تاریخ انتشار: 
1396/09/11

فمینیست‌هایی که خودشان به زنان آسیب می‌رسانند

جسا کریسپین

اصرار بر این که ما زنان به لحاظ زخم‌خوردگی و آسیب‌پذیری از مردان جدا هستیم، داستانی ساده و آرامبخش است: مردان دشمنی هستند که می‌توانند با تغییر دادن سرشتشان به نفع زنان، یا با مراقبت از ما، دشمنی‌شان را جبران کنند. ولی در این صورت، ما زنان در نهایت از انسانیت‌مان جدا می‌افتیم. در چنین وضعی ما دیگر اعضای جامعه نیستیم، صرفاً مورد ترحم آن هستیم.


ماه مه‌ی سال 2014، وقتی که بیانیه‌ی تیراندازِ «ایسلا ویستا» تنفر عمیق او نسبت به زنان را بر ملا کرد، زنان به اینترنت رو آوردند تا درباره‌ی تلافی‌جوییِ خشونتآمیز مردانی حرف بزنند که زنان به آنان جواب رد داده بودند، تا احساس تهدید شدن و آزار دیدن‌شان را شرح بدهند. این تجربه‌های شخصی خیلی زود حالتی جهانی به خود گرفتند و به این ترتیب هشتگ #بله‌تمام‌زنان زاده شد: بله، تمام زنان به شکلی قربانی خشونت مردانهاند.

من از این مبارزهی هشتگی آزرده شدم. نه به خاطر واکنشهای مردانه (که از برخوردهای خشن و خودمدارانه تا برخوردهای دلسوزانه را در بر میگرفت) و نه به خاطر شیوه‌ای که رسانهها (که این مبارزه برایشان خوراک خوبی بود) در این ماجرا مداخله کردند. من به خاطر جنسیتی شدنِ درد، و به دلیل تعبیهی مفهوم قربانی شدن در تعریف زنانگی، و از شیوه‌ای که درد به یک جدل بدل شد، سرخورده شدم.

این مبارزه به فراتر از فضای توئیتر کشیده شد. در مجله‌های اینترنتی‌ای چون ایمپوز، هِیرپین، و توست، نویسندگان مختلف (از اِما آیلور تا رُکسان گِی) داستان‌هایی مشابه را، به جای ۱۴۰ واحد نوشتاری، در 2500 کلمه بازگو کردند. ناگهان زنان نویسنده به خاطر داستان‌هایشان درباره‌ی نجات یافتن از خشونت و ضربه‌های روحی معتبر شدند. کتابهای پرفروشی چون امتحان‌های همدلی، نوشته‌ی لزلی جمیسون، زنان را به طور ذاتی آسیب‌پذیر تصویر می‌کردند. نشریه‌ی بررسی کتاب نیویورک تایمز به تازگی اعلام کرد که اکنون «لحظه‌‌ای خاص» برای زنانی است که دربارهی مسائل شخصی مقاله می‌نویسند.    

دیگر اخبار و گویندگان مرد نیستند که به زنان اطلاع بدهند که در این دنیای بدِ بزرگ در خطرند: نیرنگ توطئه‌آمیزی که چندین دهه در جریان است تا ما زنان را در خانه‌ی «امن» (جایی که به آن تعلق داریم) نگه دارند. اکنون، خود زنان این داستان را برای گذاشتن تأثیری متفاوت تکرار می‌کنند: این که از گونه‌ای جداگانهاند و تجربهها و واکنش‌هایشان با مردان فرق دارد. این جداسازی عاطفی برای ما زنان خوب نیست. من در مورد تعبیرهایی که با زدن برچسب «درد زنان» بر تجربه‌های شخصی از رنج و درد ایجاد می‌شود نگران هستم، و از برخورد با زنانی که احساس آزادی می‌کنند تا از سوی همه‌ی زنان سخن بگویند، از این هم بیشتر احساس ناراحتی می‌کنم. درباره‌ی این که درد و رنج زنانه بلیتی برای ورود به «باشگاه زنان» باشد، نگرانام. و نگران‌ام که فرضیه‌ی آسیب‌پذیر بودن زنان تهدیدی باشد که، با واداشتن مردان به سپر بلا شدن، تنها همان معضلات جنسیت‌زدگی را که قصد دارد با آن‌ها مبارزه کند، تقویت کند.

من به خاطر جنسیتی شدنِ درد، و به دلیل تعبیه‌ی مفهوم قربانی شدن در تعریف زنانگی، و از شیوه‌ای که درد به یک جدل بدل شد، سرخورده شدم.

جمیسون در مجموعه مقالات پرفروش خود، امتحان‌های همدلی (۲۰۱۴) بارها و بارها مارپیچ‌وار به واقعه‌ای در سفرهایش به نیکاراگوئه باز می‌گردد. مردی بینی او را می‌شکند. در خیابان به سوی او می‌آید و به او حمله می‌برد. او این حمله را چیزی نزدیک به یک جنایت از روی تنفر، تصویر می‌کند: «اون من رو دید و ورانداز کرد، به همین سادگی ... هر چیزی که (درباره‌ی من) دید، هر چیزی که فکر کرد میبینه، کافی بود.» بعدتر به ما فهمانده می‌شود که آن مرد کیف پول و دوربین او را چنگ زده و برده است، ولی تا پیش از آن ما حمله را از دریچه‌ی چشم‌های او دیده‌ایم؛ یعنی واقعه‌ای که مشخصاً یک خشونت جنسیتی است.

یکی از من پرسید: «کیف پولت را چنگ زد؟ و دوربینت را؟»

سر تکان دادم. می‌خواستم بگویم: او در واقع «به صورت من چنگ زد.»

ما به دردمان معنا می‌دهیم، و آن معنا تجربه‌ی ما را تغییر می‌دهد. کسی دیگر می‌توانست درد یک بینی شکسته را تجربه‌ی کتک خوردن بداند، که گاهی وقتی در کشوری فقیر با پول و چیزهایی گرانقیمت سفر می‌کنی، پیش می‌‌آید. جمیسون این درد را به عنوان خشونت مرد - علیه‌ - زن تجربه می‌کند. معنایی که او به این درد می‌بخشد فقط به سادگی تجربه‌اش را تغییر نمی‌دهد؛ قصدش را هم عوض می‌کند. بنا به گفته‌ی جمیسون (که، در نهایت، کسی است که قدرت این را دارد که این داستان را بازگو کند و بنابراین معیارهای ارزیابی آن را تعیین کند) قصد آن مرد این نبوده که متعلقات او را برای بهره‌گیری مالی بدزدد، قصدش این بوده که زیبایی زنانه‌اش را بدزدد.

برای جمیسون و بسیاری از نویسندگان همنسل او، از شیلا هِتی تا کِیت زامبره‌نو، زخم‌خوردگی به شکلی بیولوژیک، و کاملاً جدا از تأثیرات یک جامعه‌ی نامتعادل و جانب‌گیر، در بدن زنانه مستقر شده است. جمیسون می‌نویسد: «عادت ماهانه شدن نوعی زخم خوردن است.» وقتی این را خواندم، در خانه‌ی خالی خودم داد زدم: «لال شو، خانم محترم!» چه ارزش یا اعتباری دارد که قاعدگی و داشتن بدنی زنانه را نوعی ضربه‌ی روحی تعریف کنیم؟ او با این موضوع همچون یک گناه اولیه برخورد می‌کند. ما صرفاً به خاطر متولد شدن در بدن‌هایی زنانه، در میان درد زاده شده‌ایم و هیچ طلب بخشایشی، هرگز ما را از این وضعیت نفرین‌شده نجات نخواهد داد!

سپس زخم‌خوردگی به روابط متقابل زنانه - مردانه‌ی ما منتقل می‌شود. مردان به آسیب‌پذیری ما، یا با آسیب زدن بیشتر به ما پاسخ می‌دهند یا با تمایل به محافظت از ما. در مقاله‌ی جمیسون، «تئوری عالی و جامع درد زنان»، مردان قلب او را می‌شکنند، به صورتش مشت می‌کوبند، و به دوستش حمله می‌کنند. وقتی او سعی می‌کند مردی را که به صورتش مشت زده برای پلیس توصیف کند، نمی‌تواند تصویری از او ترسیم کند؛ او فقط یک مرد است. «ابرو داشت» تنها تصویری است که شکل می‌گیرد. در مجموعه مقالاتش هم، به همین ترتیب، مردان شکل قابل تشخیصی ندارند. تنها نقش‌شان این است که مجری درد یا هم‌دردی باشند. جمیسون، پس از این که مشت می‌خورد، آرزو می‌کند که کاش مردی می‌آمد، به او توجه می‌کرد، و به او می‌گفت که آن حمله چقدر ناعادلانه بوده است. او به میخانه‍‌ای می‌رود که بعضی‌ها را آن‌جا می‌شناسد؛ آن‌ها هم نامی ندارند. «آن‌ها تا مرا دیدند، فهمیدند به چه نیاز دارم.» مردان عامل درد و عامل رهایی از آن‌اند. احتمالاً، آن‌ها هم ابرو داشته‌اند. 

جوآنا بورک در داستان درد (۲۰۱۴) می‌نویسد: «مردم به گونه‌هایی متفاوت درد می‌کشند.» یکی از این راه‌ها گفتن داستان‌هایی درباره‌ی آن به خودمان است. یا مجازاتی است از سوی خداوند، یا تشخیصی است از سوی یک دکتر. دردی که ناشی از انجام وظایف‌مان است (شاید زخمی که هنگام نجات دادن دیگری خورده‌ایم) بسیار قابل تحمل‌تر از جراحتی است که از تصادفی غریب حاصل شده است. بیشک زنان و مردان یاد می‌گیرند که به گونه‌ای متفاوت در برابر درد واکنش نشان دهند (آن را فرو بخورند یا کاملاً بیرون بریزند)؛ پس جای تعجبی نیست اگر چنین کنند. ولی عواملی دیگر، از جمله پسزمینهی مذهبی و تاریخچه‌ی درمانی شخص، هم میتوانند همان قدر این تجربه را تغییر دهند.

برای امتحان کردن تأثیر آموزش اجتماعی بر درد، رونالد ملزاکِ روانشناس، آزمایشی با سگها را اجرا کرد. او سگهای نوزاد را از بقیه جدا کرد، و در برابر هر نوع محرک دردآور از آن‌ها مراقبت کرد، تا هنگامی که خودش آنها را در معرض سوختگی و سیخونک خوردن قرار داد. او هیچکدام از واکنش‌های مورد انتظار را مشاهده نکرد، و به نظر نمی‌رسید که سگ‌ها منبع این حس را درک کرده باشند. آن‌ها درگیر این بودند که بفهمند چگونه باید خود را در برابر حملهی بعدی محفاظت کنند. ملزاک نتیجه گرفت که با تجربه‌ی درد در یک گروه است که ما یاد می‌گیریم چگونه واکنش نشان دهیم و چگونه تشخیص دهیم که چه کسی ما را آزار می‌دهد. در نهایت، بورک مینویسد: «یکی از جنبههای تعریفکننده‌ی درد این است که تا چه اندازه مردم را در قالب اجتماع به هم متصل میکند.» این موضوع از نظر تاریخی درست است؛ از تشکیل گروههای پشتیبانی تا گرد آمدن یک خانواده به دور تخت یک مریض. و اکنون، زنان داستان‌های آزار و خشونت را در توئیتر به اشتراک می‌گذارند تا حسی از یک اجتماع را پدید آورند. 

در زیر بیرق #بله‌تمام‌زنان، زنان از مورد تجاوز قرار گرفتن، آزار و اذیت خیابانی، و تماس‌های بدنیِ ناخواسته گفتند. کسانی از این که در مدرسه یا محیط کار جدی گرفته نشدهاند، حرف زدند. داستان‌ها شکلی مشخص به خود گرفتند. بعضی از توئیت‌ها بیش‌تر از بقیه به عنوان بیانگر تجربهی زنان در نظر گرفته شدند؛ بنابراین بیشتر بازتوئیت شده و محبوب شناخته شدند، و بقیه‌ی زنان شروع به شکل دادن توئیتهایشان بر اساس آن‌ها کردند. کسی متوجه نوعی «روی دست بقیه بلند شدن» شد؛ چون شکایت‌ها هرچه بیش‌تر دراماتیک می‌شدند. و وقتی یکی از شاهدان این نکته را برجسته کرد که بحث برانگیزترین توئیت‌ها از سوی زنان سفید‌پوست بوده (در حالی که زنانِ اقلیت در معرض حجم نامتناسبی از خشونت در جهان هستند)، بعضی از زنان سفیدپوست خطاب به منتقدان توئیت کردند که آن مردان باید خفه شوند، تجربهی تمام زنان معتبر است، و تلاش برای ساکت کردن ما را متوقف کنید. این واکنش به انتقاد نباید تعجب‌برانگیز باشد. هشتگ #بله‌تمام‌زنان برخاسته از ضربه‌ای ناگهانی بود تا مردان به روایت‌های زنان از آن‌چه بر آن‌ها گذشته گوش بدهند، تا داستان‌های زنان را بشنوند، تا به واقعیت زنان بها بدهند، ولی گوش‌خراشی‌اش راه‌های ارتباط را بست، به ویژه برای آن‌ها که می‌گفتند: «همه‌ی مردان چنین کارهایی نمی‌کنند.»

در مقالات اینترنتی درباره‌ی آزارهای واردآمده بر زنان، بخش نظرات (کامنت‌ها) از یک الگوی قابل پیش‌بینی تبعیت می‌کند. تعدادی از منتقدان اعتبار مقاله یا اقدامات نویسنده را زیر سؤال میبرند. اگر، برای مثال، زنی دربارهی یک رابطه‌ی تهدید‌آمیز نوشته، کسی بیشک می‌پرسد که: «خب، چرا ترکش نکردی؟» بعد بقیهی نظردهندگان، جماعتی که همهی مطالب وبسایت را دنبال می‌کنند، حالت حمله به خود می‌گیرند، و نظردهندهی اول را به تحقیر نویسنده (فاحشه، قربانی و ... دانستن او) متهم می‌کنند. در حالی نویسنده‌ی مطلب خودش را به جهان نمایانده است و باید برای چنین «شجاعت»ی حمایت شود. معمولاً خود نویسنده هم ظاهر می‌شود و از خوانندگان تشکر می‌کند که از او در برابر حمله دفاع کرده‌اند. 

وقتی که من به شکل عمومی از کتاب نویسندهی زنی به خاطر چیزی که فکر می‌کردم اشتباهی فاحش است، انتقاد کردم، او نه تنها برایم ردیفی از ایمیل‌های به شکل فزاینده آشفته فرستاد تا از او عذر بخواهم، بلکه خیلی زود طرفداران توئیتری‌اش را هم به دنبالم روانه کرد. هنگامی که کتابش در یک نشریهی اینترنتی معتبر نقدی منفی دریافت کرد، لینک آن را توئیت کرد، و بخش نظرات به سرعت با دوستان و طرفدارانش پر شد که می‌خواستند سر منتقد را از تن جدا کنند. حالت تدافعی، که من فقط آن را در واکنش به نوشته‌های زنان دیده‌ام، راهش را به خود کتاب‌ها هم باز کرده است. نویسنده نوع انتقاداتی را که با آن مواجه خواهد شد حدس می‌زند و، بنا به پیشفرض، مترسکی از یک مخالف درست می‌کند، و هر انتقادی به سادگی منحرف می‌شود. در فمینیست بد (۲۰۱۴)، رکسان گِی نوعی فمینیست ناشوخ‌طبع با پاهای پشمالو را تصور می‌کند، که از فمینیسمِ انعطاف‌پذیرتر خود او انتقاد می‌کند. به این ترتیب، یک منتقد کتاب به راحتی می‌تواند به نقش کلیشه‌ای خودش فرو بغلتد. در امتحان‌های همدلی، جمیسون با تصور این که آزاردیدگان آسیب‌پذیری‌شان را انکار می‌کنند، از نقد می‌گریزد. برای جمیسون، زنانی که باور ندارند که آسیب‌پذیر هستند، «در حال انکار و کتمان آسیب‌پذیری‌شان»اند. «آن‌ها نگران این هستند که الم‌شنگه‌ای به پا شود؛ پس یا حرفش را نمی‌زنند و یا زرنگ‌بازی در می‌آورند.»

 

 

اگر زخمخورده هستید، هرچه می‌کنید شجاعانه و فرای سرزنش است. اگر زخم‌خورده‌اید، باید بگویید که هر اقدامی برای تصویر کردن یک زن به عنوان فرد دروغ‌گو یا فریب‌کار، برای فرهنگ و برای تمام زنان زخم‌خورده‌ی آینده مضر است. اگر زخم‌خورده‌اید، باید آن‌چه را درباره‌ی شما گفته و اندیشیده می‌شود، کنترل کنید، و باید جهانی فارغ از نقد خلق کنید!  

جهان جای امنی نیست. ما را می‌آزارد، به ما تنه می‌زند، ما را سیخ می‌زند و می‌سوزاند. پس ما برای خودمان و برای همدیگر داستان‌هایی می‌گوییم تا به ما کمک کنند که چرا و چطور این مشکلات اتفاق می‌افتند. اگر چنین نمی‌کردیم، همه مثل سگ‌های ملزاک می‌شدیم، نامطمئن از این که چه کسی آزارمان می‌دهد یا باید در برابر آن آزار چه بکنیم. ولی بسیار ساده است که درباره‌ی دلیل مشکلات تشخیص نادرست بدهیم، و وقتی چنین شد، درمان مناسب هم از ما می‌گریزد. جهانی کردن درد، فرهنگ را به چالش می‌خواند تا از ما مراقبت کند، ولی مسئولیت شخصی ما را کم‌رنگ می‌کند. این داستان‌ها جلب توجه می‌کنند چرا که به آن‌چه حس می‌کنیم (یعنی حس آسیب‌پذیری و گیر افتادن) اعتبار می‌بخشند و به ما دلایل ساده‌شده‌ای می‌دهند که چرا چنین حسی داریم. اگر ادعا کنیم که آسیبپذیری وضع طبیعیِ ما است، آن وقت لازم نیست خودمان چیزی را تغییر دهیم، فقط لازم است که جهان برای ما تغییر کند.

اصرار بر این که ما زنان به لحاظ زخم‌خوردگی و آسیب‌پذیری از مردان جدا هستیم، داستانی ساده و آرامبخش است: مردان دشمنی هستند که میتوانند با تغییر دادن سرشتشان به نفع زنان، یا با مراقبت از ما، دشمنی‌شان را جبران کنند. ولی در این صورت، ما زنان در نهایت از انسانیت‌مان جدا می‌افتیم. در چنین وضعی ما دیگر اعضای جامعه نیستیم، صرفاً مورد ترحم آن هستیم.

 

برگردان: پوپک راد


جسا کریسپین پژوهشگر و منتقد فمینیست آمریکایی است. آن‌چه خواندید برگردانِ این نوشته‌ی اوست:

Jessa Crispin, ‘Wounded Women,’ Boston Review, 04 March 2015.