دیگر دیوار بیشعاری در مدرسه باقی نمانده. همه هم به صورت علنی و دستهجمعی فعالیت میکنند. معلمها هم تغییر کردهاند. بعضی معلمها وقتی به کلاس میآیند و تخته از شعار پر است، تا وقتی با تخته کاری ندارند آن را پاک نمیکنند.
روی دیوارهای مدرسه کاغذهایی چسباندهاند و رویش نوشتهاند «آزادی یعنی...» تا بچهها به جای شعار، حرفشان را بنویسند. اما ما خیلی خشمگین هستیم و دلمان میخواهد فریاد بزنیم و شعار بدهیم... .
سوار بر خط شرق به غرب هستم و میخواهم در ایستگاه میدان انقلاب پیاده شوم. دو دختر جوان کولهبهدوش که به نظر نمیرسد بیش از بیست سال داشته باشند، بدون روسری در کنار درِ ورودی واگن با هم پچپچ میکنند و ریزریز میخندند. در دو سه واگن جلویی و عقبی هم یکی دو زن بیحجاب میبینم.
شاید این روزها کسی به این موضوع توجه نکند که در میان معترضان، تعداد جانبازان یا فرزندان و خواهران و برادران شهدای جنگ، کم نیست. یعنی همان گروهی که سالهاست جمهوری اسلامی، از اسم و رسمِ آنها برای ساکت کردن دیگران استفاده میکند.
ایزابل آلنده، نویسندهی مشهور شیلیایی، جملهای دارد با این مضمون: «چیزهایی را بنویس که نباید فراموش شوند.» مینویسم که فراموش نکنم، فراموش نکنیم. هیچکس نباید اندوهِ این روزها را فراموش کند. انصاف نیست. به احترامِ رنجِ عمومیمان نباید فراموش کنیم.
شعار «زن، زندگی، آزادی» حتی به مناطق فقیرنشین و حاشیهنشین تهران هم رسیده است، یعنی همانجایی که من درس میدهم و اهالیاش قاعدتاً باید بیشتر دغدغهی نان داشته باشند. من در چند دبیرستان مختلف درس میدهم و در همهی آنها شاهد اعتراض دختران دانشآموزان بودهام.