ایران زادگاه من است و چه بخواهم چه نخواهم بخش عمدهای از زندگیام با آن گرهخورده. سرزمینی است که خاطرههایم در آن ساخته شده، پس فراتر از آب و خاک است اما دیگر «وطن» نیست.
ایران برایم مجموعهای از یادها، اندیشهها، شناختها و تجربههایی است که مرا در یک منطقهی جغرافیایی با انسانهایی پیوند میزند که درد و رنج و کامروایی و ناکامیشان برایم آشناترند. منطقهای از کرهی خاکی که هر چند سی و اندی سال از آن دور بودهام، همچنان سرگذشت مردمش، شعر، ادبیات و موسیقیاش با روانم نزدیکی بیشتری ایجاد میکنند.
زمانی احساس میکنم به ایرانی مطلوب رسیدهایم که قانونی اساسی کشورمان بدون قید و شرط بر مبنای حقوق بشر باشد. کشوری از نظر من پیشرفته و سرافراز است که در آن همهی آحاد ملت از جمله گروههای اقلیت از امتیازات شهروندی مانند حق امنیت، مسکن، کار، تحصیل و تعیین سرنوشت خود برخوردار باشند. برای من رفاه، حق تحصیل و رشد فردی و اجتماعی، حقوق حیوانات و حفظ طبیعت در قالب دنیای واقعیای که در آن هستیم معنی پیدا میکند. بنابراین، نظام حکومتی برتر را سکولار میدانم.
از نیمهی دههی ۸۰ به بعد، جامعهی مدنی از یک سو آماج تهدید، توقیف و قطع حمایتهای دولتی بود و به نظر میرسید که در سراشیبی سقوط قرار دارد اما از سوی دیگر، بخشهایی از آن به ویژه در حوزهی زنان، پرجنب و جوشترین دورهی فعالیتشان را در دوران چهار سالهی ۸۴ تا ۸۸ و در همان شرایط تشدید سرکوبها تجربه کردند.
سازمانهای غیردولتی در دورهی اصلاحات در مرکز توجه فعالان مدنی و سیاسی قرار داشتند و بسیاری از آنها توانستند منشأ تغییرات کوچک و بزرگی در سطوح مختلف محلهای تا کشوری باشند اما مهمترین دستاوردشان برداشتن نخستین گامها برای ایجاد جامعهی مدنی به معنای نهاد واسط بین مردم و حکومت بود.
قطعاً جنبشی عمومی رخ داده بود اما خیلی پیشتر و در جایی دیگر. دهها هزار معترض هر هفته با تظاهرات در خیابانهای لایپزیگ دولت را نادیده گرفته بودند. نیروهای مسلح دولتی که زمانی به دستور آتش گوش میدادند این مرتبه آتش نگشودند و گفتند «ما هم از مردم هستیم». کسی هم در جایی تصمیم گرفته بود که دستور آتش گشودن ندهد.