ترکیب مثبت تاریخی و دگرگون کنندهای که میتواند در ایران شکل بگیرد، متشکل از یک جامعهی مدنی مسئولیتپذیر است که کار تدوین محتوای کلام را انجام دهد، و یک رهبری ملی و معنوی کاریزماتیک که به نهادینه کردن هرچه سریعتر آن محتوا در میان مردم بهمانندِ یک کاتالیست کمک کند.
در رفتار این جماعت انقلابی، گونهای از رفتار جمعی میدیدم که غیر قابل پیشبینی بود، و به فراخوانی و فرمانی از این سو به آن سو میرفت. نه طرحی برای کنشگری روزمره و نه پرسشی برای چشمانداز دورتر. همه شور بود و شور و ای دریغ از جُو شعور.
میگفت تو نمیدانی ۵۸ کردستان چه شکلی بود. همه جا بهار آزادی، اینجا جهنمِ مجسم. جهنم مجسم هم اگر نبود، اعدام صدیق در همان روزهای اولِ حضور ارتش در مرداد، آن روزها را برای او دست کم به جهنم تبدیل کرده بود. برگشته بود از دانشگاه تا هوای خانواده را داشته باشد و دوستانش را.
در گرماگرم انقلاب و زمانی که دولت شاپور بختیار معرفی شد و در مراسم سوگند خود از سر و سامان دادن به آشفتگی کشور و سوق دادن ایران به سوی «یک کشور سوسیال دموکرات» سخن گفت، من افق تازهای از تحول سیاسی را انتظار میکشیدم. اما این انتظار به دلیل دیرهنگامیِ دولت او سرابی بیش نبود و من نیز همراه میلیونها جوان مشتاق تغییر، در کوتاه زمانی به آنسوی پدیدهای که انقلاب اسلامی نامیده شد پرتاب شدم.
آن روزها من بیم و امیدهای زیادی داشتم، در یک میتینگ شاهد بودم که مردم دو پلاکارد در دستشان گرفته بودند، در یکی نوشته شده بود «بهائی، برادر، برابر» و در دیگری نوشته شده بود «برادر بهائی ما با تو کار نداریم». این برای من خیلی جالب بود. البته در همان زمان خبر میرسید که در سعدیه شیراز به دستور و تهدید ساواک یک ملای ساواکی مردم را علیه بهائیان تحریک کرده بود و یک فاجعهای در آنجا بهوجود آمد.
با انقلاب ۵۷ مردم با گوشت و پوستشان فهمیدند که حکومت دینی نه دین را سلامت نگه میدارد نه حکومت را. مردم فهمیدند که حکومت دینی واقعاً جامعه را به فساد و بدترین نوع استبداد میکشاند و از تمام جهات اقتصادی، فرهنگی و سیاسی عقب نگه میدارد.