممنوع میشود، آنها را گروگان میگیرند، یا اعدام میکنند. روزنامهنگاران محلیای که میمانند تا شاهد وقایع باشند نیز زیر فشارند و سرکوب میشوند. ما در سوریه شاهد این چیزها و بیش از آن بودهایم.
مطابق گزارش کمیتهی حمایت از روزنامهنگاران، از بین دست کم 101 روزنامهنگاری که از سال 2011 تا به حال در سوریه کشته شدهاند، 88 درصد شهروند همین کشور بودهاند و 27 درصدشان عکاس به حساب میآمدند. بسیاری از روزنامهنگاران دیگر مرعوب شده، ربوده شده، نقص عضو پیدا کرده، یا به زور نفیِ بَلَد شدهاند. روزنامهنگاران خارجی، آن هم دست به عصا، جرئت کردهاند وارد منطقهی تحت کنترل کردها در شمال بشوند، یا اجازهی دسترسی به مناطق تحت کنترل دولت را پیدا کردهاند. اما بیشتر عکسهایی که منتشر شدهاند، مخصوصاً از مناطقی که در دست مخالفان است، معتلق به خود سوریهایهاست. شبکههای رسانهایِ فعال عکسهای آخرین صحنههای کشتار را توئیت میکنند، به امید رسیدن آنها به دست کسانی که بتوانند اوضاع را عوض کنند. پزشکان و پرستاران با استفاده از ابزاری چون واتساَپ در اتاقهای اورژانس خود تصویرهای غیرقابل انتشار را از آخرین حوادث دردناک برای گزارشگران ارسال میکنند تا پرده از حقایق امور بردارند. بیشتر کارهای تصویری که در اخبارِ اینترنتی به نمایش گذاشته میشود، یا در خبرنامهها چاپ میشود، و یا در تلویزیون نشان داده میشود، به وسیلهی خبرنگاران محلیِ همکار با آژانسهای بینالمللی گرفته شدهاند، خبرنگارانی که بعضاً به دلایل امنیتی با اسم مستعار کار میکنند. اینها آخرین کوششها برای داشتن چشمها و گوشهای مستقل در خودِ صحنهی رویدادهاست.
در اینجا 9 عکاس سوری تصویری را که بیش از همه آنها را تحت تأثیر قرار داده در دسترس دیگران قرار دادهاند. آنها به زبان خود (که به منظور اختصار و وضوح، اندکی جرح و تعدیل شده) زمینه و مفهوم شخصی هر تصویر را توصیف میکنند.
یک تصویر نشاندهندهی دود و دمی است که پس از بمباران هوایی به هوا برخاسته است. دیگری یکی از امدادگران همکار با سازمان «دفاع از غیرنظامیان سوری»، که به «کلاه سفیدها» معروفاند، نشان میدهد. او میکوشد تا مردی را که در میان خاک و سنگ گیر کرده نجات دهد. صورت غرق خون این مرد درست روبهروی دوربین است. تصویر دیگر آرامش هراسانگیز زمان بازی در مدت کوتاه یک آتشبس موقت را نشان میدهد. این تصویرها، اگر جداگانه در نظر گرفته شود، نگاهی گذرا به کانونهای زندگی روزمره در جنگ میاندازد. اگر در کنار هم در نظر گرفته شود، از مصیبتهایی میگوید که هر روزه رشادتی را که به ظهور میرسد، و انسانیتی را که هنوز از آن اثری باقی است، آشکار میکند.
نیروهای واکنشِ سریع میکوشند تا پس از حملهی هوایی مانع آن شوند که ابوصبحی به خانهی خود در منطقهی تحت تصرف شورشیان در دوما در حومهی دمشق وارد شود. 11 سپتامبر 2016. تصویر از محمد بدرا.
محمد بَدرا
وقتی صدای اولین انفجار موشک را شنیدم، به داخل زیرزمین دویدم تا مخفی شوم. هر ثانیهای را که میگذشت حس میکردم. صدای زنان و کودکانی را که جیغ میزدند، مردمی را که کمک میخواستند، صدای تاپ تاپ قلب خود و صدای نفس کشیدن خود را میشنیدم، و سرانجام صدای انفجار بمبهای خوشهای را. دوربینم را برداشتم و رفتم تا از آنچه روی میداد تصویربرداری کنم. همسایهام، ابوصبحی، خانهای قدیمی داشت که در آتش میسوخت.
اول رفتم آنجا و در محل امنی مستقر شدم. ابوصبحی را تماشا میکردم. او تلاش میکرد تا با یک کاسه آب آتشِ داخلِ خانه را خاموش کند. همسایههای ما آمدند و شروع کردند به داد و هوار کشیدن که «ما به کمکهای فوری غیرنظامی احتیاج داریم، ما امدادگران مردمی را میخواهیم.» ناگهان، سر و کلهی یک آمبولانس پیدا شد که برای یافتن مجروحان آمده بود. از آنها خواستیم که آتشنشانها را خبر کنند.
ابوصبحی غرق در تماشای خانهاش بود که داشت میسوخت. آن وقت، جلوی چشم من، مصیبتی روی داد: او شروع کرد به خاموش کردن آتش با یک کاسه آب. کاسه کاسه آب میریخت. چه بسا که میدانست نمیتواند آتش را خاموش کند، اما شاید علاقهاش به خانهاش باعث شده بود بکوشد و دست از تلاش بر ندارد. بعد، آتشنشانها آمدند و کار خود را شروع کردند. مأموران آتشنشانی بارها از او خواستند خانهاش را که داشت میسوخت ترک کند. هر بار که این را به او میگفتند، او فقط سرش را تکان میداد.
آتشنشانها شلنگ آب را بردند و با شدت بر روی اتاقی پر از آتش آب ریختند. سرانجام آتش را از داخل حیاط خاموش کردند. دود و دم زیادی دور و بر ما بود، آتشنشانها وارد اتاق سوخته نشدند، اما ناگهان ابوصبحی رفت توی همان اتاق. آنها از او خواستند که نرود. هرچه اصرار کردند فایده نداشت. ابوصبحی گوشش بدهکار نبود. او دلبستهی خانه و زمینش بود.
پسرها در حال تاب خوردن در زمان آتشبس موقت در دوما، در منطقهی غوطای شرقی، بیرون دمشق، 27 فوریهی 2016. تصویر از سمیر الدومی.
سمیر الدومی
این تصویر کودکان شاد و در حال تاببازی را در 27 فوریهی 2016، که اولین روز آتشبس در سوریه بود، نشان میدهد. این اولین روزی بود که ما آنجا صداهای معمول گلوله و بمباران را نمیشنیدیم، و خون و بمباران ندیدیم.
بعد از ماهها گلولهباران، کشتار و محاصره، و بعد از دیدن دهها کودک مرده و مجروحان بمباران هوایی، و بعد از روز خونینی که شهر شاهدش بود که در آن کلِ یک خانواده (یک مادر و سه کودکش) به قتل رسیدند، فکر نمیکردم که باز هم کودکانی را با چهرههای خندان ببینیم. برای من روز بسیار شادی بود.
خواهر مردی که در یک بمبگذاری انتحاری (که داعش مسئولیتش را به عهده گرفت) در شهری نزدیک تَل تَمر کشته شد. در مراسم تدفین برادرش در قَمیشلی اشک حسرت میبارد، در شمال شرقی استان حَسَکه در سوریه، 13 دسامبر 2015. تصویر از دِلیل سلیمان.
دِلیل سلیمان
زن کردی در قمیشلی، شهری با اکثریت جمعیت کردنشین در شمال شرقی استان حسکه در سوریه، که در مراسم تدفین برادرش، که به دست بمبگذار انتحاریِ داعش کشته شد، مویه میکند. من بیش از نیم ساعت ایستاده بودم و به چهرهاش نگاه میکردم، در آن غمی میدیدم که پیش از آن در تمام دوران کار عکاسی خود هرگز ندیده بودم. سر به سوی آسمان گرفته بود، گویی از این درد جانکاه به خدای عالم شکایت میبَرد و مینالد. هر وقت به این عکس مینگرم، غمی سنگین بر سینهام مینشیند.
تصویر پسری که به او دلداری میدهند، در حالی که در کنار پیکر یکی از اعضای خانوادهی خود ناله و فغان میکند، کودکی که بنا به گزارشها در بمبارانی در محلهی تحت تصرف شورشیان در حلب در 27 آوریل 2016 مرده است. تصویر از کرم المصری.
کَرم المصری
من این عکس را در آوریل، پس از این که نیروهای دولتی بیمارستان قدس در محلهی سُکری در حلب را به گلوله بستند، گرفتم. این کودک تعدادی از اعضای خانوادهی خود (مادرش و برادر کوچکترش) را در آن روز از دست داد. پدرش نیز چند ماه قبل مرده بود. او در کنار جسد برادرش زار میزند. پیش از آن هم نتوانسته بود هویت جسد آشولاششدهی مادرش را تشخیص دهد. زاری و بیتابی او مرا به یاد سه سال پیشِ خودم انداخت، زمانی که خانوادهام را در یک حملهی هوایی نیروهای دولتی از دست دادم.
این پسر بعداً مادرش را از روی انگشتری طلایی که به دست کرده بود شناسایی کرد. آن گاه در هم شکست و کنار جسد او روی زمین وارفت. زار میزد و میگفت: «برای من دیگر کسی نمانده جز خدا که مواظبم باشد! حالا چه کسی به من غذا میدهد؟ کجا بروم؟ دیگر چگونه زندگی کنم؟»
من این کلمات را نمیتوانم فراموش کنم. این یکی از جانگدازترین صحنهها برای من بوده است. وقتی او کنار جسد مادرش زار میزد، من دیگر نتوانستم به عکس گرفتن خود ادامه دهم. چون به یاد خودم افتادم که چطور کنار جسد مادر خودم ایستاده بودم و چه حالی داشتم، اشکهایم همین طور سرازیر شد. تنها فرق بین ما این بود که او اکنون کودک کم سن و سالی است و نمیتواند روی پای خودش بایستد و من آن زمان 22 ساله بودم.
تصویر مردی خاکآلوده که پس از حملهی هوایی گزارش شدهی نیروهای دولتی به منطقهای تحت تصرف شورشیان در محله السُکری در حلب کنار خیابان نشسته است. 30 مه 2016. تصویر از بَراع الحلبی.
بَراع الحلبی
یک روز در بازار، جایی که ابوعادل کار میکند، یک بمب خوشهای انداختند. او ازدواج کرده و چهار دختر دارد و در منطقهی تحت تصرف شورشیان در محلهی سُکری در حلب زندگی میکند. آنجا گاری میوهفروشی دارد و از این راه امرار معاش میکند. اما آن روز گاری دستی پر از گیلاسهایش را از دست داد.
او کنار گاری نشست، از آنچه پیش آمده بود و از این که توانسته بود از مرگ بگریزد در بهت و حیرت فرو رفته بود. وقتی به این عکس نگاه میکنم دردم میآید از این که میبینم این پیرمرد پسری ندارد که کمک خرجش باشد. دردم از این است که چطور آدمها میمیرند و هیچ ارزش انسانیای نمیماند، و از آنها جز یک عدد که در گوشهای ثبت شده چیزی به جا نمیماند.
من این عکس را دوست دارم زیرا باز او را در موقعیت متفاوت دیگری پیدا کردم، در حالی که در آن محله با گاریای که تعمیر کرده بود سبزی میفروخت. بعد از همهی آن چیزها که به سرش آمده بود و او تحمل کرده بود، زندگی باز هم ادامه داشت.
جنازهای پشت یک آمبولانسِ آسیبدیده، بعد از آن که هواپیماهای رژیم بنا به گزارشها بمبهای خوشهای خود را در معادی، محلهای در حلب، انداختند. 27 اوت 2016. تصویر از امیر الحلبی.
امیر الحلبی
با دوستانم توی ماشین بودم که ناگهان اولین بمب خوشهای به وسیلهی هواپیماهای دولت سوریه بر سر ما ریخت. 50 متر آن طرفتر. به محل رفتیم و زخمیهای زیادی را آنجا دیدیم. آمبولانس هنوز نرسیده بود. دوستم، که رانندگی میکرد، به کمک کسی شتافت و او را با ماشین خودش به بیمارستان رساند. من با دوستان دیگرِ خود ماندم تا این کشتار را ثبت کنم. سه دقیقه بعد آمبولانس رسید، و در حالی که آنها مصدومی را روی تخت برانکار میبردند، صدای دومین بمب خوشهای را که، مثل دفعهی قبل، از آسمان به همانجا افتاد شنیدیم. من فقط چند متر آن طرفتر بودم. آن فرد مصدوم زنده بود، اما بر اثر اصابت دومین بمب خوشهای مرد. یک بهیار که سعی کرده بود به دیگران کمک کند نیز سخت مجروح شده بود. بیشتر کسانی که در خیابان مجروح شده بودند مردند و دوست من، که داوطلبانه به غیرنظامیان کمک کرده بود، و خود من فقط شانس آوردیم که از مهلکه جان در بردیم.
صحنهی وحشتناکی بود. دهها جنازه در برابر چشم ما افتاده بود، و وقتی بمب دوم افتاد، آمبولانسها به همراه بستگان مجروحان کم کم رسیدند، دنبال بستگان خودشان میگشتند. شیون و زاریِ آنها به آسمان رفته بود و مویههایشان بلندتر از هر صدای دیگری بود. بوی مرگ کم کم خیابان را پر میکرد، جنازههای تکهپارهشدهی زیادی روی زمین بود، و داوطلبان سازمان «دفاع غیرنظامی» شروع کردند به ارائهی کمکهای اولیه. تا روزهای مدیدی نمیتوانستم این تصویر را از ذهن خود پاک کنم که چگونه مجروحان به محض افتادن بمب دوم بر سرشان مردند، و نیز صحنهی خیابان را که به چه شکلی در آمده بود وقتی پر از جنازه شد، همین طور حال بهیاری را که برای کمک به مردم آمده بود و دست آخر مردم به کمکش شتافتند.
شرکت مسیحیان سوری در مراسم جشن صلیب مقدس در بیرون کلیسایی در دمشق. اواخر روز 13 سپتامبر 2016. تصویر از لوعای بشاری.
لوعای بشاری
به نظر من این عکس گواه آن است که مردم سوریه هنوز امیدوارند که این جنگ پایان گیرد، و نشان میدهد که بسیاری از مسیحیان سوری دودستی به مملکت خود چسبیدهاند. من این عکس را برداشتم، که از پشتْ مردمی را نشان میدهد که رو به سوی کلیسایی دارند که غرق رنگهای روشن است، تا بیانگر تمسک آنها به کلیسا و پایمردیشان در عشق به میهن باشد.
من در این کلیسا ازدواج کردم و در مناسبتهای گوناگون در آن جشنهای خانوادگی را برگزار کردهام. این کلیسا نزدیک خط مقدم جبههی جنگ در منطقهی جُبَر، در غوطای شرقی، است. به همین دلیل عدهی کمی، به دلیل پرتاب موشک و گلولهها، حاضرند به آنجا بروند. امسال، مثل هر سال، مسیحیان جشن صلیب مقدس خود را برگزار کردهاند، اما تفاوت مراسم امسال در این بود که تعداد بیشتری برای خواندن دعا آمده بودند، و تا پاسی از شب پس از مراسم عشای ربانی آنجا ماندند، با این که برای آنهایی که در حوالی دمشق زندگی میکنند و وسیلهی نقلیهای ندارند به نظر دیر میرسید. این تصویر نشانگر امیدی است که مردم سوریه دارند به این که روزی اوضاع به حال عادی برگردد.
امدادگران و اهالی محل میکوشند تا مردی را از زیر سنگ و خاکِ ساختمانی بیرون بکشند، پس از حملهی هوایی که بنا به گزارشها به منطقهی تحت تصرف شورشیان در محلهی صالحین در حلب شده بود. 11 مارس 2016. تصویر از طائر محمد.
طائر محمد
وقتی این پیرمرد و صورت غرق به خون او را که با خاک و خلِ باقیمانده از خانهاش در آمیخته شده بود دیدم، در حالی که به من نگاه میکرد، پیش خود فکر کردم که میخواهد به من حالی کند که «لنز دوربینت را گواه این جنایتی بگیر که علیه ما مرتکب شدهاند!» حالتهای چهرهاش به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد و هر بار که عکسی از او میگرفتم، خودم را به جای او میگذاشتم، جان به دربردهای، که از سرنوشت بقیهی اعضای خانوادهاش بیخبر است، از آنجا که او تنها فردی بود که سرش در میان سنگ و خاک دیده میشد. گاه تصور میکردم که او یکی از اعضای خانوادهی خود من است و من در حال ثبت جنایت شومی هستم که علیه او مرتکب شدهاند. هر بار که به من نگاه میکرد، میتوانستم در چشمهایش درد و رنجی را ببینم که زنان، کودکان، و مردان این ملت تحمل کردهاند، تصاویر قربانیان خشونت در سوریه همیشه پیش چشمم خواهد بود.
تصویر پسری که پس از حملهی هوایی میدود، حملهای که با هدایت نیروهای دولتی سوریه محلهای را در بخش تحت تصرف شورشیان در حلب هدف قرار داد. 24 آوریل 2016. تصویر از بها الحلبی.
بها الحلبی
یک روز شنیدم که به محلهی سُکری در حلب حملهی سنگینی شده است. فوراً سوار موتورسیکلتم شدم و به طرف سُکری رفتم. وقتی به آنجا رسیدم، سانحه را به چشم دیدم. سایهی هراس در آنجا دیده میشد و زنان و کودکان از ترس پا به فرار گذاشته بودند. در میان دود و دم و غبار، کودکی را دیدم که پا به فرار گذاشته بود و از آنجا دور میشد و من عکسش را گرفتم.
مردم برای کمک فریاد میکردند و من نیز ترسیده بودم. رژیم دوباره به همان منطقه حمله کرد. بنابراین، من زود بساطم را جمع کردم و منطقهی زیر گلولهباران را ترک کردم. عکسهای خود را به آژانس خبرگزاری فرستادم. چنین کشتاری را قبلاً هم تجربه کردهام، به همین دلیل هنوز هم میتوانم صدای مردمی را در سر خود بشنوم که شیون میکردند. خبرنگار بودن در شهرهایی که بیش از همه جای دنیا در معرض خطر قرار دارند کار سختی است. ما زندگی خود را به خطر میاندازیم تا موجبات این را فراهم کنیم که جهان صدای کشتار مستمر شهروندان سوریه به دست رژیم اسد را بشنود. این کار مثل فریاد کمک سر دادن در ته یک چاه ویل است، جایی که صدا به کسی نمیرسد. آیا صدای ما به گوش کسی میرسد؟
برگردان: افسانه دادگر
اندرو کاتز روزنامهنگار و خبرنگار آمریکایی است. آنچه خوانید برگردانِ این گزارش اوست:
Andrew Katz, ‘War through Syrian Eyes,’ Time.