مهارت یافتن در مهار کردن خشم
در تاریکترین روزهای جنگ جهانی دوم، گاندی گفت: «باید با نگاهی آرام و مهربان، چشم در چشمِ جهان بدوزیم، هرچند امروز دیدگان دنیا خونین است.» این همان جانِ کلام آشیل در نمایشنامهی «الاهگان انتقام» است: دنیا عمدتاً بر مدار خشم و تلافیجویی چرخیده، اما بگذارید چیز بهتری بیافرینیم، هم در خود و هم در فرهنگ سیاسیمان. بیایید از راه و رسم کنونیِ جهان پیروی نکنیم.
احتمالاً در پاسخ به فراخوان گاندی میگویند: «چطور چنین کاری ممکن است؟»، یا «چنین کاری بسیار دشوار است. ما در این جهان و اهل آن هستیم»، یا «ما که آدمی بیش نیستیم.» اما چنین پاسخهایی مناسب نیست. اکثر اوقات، بسیاری از چیزها درست از آب در نمیآید، اما از تلاش برای بهبود اوضاع باز نمیایستیم، حتی اگر خیلی سخت باشد. فکر نمیکنیم که شیوع سرطان دلیل موجهی برای پرهیز از تلاشهای عظیم پژوهشی دربارهی سرطان است. تصور نمیکنیم که دشواری و پیچیدگی ایجاد یک نظامِ اقتصادیِ کارآمد دلیلِ موجهی برای خودداری از اهتمام ورزیدن به این امر باشد. برخی به نشانهی مخالفت خواهند گفت که مهار خشم دشوار است. اما همانطور که ویلیام هریس در مؤخرهی پژوهش مهمش در باب خشم در فرهنگ یونانی و رُمی میگوید، این واقعیت که حتی بهترین مورخان هم ناگزیر مرتکب اشتباهاتی میشوند به این معنی نیست که نباید به سختی بکوشند تا از چنین اشتباهاتی بپرهیزند.
این مخالفت حاکی از بیاعتنایی و بیقیدی است، اما معمولاً به زندگی خود چنین رویکردی نداریم. به نظر ما معقول است که برای پرورش مهارتها و افزایش دانش خود دوازده تا بیست سال به شدت درس بخوانیم. وقتی پدر یا مادر میشویم، معمولاً پافشاری میکنیم که فرزندانمان در مدرسه سختکوش باشند، حتی وقتی دلشان نمیخواهد. و به نظر اکثر ما منطقی است که به شدت بکوشیم تا خوب بخوریم و با ورزش به آمادگی جسمانی دست یابیم، هرچند اغلب کاری را که فکر میکنیم باید بکنیم، نمیکنیم. اگر به سیگار کشیدن ادامه دهیم معمولاً برای تسلی دادن به خود نمیگوییم «]ترک سیگار[ خیلی سخت است، من که آدمی بیش نیستم»، بلکه احتمالاً فکر میکنیم که باید بیشتر بکوشیم.
مهار کردنِ خشم دشوار است. اما بسیاری از دیگر چیزها در زندگی نیز همینطورند. چرا آمریکاییهای معاصر فکر میکنند که برای دستیابی به سلامت، دانش، و آمادگی جسمانی باید به شدت کوشید، اما مهار خشم را سزاوار چنین تلاشی نمیدانند؟ چرا فکر میکنیم که پژوهشهای پزشکی و اقتصادی سزاوارِ کوششِ سیاسی و همگانیِ ما است، و بیماریِ اجتماعیِ خشم چنین نیست؟
مهمترین دلیل بیعلاقگیِ شخصی و اجتماعی ما به بیخشمی این است که بسیاری از مردم همچنان خشم را خوب، و نشانهی قدرت و مردانگی میدانند.
میتوان سه دلیل احتمالی برشمرد. اول این که، شاید به عقیدهی آمریکاییها گرایش به خشم جزء ذاتیِ طبیعت بشری است. من کوشیدهام نشان دهم که چنین باوری تا حد زیادی نادرست است. شاید خشم یک خاستگاهِ تکاملی داشته باشد، اما محوریت یافتن آن در جامعه بسیار بیشتر از آن که یک امر ذاتی باشد یک برساختهی هنجارهای فرهنگی و تربیت شخصی یا فقدان آن است. بگذارید فرض کنیم که عقیده داشتن به خاستگاه تکاملیِ خشم تا حدی درست است: حتی در این صورت هم آنچه موروثی است نوعی گرایش است، و نه تجلی ظاهریِ ناگزیرش در عمل. ما به شدت میکوشیم تا بسیاری از گرایشها یا تمایلات ذاتی طبیعت بشر، از نزدیکبینی تا فراموشی، را اصلاح کنیم. همین امر دربارهی رژیم غذایی و ورزش هم صادق است: درست همانطور که میل شدید به سیبزمینی سرخکرده و دونات همیشه در ما باقی خواهد ماند، برای شروع برنامهی تهذیب نفس نیز لازم نیست که عقیده داشته باشیم سرانجام از بند همهی امیالِ نامشروع رها خواهیم شد. کسی چه میداند؟ شاید زندگی ما در غیاب خشم چنان بهبود یابد که حتی دلمان هم برای ایام پرکشمکشِ گذشته تنگ نشود. و حتی اگر باز هم خشم به سراغمان بیاید، لازم نیست که بر اساس انگیزشهای مرسوم و گمراهکنندهاش به سیاستگذاری عمومی بپردازیم.
دومین دلیل بیمیلی فرهنگی ما به بیخشمی شاید این باشد که فکر میکنیم چنین حالتی مستلزم نوع بیرحمانه، نامهربانانه، و طاقتفرسایی از بیاعتنایی و بیعلاقگی است. قطعاً از این نظر مثال گاندی و رواقیون هیچیک دلگرمکننده نیست. اما من به روشنی نشان دادهام که بیخشمی مستلزم چنین پیامدِ ناخوشایندی نیست. بیخشمی به ما اجازه میدهد که عشقهای عمیق، دوستیها، و دیگر تعهداتمان (برای مثال، به آرمانها و برنامهها) را حفظ کنیم، و نسبت به اندوه و ترس ناشی از چنین مهر و محبتی هم حساس بمانیم. افزون بر این، هرگاه در خشمپرهیزی ناکام بمانیم (و این همان اتفاقی است که اغلب رخ میدهد)، لازم نیست که بر خود سخت بگیریم. گاندی بر خود سخت میگرفت اما این سختگیری نه پیامد ضروریِ بیخشمی بلکه در واقع نوعی خشم بر خویشتن گرفتن بود، هر چند او ظاهراً از این نکته غافل بود.
مهمترین دلیل بیعلاقگیِ شخصی و اجتماعی ما به بیخشمی این است که، به رغم اختلاف نظر شدید فرهنگهای مدرن دربارهی این موضوع، بسیاری از مردم در جامعهی مدرن آمریکا همچنان خشم را خوب، و نشانهی قدرت و مردانگی میدانند. آنها خشم را در کودکان خود (به ویژه پسران) میپرورند، و در خشم گرفتن بر خویشتن و دیگران زیادهروی میکنند. آنها از سیاستهای حقوقی مبتنی بر به اصطلاح «محاسن خشم» حمایت میکنند. برعکس، یونانیها و رُمیها هوادار خشم نبودند. هرچند آنها هم بسیار خشمگین میشدند، و هر چند دربارهی پرهیز مطلق از خشم یا صرفاً مهار شدید آن اختلاف نظر داشتند، عمدتاً خشم را نوعی بیماری و ضعف میدانستند، و خشونت را کودکانه (یا به تعبیر خود، زنانه) میشمردند و نه نشانهی قدرت (و، به تعبیر خود، مردانگی). فهم این امر نیمی از کار و مشکلترین بخش آن است. تهذیب نفس دشوار است، اما اگر هیچوقت آن را شروع نکنیم به امری محال مبدل میشود.
پس از قرنها نابخردیِ ناشی از روحیهی تلافیجویی، به نظر میرسد که سرانجام زمان آن فرا رسیده است که «به صلح فرصت دهیم!»
امیدوارم این کتاب خوانندگان را به تجدید نظر و تغییر جهت ترغیب کند تا به روشنی دریابند که خشم یک امرِ نامعقول و احمقانه است. برداشتن گام بعدی بر عهدهی خودشان است. من هم همیشه به نسخهای که میپیچم عمل نمیکنم، یعنی به اشتباه میپندارم که دنیای خطوط هوایی، بانکها و تعمیرکاران اینترنتی باید معقول باشد، و وقتی دنیای واقعی این انتظار را برآورده نمیسازد به خشم تن میدهم. احمق نبودن دشوار است.
حتی اگر مردم با جدیت به تهذیب نفس نپردازند، یا حتی اگر اصلاً این کار را شروع نکنند، باز هم تحمل و حتی تقویت نهادهای سیاسی و حقوقیای که به روی حماقتِ مستتر در روحیهی تلافیجویی آغوش میگشایند و آن را ارزشمند میشمارند واقعاً نابخشودنی است. نهادهای ما باید بهترین صفات ما را سرمشق قرار دهند، نه بدترینشان را. این نهادها باید مظهر بلوغ باشند، حتی اگر خودمان اغلب کودکانه رفتار کنیم. حتی اگر تک تک افراد همچنان کموبیش تلافیجوییِ نامعقول را در خود بپرورند، نباید حماقت نظامهای حقوقی و قضایی را تاب آوریم. با معضل جُرم باید مثل چالش ایجاد نظام اقتصادی برخورد کرد: همچون مشکل نظری و عملی چندوجهیِ به شدت دشواری که بسیاری از اجزایش محتاج راهبردهای پیشاتجربی و تخصصی، و بعضی دیگر نیازمند راهبردهای تجربی و مرتبطی است که با هدفی ارزشمند پیوندِ منطقی دارند. اما ما اغلب خیال میکنیم که دنیای جامعهی مدرن شبیه جنگ تنبهتن در (تصویر خیالی ما از) غرب وحشی است، در حالی که آن جنگهای تنبهتن واقعاً به هیچ وجه این طور نبودهاند، و گهگاه که چنین بودهاند، گریز از آن مهلکهها ضرورت داشته است.
علاوه بر این، وقتی بیعدالتی شدید است، نباید به بهانهی این واقعیت، کودکانه و نامعقول رفتار کرد. در برابر بیعدالتی باید به اعتراض و اقدام سنجیده، شجاعانه، و راهبردی دست زد. اما هرگز نباید هدف نهایی را از یاد برد، هدفی که مارتین لوتر کینگ آن را به سادگی چنین بیان میکند: «دنیایی که در آن زنان و مردان بتوانند در کنار یکدیگر زندگی کنند.» بنای چنین جهانی محتاج هوشمندی، مراقبت، و روحیهی بلندنظری است. این روحیه نامهای گوناگونی دارد: یونانیان آن را «فیلوفروسونه» میخواندند، رُمیها از آن با عنوان «هومانیتاس» یاد میکردند، کتاب مقدس آن را «آگاپه» مینامد، و در آفریقای جنوبی به آن «اوبونتو» میگویند: نوعی شکیبایی و بردباری به منظور مجال بروز دادن به محاسن دیگران، بجای عیبجوییِ وسواسگونه.
دوست ندارم که این نوشته را با شعاری پایان دهم که بیتردید سنوسالم را بر ملا میکند! اما، پس از قرنها نابخردیِ ناشی از روحیهی تلافیجویی، به نظر میرسد که سرانجام زمان آن فرا رسیده است که «به صلح فرصت دهیم!»
برگردان: عرفان ثابتی
مارتا نوسبام فیلسوف آمریکایی و استاد حقوق و اخلاق در دانشگاه شیکاگو است. آنچه خواندید برگردان و بازنویسیِ فصل آخرِ این کتاب اوست:
Martha C. Nussbaum, Anger and Forgiveness: Resentment, Generosity, Justice (Oxford: Oxford University Press, 2016), pp. 247-250.