تب‌های اولیه

یه آب جوش برای توکا…

توکا نیستانی

وصف کافه شوکا و یارعلی پورمقدم صاحب آن را قبلاً شنیده بودم، از احمدرضا دالوند که با آب‌وتابِ فراوان قصه‌هایی از محبوبیتش بین شوکانشینان را برای مایی که محبوب کسی نبودیم تعریف می‌کرد و از آروین که نقاشی کوچکی برای آویختن به دیوار کافه کشیده بود و از مادرم که به کافه نمی‌رفت اما خبر داشت که مانا عصرهای پنجشنبه‌اش را آنجا می‌گذراند.

النجاة فی الکذب

آ. نظام

دروغ می‌گویند. دروغ می‌گویند. دروغ می‌گویند. این خودِ خودِ حقیقت است. دروغ گفتن را سال‌هاست که همه‌ی ما تمرین کرده‌ایم. آن‌ها اما دروغگوهای دروغ‌های بزرگ‌اند و ما کوچک.

بزرگا ناشری که او بود

گلی امامی

آوار انقلاب که بر سرمان فرود آمد چیزی نگذشت که همگی بیکار و خانه‌نشین شدیم. بدون حقوق ماهیانه و نداشتن اندوخته‌ی مالی باید ترفندی می‌اندیشیدیم که درآمدزا باشد. تنها کاری که در آن سررشته داشتیم نشر بود. تصمیم گرفتیم انتشاراتی خصوصی و خانگی به راه بیندازیم. از تعدادی همکاران سابق که برخی هم مانند ما پاکسازی شده بودند، و از جمله ایرج باقرزاده دعوت کردیم با سرمایه‌ی بسیار اندکی با ما در این کار شریک شوند.

خیابان؛ جایی که ترس و شجاعت به هم می‌رسند

مریم امیدی

در خیابان، پیش چشم مأمورانِ اسلحه‌به‌دست فهمیده‌ام که شجاعت، ترسی است که با آن روبه‌رو می‌شوی، با خودت حمل می‌کنی و می‌گذاری بالا بیاید و تمام وجودت را بگیرد و نشانت دهد که چه باید بکنی. اگر ترس نبود شجاعت معنی نداشت.

به یاد احمد احرار

سیروس علی‌نژاد

احمد احرار یکی از روزنامهنگاران مبرز و قدیمی ایران در ۸۸ سالگی درگذشت. او از جوانی وارد روزنامه‌ی اطلاعات شد و سال‌های طولانی، تا انقلاب ۵۷، در اطلاعات کار می‌کرد. بعد از انقلاب مجبور به ترک ایران شد، و پس از راه‌افتادن کیهان لندن، با این روزنامه همکاری می‌کرد و مدتی هم سردبیر این روزنامه بود. نویسنده‌ی توانایی بود و به شرافت و پاکدستی شهرت داشت. احمد احرار در فرانسه زندگی می‌کرد، و در پاریس درگذشت.

آیا شهریور امسال به «شهریور آن سال» تبدیل خواهد شد؟

کاوه کیان‌فر

آیا چه چیزی و در کجا تکان خورده بود؟ و آیا تغییرات دائمی و بنیادین هستند یا ما فقط هیجانی زودگذر را تجربه می‌کنیم؟ آیا در سال‌های آینده خواهیم گفت شهریور آن سال؟ آن سال که نشانه‌اش زنی تنها بود که در بیست و پنجم تنها برج زنانه‌ی دوران باستان با خوشه‌ای گندم در دست، چشمانش را فرو بست؟

روایتی از خیابان‌های تهران؛ از داخل ماشینِ ون پلیس

مریم فومنی

این چند خط روایت زنی است که چند ساعتی را در داخل ماشین ون پلیس، در تهران، در بازداشت بوده است. او که نام و مشخصاتش محفوظ نگه‌داشته شده، در مصاحبه با آسو، از لحظه‌‌ای که پا به خیابان گذاشته تا لحظه‌ی آزادی‌اش را به تصویر کشیده است. تصویری از زنان و مردانی که بازداشت شده بودند، از زنان و مردانی که معترضان را سرکوب می‌کردند و از مردمی که او از پشت شیشه‌های ونِ پلیس شاهد اعتراض‌ها و شعارها و ضرب‌ و شتم‌شان بود.

روایت‌ یک نوجوان از یک جنبشِ جوان

دیگر دیوار بی‌شعاری در مدرسه باقی نمانده. همه هم به صورت علنی و دسته‌جمعی فعالیت می‌کنند. معلم‌ها هم تغییر کرده‌اند. بعضی معلم‌ها وقتی به کلاس می‌آیند و تخته از شعار پر است، تا وقتی با تخته کاری ندارند آن را پاک نمی‌کنند.